eitaa logo
اشعار ناب (شعر ، دوبیتی)
3.5هزار دنبال‌کننده
9 عکس
1 ویدیو
0 فایل
گزیده ای کم نظیر از ناب ترین اشعار بزرگان شعر پارسی – تک بیتی – دوبیتی - مشاعره - شعر ناب - شب شعر آدرس وبلاگ ما http://takbitnab.blogfa.com @takbitnab تاریخ ساخت کانال 1397/01/14 شرایط تبلیغات در کانال زیر https://eitaa.com/joinchat/1449066547Cb7701b4b48
مشاهده در ایتا
دانلود
ای بانگ رباب از تو تابی دارم من نیز درون دل ربابی دارم بر مگذر ساعتی بیا و بنشین مهمان شو گوشهٔ خرابی دارم - رباعی شمارهٔ ۱۱۵۷ @takbitnab 🌹🌹🌹
پاکی و منزهی و بی همتایی کس را نرسد ملک بدین زیبایی خلقان همه خفته‌اند و درها بسته یا رب تو در لطف بما بگشایی - رباعی شمارهٔ ۷۱۵ @takbitnab 🌹🌹🌹
دنیی دون دنی از دون مجو چون رها کن غیر آن بی چون مجو عشق عاقل را چو مجنون می‌ کند عاقلی از خدمت مجنون مجو - دوبیتی شمارهٔ ۲۳۳ @takbitnab 🌹🌹🌹
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست که هر چه بر سر ما می‌رود ارادت اوست نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر نهادم آینه‌ها در مقابل رخ دوست صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد که چون شکنج ورق‌های غنچه تو بر توست نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را که باد غالیه سا گشت و خاک عنبربوست نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست زبان ناطقه در وصف شوق نالان است چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت چرا که حال نکو در قفای فال نکوست نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است که داغدار ازل همچو لاله خودروست - غزل شمارهٔ ۵۸ @takbitnab 🌹🌹🌹
چون قلم بر سر غمنامه هجران آید دل به جان، آه به لب، اشک به مژگان آید گر شب هجر سیاهی شود و آه قلم نامه شوق محال است به پایان آید موج ساکن نشود قلزم بی پایان را سخن شوق به پایان به چه عنوان آید؟ تا نیفتد به دو چشم تو مرا چشم، دگر چه خیال است مرا خواب به مژگان آید؟ مژده وصل مگر مانع رفتن گردد خسته ای را که ز هجر تو لب جان آید چون گل از دست نگارین تو چون یاد کنم چاکم از سینه جلوریز به دامان آید کشت امید مرا ابر بهار دگرست قاصدی کز سر کویت عرق افشان آید گر بداند که چه خون می خورم از تنهایی دل شب بر سر من مست و غزلخوان آید چه نظر بر دل صد پاره ما خواهد کرد؟ لاله رویی که خراجش ز گلستان آید گریه ای سر کنم از درد که آن سرو روان همره قافله اشک به دامان آید چشم یعقوب مرا پیرهن بینایی است هر غباری که ز کوی تو خرامان آید خنده شیشه می بر تو گران می آید به چه امید کسی بر سر افغان آید چه بهشتی است که تا پای در آن کوی نهم یارم از خانه برون دست و گریبان آید از غریبی دل من باز نیاید صائب مگر آن روز که یارم به صفاهان آید - غزل شمارهٔ ۳۶۲۰ @takbitnab 🌹🌹🌹
شوختر می شود ازخواب گران، مژگانش چون فلاخن که کند سنگ سبک جولانش شهسواری که منم گردره جولانش آفتاب ازمژه جاروب کند میدانش برگ آسایش ازین خاک سیه کاسه مجو که بود از نفس سوختگان ریحانش مور صحرای قناعت دل شادی دارد که بود دست سلیمان به نظر زندانش تهمت سرمه به آن چشم سیه،عین خطاست سرمه گردی است که خیزد ز صف مژگانش می توان باعرق روی تو نسبت کردن گوهری راکه زآیینه بود میدانش صفحه آینه راکاغذ سوزن زده کرد تا چه باسینه مجروح کند مژگانش می رود آبله دست صدف دست بدست رنج ما نیست که پامال کند دورانش عافیت می طلبی رو سر خود گیر که عشق قهرمانی است که از دار بود چوگانش نظر تربیت از ابر ندارد صائب گلستانی که منم بلبل خوش الحانش - غزل شمارهٔ ۴۹۷۸ @takbitnab 🌹🌹🌹
سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش کو به تأیید نظر حل معما می‌کرد دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد بی دلی در همه احوال خدا با او بود او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد این همه شعبده خویش که می‌کرد این جا سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد فیض روح القدس ار باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد - غزل شمارهٔ ۱۴۳ @takbitnab 🌹🌹🌹
ما زیبائیم خویش را زیبا کن خوبا ما کن ز دیگران خو واکن ور میخواهی که کان گوهر باشی دل را بگشای و سینه را دریا کن - رباعی شمارهٔ ۱۵۰۵ @takbitnab 🌹🌹🌹
ز صورت گر شوی فانی ازین معنی بقا یابی ازین و آن چو بگذشتی همه نور خدا یابی درین دریای بی ‌پایان اگر غرقه شوید چون ما به عین ما نظر می کن که عین ما ز ما یابی - دوبیتی شمارهٔ ۲۵۳ @takbitnab 🌹🌹🌹
منم آن گدا که باشد سر کوی او پناهم لقبم شه گدایان که گدای پادشاهم شده راست کار بختم ز فلک که کرده مایل به سجود سربلندی ز بتان کج کلاهم لب خواهشم مجنبان که تمام آرزویم به تو در طمع نیفتم ز تو هم تو را نخواهم فلک از برای جورم همه عمر داشت زنده چه شد ارتو نیز داری قدری دگر نگاهم به غضب نگاه کردی و دگر نگه نکردی نگهی دگر خدا را که خراب آن نگاهم ز سیاست تو گشتم به گناه اگرچه قایل به طریق مجرمانم نکشی که بی‌گناهم شه محتشم کش من چو کمان رنجشم را به ستیزه سخت کردی حذر از خدنگ آهم - غزل شمارهٔ ۴۴۶ @takbitnab 🌹🌹🌹
عشق بگسست چنان سلسله تدبیرم که سر زلف زره ساز تو شد زنجیرم خنده زد لعل تو بر گریهٔ شورانگیزم طعنه زد جزع تو بر نالهٔ بی‌تاثیرم روزگاری است که پیوسته بدان ابرویم دیرگاهی است که سر داده بدین شمشیرم عشق برخاست که من آتش عالم سوزم حسن بنشست که من فتنهٔ عالم گیرم یک سر موی من از دوست نبینی خالی هر کجا خامهٔ نقاش کشد تصویرم دست من دامن ساقی زدم از بخت جوان تا نگویند که در باده‌کشی بی‌پیرم خم زنار من آن زلف چلیپا نشود تا که هفتاد و دو ملت نکند تکفیرم به خرابی خوشم امروز که فردا ز کرم همت پیر خرابات کند تعمیرم آه اگر خواجهٔ من بنده‌نوازی نکند که ز سر تابه قدم صاحب صد تقصیرم بخت برگشته به امداد من از جا برخاست که ز مژگان تو آمادهٔ چندین تیرم آهوی چشم کمان دار تو نخجیرم ساخت من که شیران جهانند کمین نخجیرم گر فروغی ز دهان قند ببارم نه عجب که به یاد شکرش طوطی خوش تقریرم - غزل شمارهٔ ۳۴۶ @takbitnab 🌹🌹🌹
جور بر من می‌پسندد دلبری زور با من می‌کند زورآوری بار خصمی می‌کشم کز جور او می‌نشاید رفت پیش داوری عقل بیچارست در زندان عشق چون مسلمانی به دست کافری بارها گفتم بگریم پیش خلق تا مگر بر من ببخشد خاطری بازگویم پادشاهی را چه غم گر به خیلش دربمیرد چاکری ای که صبر از من طمع داری و هوش بار سنگین می‌نهی بر لاغری زان چه در پای عزیزان افکنند ما سری داریم اگر داری سری چشم عادت کرده با دیدار دوست حیف باشد بعد از او بر دیگری در سراپای تو حیران مانده‌ام در نمی‌باید به حسنت زیوری این سخن سعدی تواند گفت و بس هر گدایی را نباشد جوهری - غزل ۵۴۶ @takbitnab 🌹🌹🌹
کار بر خود سخت مشکل کرده‌ام زانکه استعداد باطل کرده‌ام چون به مقصد ره برم چون در سفر در هوای خویش منزل کرده‌ام راه خون آلوده می‌بینم همه کین سفر چون مرغ بسمل کرده‌ام گر گل‌آلود آورم پایم رواست کز سرشکم خاک ره گل کرده‌ام راه بر من هر زمان مشکلتر است زانکه عزم راه مشکل کرده‌ام عیش شیرینم برای لذتی تلخ‌تر از زهر قاتل کرده‌ام روی جان با نفس کم بینم از آنک روح ناقص نفس کامل کرده‌ام حاصل عمرم همه بی حاصلی است آه از این حاصل که حاصل کرده‌ام قصهٔ جانم چو کس می‌نشنود غصهٔ بسیار در دل کرده‌ام هست دریای معانی بس عظیم کشتی پندار حایل کرده‌ام سخت می‌ترسم ازین دریای ژرف لاجرم ره سوی ساحل کرده‌ام بیم من از غرقه گشتن چون بسی است خویش را مشغول شاغل کرده‌ام چون نمی‌یارم شدن مطلق به خویش خویشتن را در سلاسل کرده‌ام بر امید غرقه گشتن چون فرید روی سوی بحر هایل کرده‌ام - غزل شمارهٔ ۴۶۸ @takbitnab 🌹🌹🌹
یاد باد آنکه نیاورد ز من روزی یاد شادی آنکه نبودم نفسی از وی شاد شرح سنگین دلی و قصه شیرین باید که بکوه آید و برسنگ نویسد فرهاد گر بمرغان چمن بگذری ای باد صبا گو هم آوای شما باز گرفتار افتاد سرو هر چند ببالای تو می‌ماند راست بنده تا قد ترا دید شد از سروآزاد تا چه کردم که بدین روز نشستم هیهات کس بروز من سرگشتهٔ بد روز مباد گوئیا دایه‌ام از بهر غمت می‌پرورد یا مگر مادرم از بهر فراقت می‌زاد نه تو آنی که بفریاد من خسته رسی نه من آنم که بکیوان نرسانم فریاد تا چه حالست که هر چند کزو می‌پرسم حال گیسوی کژت راست نمی‌گوید باد ایکه خواجو نتواند که نیارد یادت یاد می‌دار که از مات نمی‌آید یاد - غزل شمارهٔ ۲۴۶ @takbitnab 🌹🌹🌹
نگشتم از تو هرگز ای صنم سیر ولیک از هجر گشتم دم به دم سیر همی‌بینم رضایت در غم ماست چگونه گردد این بی‌دل ز غم سیر چه خون آشام و مستسقیست این دل که چشمم می‌نگردد ز اشک و نم سیر اگر سیری از این عالم بیا که نگردد هیچ کس زان عالمم سیر چو دیدم اتفاق عاشقانت شدستم از خلاف و لا و لم سیر ولی دردم تو اسرافیل جان‌ها نیم از نفخ روح و زیر و بم سیر چو بوی جام جان بر مغز من زد شدم ای جان جان از جام جم سیر چو بیشست آن جنون لحظه به لحظه خسیس آن کو نگشت از بیش و کم سیر چو دیدم کاس و طاس او شدستم از این طشت نگون خم به خم سیر خیال شمس تبریزی بیامد ز عشق خال او گشتم ز غم سیر - غزل شمارهٔ ۱۰۴۶ @takbitnab 🌹🌹🌹
نماز استقامت بخوان از چهرۀ طفلانم اینک مشق غربت را بخوان در گوش خاموشان عالم این مصیبت را فلسطینم، صدای رنج انسانم، مرا بشنو که شعر داغ من تا آسمان برده بلاغت را فلسطینم که صبحاصبح با نعش عزیزانم به دوش خستۀ خود می‌کشانم بار حیرت را کماکان قصۀ من مانده در پستوی خاموشی مبادا از جهان یک شب بگیرد، خواب راحت را بگو شیپورهای شایعه خاموش بنشینند و بشنو از دل آوار، آواز حقیقت را مرا با قامت خونین یارانم، تماشا کن ببینی تا مگر حیرانی صبح قیامت را برای کودکان، لالایی از جنس رجز خواندم که در گهواره فهمیدند معنای شهادت را فلسطینم، سلاحی دارم از آه و نمی‌ترسم نثار جان دشمن می‌کنم طوفان وحشت را فلسطینم، غم آخرزمانم، قبلۀ اول که زیر تیغ می‌خوانم نماز استقامت را @takbitnab 🌹🌹🌹
نماز استقامت بخوان از چهرۀ طفلانم اینک مشق غربت را بخوان در گوش خاموشان عالم این مصیبت را فلسطینم، صدای رنج انسانم، مرا بشنو که شعر داغ من تا آسمان برده بلاغت را فلسطینم که صبحاصبح با نعش عزیزانم به دوش خستۀ خود می‌کشانم بار حیرت را کماکان قصۀ من مانده در پستوی خاموشی مبادا از جهان یک شب بگیرد، خواب راحت را بگو شیپورهای شایعه خاموش بنشینند و بشنو از دل آوار، آواز حقیقت را مرا با قامت خونین یارانم، تماشا کن ببینی تا مگر حیرانی صبح قیامت را برای کودکان، لالایی از جنس رجز خواندم که در گهواره فهمیدند معنای شهادت را فلسطینم، سلاحی دارم از آه و نمی‌ترسم نثار جان دشمن می‌کنم طوفان وحشت را فلسطینم، غم آخرزمانم، قبلۀ اول که زیر تیغ می‌خوانم نماز استقامت را @takbitnab 🌹🌹🌹
سرزمین مقدس تو سرزمین مقدس تو باصفا بودی تو جلوه‌گاه مقامات انبیا بودی پر از ترنم یاد خداست حافظه‌ات معطر از نفس انبیاست حافظه‌ات تو سرزمین عروج و تو وادی معراج ولی به روی گلوی تو چکمۀ تاراج هوا عوض شد و بادی وزید و طوفان شد بهار دست‌خوش هجمۀ زمستان شد تفنگ کهنۀ تو خالی از فشنگ مباد در این نبرد، تو را لحظه‌ای درنگ مباد میان دست تو سنگی که هست سجیل است حریف ابرهه‌ها غیرت ابابیل است غمت مباد که زخمی‌ست دست خالی تو چرا که خیمه زده فتح در حوالی تو غمت مباد که فرعون یکه‌تاز شده‌ست که ایستادگی تو حماسه‌ساز شده‌ست اگرچه هجمۀ طغیان گرفته دریا را بزن به نیل دوباره عصای موسی را همیشه بر سر پیمان خود بمان، ای قدس بمان و سورۀ «والفتح» را بخوان، ای قدس بیا که دشمنت افتاده از نفس امروز مبارک است! رهایی، تو از قفس امروز ببین که نسل تو نسل قیام و فریاد است برای چیدن زیتون تازه آماده‌ست «رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند» در آسمان تو باران نور نزدیک است بایست! مژده که صبح ظهور نزدیک است 📝 @takbitnab 🌹🌹🌹
کربلا تا غزه رنگ سیاه و سرخِ تو را دارند این‌روزها تمام خیابان‌ها این داغ زلف توست که افتاده با ردِّ خون به دوش پریشان‌ها از ابرها به روی زمین نم‌نم دارد دوباره مرثیه می‌بارد پس آب نیست...! گریه برای توست ماهیت حقیقی باران‌ها.. اندوه بی‌نهایت تو کوهی‌ست بر شانۀ شکستۀ ما امشب فردا دوباره نوبت عاشوراست روز مصاف نیزه و قرآن‌ها آن کوفه‌ای که نامه برایت داد حالا بزرگ‌تر شده از دیروز از ظهر کربلای تو تا غزه لب‌تشنه‌اند با تو مسلمان‌ها این‌روزها چقدر علی‌اصغر! در دست بی‌پناه ِیکی مادر آماج تیر حرمله‌ها هستند سربازهای کوچک گردان‌ها حالا یزیدهای مدرنیته خون می‌خورند و غافل از این رازند خونی که از گلوی تو می‌جوشد جاری‌ست در شرافت شریان‌ها اینجا چقدر «شمر» فراوان است! شمشیرها به سوی تو می‌آیند با رفتنت، برای ابد داغ است بازار سر بریدن انسان‌ها امشب دوباره عهد وفا بستیم با روضه‌خوانِ هیأتِ چشمانت جان می‌دهیم پای همین منبر ناقابل‌اند پیش تو این جان‌ها دعوت شدی به کوفه و... خنجرها روی خوشی به عشق نشان دادند! هی چشم روزگار پر از خون شد... هی خون گذشت از سر ایوان‌ها... @takbitnab 🌹🌹🌹
چرا سکوت کنم؟ مگر نه اینکه همان طفل غزه طفل من است چرا سکوت کنم سینه‌ام پر از سخن است برای من اگر انسانم و مسلمانم جوانِ جان به کف غزه نیز هموطن است هنوز هم که هنوز است خون‌نوشتۀ «قدس» برای پیکر اسلام نقش پیرهن است به آتشی که برافروخته‌ست باد خزان چه غنچه‌ها که زبان‌بسته گرم سوختن است ببین مقابلۀ تانک‌ها و انسان را کسی نگفت چرا! این چه جنگ تن به تن است؟ جوان سنگ به دستی به خط زد و دیدیم به روی شانۀ شهری شهید بی‌کفن است مگر پرندۀ ما از قفس چه می خواهد؟ تمام آرزویش لحظۀ رها شدن است @takbitnab 🌹🌹🌹
أرض مقدس خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل جهان وارونه شد، این‌بار با سنگ آمده هابیل نِگین،‌ دست شیاطین و سلیمان اشک می‌ریزد و با فرعون، می‌خندند فرزندان اسرائیل گلستان شد، اگر چه آتش نمرود، اما سوخت گلوی «الخلیل» از داغ فرزندان اسماعیل لب خاخام‌ها، تورات را وارونه می‌خواند! کشیشان، با دعا، رد می‌شوند از غیرت انجیل به رسم سامری، این قوم برتر را ببین، دنیا! در آتش‌بازی خود، کرده‌اند از کودکان، تجلیل میان نقشه‌ای، غرق‌اند در نیل‌ و فرات، اما نمی‌دانند این خوابِ پریشانی‌ست، بی‌تأویل بیا ای تک‌سوار سبز! ای پایان این پاییز! که همراهت بیاییم از فرات، این‌بار سوی نیل و «سبحان الذی أسری» بخوان، تا «مسجد الاقصی» بخوان! ای خواندنت، شیرین‌تر از تنزیل جبرائیل فلسطین، جوجه‌های کوچکش، حالا ابابیل‌اند و خواب آخر پاییز می‌بیند، سپاه فیل @takbitnab 🌹🌹🌹
هر روز عاشوراست این روزها حال جهان در وضع هشدار است برخیز و فریادی بزن! این کمترین کار است در پیچ تاریخی دوران فتنه بسیار است شمشیر بردار ای برادر جنگ دشوار است تقدیر ما خورده گره با قلعۀ خیبر باید ببندی بر سرت سربند یا حیدر مردان میدان را بگو هر روز عاشوراست والتین والزیتون که پیروزی از آن ماست نور طلوع فجر صادق از افق پیداست بیت‌ المقدس تا همیشه پرچمش بالاست هر روز روز قدس و هر شب وقت بیداری‌ست تا انتفاضه در رگ این سرزمین جاری‌ست خون می‌چکد از شاخۀ زیتون در این ایام حرفی نمانده بین ما و قوم خون‌آشام جز این نصیحت که: بترس از امت اسلام شوخی نکن با خشم اقیانوس ناآرام این موج، شور بادها را با خودش دارد نابودی جلادها را با خودش دارد در چشم ما بار امانت بار سنگینی‌ست کاری که از دستت برآید واجب دینی‌ست شعری که از قدس و غم آن گفت، آیینی‌ست بیت المقدس تا ابد شهری فلسطینی‌ست هستیم ما از کودکی‌ها پای پیمانش بستیم عهدی تازه با خون شهیدانش کل فلسطین بوده عمری در پناه قدس روزی سحر خواهد شد این شام سیاه قدس از کربلا خواهد گذشت ای دوست! راه قدس دارد می‌آید «حاج قاسم» با «سپاه قدس» راهی که او رفته‌ست از اول جهت دارد از جانب فرماندهش مأموریت دارد با دست خود حکمی به او داده‌ست فرمانده او که تمام آیه‌های فتح را خوانده تکفیریان را از عراق و سوریه رانده هر کس که با او نیست در این جاده، جا مانده یک روز پایان می‌دهد راه درازش را می‌خواند او در مسجدالاقصی نمازش را 📝 @takbitnab 🌹🌹🌹
آسمان سرخ شهیدان بگو به خصم، اگر باغشان بهار ندارد اگر شکوفه ندارد، اگر انار ندارد اگر نمایش ایثار و اقتدار ندیدند اگر بزرگی‌شان دیگر اعتبار ندارد در این دیار برای شهادتی که الهی‌ست میان این همه عاشق، دلی قرار ندارد بگو به خصم، در این باغ؛ باد نامه‌رسان است چه باک غنچۀ پرپرشده مزار ندارد در این دیار اگر دشمنی به صحنه بیاید به طور حتم دگر فرصت فرار ندارد.. بگو به خصم، که تاریخ را به خون نکشاند به خون کشیدن تاریخ افتخار ندارد تو پر گشودی و رفتی به دوردست، کبوتر کسی به غیر افق از تو انتظار ندارد شبیه صخره بلندی، شبیه رود خروشان شبیه برکه غریبی، شبیه زمزمه جوشان :: به خاک بوسه زدی راه انقلاب بماند که عشق اوج بگیرد، که ظلم خواب بماند تو لاله بودی و پرپر شدی که خانه به خانه همیشه رایحۀ روشن گلاب بماند تو سنگ دست گرفتی، تفنگ دست گرفتند مقدّر است که این جنگ بی‌حساب بماند.. دعای کودکی‌ات سال‌هاست ورد زبان‌هاست خدا کند دشمن، خانه‌اش خراب بماند سزاست وصف تو را با تمام شهر بگویند قرار نیست فقط عکس تو به قاب بماند.. تو کیستی؟ گلِ در خون نشسته گوشۀ صحرا چراغ کوچک و سوزان کنج مسجدالاقصی :: رسیده است به دریا دوباره موج خطرها به ماهیان برسد با صدای آب خبرها گلی شبیه تو افتاده است کنج خیابان کبوتران عزادار ریختند چه پرها چه‌قدر شهر عزادار مادران شهید است چه‌قدر داغ پسر می‌رسد برای پدرها چه‌قدر باغ غم‌انگیز می‌شود تو نباشی چه‌قدر دلهره دارند از درخت، تبرها.. عجیب نیست به یاد شهاب‌های مصمّم ستاره سر بگذارد شبی به کوه و کمرها.. بخند و باور کن، آبشار می‌رسد از راه به افتخار تو فردا بهار می‌رسد از راه :: دل بزرگ، دل پر امید، گریه ندارد دلی که رفت و به دریا رسید، گریه ندارد.. به افتخار به عکس تو چشم دوخته مادر نه گریه‌ای، نه فغانی، شهید گریه ندارد تو رفته‌ای و شهادت سعادت است همیشه چرا عزاداری؟ صبح عید گریه ندارد مبارکت باشد، آسمان سرخ شهیدان کبوترانه کسی پر کشید، گریه ندارد تو پر گشودی و این ابتدای شادی و شور است که روسیاهی کاخ سفید گریه ندارد به سنگ‌ها برسانید افتخار همین است که ایستاده بمانند، اقتدار همین است.. @takbitnab 🌹🌹🌹
ای جان خردمندان گوی خم چوگانت بیرون نرود گویی کافتاد به میدانت روز همه سر برکرد از کوه و شب ما را سر برنکند خورشید الا ز گریبانت جان در تن مشتاقان از ذوق به رقص آید چون باد بجنباند شاخی ز گلستانت دیوار سرایت را نقاش نمی‌باید تو زینت ایوانی نه صورت ایوانت هر چند نمی‌سوزد بر من دل سنگینت گویی دل من سنگیست در چاه زنخدانت جان باختن آسانست اندر نظرت لیکن این لاشه نمی‌بینم شایسته قربانت با داغ تو رنجوری به کز نظرت دوری پیش قدمت مردن خوشتر که به هجرانت ای بادیه هجران تا عشق حرم باشد عشاق نیندیشند از خار مغیلانت دیگر نتوانستم از فتنه حذر کردن زان گه که درافتادم با قامت فتانت شاید که در این دنیا مرگش نبود هرگز سعدی که تو جان دارد بل دوستتر از جانت بسیار چو ذوالقرنین آفاق بگردیدست این تشنه که می‌میرد بر چشمه حیوانت - غزل ۱۴۶ @takbitnab 🌹🌹🌹
میان باغ حرامست بی تو گردیدن که خار با تو مرا به که بی تو گل چیدن و گر به جام برم بی تو دست در مجلس حرام صرف بود بی تو باده نوشیدن خم دو زلف تو بر لاله حلقه در حلقه به سنگ خاره درآموخت عشق ورزیدن اگر جماعت چین صورت تو بت بینند شوند جمله پشیمان ز بت پرستیدن کساد نرخ شکر در جهان پدید آید دهان چو بازگشایی به وقت خندیدن به جای خشک بمانند سروهای چمن چو قامت تو ببینند در خرامیدن من گدای که باشم که دم زنم ز لبت سعادتم چه بود خاک پات بوسیدن به عشق مستی و رسواییم خوشست از آنک نکو نباشد با عشق زهد ورزیدن نشاط زاهد از انواع طاعتست و ورع صفای عارف از ابروی نیکوان دیدن عنایت تو چو با جان سعدیست چه باک چه غم خورد گه حشر از گناه سنجیدن - غزل ۴۶۵ @takbitnab 🌹🌹🌹