اگه یه میله یا چوب صاف📍 رو در نظر بگیری،
بعد هی به بالاش چیز میز آویزون کنی،
خب بابا میله هه می افته دیگه!!!
شیش تا چیز این ور، هفت تا اون ور،
نمیتونه، نمیشه، تعادلش بهم میخوره!!!
اما اگه بیای اون رو این شکلی 🔺 بسازی،
یعنی جوری باشه که پایینش کلفت تر و بالاش نازک تر باشه،
اگه اون شیش و هفت تا چیزو آویزونش کنی، بازم می ایسته!😉
حالا اگه علاوه بر رعایت شکل مناسب،
میله رو بکنی تو زمین، دیگه خیلی خیلی محکم میشه...
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
بالای درخت نازک تر از پایینشه و تنه کلفت تره...🌴
درخت یه پایه محکم داره تو زمین، به اسم ریشه...
پس میتونه کلی میوه و شاخه و برگ رو نگه داره...🍎
و ما هم از میوه و محصولاتش استفاده می کنیم...
همه چی
چقدر قشنگ
برای «ما»
طراحی شده...
#تفکر
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#هوای_من
#قسمت_سوم
اتوی مویم بوی گندی راه می اندازد و از کار می افتد. سوخت؛ آن هم الآن که فقط دو ساعت تا قرارم فرصت دارم. بسوزد این زندگی که دقیقه ی نود همه چیزت را به هم می زند. آن هم الآن که نیم ساعت است تازه توانسته ام نصف موهایم را به راه بیاورم. می روم سراغ اتاق آتوسا. نیست، اما اتوی مویش سالم است. نیم ساعت دیگر کارم تمام می شود. به میترا قول داده ام ببرمش کافی شاپ سیروس، تازه باز شده و دلچسب است.
راه می افتم و ده دقیقه دیر هم میرسم. میترا تا گردن توی موبایل است. سر خم می کنم روی موبایلش. توی گروه «بچه های معرکه» دارد پیام رد و بدل می کند. دستش را بی هوا می گیرم و هین بلندی می کشد. می کشمش سمت در کافی شاپ و می گویم:
- انقـدر خـم شـدی قـوز در میاری. می دونی که مـن دختر قوزی دوست ندارم.
سیروس تحویل می گیرد. ترفندشان است. اصلا اصل درآمدش را با همین زبانش درمی آورد. یک فنجان چای را می دهد هشت هزار تومان و یک کافی میکس را بیست تومان. اینکه می آییم به خاطر اخلاقش است. این را برای میترا می گویم که از تعظیم سیروس، خرکیف شده است.
- رفتی امروز کتابخونه؟
سری تکان می دهم که ادامه ندهد. از وقتی بابا فشار آورد برای رتبه ی بالا، از کنکور متنفرتر شده ام.
- تهران دیگه؟
- نـچ... شـریف. بابـا یـه پـا گرفتـه شـریف. مامـان هـم کـه اصـلا حرف تو کله ش نمیره.
دستان ظریفش را دور فنجان حلقه می کند و ناخن های مصنوعی اش را روی هم می گذارد. حرکاتش را طوری پیش می برد که من ببینم. کمی از نسکافه اش را لب می زند. رنگ قرمزی حاشیه ی فنجان را می گیرد. چشم از رنگ قرمز می گیرم و به صورتش می دوزم.
- تـو، هـم خیلی شانس داری، هـم استعداد داری. هـر چـی بخوای می آری. منم که برای سال دیگه باید جون بکنم.
- غصـه نخـور، هـر وقـت بگـی بـرات زمـان می ذارم و کمکت می دم. باید بیای همونجایی که من میرم. ذوقش به خنده ام می اندازد. سیروس می آید و با اجازهای تعارفی می گوید و وقتی سر تکان می دهم، صندلی را عقب می کشد و کنارمان می نشیند. نگاهی طولانی به صورت میترا می کند و می گوید:
- پسـر ایـن زیبـای خفتـه رو همه جـا دنبـال خودت نبـر. باید توی قاب طلا، از دور بگذاریش تماشا!
خوشم نمی آید اما لبخند می زنم. میترا اما خوشش می آید و برای سیروس ناز می کند. از بچه گی اش است و چیزی نمی گویم... چند دقیقه ای که کنارمان می نشیند فقط زبان می ریزد و میترا همراهی می کند. نه اینکه ناراحت شوم... نه... بالاخره هرکس برای خودش دارد زندگی می کند، آزاد است و من از تعصب های خرکی بیزارم...
زیاد نمی مانیم و از کافه بیرون می زنیم تا میترا را برسانم. شب دوسه ساعتی که می خوانم جواد پیام می دهد:
- امروز حالت بهتره یا هنوز پاچه می گیری؟
- سگ خودتی!
- پـس معلومـه روز شـیکی داشـتی، فـردا اومـدی کتابخونـه جزوه های اقای حفیظی رو بیار کپی کنم.
- شـبم هـم شـیک اسـت، خیالـت راحـت. خوشـی های نقـد را دیوانه باشم دودستی نچسبم به خاطر خوشی نسیه ای که شاید نباشد.
- نقد و نسیه نوش جونت. فقط هار نباش!
- نسـیه رو هـم خـودم مدیریـت می کنـم حالشـو می بـرم، نیـاز بـه کس و چیزی ندارم.
جواد جوابی نمی دهد؛ اما دلم می خواهد کمی سربه سر مهدوی بگذارم. اسمش را گذاشته ام «فنا» بس که حرف هایش یک جوری است. کنارش حس می کنی همه چیزت بر باد فنا است. تمام تصورات و خیال ها و آرزوها و لذت هایت.
می نویسم: «همین جوادی که برایش گفتی و گفتی. وقتی تو کنارش نیستی تمام داده هایت را بر فنا می دهد. دوباره خودش است... خود درست و حسابی اش که همه چیز را طبق حالش کیف می کند. از تو و ندیده هایت، هیچ هم یاد نمی کند.»
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
اون آزادی و رهایی ای که ذاتا تو وجود نوجوون وجود داره،
برای یه منظوری گذاشته شده...🤔
اما بعضیا سو استفاده می کنن از این ویژگی نوجوونا و جوونا!!!
قبل از اینکه بگیم اون هدفه چیه و بعضیا هم چیکار می کنن،
یه چیزی رو واجبه که خدمتتون عرض کنم!!!😉
آزاااااااااااااااااااااااااااااااااادی✨
یه هدف⭐️ و نقطه ی مطلوب نیست،
بلکه یه ویژگیه که اساسا تو وجود آدم هست!
یعنی این نیست که بگی فلان کار رو می کنم تا آزاد باشم،
اینه که من با استفاده از آزادیم فلان کار رو انجام میدم!!!
راستش آزادی
وسیله🔧ی خیلی خوبیه
اما هدف 🌟 خیلی خیلی بدیه...
چرا؟
روش فکر کن...
#نوجوونی♥️
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
تو عالم رفاقت💞 هم
میشه یه کانال گیر بیاری...
به همچین کانالی میگن #یاران_صمیمی...
به #یاران_صمیمی میگن همچین کانالی😜
و صد البته که،
این روزا داریم با همدیگه یه رمان 📖 خفن میخونیم!
نه خفن به معنای رایج کلمه، یه خفنِ🌀 خیلی خفن تر!
#هوای_من
یه رمان فوق العاده🌟 بی نظیره!!!
یه رمان متفاوته برای رمان📚 خونا...
یه رمان خوشمزه🍧 است برای نوجوونا...
منتظریم!!!😋
قدمتون تو کانال!!!😜
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#هوای_من
#قسمت_پنجم
از کتابخانه که می آیم اول سری به تلگرام میزنم. گروه«بچه های معرکه» انقدر پیام رد و بدل کرده اند که چشمانم گشاد می شود. دراز می کشم و پیام ها را می خوانم. عجیب است؛ میترا از صبح حضور فعال داشته. سیروس را هم عضو کرده است. چقدر هم که بد گذرانده!
فرزاد ادمین اصلی است تا می بیند آنلاین شده ام سلام می دهد. میترا کلی با فرزاد شوخی کرده و برایش استیکر فرستاده است.
توی خصوصی به میترا پیام می دهم:
- مگه مدرسه نباید می بودی؟ چرا اینجا پلاس بودی؟
- وای عشـقم... اومـدی؟ انقـدر دلـم بـرات ریـز شـده بـود. کتابخونه بودی همش؟
- می گم از صبح تا حالا اینجا چه کار می کردی؟
- ِا اذیـت نکـن خـب، امـروز رو مود درس نبـودم. حالم هم خوب نبود... اینجا بودم خب... پس چه کار می کردم؟
جوابش قانعم نمی کند. چرا مدرسه نرفته است؟ دیشب که حالش بد نبود. لکه های تردید به جانم می افتد:
- چـه ت بـود کـه بـرای کتـاب دسـت گرفتـن حـال نداشـتی برای گوشی دست گرفتن حال داشتی؟
برایم استیکر اخم و ناز می فرستد. می خواهم که درست جواب بدهد. دوباره استیکر عجقم و عجیجم می فرستد. خیلی احمق است که درست جواب نمی دهد. نمی داند که عصبی می شوم. نتم را خاموش میکنم.
جواد پیام میدهد:
- ببیـن فـردا جزوه هـا رو نیـاری دودمانـت رو بـه بـاد میدم. کپـی بگیر بیار که نخوام همش منتت رو بکشم.
- فردا شاید نیام، خیلی به جا نیستم.
- چی شده؟ با میترا به هم زدی؟
- ِبـه تـو ربطـی نـداره، مگـه خـودت درگیـر نگین بـودی و اخلاقت سگی بود من دخالت کردم؟
- جوش نیار شیرت خشک میشه. منم حرفم همینه. این همه برای نگین خودم رو جر دادم الآن با سیروسه!
- چه ربطی به میترا داره؟
- تو تا آخرش با میترا می مونی؟ یا مثل بقیه...
- انقدر نفهمیدی که میترا برام فرق داره؟
- برای اونم، تو فرق داری؟
سرد شده است که دهان را جمع حرفش برایم مثل چای تلخ می کند. حرف جواد تمام دل و روده ام را درهم می کشد.
- هستی؟ می فهمی چی میگم؟
- از حرصت داری این رو می پرسی؟
- نه! چه حرصی؟ اصلا چه ربطی به من داره؟
- خیلی خب حالا. منظورت؟
- میگـم. بـرای مـن، نگین خاص بود. بـرای نگین مهران خاص بـود. بـرای مهـران هـم سـعیده، بـرای سـعیده سـیروس... اصـل نتونستم زنجیر رو قطع کنم، یا به هم وصل کنم. موازی می رفت جلو بدمصب...
نمی نویسم. هیچی نمی توانم بنویسم. سکوتم را که می بیند، می نویسد:
- حـالا هـم بـه هم نریز، عصبی هم نشـو. فقـط ببین تو برای میترا هستی یـا نـه؟ می تونـه چند سال صبـر کنـه تـا تکلیـف درس و کارت روشن بشه، ول نکنید همدیگه رو...
- میشه خفه شی!
شکلک دهان بسته میفرستد، دهان جواد را بستم. دهان اژدهای ذهنم باز می شود. آتش می ریزد روی زندگی ام. تنهایی نمی توانم این سوزش را تحمل کنم:
- جواد هستی؟
- اوهوم!
- نظرت؟ بنال ببینم چی میگی؟
- نمی دونـم، فقـط بـه ایـن نتیجـه رسـیدم کـه نـه مـن بـه نگیـن رسـیدم، نـه نگیـن بـه مهـران و نـه بقیـه هـم... فقـط گنـد زدیـم بـه همه ی خوشـیمون و رفـت. نـه می تونـم به نگیـن فکر نکنـم، نـه می تونـم داشـته باشـمش. پـدرم ده بـار دراومـده... بـه غلـط کردن افتادم.
- آخرش رو بگو!
- آخرش هیچی، ده سـال دیگه که بخوام دسـت یکی رو بگیرم بیـارم بدبختـم کنـه، نـه نگیـن از ذهنم مـیره، نـه بی اعتمادی به ایـن یکـی میذاره آب خـوش از گلوم پایین بفرسـتم. میدونـم نمی تونـم لارج باشـم؛ مگـر اینکـه مثـل دهکـده ی حیوانـات بـا همـه ی بی ناموس هـا سـر کنـم و ناموسم رو هم بـرای همه بـه اشتراک بذارم...
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#هوای_من
#قسمت_ششم
- حالا که خوشیتو کردی؟
- تو الآن خیلی مثلا خوشی؟ منم مثل تو...
حرفی نمی زنم. حرفی ندارم بزنم، فقط دوست دارم جواد خفه بشود و دیگر ادامه ندهد. معادله های چیده ام را به لجن کشید.نقد و نسیه ام به هم ر یخت. دفتر را پرت می کنم و دنبال پاکت سیگار می گردم. افتاده گوشه ی اتاق... بی پدر! آرام نیستم...
موبایل را برمی دارم تا دودمان میترا را به باد بدهم... شماره را که می گیرم پشیمان می شوم. باید مطمئن شوم. اگر... اگر... خودم می کشمش... با زندگی من اگر بازی کند... تمام آرزوهایش را به باد می دهم... تکیه می دهم به دیوار... نمی دانم چرا اما برای مهدوی می نویسم:
«از تو که وعده ی خراب شدن آرزوهایم را دادی متنفرم. از تو که گفتی هیچ آرزویم رنگ واقعیت نمی گیرد بیزارم. از تو که زیراب دوست داشتنی هایم را زدی حالم به هم می خورد. اصلا دنیا و من و زندگی در نگاه تو چه تعریفی دارد؟ خودت هم نمیدانی.»
پیام را می فرستم و حالم خراب تر می شود. از سیاهی و تاریکی شب وحشتزده ام. میترا را کاش می شد بکشم. سیگارم را آتش می زنم، نمی کشم، می خواهم ذره ذره سوختن و تمام شدنش را ببینم، نمی گذارم آینده ام اینطور بسوزد و ذره ذره همه ی زندگی ام را تلخ کند. یکی را درمی یابی، آن یکی از دستت می رود. کلا در این دنیای کوفتی همه اش باید یک کمبودی باشد که تو بخواهی اش و نداشته باشی اش.
تازه همانی را هم که داری و فکر می کنی مال خودت است، هم دلهره و ترس از دست دادنش را داری. مثل حال الآن من که همه اش فکر و خیال دارم. حالا که پیش من نیست در فکر چه کسی است؟ دارد با چه کسی چت می کند؟ دروغ می گوید یا راست؟
بودنش هم لذت درستی ندارد! کشوی میزم را بیرون می کشم و تیغ را برمیدارم. آرام نیستم. تیغ را رو ی پوست ساعدم می کشم...
می سوزد... عصبانی نیستم! دوباره تیغ را می کشم... خون از هر دو جا بیرون می زند... به هم ریخته نیستم! سه باره تیغ را می کشم...
سوزشش اشک را به چشمم می آورد... دیوانه ام! چند بار دیگر خط می اندازم... دلم می خواهد همه چیزهای اطرافم را بشکنم... تیغ را پرت می کنم... بلند می شوم و برای غلبه بر سوزش دستم قدم می زنم... پنجره را باز می کنم... دوباره موبایل را برمی دارم و میترا را رصد می کنم. باد سرد به دستم می خورد و سوزش را بیشتر می کند.
پنجره را می بندم... دلم می خواهد سخت تلافی کنم.
دوباره پیام می دهم به مهدوی: «لعنتی حرف هایی که می زدی مثل چسب بود که وقتی از دیوار می کنی، رنگ دیوار را هم با خودش می کند. زیبایی را زشت می کند. اما من به تو ثابت می کنم که خوشی های کوتاه دم دست را، می شود طولانی و دائمی هم کرد. اصلا هر چه نقد است باید استفاده شود. لذت نسیه ای را کی دیده؟! ... ارزانی خودت...»
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#هوای_من
#قسمت_هفتم
مصطفی که در را پشت سرش می بندد، متوجه می شوم که می خواهد حرف خاصی بزند. نگاهم را از صفحه ی کامپیوتر می گیرم و منتظر می شوم:
- قبوله دیگه! آقا... جان من کوتاه بیا!
مبهم حرف می زند. اما متوجه می شوم. سر تکان می دهم برای ادامه ی حرفش. تا می آید لب باز کند تقه ای به در می خورد و در بی مکث باز می شود. قطعا جواد است. در را بی اجازه باز می کند.
جواد است دیگر... بخواهد قرق می کند، نخواهد بلند حرفش را می زند. به میل خودش می رود و می آید. اثبات امیال نفسانی و خودی می کند.
- ا ... مصی تو هم که اینجایی!
مصطفی می رود طرفش و دست می دهند:
- ِچطوری جواد. دربی رفتی؟
- خاک آفریقا تو سرشون.
می خندم، خاک پرقیمتی نصیبشان کرد. الماس دارد. این را مفت خورهای دنیا و حروم خورها فهمیدند... بچه های خودمان هنوز آفریقا و اروپا می کنند! ارزش گذاری ها چقدر فرق می کند!
- بیکاری آقای مهدوی دیگه؟
- وقتی اومدی ولو شدی روی صندلی جلوی من، داری حرفت رو هم می زنی و میگی... حتما بیکارم دیگه!
خنده ی مضحکی می کند و می گوید:
- خـودم می مونـم کمکـت می کنـم. الآن تـا برگردیـم کتابخونه بیا بریم یه دور بزنیم.
مصطفی به جای من می گوید:
- ِخوبـی شـما؟ سـاعت مدرسـه اسـت. مـن و تـو کنکـوری ولیم. پاشو دوتایی بریم!
صدای پیامک موبایلم بلند می شوم. محل نمی گذارم و مشغول کارم می شوم. مصطفی و جواد دارند کل کل می کنند. دوباره پیام می آید. کامپیوتر هنگ می کند. سه باره پیام می دهد: «بابا! آقای مهدوی جواب بدید تو رو خدا. این آدمه شاید داره آدرس محل مقتول شدنش رو میده، بعدا که بخونی موریانه ها دارند تجزیه اش می کنند.»
کامپیوتر را خاموش و روشن می کنم شاید فایده کند. موبایلم را از روی میزم برمی دارد و می گیرد طرفم. مصطفی می بیند که نمی تواند حرفش را بزند راه می افتد از دفتر برود بیرون و هم زمان می گوید:
- بـه دلمـون مونـد یـه بـار بیاییـم حرفمـون رو بزنیـم مزاحـم اینجـا نباشه.
جواد با سرعت سر برمی گرداند سمت مصطفی و می گوید:
- ِاِا تو دیگه چرا، آقای مهدوی خودشو کشت بگه هر چی دلت می خـواد... خفـه ش کـن... بـه دلـت محـل نـذار... اونوقـت تـو شاگرد فابریکش هنوز می گی دلم می خواد دلم می خواد...
پیامک را باز می کنم. تبلیغاتی است. هر سه تایش. باید مسدود کنم این سیل پیام های مزخرف را. مصطفی را نفهمیدم چه گفت. ُاما جواد کری می خواند.
- جون مصی، ایـن دلم می خـواد، دلـم می خواد رو، بیـا ساطورکشی کنیم، راسته اش به من می رسه، استخواناش به تو.
ببین حاضرم شرط ببندم.
- الان تـو هـر چـی دلـت خواسـته انجـام دادی، بهـت خـوش گذشته؟ خرابتم نکرده؟
- بله پس چی؟
مصطفی شصتش را بلند می کند و با جدیت می گوید:
- باشه. برو جلو رفیق، فعلا...
و می رود. کامپیوتر آدم می شود. اما جواد نمی خواهد کوتاه بیاید:
- عصر هستی؟ بریم تا یه جایی، یه دور بزنیم.
عصر را دیگر ندارم. عصرها را ندارم. عصرهایم را باید مدیریت کنم. نگاهم که طولانی می شود روی صورتش می گوید:
- امروز سر حال نیستی؟
نگاهم را ادامه می دهم:
- هان! هستی؟
پلک می زنم.
- اوکـی. گزینـه ی سـوم. مثـل همیشـه ای. فقط عصر رو نیسـتی. حداقل وعده ای که دادی رو... هوم.
کیفم را نشانش می دهم. می آورد و کتاب را درمی آورم و میدهم. دستش. کتاب را مثل یک پرتقال زیر و رو می کند:
- جلدش قشنگه ... باشه ... میخونم ... به شرطی که آنلاین باشی هر چی وسطش پرسیدم جواب بدی...
از توی جیبش مقداری پول درمی آورد و می گذارد کنار کامپیوتر و می گوید:
- این سهمیه ی این ماه. قراره یه بار منم بیام دیگه...
موس را برمی دارم و پوشه را باز می کنم.
- تا ته کتاب رو که خوندی حرف می زنیم. حالا هم برو.
- زور کـه میگی خوشم می آد ازت. کلا وقتـی بـا آرامـش حرفـت رو محکـم می زنی بیشـتر خوشـم می آد. دلم می خـواد که اینجور وقتا به حرفت گوش بدم. ببین چه قدر خوبه آدم به حرف دلش گوش بده ... ببین دلم می خواد؛ چیز خوبیه دیگه...
قبل از اینکه بلند شوم و بزنمش از دفتر می پرد بیرون...
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
💞سلام مهربان دوازدهم!💞
تقویم این روزا خیلی شیرینه!!!
به امامت رسیدن شما🌸
میلاد پیامبر گل مون🌼
میلاد مهربان ششم🌺
و...
اما گاهی سخت میشه تو این شیرینی ها شادی کرد!😶
وقتی می بینیم که هنوز امام مون تو بیابون ها سرگردونه و مردم دنیا زیر بار زور دارن له میشن...😥😥😥
مهربان من!
یعنی میشه تو این عیدای قشنگ بهترین عیدی نصیب مون بشه؟؟!!
چه عیدی میشه اون عید...🌈🌟🌙
#مهربان_من
#میخواهم_یار_تو_باشم
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
💕رفقا!💕
بیاین همگی روز تولد کسی که دغدغه ی خوشبختی کل دنیا🌏 رو داره،
برای اومدن آقامون و خوشگل شدن زندگی مردم دنیا یه کار ویژه بکنیم...
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
قرار بر وبچ 💕یاران صمیمی💕:
یکشنبه، روز تولد پیامبر عزیزمون♥️
یه دعاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای ویژه
و هر کاری که در این زمینه ازمون بر میاد!😋
#میخواهم_یار_تو_باشم
#هوای_من
#قسمت_هشتم
صدای خنده ی زن تمام تمرکزم را به هم می ریزد. بی شعوری هم حدی دارد. نمی فهمد این آتوسای خر که کنکور دارم؛ صدای این زنیکه ی عنتر را کم کند. کتاب را پرت می کنم و می روم سمت در. حوصله ندارم از پله ها پایین بروم، خم می شوم رو ی نرده ها و صدایش می زنم:
- هووی آتی! کم کن صدای اون گاو...
سرش را به سمتم می چرخاند و می گوید:
- وای بیا ببین چه فشینه... حال میده...
فقط موهایش را می بینم که توی صورتش ریخته است و هیکلش را همراه آهنگ تکان می دهد. نه این خودش امتحان ندارد... فقط نشسته و کانال عوض می کند. لامصب یکی دو تا کانال هم ندارند که، دویست سیصدتا هست. پله ها را دوتا یکی پایین می روم. کنترل را از دستش می کشم و خاموش میکنم.
- هرری... برو سر درس و مشقت، تا حالا که با دوستات ولو بودی. الآن یه نگاه به اون کوفتی بنداز شاید یه چیزی تو مخت رفت.
- وای... جون مامان... الآن سریالش شروع میشه.
موهایش را می کشم و پشت سرش می اندازم. جیغ می کشد، محلش نمی دهم. صدای خواهش و اعتراض و فحشش تا اتاقم می آید. حداقل تا بابا و مامان بیایند و باز روشن کنند کمی آرامش برقرار است. اول موبایلم را چک می کنم... یعنی اول که چه بگویم... هر پنج دقیقه... هرچند صفحه که می خوانم موبایل را روشن می کنم... منتظر چه هستم؟ می دانم؟ یا شاید هم نمی دانم!
ناآرامم... کلافه ام! به هم ریخته ام... نباید این طور باشم! با خودم کلنجار می روم تا دیگر میترا را کنترل نکنم... موفق می شوم. تمرکز می کنم و... این بار یاد مهدوی می افتم؛ پیامک هایی که داده ام...
موبایلم را نگاه می کنم. به هیچکدام از پیامک ها جواب نداده است. آدم نیست که... و اّلا یک حرف مقابل پنج کلمهی من می گفت. حتی نپرسیده است شما؟ کلی حرف آماده کرده ام که هر طور او شروع کند من جواب داشته باشم. بدم می آید وقتی می بینم این طور با آرامش دارد جلو می رود. لبخندهایش حالم را به هم میزند! وقتی می بینم با تسلط جواد را رام کرده بیشتر به هم می ریزم. جواد هم مثل کودن ها، با مرگ فرید چنان خودش را باخته که دلم می خواهد یک دل سیر بزنمش. خب همین است دیگر...
می خوری تا بترکی... فرید هم ترکید! دنیا همش همین دو حرف است؛ بخور، بخواب! خاک بر سر جواد که دنبال حرف سوم گشت و خودش و همه ی ما را نشاند پای حرف های مهدوی...
طاقت نمی آورم و پیام می دهم به میترا:
- کجایی؟ چرا آن نیستی؟
به لحظه ای آنلاین می شود:
- وای عزیزم. عشقم. گفتم مزاحم درس خوندنت نشم...
بی وجدان روزهای اول آشنایی با دخترها یک لذتی دارد که کاش تمام نشود. کوتاه است و می چسبد! اما الآن دلم می خواهد که میترا خفه بشود. لذتش هست اما نمی چسبد دیگر! دائم باید مراقبش باشم! برای چه کسی جز من این طور زبان می ریزد؟ بی خیال هستم اما بی غیرت نه!
- کجایی؟
- خونه ام دیگـه! تـو درس داشـتی منـم مونـدم خونـه. خونـدی؟
- تموم شد؟
- مهم نیس. از درس حرف نزن.
- باوشه!
- یه چیزی می پرسم درست جوابمو بده!
- چی شده؟
- من می پرسم. نه تو!
- اوکی!
کلافه ام! نمی توانم تمرکز کنم! نمی خواهم طوری سؤال کنم که بفهمد... سیگاری روشن می کنم، از پشت میزم بلند می شوم و چرخی در اتاق می زنم... میترا را چند وقتی است که دیده امش.
تولد یکی از بچه ها بود، فرید ما را به هم معرفی کرد. قبلا با فرید می پرید و بعد از فوت فرید، خیلی ساکت و غمگین بود، دور و برش را گرفتم و حالا...
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#هوای_من
#قسمت_نهم
بین دخترها نمی دانم چرا این بار میترا به دلم نشسته است. قید سعیده را زدم و با میترا هستم. سعیده خیلی گریه کرد. دختر است دیگر. قبلش هم سوسن پدرم را درآورده تا شرش را کم کرد. دو روز که به یکی شان رو می دهی خا ک بر سرها می خواهند سوارت شوند، چند روز هم از گریه و زاری شان نگذشته با یکی دیگر مچ می شوند. بساطی است... اما میترا غلط می کند دلش را برای کس دیگری بگذارد. خودم دلش را با تیغ پاره می کنم... دل بخواهی نداریم!
- دیـروز چـرا لنـز سـبز گذاشـته بـودی؟ مـن کـه گفتـم از ایـن رنگ خوشم نمی آد.
- همین جوری!
دنیا را همین جوری بند تنبونی گرفتیم که هرش از برش قابل تشخیص نیست.
- گفتم درست جواب بده میترا... سعی نکن منو خر کنی!
- ببین مامانم صدام می زنه. برم، میام...
فرار کرد. مطمئنم امروز هم خانه نبوده و تازه آمده است. میترا دارد چه بلایی سر زندگی من می آورد؟
می نویسم: «من ظاهرم را درست میکنم که بگویم خوشم. تو ظاهرت را درست می کنی که بگویی خوبی. گل بگیرند به دروغ هر دوتایمان. نمی فهمی که همه ی زندگی همین هاست. حالم از میترا و تو با هم به هم می خورد...»
و می فرستم برای مهدوی!
مهدوی طوری برخورد می کند که کنارش کم می آوریم همه مان. همین پیام را برای جواد هم می فرستم تا بفهمد که کار بدی کرد مرا با مهدوی مواجه کرد. پنجره را باز می کنم و سیگار دیگری روشن می کنم. کوچه ی آرام و تاریکی شب، هم آرامم می کند هم اوضاعم را یادآوری می کند. کنکور که بدهم تمام کتاب ها را یک جا می سوزانم. میترا را هم می سوزانم. پیام می آید. جواد است:
- من ظاهر و باطنم یکییه. چه مرگت شده تو! صبح که خوب بودی، بشین پای درست...
مرده شور میترا... موبایل را پرت می کنم روی تخت و سیگار را توی کوچه می اندازم و زیر پنجره ولو می شوم. دست می برم و بدون آنکه مثل همیشه انتخاب کنم، دستگاه را روشن می کنم و صدای موسیقی فضای ساکت را می شکند:
حال امروز من از دیروز بدتره
چون در کنارمی، چشمات مال دیگره
گفته بودم که دلم با تو خوشه
اما کار من و تو با هم سره
تو رهام کنی دلم تموم می شه
دنبالم میای نگات پشت سره...
صدای تبل ها در سرم کوبیده می شود. چشمانم را می بندم تا حس منفی شعر را بیشتر از این نگیرم. سعیده روزهای آخر که گفته بودم دوست معمولی باشیم و توهم نزند این موسیقی ها رو برایم می فرستاد. احمقند این دخترها. مثل من که الآن احمق شده ام. حال میترا را می گیرم اگر مطمئن بشوم دارد چه غلطی می کند. موبایل را برمی دارم. جواد چند تا پیام داده اما مهدوی هنوز نه. مهدوی را باید کشت؛ به جواد گفته بود:
- فکـر نکنـی سـختی کشـیدن فقـط مخصـوص آدم های خـوب اسـت و شـماها ا گـر بـه خاطـر فـرار از سـختی ها دنبـال دل بخواهیتان بروید آسـایش دارید، سـختی برای همه هسـت.
یقه ی خوب و بد را می گیرد منتها...
سرم را تکان می دهم تا بقیه ی حرفش را نشنوم، مرور نکنم...
مهدوی بمیرد که این قدر دقیق حرف می زند.
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#هوای_من
#قسمت_دهم
در خانه را که باز می کنم مادر پنجره را باز می کند و سر بیرون می آورد. برای لبخند و صدای سلامش، سر تکان می دهم و جواب می دهم. خریدها را توی آشپزخانه می گذارم.
- چه عجب ما شما رو دیدیم.
می بوسمش:
- حالا قبول کردی که اشتباه کردی منو به دنیا آوردی. یه کبوتر به جاش می خریدی بیشتر به دردت می خورد.
- دوباره شروع کردی بچه؟
یک سیب می شویم و می دهم دستش:
- بـاور کـن مامـان مـن! کبوتـر، هـم بـرات تخـم می ذاشـت. هـم بق بقـو می کرد. هـم اجنـه رو دور می کرد. من فقـط بلدم مثل جن بیام و برم. داداش خوبه؟ چی شد دوباره اینجا... بازم مژده؟
مامان سر درد دلش باز می شود. می مانم تا حرفش را بشنوم و با میوه شسته می روم سراغ مسعود. چشمان بسته اش مطمئنم می کند که بیدار است:
- آدم اگه دلش برای نگاه داداشش تنگ بشه باید چه کار کنه؟
چشمانش را باز می کند و لبخندی که صورت زردش را کمی از بی حالی درمی آورد:
- سلام، چه عجب. مگه من بیفتم که تو پاشی بیای.
دستش را آرام می گیرم. می دانم وقتی که این درد به بدنش می افتد طاقت کمترین فشار را ندارد.
- تو بلند بشی که دنیا رو به هم می ریزی. من انقدر بی خاصیتم که بلند شدنم هیچ کاری جلو نمی بره. خوبی؟
- می بینی که...
- این دکترا بایـد مدرکشـون رو بنـدازن تـو رودخونـه. یـه سـاله این طور می شی و نمی فهمن...
چشمانش را می بندد و آرام می گوید:
- مهـم خودمـم کـه می دونم چیـه؟ اونـا هـم نـه درد رو می فهمـن نـه درمانـش رو. فقـط دعـا کـن بتونـم ایـن پـروژه رو به آخر برسـونم. تحویل بدم برم.
دستش را می گیرم و آرام آرام کف دستم را رویش می کشم. چشم باز می کند:
- مهدی!
- داداش... بـا یکـی از اسـاتید صحبت کـردم، می گفت داداش تو اولین نفر نبوده که وقتی می خواسته برگرده این طور شده...
بغض نمی گذارد حرف بزنم. چشمانش می خندد:
- ده بار دیگه هم برم، برمی گردم، با همین حال و روز هم...
- مژده کجاست؟
رو می گیرد از من و می خواهد که بنشیند. کمکش می کنم. به هر جایش دست می زنم می گوید:
- وای... سوختم مهدی... سوختم... آروم...
می سوزد. تمام بدنش انگار آتش است. وقتی می نشیند زیر لب می گوید:
- اونم زنه دیگه، خسته می شه، وقتی منو دید سرحال بودم. قرار نبود این طور بشم، فقط خدا رو شکر که بچه ها رو با خودش نگه می داره.
حرفی نمی زنم تا دلش را نسوزانم.
- بریم حمام. بدنت رو با آب سرد بشورم بهتر می شی.
برایش میوه پوست می گیرم از روند پروژه اش می پرسم. مختصر جواب می دهد. حمام که می رویم به زحمت طاقت می آورد. آب سرد و عرق کاسنی را کاسه کاسه روی بدنش می ریزم. نمی گذارد دست بکشم. نمی گذارد صابون بزنم. نمی گذارد حتی سرش را آب بزنم.
فقط گاهی آرام می گوید:
- مهدی، تمومش کن.
دنیا تمام می شود. فرقی هم ندارد. برای همه تمام می شود. پولدار و فقیر، صاحب منصب و گدا، زن و مرد... دور تندی هم دارد گذرانش که حتی زمان نمی دهد یک لذت را مثل آب نبات نگهداری و مزمزه کنی. زود تلخ می شود. حداقل آدم با خالقش این زمان را بگذراند و شرافت و عزت و انسانیتش را به حراج نگذارد.
محمدحسین مرگ را مسخره گرفته بود. چون به هیچ وجه حاضر نشده بود عزت و شرفش را با چشم آبی ها معامله کند.
🌺 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
💖رفقا 💖
یادتونه قرار گذاشتیم روز تولد کسی که دغدغه خوشبختی کل دنیا 💫رو داره،
برای اومدن آقامون و خوشگل شدن زندگی مردم دنیا یه کار ویژه بکنیم....
💎💎🔮🔮🔮
امروز قرارمونو قراره عملی کنیم و هر کاری که ازمون بر میاد انجام بدیم یادمون نره ما هم به اندازه خودمون سهیم باشیم تو این شادی قشنگی🌺 که با اومدن آقا جون قراره فرا برسه....
#می_خواهم_یار_تو_باشم
🌺 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا امروز یه قاصدک قشنگ 😍رو به همه مردم جهان هدیه 🎁داد یه قاصدکی که آرزوی همه کسایی که میخوان خوشبخت بشن رو برآورده کنه💫
🎈💐🎈💐🎈💐🎈💐🎈💐🎈
امروز همه قاصدک ها رنگ و بوی محمدی "ص" دارن🌸🌸🌸🌸چون قشنگترین قاصدک خدا به دنیا اومده.....
#نماهنگ
🌺 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#هوای_من
#قسمت_یازدهم
سعیده تولد گرفته و همه ی بچه ها هم دعوتند. با میترا میرویم اول یک عروسک می خریم برای سعیده. از دیدن مغازه ی پر از عروسک انقدر ذوق میکند که یکی هم برای او میخرم. عروسک صورتی پشمالو... دخترها بزرگ بشو نیستند... قد و هیکلش اندازه ی مادر من است و مغزش مثل همین عروسک... این را تا کنار گوشش میگویم جیغ میکشد و مشت محکمی هم به بازویم میکوبد. کوتاه می آیم و با خنده تمامش میکنم. میرویم کافه ای که برنامه در آنجا است. ا گر کافه ی سیروس میگرفت نمیرفتم. کافه برای مهران است و برای سعیده قرقش کرده است.
می نشینم سر میزی که جواد نشسته است. نگین چند میز آن طرف تر کنار وحید و دو تا پسر دیگر است. صدای خنده های بلندش بدجور روی اعصاب است. جواد نگاهش قفل فنجان کافه میکس است و چیزی نشان نمیدهد. میترا دو سه باری سربه سر جواد میگذارد اما نمیتواند ابرو های گره خورده اش را از هم باز کند. کنار گوشش میگویم:
- قبلا هم چیزی میزد یا الآن علفی (ماری جوانا) شده؟
جواد سرش را می چرخاند سمت میز آن ها و لبی به تمسخر کج می کند. سیروس ظرف تعارفی را مقابلمان میگیرد. لایه ی نازک ّگیاه (نوعی مخدر) روی قندهای سفید نگاه جواد را به خودش جلب میکند. هیچکدام مان جرئت نمیکنیم برداریم. با شوخی سیروس را رد میکنم. دست میگذارم رو ی بازوی جواد و میگویم:
- به درک! تلخ نباش بابا! با این چشمای نحست ما رو هم ترسوندی، یه پک نزدیم.
نگاهم میکند و سرش را پایین می اندازد، کلا یعنی شروع و تمامش به جهنم. آرام زمزمه میکند:
- گند بزنند به این زندگی که خوشی و خریتش رو با این قرصا و علفا جلو میبریم. آخه بیشعور ماری جوانا میخوای که مثل بقیه با صدای خنده ی نحست چیو ثابت کنی؟
نگین می آید طرف ما. کنار گوش جواد میگویم:
- پاستوریزه بودنت رو هـم عشقه! فقط میشه این قیافه رو نگیری، طرف داره میاد اینجا!
سرش را بلند هم نمیکند. موبایلش را درمی آورد و شروع میکند به تایپ کردن، نگین با صدای کنترل نشده ای میخندد. صندلی را عقب میکشد و مقابل جواد مینشیند. میترا ذوق زده میگوید:
- وای نگین جون، خوب شد اومدی، این جواد که بدون تو آدم نیست.
سر جواد تند بالا می آید و نگاه تیزی به میترا می اندازد. سرم را پایین می اندازم از حماقت میترا. نگین میچرخد سمت جواد و دست میگذارد روی دستش:
- وای چرا عشقم، نگو میترا جون، جواد همیشه جدیه، و الا اخلاقش ماه و بیسته.
جواد خودش را عقب میکشد و تکیه میدهد، دست به سینه در صورت نگین دقیق میشود. سرخوشی غیرطبیعی نگین جواد را به هم میریزد. نگین از اینکه مهران به او بی محلی کرده و برای سعیده سنگ تمام گذاشته خراب است. تا موقعی که با جواد بود جرئت استفاده از گل و قارچ و روانگردان نداشت و حالا با این وضعیت مقابل جواد نشسته است؛ برای نشان ندادن حال و روز لجن مال شده اش است. کلا زندگی یعنی لجن، حالا ماهی هایی هم که در این لجن دمی تکان میدهند گوشتشان خوردن ندارد، لجن خوارند. جواد چند دقیقه بیشتر نمیماند و بلند میشود که برود. نگین بازو ی جواد را میگیرد و صدایش میزند. چشم بستن جواد شدت عصبانیتش را نشان میدهد و کنترلی که تا حالا اهلش نبوده و امشب معجزه شده است که دارد خودش را میخورد تا او را تکه تکه نکند.
- نگین، تمومش کن، با من تموم شد، با کسی هم که تو رو نمیخواد هم، تموم کن! این منت کشی رو تا آخر عمر برای هر کسی تموم کن. مثل احمق ها هم نه چیزی بکش و نه بی عقلی تو با خنده نشون بده!
دیگر نگاهی به هیچکس نمیکند و میرود.
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
پیامبر توی مسجد🕌 نشسته بودن و یاران، اطراف ایشون حلقه💫 زده بودن. پس از مدتی نشستن، پیامبر یه پای خودشون رو برای رفع خستگی دراز می کنن. اصحاب منتظر ادامه گفت و گو هستن که با سوالی از طرف پیامبر رو به رو میشن!!!
پیامبر می پرسن: به نظر شما این پای من شبیه چیه؟🤔
حاضران مجلس هر کدوم یه چیزی میگن و پای پیامبر رو به چیزی تشبیه میکنن. یکی میگه شبیه ستونهای آسمونه🌈، یکی دیگه میگه شبیه پایههای خلقته و هر کس تشبیهی که به ذهنش میرسه رو بیان می کنه و سعی میکنه پاسخی حکیمانه بده...
وقتی خستگی از پای پیامبر در رفت، لبخندی زدن😋 و پای خودشون رو جمع کردن، سپس به اون یکی پاشون اشاره کردن و فرمودن:
این پا، شبیه این پای دیگر من است!
😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
#شوخی
🌺@yaran_samimii
amimane.blog.ir🌺
رفقا خبر دارین پاریس 🇫🇷 چه خبره؟؟؟
😶
😶
😶
یعنی نمی دونین؟؟؟
😳
😳
😳
نمیگم که...
پ.ن:
بعضیا معتقدن باید آمار خواننده های اونور آب رو داشت،
اما به #مردم اونور آب که می رسن، سکووووووووووو...😶
🌺@yaran_samimii
amimane.blog.ir🌺
#هوای_من
#قسمت_دوازدهم
جواد که میرود حال نگین هم بد میشود. به سختی خودش را تا گوشه ی کافه میکشاند و تا آخرش گریه میکند. گریه هایش مثل خنده هایش بی سر و ته است. میترا یکی دو بار برایش آب میبرد. کنارش مینشیند و میبینم که دارد حرف میزند. اشک های نگین آرایشش را پخش صورتش میکند. زشت ترین تابلوی تصویر یک زن که تا به حال دیده ام. صندلی ام را جابه جا میکنم تا اینقدر نگین مقابل چشمانم نباشد. میترا هم بغض کرده. می آید و خودش را روی صندلی کنارم می اندازد. یکی دو تا از بچه ها سراغ نگین میروند. جیغ میکشد. حال او از همه بدتر است. سیروس برایش ماشین میگیرد که برود...
تا این جشن تولد تمام شود، مجبور میشوم حواسم را بدهم به میترا که حس میکنم با سیروس تیک میزند. حس مزخرفی است. از سه کام حبس خودم را محروم میکنم تا نگذارم کسی... اما همین باعث میشود که حال و روز بچه ها را ببینم. هر کدام که پکی زده و یا زبانش را به لذتش کشانده حال عجیبی دارد. برای جواد مینویسم: «خر تو خر است این زندگی قبول داری؟»
جواب میدهد: «خر تو خر نیست، خر من و تو هستیم که حتی مثل خر هم زندگی نمیکنیم. اون بیچاره حداقل طبق یک قانون از اول دنیا خر آمده و خر زندگی میکند و خر میرود. من و تو آدم آمدیم خریت را انتخاب کردیم و مثل یک لاشه هم میمیریم حالم خوش نیست پیام نده!»
پیام جواد را میفرستم برای آقای مهدوی و میگویم: «تو که زندگی رو تعریف نکردی... دنیا رو تعریف نکردی، حداقل تعریف ما رو بشنو.»
بالاخره برایم پیام میدهد: «نمیدانم کی هستی، اما زندگی یعنی دست و پنجه نرم کردن با سختی ها، یعنی انتخاب لذت های بلند مدت، نه لذت های کوتاه و دم دستی. خریت برای آن هایی است که فکر کنند زندگی یعنی راحتی و خوشی، فقط و فقط همین... از هر راهی و با هر وسیله ای... به خاطر همین، وقتی کمی سختی میبینند دنبال اصالت خر میروند.»
مینویسـم: «نفهمیـدم، مـن مثـل جـواد نیسـتم کـه بهـش مشـق فکر کردن میدادی!»
جواب نمیدهد دیگر. هر چه صبر میکنم جواب نمیدهد. تا آخر شب هم منتظر میشوم پاسخی نمی آید. وحید نیامده بود و میپرسد:
- چه خبر بود؟
- هیچـی، خوردیـم، خندیدیـم، رقصیدیم، خوردیـم. الانم داریم بالا می آریم.
- مزخرف، درست بگو!
چه خبره؟ همیشه چه خبره؟ همینا دیگه...
- قبلا که خیلی ذوق میکردی؟
- قبـلا هـم همیـن بـود. فقـط مـن رنگی تعریـف میکـردم. هر چی سیاه و سفید بود رنگی میگفتم تا بگم خیلی خوش گذشته!
- نه داش... مثل اینکه حالت خرابه؟ زیادی زدی؟
زیاد نزده بودم، اصلا امشب به مستی و مواد لب هم نزده بودم تا از دنیای میترا سر دربیاورم، تازه تازه دارم میفهم که مست که میشدم. وقتی که میکشیدم چه کارها میکردم! بچه ها همان وسط بالا آوردند، روی همانها رقصیدند، حرف هایی میزدند که.... و سر آخر...
چرا من قبلا همین برنامه ها را آنقدر با آب و تاب برای همه تعریف میکردم؟ چرا؟!
🌺@yaran_samimii
amimane.blog.ir🌺