#قصہ_دلبـرے
#قسمت_ششم
نقشهای سرهم کردم که خودمرا گموگور کنم و کمتر در برنامهها و دانشگاه آفتابی بشوم،شاید از سرش بیفتد. دلم لک میزد برای برنامههای(بویبهشت). راستش از همانجا پایم بهبسیج بازشد. دوشنبهها عصر،یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارتعاشورا میگفت و اکثر بچهها آنروز را روزه میگرفتند. بعداز نماز هم کنار شمسهیمعراج افطار میکردیم. پنیر که ثابت بود،ولی هرهفته ضمیمهاش فرق میکرد:هندوانه،سبزی یا خیار. گاهیهم میشد یکی بهدلش میافتاد که آشنذری بدهد. قید یکیدوتا از اردوها را هم زدم.
یککلام بودنش ترسناک بهنظر میرسید.
حس میکردم مرغش یکپا دارد. میگفتم:جهانبینیش نوک دماغشه! آدمِ خودمچکر بین!
در اردوهایی که خواهران را میبرد،کسی حق نداشت تنهایی جایی برود،حداقل سهنفری.اصرار داشت:جمعی و فقط با برنامههای کاروان همراهباشید! ما از برنامههای کاروان بدمان نمیآمد، ولی میگفتیم گاهی آدم دوستدارد تنها باشد و خلوت کند یا احیاناً دونفر دوستدارند باهمبروند. درآن موقع، باید جوری میپیچاندیم و در میرفتیم. چندبار در این دررفتنها مچمان را گرفت. بعضیوقتها فردا یا پسفردایش بهواسطهی ماجرایی یا سوتیهای خودمان میفهمید . یکیاز اخلاق بدش این بود که بهما میگفت فلانجا نروید و بعد که ما بهحساب خود زیرآبی میرفتیم میدیدیم به! آقا خودش آنجاست؛
#ادامہ_دارد...💝
✨| @asheghaneh_talabegi |✨
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_پنجـم بعد از چک کردن بلیت هایمان اجازه ی سوار شدن را دادند.من و رضوا
#عشـق_با_معجـزه_او
#قسمت_ششـم
بعد از یک هفته مسافرت، رضوانه خواستگارش را احضار کرده بود😂! ساعت دو صبح بود که به رضوانه پیام دادم:《چی شد؟》 سریع پیام داد:《تولد امام حسین خونمون سر سفره ی عقد میبینمت.من هم خستم فرداهم باید برم آزمایش بدیم.بخوابم؟ شب بخیر..》از ته دل برایش خوشحال بودم. پیام دادم:《میخوای منم فردا باهات بیام؟》برایم نوشت:《آره.ساعت هشت.》خداحافظی کردم و خوابیدم.
با صدای الله اکبر اذان از خواب بیدار شدم.وضو گرفتم و قامت بستم.بعد از نماز لباس پوشیدم و قرآن را برداشتم و سوره ی الرحمن را برای خوشبختی علی و رضوانه خواندم. با اجازه ی پدرم سوییچ را برداشتم و به سمت خانه ی پدر رضوانه رفتم. ماشین را پارک کردم و سوییچ را در کیفم گذاشتم که صدای جیغ رضوانه باعث شد یک متری به هوا بپرم. خندید و گفت:
_نترس عروس خانمم.
خندیدم و گفتم:
+عروس شدی انرژی ات چند برابر شده.
با پلک هایش حرفم را تایید کرد.
_صبحونه خوردی؟
+چطور؟؟
_از رنگ و روت معلومه نخوردی.چرا؟
+خواستم باهاتون همدرد باشم.
بلند بلند خندید و ناگهان خنده اش را خورد و گفت:《من خوبم؟》از حرکاتش فهمیدم که علی آقا آمده. پرشیای سفید رنگی جلوی پایمان ترمز کرد و مرد قدبلند و چهارشانه ای پیاده شد،به گرمی با رضوانه احوال پرسی کرد و من خیره نگاهش میکردم. مردی با مو و چشم و ابروی مشکی و پوست گندمی و دهان و بینی خوش فرم...با آوردن اسمم از زبان رضوانه به خودم آمدم و با احوال پرسی کوتاهی سوار ماشین شدم.رضوانه با شیرین زبانی از نگرانی اش میگفت و علی آقا هم با خنده به او آرامش خاطر میداد، من هم با لبخند نظاره گر این دو بودم.
_کوثر؟
+جانم؟؟
_میخوام آزمون دکتری بدم.
+عه چقدر خوب.
_اوهوم خیلی.
علی آقا هم با تکان سر حرفمان را تایید میکرد.
با رسیدن به آزمایشگاه گویی قرار بود خودم آزمایش ازدواج بدهم و با این فکری که بوی جنون میداد،خنده ام گرفت.رضوانه دستان سردش را بین دستانِ گرمم گرفت و گفت:
_من دارم میرم.دعا کن
+چشم.نگران نباش.
با صدا کردن نام رضوانه و علی،ابتدا علی از روی صندلی بلند شد و با لبخند گفت:《رضوانه خانم بریم؟》رضوانه هم بلند شد و رفت،چند قدمی به عقب برگشت و گفت:
_کوثر خیلی طول می کشه،شاید تا اذان ظهر.تو برو.
لبخند زدم و گفتم:
+بیرونم میکنی؟
_نه بخدا
+پس برو.منم اینجا منتظرم.
بغلم کرد و تشکر کرد.
نویسنده: #یگانه_کاف
هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده #حرام است 🙃
ادامه دارد....
🌱 @asheghaneh_talabegi 🌱
#عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_ششم
خانم محمدے❓❓❓❓
سرمو برگردوندم
ازم فاصلہ داشت دویید طرفم
نفس راحتے کشید.سرشو انداخت پاییـݧ و گفت
سلام خانم محمدے صبتوݧ بخیر
موقعے ک باهام حرف میزد سرش پاییـݧ بود
اصـݧ فک نکنم تاحالا چهره ے منو دیده باشہ پس چطورے اومده خواستگارے الله و اعلم
_سلام صبح شما هم بخیر
〰️❤️〰️❤️〰️❤️🌹🕊
ایـݧ و گفتم و برگشتم ک ب راهم ادامہ بدم
صدام کرد ببخشید خانم محمدے صبر کنید
میخواستم حرف ناتموم دیشب و تموم کنم
راستش...من...
انقد لفتش داد کہ دوستش از راه رسید
(آقای محسنی )پسر پر شرو شور دانشگاه رفیق صمیمیے سجادے بود اما هر چے سجادے آروم و سر بہ زیر بود محسنی شیطون و حاضر جواب اما در کل پسر خوبے بود
رو کرد سمت مـݧ و گفت بہ بہ خانم محمدے روزتون بخیر
سجادے چشم غره اے براش رفت و از مـݧ عذر خواهے کرد و دست محسنے و گرفت و رفت
خلاصہ ک تو دلم کلے ب سجادے بدو بیراه گفتم
اوݧ از مراسم خواستگارے دیشب ک تشیف آورده بود واسہ بازدید از اتاق اینم از الان
〰️❤️〰️❤️〰️❤️🌹🕊
داشتم زیر لب غر میزدم ک دوستم مریم اومد سمتم و گفت بہ بہ عروس خانم چیه چرا باز دارے غر غر میکنے مث پیر زنها❓❓❓
اخمے بهش کردم گفتم علیک سلام بیا بریم بابا کلاسموݧ دیر شد
خندیدو گفت:اوه اوه اینطور ک معلومه دیشب یه اتفاقاتی افتاده.
یارو کچل بود❓زشت بود❓
نکنه چایے رو ریختی رو بنده خدا❓❓بگو مـݧ طاقت شنیدنشو دارم
دستشو گرفتم وگفتم بیا کم حرف بزن تو حالا حالا ها احتیاج داری ب ایـݧ فک.تازه اول جوونیتہ
تو راه کلاس قضیہ دیشب و تعریف کردم اونم مث مـݧ جا خورد
تو کلاس یه نگاه ب من میکرد یہ نگاه ب سجادے بعد میزد زیر خنده.
نفهمیدم کلاس چطورے تموم شد کلا تو فکر دیشب و سجادے و....بودم
خدا بگم چیکارت کنه مارو از درس و زندگے انداختے....
📝 ادامـہ دارد.....
💝| @asheghaneh_talabegi |💝