eitaa logo
مجله هنری طلعت
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
186 ویدیو
9 فایل
بسم‌رب‌العشق♥️ . کمی طنز فقط،نه چپ نه راست 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
نقشه‌ای سرهم کردم که خودم‌را گم‌و‌گور کنم و کمتر در‌ برنامه‌‌ها و دانشگاه آفتابی بشوم،شاید از سرش بیفتد. دلم لک میزد برای برنامه‌های(بوی‌بهشت). راستش از همان‌جا پایم به‌بسیج باز‌شد. دوشنبه‌ها عصر،یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت‌عاشورا می‌گفت و اکثر بچه‌ها آن‌روز را روزه می‌گرفتند. بعداز نماز هم کنار شمسه‌ی‌معراج افطار می‌کردیم‌. پنیر که ثابت بود‌،ولی هر‌هفته ضمیمه‌اش فرق می‌کرد:هندوانه،سبزی یا خیار. گاهی‌هم می‌شد یکی به‌دلش می‌افتاد که آش‌نذری بدهد. قید یکی‌دوتا از اردوها را هم زدم. یک‌کلام بودنش ترسناک به‌نظر می‌رسید. حس می‌کردم مرغش یک‌پا دارد. می‌گفتم:جهان‌بینی‌ش نوک دماغشه! آدمِ‌ خودمچکر بین! در اردوهایی که خواهران را می‌برد،کسی حق نداشت تنهایی جایی برود،حداقل سه‌نفری.اصرار داشت:جمعی و فقط با برنامه‌های کاروان همراه‌باشید! ما از برنامه‌های کاروان بدمان نمی‌آمد، ولی می‌گفتیم گاهی آدم دوست‌دارد تنها باشد و خلوت کند یا احیاناً دونفر دوست‌دارند باهم‌بروند. درآن موقع، باید جوری می‌پیچاندیم و در می‌رفتیم. چندبار در این دررفتن‌ها مچمان را گرفت. بعضی‌وقت‌ها فردا یا پس‌فردایش به‌واسطه‌ی ماجرایی یا سوتی‌های خودمان می‌فهمید . یکی‌از اخلاق بدش این بود که به‌ما می‌گفت فلان‌جا نروید و بعد که ما به‌حساب خود زیرآبی می‌رفتیم می‌دیدیم به! آقا خودش آنجاست؛ ...💝 ✨| @asheghaneh_talabegi |✨
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_پنجـم بعد از چک کردن بلیت هایمان اجازه ی سوار شدن را دادند.من و رضوا
بعد از یک هفته مسافرت، رضوانه خواستگارش را احضار کرده بود😂! ساعت دو صبح بود که به رضوانه پیام دادم:《چی شد؟》 سریع پیام داد:《تولد امام حسین خونمون سر سفره ی عقد میبینمت.من هم خستم فرداهم باید برم آزمایش بدیم.بخوابم؟ شب بخیر..》از ته دل برایش خوشحال بودم. پیام دادم:《میخوای منم فردا باهات بیام؟》برایم نوشت:《آره.ساعت هشت.》خداحافظی کردم و خوابیدم. با صدای الله اکبر اذان از خواب بیدار شدم.وضو گرفتم و قامت بستم.بعد از نماز لباس پوشیدم و قرآن را برداشتم و سوره ی الرحمن را برای خوشبختی علی و رضوانه خواندم. با اجازه ی پدرم سوییچ را برداشتم و به سمت خانه ی پدر رضوانه رفتم. ماشین را پارک کردم و سوییچ را در کیفم گذاشتم که صدای جیغ رضوانه باعث شد یک متری به هوا بپرم. خندید و گفت: _نترس عروس خانمم. خندیدم و گفتم: +عروس شدی انرژی ات چند برابر شده. با پلک هایش حرفم را تایید کرد. _صبحونه خوردی؟ +چطور؟؟ _از رنگ و روت معلومه نخوردی.چرا؟ +خواستم باهاتون همدرد باشم. بلند بلند خندید و ناگهان خنده اش را خورد و گفت:《من خوبم؟》از حرکاتش فهمیدم که علی آقا آمده. پرشیای سفید رنگی جلوی پایمان ترمز کرد و مرد قدبلند و چهارشانه ای پیاده شد،به گرمی با رضوانه احوال پرسی کرد و من خیره نگاهش میکردم. مردی با مو و چشم و ابروی مشکی و پوست گندمی و دهان و بینی خوش فرم...با آوردن اسمم از زبان رضوانه به خودم آمدم و با احوال پرسی کوتاهی سوار ماشین شدم.رضوانه با شیرین زبانی از نگرانی اش میگفت و علی آقا هم با خنده به او آرامش خاطر میداد، من هم با لبخند نظاره گر این دو بودم. _کوثر؟ +جانم؟؟ _میخوام آزمون دکتری بدم. +عه چقدر خوب. _اوهوم خیلی‌. علی آقا هم با تکان سر حرفمان را تایید میکرد. با رسیدن به آزمایشگاه گویی قرار بود خودم آزمایش ازدواج بدهم و با این فکری که بوی جنون میداد،خنده ام گرفت.رضوانه دستان سردش را بین دستانِ گرمم گرفت و گفت: _من دارم میرم‌.دعا کن +چشم.نگران نباش. با صدا کردن نام رضوانه و علی،ابتدا علی از روی صندلی بلند شد و با لبخند گفت:《رضوانه خانم بریم؟》رضوانه هم بلند شد و رفت،چند قدمی به عقب برگشت و گفت: _کوثر خیلی طول می کشه،شاید تا اذان ظهر.تو برو. لبخند زدم و گفتم: +بیرونم میکنی؟ _نه بخدا +پس برو.منم اینجا منتظرم. بغلم کرد و تشکر کرد. نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد.... 🌱 @asheghaneh_talabegi 🌱
❤️ خانم محمدے❓❓❓❓ سرمو برگردوندم ازم فاصلہ داشت دویید طرفم نفس راحتے کشید.سرشو انداخت پاییـݧ و گفت سلام خانم محمدے صبتوݧ بخیر موقعے ک باهام حرف میزد سرش پاییـݧ بود اصـݧ فک نکنم تاحالا چهره ے منو دیده باشہ پس چطورے اومده خواستگارے الله و اعلم _سلام صبح شما هم بخیر 〰️❤️〰️❤️〰️❤️🌹🕊 ایـݧ و گفتم و برگشتم ک ب راهم ادامہ بدم صدام کرد ببخشید خانم محمدے صبر کنید میخواستم حرف ناتموم دیشب و تموم کنم راستش...من... انقد لفتش داد کہ دوستش از راه رسید (آقای محسنی )پسر پر شرو شور دانشگاه رفیق صمیمیے سجادے بود اما هر چے سجادے آروم و سر بہ زیر بود محسنی شیطون و حاضر جواب اما در کل پسر خوبے بود رو کرد سمت مـݧ و گفت بہ بہ خانم محمدے روزتون بخیر سجادے چشم غره اے براش رفت و از مـݧ عذر خواهے کرد و دست محسنے و گرفت و رفت خلاصہ ک تو دلم کلے ب سجادے بدو بیراه گفتم اوݧ از مراسم خواستگارے دیشب ک تشیف آورده بود واسہ بازدید از اتاق اینم از الان 〰️❤️〰️❤️〰️❤️🌹🕊 داشتم زیر لب غر میزدم ک دوستم مریم اومد سمتم و گفت بہ بہ عروس خانم چیه چرا باز دارے غر غر میکنے مث پیر زنها❓❓❓ اخمے بهش کردم گفتم علیک سلام بیا بریم بابا کلاسموݧ دیر شد خندیدو گفت:اوه اوه اینطور ک معلومه دیشب یه اتفاقاتی افتاده. یارو کچل بود❓زشت بود❓ نکنه چایے رو ریختی رو بنده خدا❓❓بگو مـݧ طاقت شنیدنشو دارم دستشو گرفتم وگفتم بیا کم حرف بزن تو حالا حالا ها احتیاج داری ب ایـݧ فک.تازه اول جوونیتہ تو راه کلاس قضیہ دیشب و تعریف کردم اونم مث مـݧ جا خورد تو کلاس یه نگاه ب من میکرد یہ نگاه ب سجادے بعد میزد زیر خنده. نفهمیدم کلاس چطورے تموم شد کلا تو فکر دیشب و سجادے و....بودم خدا بگم چیکارت کنه مارو از درس و زندگے انداختے.... 📝 ادامـہ دارد..... 💝| @asheghaneh_talabegi |💝