eitaa logo
مجله هنری طلعت
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
186 ویدیو
9 فایل
بسم‌رب‌العشق♥️ . کمی طنز فقط،نه چپ نه راست 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_شصـت‌و‌نھم با خوشحالی برگه آزمایش را نگاه کردم و به امیر پیام دادم:
محمد و پدر به خانه آمدند. پدر: _کوثر پس امیر کجاست؟؟ +ماموریت 🙂. _خدا نگه دارش. به اتاق محمد رفتم. +اجازه هست؟؟ _بیا تو آجی. روی صندلی میز مطالعه اش نشستم. +دلم برات تنگ شده بودا. لبخندی زد. +محمد، از سوریه بگو. کنار پایم نشست.با بغض گفت: _از کجاش بگم؟؟ از خونه های خراب شده ی مردم؟ از آورگیشون؟ از وحشت هرروزشون؟ یا از پر مر شدن رفیقات جلوی چشمات؟؟ نه بزار از غریبی بی بی بگم... آهی کشیدم. _ولی اونجا میشه خدا رو دید آجی... +خوش به حالت...زیارت هم کردی؟؟ _آره. +اهان...بازم میری؟؟ _فعلا نه از جا بلند شدم و به سمت در رفتم. +مثل اینکه دلت نمی خواد از سوریه بگی. من برم. گویی با حرفم موافق بود که چیزی نگفت. به اصرار مادرم شب را هم آنجا خوابیدم. با پدرم نماز صبح را به مسجد رفتم و بعد از آن هم صبحانه خوردم و به بیمارستان رفتم. ♡♡♡ پنج روزی میشد امیر ماموریت بود. بعد از ظهر را هم‌ بیمارستان ماندم و نزدیکی های اذان مغرب به خانه رفتم. مامان مرضیه و بابا علی پشت در ایستاده بودند. +سلام. چرا پشت در؟ خب زنگ میزدید. _سلام بابا جان. زنگ زدیم امیر، خاموش بود. +آخه ماموریته. بفرمائید تو. لباس هایم را عوض کردم و به آشپزخانه رفتم. نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد... 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
🌹 👈میدونستید زنانی که در خونه پرخاش میکنن و داد میزنن کمبود محبت شدید از طرف همسرانشون دارن؟ 👈آقایون میدونستید که آرامش را مرد به زن میبخشه و همون آرامش را زن در خانه بین بچه هاش تقسیم میکنه و دوباره به خودتون بر میگردونه... 👈آقایون آیا میدونستید صحبت در مورد درونی بین زن و مرد باعث ایجاد ثبات و امید در زندگی میشه.. 👈آقایون میدونستید یکی از نیازهای خانوم ها شنیدن و تعریف از سوی همسرشونه. 👈اقایون میدونستید محبت آمیز مردانه از مسکن های قوی بهتر عمل میکنه؟؟ 👈پس از خانومتون کنید،محبت کنید براتون عادی نشه،کارهاش،تمیز بودنش و...... @asheghaneh_talabegi
💚 سجده بیاورید به شکرانه عاشقان💫 امشب خدا دوباره آفریده است💫 (ع)❣️✨ ❣️✨ @asheghaneh_talabegi 🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•﷽• ❤️ هرگــز نمیرد آنـکہ بُوَد نوڪر حسیــ🌸ــݩ "ثبت است بر جریده‌ی عالـ🌏ــم دوام ما" ♥☺ @asheghaneh_talabegi
طلائیـه 😍 تـــ💚ـو باشے و منــ🙋🏻ـ دل خوش💞ڪنار هم تڪیہ بہ شونہ‌هاتـ💑 تو با لباس خادمیتـ😍ـ و مڹ با چادر فاطمیمـ❤️ آخ طلائیه عجب طلائیه 😍 @asheghaneh_talabegi
🔸 مسائلی که برای شناخت لازم است بررسی شود، متعدد هستند که در اینجا به اختصار به پنج مورد آن اشاره می‌کنیم: ♦️ظاهر او را بپسندید ♦️بتوانید با او ارتباط بگیرید ♦️در جریان روابط مهم و تأثیرگذار گذشته او قرار بگیرید ♦️مسئولیت‌پذیری او در زندگی مشترک را به‌طورجدی بررسی کنید ♦️خانواده‌اش را بپسندید 📌 به‌علاوه مهم است که تناسب اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و مذهبی خانواده او و خانواده خودتان را هم مورد توجه قرار بدهید. @asheghaneh_talabegi 🎀
🌸ای که باروی چو ماهت، ✨دلربای عالمینی 🎉با نگاهی عاشقانه، 💫قبله جان حسینی 🌸یوسف آل عبائی، 💫قبله دل های مایی 🎉ای علی دوم عشق، 🌸حیدر کربلائی 🌷ولادت حضرت علی اکبر و روز جوان مبارک باد🌷 @asheghaneh_talabegi 🎊
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_هـفتاد محمد و پدر به خانه آمدند. پدر: _کوثر پس امیر کجاست؟؟ +مامور
مامان مرضیه: _کوثر جان بیا بشین اومدیم خودت رو ببینیم. +الان میام. بشقاب ها و ظرفِ میوه را برداشتم و به پذیرایی رفتم. +خیلی خوش اومدید. بابا علی با ناراحتی لبخندی زد: _من شرمندتم کوثر جان. +دشمنتون شرمنده، این چه حرفیه. _سرِ ماجرای فرناز... ناراحت شدم؛ قرار نبود آبروی فرناز برود، او هم ندانسته کاری کرده بود... +شما از کجا میدونید؟؟ مامان مرضیه: _امروز زنگ زدم همه رو دعوت کردم خونمون برای فردا، شما هم دعوتید. به الهام که زنگ زدم گفت نمیان هر چی گفتم چرا گفت میخوام بیام خونتون، میگم. یک ساعت پیش خونمون. خیلی حالش بد بود، فرناز هم از اون روز معلوم نیست کجاس!! حالم گرفته شد، نباید این جور میشد. تصمیم گرفتم هروقت امیر آمد به خانه ی عمه الهام برویم. می خواستم بحث را عوض کنم، اما گویی این بحث عوض شدنی نبود. مامان مرضیه: _چرا به ما نگفتید؟؟ +آبروی یه دختر وسطه، اگر قرار باشه به همه بگیم دیگه براش آبرویی نمی مونه. _خب مامان جان، برای امیر هم آبرو نمونده. +برای امیر؟؟ _فکر کن بیان محل کارت جلوی همکارات آبروتو ببرن؛ یه دختر بیاد داد و هوار راه بندازه و ادعای عاشقی کنه. مطمئنم چشمانم از تعجب چند برابر شده بود. زیر لب زمزمه کردم:《پس چرا امیر چیزی نگفت؟》 +آبرو رو خدا میده، این امتحانه...شاید هم نعمت باشه... بابا علی نگاهی به صورتم انداخت و لبخندی زد. _امیر شبی که اومدیم خواستگاری، نشستم پدر پسری حرف بزنیم گفتم چطور دیدی؟ یه کلمه گفت باهاش عاقبت بخیر میشم، راست میگفت؛ دل بزرگت حرفِ امیر رو ثابت میکنه. لبخند کمرنگی زدم. مامان مرضیه هم حرف بابا را تایید کرد. _فردا میای دیگه بابا؟؟ +آره حتما. اصرار کردم برای شام بمانند اما قبول نکردند. نیمه های شب بود که کتاب هایم را جمع کردم و به اتاق بردم. از ظرف روی اُپن یک انجیر برداشتم و بعد از مسواک زدن روی کاناپه خوابیدم. امیر که نبود حوصله ی هیچ کس و هیچ کاری را نداشتم؛ هروقت میرفت ماموریت اجاق گاز روشن نمی شد... نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد... 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱