eitaa logo
مجله هنری طلعت
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
186 ویدیو
9 فایل
بسم‌رب‌العشق♥️ . کمی طنز فقط،نه چپ نه راست 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_نوزدھـم بالاخره روزی که انتظارش را داشتم فرا رسید. از اذان صبح به
امیر در را برایم باز کرد،قبل از سوار شدن خواسته ی دل را بیان کردم: +تا شب خیلی مونده من وضو دارم بریم قم؟؟ اصلا تعجب نکرد. _منتظر بودم خودت بگی. به رضوانه و علی هم پیشنهاد کردیم که قبول کردند و پشت سرمان راه افتادند. از تزئین ماشین خوشم آمد؛شیشه عقب ماشین را با گل های رُزِ رنگی، با ذکر یا علی و یا زهرا زینت بخشیده بودند. به امیر نگاهی انداختم،چه با ابهت شده بود!! باورم نمی شد زین پس همسرم خواهد بود... به حرم که رسیدیم با ذوق و شوق قدم برمیداشتم تا زودتر به ضریح برسم و تشکر کنم. رضوانه و علی شیرینی پخش می کردند. نماز مغرب را در حرم خواندیم و راه افتادیم. ♡♡♡ مهمان ها منتظر نشسته بودند و عاقد کلافه. تا ما را دیدند صلوات فرستادند و کف زدند. وقتی نشستم قرآن را به دست گرفتم و با نیت بازش کردم که سوره ی مبارکه احزاب صفحه ۴۲۱ بود. کلمه ی اول را که زمزمه کردم اشک های مهلت ندادند و ریخته شدند. امیر هم با نوایم همراهی کرد. عاقد:_آیا وکیلم؟؟ مرضیه خانم گفت: _عروس خانم داره برا خوشبختیشون قرآن می خونه. چند نفری صلوات فرستادند و من از آیینه به امیر خیره شده بودم. و برای بار آخر عاقد از من پرسید: _دوشیزه ی مکرمه خانم کوثر سهرابی آیا وکیلم شما را با مهریه یک کلام الله مجید،یک کاسه آب و سفر کربلا شما را به عقد آقای امیر محمدی در آورم؟؟ آیا وکیلم؟؟ با شنیدن مهریه ی ساده اما معنوی ام لبخندی زدم و آرام در گوش امیر زمزمه کردم: +زیر لفظی عروس خانم یادت نره. خندید و مشتش را آرام در دستانم باز کرد. با صدای مردانه اش گفت: _خدمت شما. نگاهی به دستم انداختم که تسبیحی با تربت کربلا و سنجاق سینه ی طلایی رنگی مضین به نام حضرت فاطمه (س) بود. از پچ پچ ها فهمیدم همگی سرزنشمان میکنند از این زیر لفظی اما من بهترین مهریه و زیر لفظی را گرفته بودم که پر از حس خدا و نشان دهنده ی این بود من و امیر سر عهدمان هستیم؛ هر کدام پله شود برای رسیدن دیگری به خدا....💚 نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد.... 😅😂 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
همه گفتند محال است ولی ...، دلخوشم من به محالات رضا ... @asheghaneh_talabegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕 فاش بگویم هیچ کس جز آن که دل به خـــ♥️ــدا سپرده رسم دوست داشتن نمی داند.... سید شهدای اهل قلم؛ @asheghaneh_talabegi
😍 وقتی یه آدمی داشته باشی که هرروزت رو به خاطردیدن دوباره ی اون شروع کنی،یعنی "خوشبختی"... @asheghaneh_talabegi
🌹﷽🌹 هر كه به خانواده‌اش نيكى كند خداوند بر عمرش بيفزايد... "امام صادق (ع)" @asheghaneh_talabegi ❤️🌱
روز آماده شدن حلقه‌های ازدواجمون گفت «باید کمۍ منتظر بمونیم تا آماده بشه!‌ گفتم «آماده است دیگه،منتظر موندن نداره!😬 حلقه‌ها رو داده بود تا 2 حرف روش حک بشه"Z&A" اول اسم هردومون روی هر دو حلقه حک شد😍💞 خیلی اهل ذوق بود😌 سپرده بود که به حالت شکسته حک بشه نه ساده! واقعاً‌ از من هم که یه خانوم ‌ام، بیشتر ذوق داشت😍☺️ روایت همسرشهیدامین کریمی 🌺 @asheghaneh_talabegi 🌺
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_بیستـم امیر در را برایم باز کرد،قبل از سوار شدن خواسته ی دل را بی
آنقدر به وجد آمده بودم که یادم رفته بود باید جواب بدهم...😐😅عاقد گفت: _عروس خانم خدا رو خوش نمیاد...وکیلم؟؟ خندیدم و همانطور که از آیینه به صورتِ امیر نگاه میکردم.جواب دادم: +با اجازه آقا صاحب الزمان و پدر مادرم....بله زمزمه وار صلوات فرستادم؛چند نفری هم صلوات فرستادند و بعد کِل و کف اضافه شد. حالا نوبت حلقه ها بود،دختر ها از شعر های معروف میخواندند و همگی منتظر به امیر نگاه میکردند؛ به آرامی دستم را در دستش گرفت و حلقه را به دستم انداخت، دستش را جلو آورد و برای اولین بار با لبخند به صورتم خیره شد، با دستی که می لرزید به آرامی حلقه را برداشتم و در دستِ مردانه اش انداختم؛نفس عمیقی کشیدم و نگاهش کردم، بالاخره برای من شدی...🙃💞 مهمان ها ما را به حالِ خود گذاشتند و برای شام به حیاط رفتند. با خنده گفتم: +ما رو گذاشتن رفتن انگار نه انگار که ما هم گشنه ایم 😕 خندید و به ریش هایش دست کشید. _پس شما هم پاشو بریم کهف الشهدا. +من که حاضرم...بریم از روی مبل بلند شد و من هم به تقلید از او بلند شدم. _از این ور بریم که کسی هم ما رو نبینه. +نگران میشن! خندید. _میخواستن ما رو تنها نزار باورم نمی شد شیطنت هم بلد باشد!! پشت سرش به راه افتادم. در ماشین را برایم باز کرد و منتظر ایستاد تا سوار شوم. +حالا من کجا بشینم با این تور 😕 _اینجا به سمتش برگشتم،زیر اندازی از ماشین آورده بود و پهن کرده بود.نشستم و سر پا ایستاد. +بشین خب مردد نگاهم کرد و با فاصله کنارم نشست،ناراحت شدم. دستانش را قفل کرد و به زمین چشم دوخت. _حالا که اینجاییم برای زندگیمون دعا کنیم... +من دعا میکنم دلت با دلم بشه.. مثل برق گرفته ها نگاهم کرد.خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل کردم.چیزی نگفت. بلند شدم و داخل رفتم. روی دو زانو نشستم و به شهدا چشم دوختم. _اجازه هست؟ +اره کنارم نشست و نگاهم کرد. _دعا میکنی؟ +دعای خودمو اره... خندید. _قبول باشه چیزی نگفتم و سعی کردم به فکر هایم محل نگذارم و از فضا لذت ببرم. تا نیمه های شب کهف الشهدا بودیم و بعد از آن به خانه برگشتیم. نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد.... .... 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
‌ -چشـم‌ها مگہ‌فراموش‌ هم‌میشـن؟! +نہ،فراموش‌شدنےنیستن :) مخصوصاً اون چشـم‌هایی کہ‌حداقل یہ‌بار عاشقونہ‌بھشون زُل‌زدی‌ویادت رفتہ زمین‌زیر پاتہ‌وآسمون‌بالاسرت..؛ |😍🦋●| [ @asheghaneh_talabegi ]
نیست ❤ دور نیست روزی یک قرآن مشترک در دستمان است📖 و آینه ای تصویر صورتهای مضطربمان را قاب گرفته😊 . از آینه مدام نگاه میکنی.......💍💟 . وبالاخره با صدای آرام "بله"بگوییم😍👫 @asheghaneh_talabegi
🌷🍃 🍃 | موقعِ‌ خرید جـهیزیہ‌ خانم‌ فروشـنده ‌بہ عکسِ‌ صفحہ‌ے‌ گوشےام‌ اشاره‌ کردو پرسـید: این ‌عکسِ‌ کدوم ‌شهـیده؟ خندیدم‌ و گفتم:این‌ هـنوزشهید نشده عکس ‌شوهـرمہ!" | +| اما الان واقعا همیشہ عکس یہ تصویر زمینہ گوشیم شده 😢 راوے: 🍃🌸* 🥀 @asheghaneh_talabegi ❤🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا