مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_نوزدھـم بالاخره روزی که انتظارش را داشتم فرا رسید. از اذان صبح به
#عشـق_با_معجـزه_او
#قسمت_بیستـم
امیر در را برایم باز کرد،قبل از سوار شدن خواسته ی دل را بیان کردم:
+تا شب خیلی مونده من وضو دارم بریم قم؟؟
اصلا تعجب نکرد.
_منتظر بودم خودت بگی.
به رضوانه و علی هم پیشنهاد کردیم که قبول کردند و پشت سرمان راه افتادند. از تزئین ماشین خوشم آمد؛شیشه عقب ماشین را با گل های رُزِ رنگی، با ذکر یا علی و یا زهرا زینت بخشیده بودند. به امیر نگاهی انداختم،چه با ابهت شده بود!! باورم نمی شد زین پس همسرم خواهد بود...
به حرم که رسیدیم با ذوق و شوق قدم برمیداشتم تا زودتر به ضریح برسم و تشکر کنم. رضوانه و علی شیرینی پخش می کردند. نماز مغرب را در حرم خواندیم و راه افتادیم.
♡♡♡
مهمان ها منتظر نشسته بودند و عاقد کلافه. تا ما را دیدند صلوات فرستادند و کف زدند. وقتی نشستم قرآن را به دست گرفتم و با نیت بازش کردم که سوره ی مبارکه احزاب صفحه ۴۲۱ بود. کلمه ی اول را که زمزمه کردم اشک های مهلت ندادند و ریخته شدند. امیر هم با نوایم همراهی کرد.
عاقد:_آیا وکیلم؟؟
مرضیه خانم گفت:
_عروس خانم داره برا خوشبختیشون قرآن می خونه.
چند نفری صلوات فرستادند و من از آیینه به امیر خیره شده بودم.
و برای بار آخر عاقد از من پرسید:
_دوشیزه ی مکرمه خانم کوثر سهرابی آیا وکیلم شما را با مهریه یک کلام الله مجید،یک کاسه آب و سفر کربلا شما را به عقد آقای امیر محمدی در آورم؟؟ آیا وکیلم؟؟
با شنیدن مهریه ی ساده اما معنوی ام لبخندی زدم و آرام در گوش امیر زمزمه کردم:
+زیر لفظی عروس خانم یادت نره.
خندید و مشتش را آرام در دستانم باز کرد. با صدای مردانه اش گفت:
_خدمت شما.
نگاهی به دستم انداختم که تسبیحی با تربت کربلا و سنجاق سینه ی طلایی رنگی مضین به نام حضرت فاطمه (س) بود.
از پچ پچ ها فهمیدم همگی سرزنشمان میکنند از این زیر لفظی اما من بهترین مهریه و زیر لفظی را گرفته بودم که پر از حس خدا و نشان دهنده ی این بود من و امیر سر عهدمان هستیم؛ هر کدام پله شود برای رسیدن دیگری به خدا....💚
نویسنده: #یگانه_کاف
هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده #حرام است 🙃
ادامه دارد....
#خیالمراحتشدبالاخرهبهمرسیدن 😅😂
🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
همه گفتند محال است ولی ...،
دلخوشم من به محالات رضا ...
@asheghaneh_talabegi ☘
#السلام_ایها_الغریب💕
فاش بگویم
هیچ کس
جز آن که
دل به خـــ♥️ــدا سپرده
رسم دوست داشتن
نمی داند....
سید شهدای اهل قلم؛
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@asheghaneh_talabegi ☘
#جانان😍
وقتی یه آدمی داشته باشی که هرروزت رو به خاطردیدن دوباره ی اون شروع کنی،یعنی "خوشبختی"...
@asheghaneh_talabegi
🌹﷽🌹
#حدیث_عشق
هر كه به خانوادهاش نيكى كند
خداوند بر عمرش بيفزايد...
"امام صادق (ع)"
@asheghaneh_talabegi ❤️🌱
#عاشقانه_شهدا
روز آماده شدن حلقههای ازدواجمون گفت
«باید کمۍ منتظر بمونیم تا آماده بشه!
گفتم
«آماده است دیگه،منتظر موندن نداره!😬
حلقهها رو داده بود
تا 2 حرف روش حک بشه"Z&A"
اول اسم هردومون
روی هر دو حلقه حک شد😍💞
خیلی اهل ذوق بود😌
سپرده بود که به حالت شکسته حک بشه نه ساده!
واقعاً از من هم که یه خانوم ام،
بیشتر ذوق داشت😍☺️
روایت همسرشهیدامین کریمی
🌺 @asheghaneh_talabegi 🌺
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_بیستـم امیر در را برایم باز کرد،قبل از سوار شدن خواسته ی دل را بی
#عشـق_با_معجـزه_او
#قسمت_بیستویڪم
آنقدر به وجد آمده بودم که یادم رفته بود باید جواب بدهم...😐😅عاقد گفت:
_عروس خانم خدا رو خوش نمیاد...وکیلم؟؟
خندیدم و همانطور که از آیینه به صورتِ امیر نگاه میکردم.جواب دادم:
+با اجازه آقا صاحب الزمان و پدر مادرم....بله
زمزمه وار صلوات فرستادم؛چند نفری هم صلوات فرستادند و بعد کِل و کف اضافه شد. حالا نوبت حلقه ها بود،دختر ها از شعر های معروف میخواندند و همگی منتظر به امیر نگاه میکردند؛ به آرامی دستم را در دستش گرفت و حلقه را به دستم انداخت، دستش را جلو آورد و برای اولین بار با لبخند به صورتم خیره شد، با دستی که می لرزید به آرامی حلقه را برداشتم و در دستِ مردانه اش انداختم؛نفس عمیقی کشیدم و نگاهش کردم، بالاخره برای من شدی...🙃💞
مهمان ها ما را به حالِ خود گذاشتند و برای شام به حیاط رفتند.
با خنده گفتم:
+ما رو گذاشتن رفتن انگار نه انگار که ما هم گشنه ایم 😕
خندید و به ریش هایش دست کشید.
_پس شما هم پاشو بریم کهف الشهدا.
+من که حاضرم...بریم
از روی مبل بلند شد و من هم به تقلید از او بلند شدم.
_از این ور بریم که کسی هم ما رو نبینه.
+نگران میشن!
خندید.
_میخواستن ما رو تنها نزار
باورم نمی شد شیطنت هم بلد باشد!!
پشت سرش به راه افتادم. در ماشین را برایم باز کرد و منتظر ایستاد تا سوار شوم.
+حالا من کجا بشینم با این تور 😕
_اینجا
به سمتش برگشتم،زیر اندازی از ماشین آورده بود و پهن کرده بود.نشستم و سر پا ایستاد.
+بشین خب
مردد نگاهم کرد و با فاصله کنارم نشست،ناراحت شدم.
دستانش را قفل کرد و به زمین چشم دوخت.
_حالا که اینجاییم برای زندگیمون دعا کنیم...
+من دعا میکنم دلت با دلم بشه..
مثل برق گرفته ها نگاهم کرد.خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل کردم.چیزی نگفت. بلند شدم و داخل رفتم. روی دو زانو نشستم و به شهدا چشم دوختم.
_اجازه هست؟
+اره
کنارم نشست و نگاهم کرد.
_دعا میکنی؟
+دعای خودمو اره...
خندید.
_قبول باشه
چیزی نگفتم و سعی کردم به فکر هایم محل نگذارم و از فضا لذت ببرم. تا نیمه های شب کهف الشهدا بودیم و بعد از آن به خانه برگشتیم.
نویسنده: #یگانه_کاف
هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده #حرام است 🙃
ادامه دارد....
#ایکاشدلتبادلمباشد....
🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
-چشـمها مگہفراموش هممیشـن؟!
+نہ،فراموششدنےنیستن :)
مخصوصاً اون چشـمهایی کہحداقل
یہبار عاشقونہبھشون زُلزدیویادت
رفتہ زمینزیر پاتہوآسمونبالاسرت..؛
#چشاش |😍🦋●|
[ @asheghaneh_talabegi ]
#دور نیست ❤
دور نیست روزی یک قرآن مشترک در دستمان است📖
و آینه ای تصویر صورتهای مضطربمان را قاب گرفته😊
.
از آینه مدام نگاه میکنی.......💍💟
.
وبالاخره با صدای آرام "بله"بگوییم😍👫
@asheghaneh_talabegi
🌷🍃
🍃
| موقعِ خرید جـهیزیہ خانم فروشـنده بہ عکسِ صفحہے گوشےام اشاره کردو پرسـید:
این عکسِ کدوم شهـیده؟
خندیدم و گفتم:این هـنوزشهید نشده عکس شوهـرمہ!" |
+| اما الان واقعا همیشہ عکس یہ #شهید تصویر زمینہ گوشیم شده 😢
راوے: #همسرشهیدمحمدحسینمحمدخانے
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات🍃🌸*
#کافه_شهدا 🥀
@asheghaneh_talabegi ❤🥀