eitaa logo
یادداشت‌ های یک طلبه
354 دنبال‌کننده
483 عکس
244 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان فاطمه سلام الله علیها قسمت نود و سوم عاقب و سیّد ۲ پیامبر با دلایلی روشن، حرف‌های صدمن یه غاز مسیحی‌های نجران رو رد می‌کرد و به سؤالاتشون پاسخ می‌داد. اما اون‌ها همچنان حق رو انکار می‌کردند و بر عقاید باطلشون سماجت داشتند. کار گفتگو که بیخ پیدا کرد ناگهان به امر خداوند آیه‌ای نازل شد و آقایون ریش‌سفید مسیحی رو به مباهله دعوت کرد. مضمون آیه این بود که در این هماورد عقیدتی، ما بچه‌هامون رو میاریم شما هم بچه‌هاتون رو بیارید. ما زن‌هامون رو میاریم، شما هم خانوم‌هاتون رو بیارید. ما خویش و قومِ نزديکمون رو میاریم، شما هم نزديکان خودتون رو بیارید تا همدیگه رو لعن و نفرین كنيم و نهایتا ببینیم کدوم طرف به خاک سیاه می‌شینه، ما یا شما؟! مسیحیان نجران که از شنیدنِ پیشنهاد مباهله یکّه خورده بودند نگاه معناداری به همدیگه انداختند و از پیغمبر مهلت خواستند تا در این باره دودوتا چهارتا کنند. اُسقف که به نظر می‌رسید عقلش از بقیه بیشتر کار می‌کنه به طرف عاقب و سید رفت و درِ گوشی به اون‌ها گفت: فعلا صلاح اِینه که قبول کنیم. صبر می‌کنیم تا فردا که محمد برای مباهله میاد. اگه همراهش خونواده بود باهاش مباهله نمی‌کنیم اما اگه با رفقای دوروبریش اومد خیالی نیست باهاش مباهله می‌کنیم که مطمئناً کاری ازش ساخته نیست. صبح اول وقت، پیامبر در حالى که دست دامادش، علی‌بن‌ابی‌طالب رو گرفته بود و نوه‌هاش حسن و حسین پیشاپیشش قدم بر می‌داشتند و دخترش فاطمه پشت سر ایشون راه می‌رفت به سر قرار تشریف اُوُرد. همزمان مسیحی‌ها هم رسیدند. پیامبر جلو اومد و دو زانو مقابل اُسقف، روی زمین نشست. اُسقف وقتی پیغمبر رو با زن و بچه دید درخواست کرد که تا حضرت همراهانش رو معرفى کنه. پیامبر فرمود: این مرد که می‌بینید پسرعمو و دامادم علی‌بن‌ابی‌طالبه! این دوتا آقا پسر هم، نَوه‌های دختریم هستند و این خانم بزرگوار هم، فاطمهٔ زهرا مادرشونه! اُسقف که حسابی دست و پاش رو گم کرده بود وحشت‌زده به طرف عاقب رفت و دم گوشش گفت: به خدا قسم این مرد مثل انبیا نشسته! من چهره‌هایی رو می‌بینم که اگه از خدا بخوان کوهی رو جابجا کنه خدا حرفشون رو گوش می‌کنه. عاقب در پاسخ به اُسقف گفت: الان وقت این حرف‌ها نیست. خودت رو برای مباهله آماده کن! اُسقف با ناراحتی جواب داد: چرا متوجه نمی‌شی؟! من در مقابل خودم مردی استوار و جدی می‌بینم. نگرانم اگه راستگو باشه به سر سال نرسیده یه نفر مسیحی توی دنیا زنده نَمونه! با این حرف اُسقف، ترسی عجیب به جونِ عاقب و سید افتاد و بالاخره از مباهله پا پس کشیدند. مسیحی‌ها که کلاهشون رو پس معرکه می‌دیدند به ناچار موافقت کردند تا با رسول خدا صلح کنند و جِزیّه پرداخت کنند. طبق صلح نامه‌ای که نوشته شد مقرر گردید مسیحی‌ها همه ساله دو هزار دست لباس زیبای یمنی به عنوان مالیات سرانه پرداخت کنند. بعد از اون ماجرا طولی نکشید که عاقب و سید به مدینه اومدند و به دست پیغمبر مسلمون شدند. الفتوح: ص۱۰۳۶، تاریخ یعقوبی: ج۱ ص۴۵۲، سیرة رسول الله لابن هشام: ج۱ ص۳۸۰، الطبقات الکبری: ج۱ ص۳۴۶، تاریخ ابن خلدون: ص۴۶۱، الدر المنثور: ج۲ ص۳۸، مجمع البیان: ج‌۲ ص۷۶۲، شواهد التنزیل: ج۱ ص ۱۵۷، الإرشاد: ج‌۱ ص ۱۶۸، امتاع الاسماع: ج۲ ص۹۵. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت نود و چهارم پُرآوازه محبوبیت فاطمه پیش خدا فراتر از ماجرای مباهله بود. پیغمبر نه یک بار و دو بار بلکه بارها به خود فاطمه فرموده بود که خداوند با کوچک‌ترین ناراحتی تو ناراحت و با کمترین شادی تو بی‌اندازه شاد می‌شه! یه بار پیغمبر به سلمان که برخلاف خیلی‌ها آدمی دانا و اهل بود به مناسبتی فرمود: هر کسی دخترم فاطمه رو از صمیم قلب، دوست داشته باشه بدون شک، همنشین منِ پیغمبر توی بهشت می‌شه! از اون طرفم اگه خدای‌نکرده کسی تَهِ دلش نسبت به فاطمه شیشه‌خورده داشته باشه بی‌بروبرگرد جاش تَهِ جهنّمه! سلمان که به شنیدن، مشتاق‌تر شده بود روی کُندهٔ زانو مقداری جلو اومد و عرض کرد: آقا دیگه چی؟! پیغمبر با لبخندی ملیح و شِکرین به یارِ ایرانی خودش فرمود: دوستی فاطمه صد جا به کارِ یک مسَلمون میاد. یکی وقت مُردن! یکی داخل قبر یکی توی صحرای محشر یکی دم پل صراط یکی هم وقت حساب و کتاب اعمال و خیلی جاهای دیگه! پیامبر آهی کشید و در ادامه فرمود: وای به حال اون‌هایی که در حق فاطمه و شوهرش علی و بچه‌ها و شیعیه‌هاش، ظلم و ستم روا کنند. این آدم‌ها رو به وقتش دمار از روزگارشون در میارند! اصلا خداوند اسم فاطمه رو به همین خاطر فاطمه گذاشته و قول داده که هم خودش و هم دوستان راس‌راسَکیش رو از آتیش جهنم دور نگه‌ داره! در همین رابطه جناب ابوهریرهٔ پُرآوازه با همهٔ ابوهریرگی و دوز و کلک‌هاش در جعل حدیث می‌گه: روزی از روزها دیدم پیغمبر بی‌‌هیچ مقدمه‌ای به سجده افتاد. کمی که گذشت سرش رو بلند کرد و برای بار دوم به سجده افتاد. تا پنج بار این اتفاق عجیب تکرار شد. جسورانه جلو رفتم تا جویای علت کارش بشم که در جوابم فرمود: لحظاتی پیش برادرم جبرئیل به دیدارم اومد و خبر داد که خداوند دخترت فاطمه رو یه جوری خاص دوست داره! به شکرانه و از شوق این پیام به سجده افتادم. هنوز سر از سجده بر نداشته بودم که جبرئیل دوباره برگشت. این بار که اومد سه دفعه پشت سر هم فرمود: خداوند فاطمه رو دوست داره! با حرف جبرئیل دو مرتبه به سجده افتادم. کمی که گذشت سر از سجده بر داشتم. برای بار سوم فرشتهٔ وحی به دیدنم اومد و اظهار داشت که خداوند حسن و حسین رو هم خیلی دوست داره! این بار هم به شکرانۀ این دوستی، سجده به جا اُوُردم. دفعهٔ چهارم که برادرم جبرئیل تشریف‌فرما شد بشارتم داد که خداوند دوستان این خونواده رو هم یه جوری ویژه دوست داره و تحویل می‌گیره! از شنیدن این سخن هم به وَجد اومده و باز به سجده افتادم. بار پنجم هم سخن آخری خودش رو تکرار کرد و من هم سجدهٔ پنجم رو که دیدی، انجام دادم. الکامل لابن‌عدی: ج ۴ ص ۲۶۴، المحاضرات للراغب: ج ۴ ص ۴۷۹، مقتل‌الحسین للخوارزمی: ج ۱ ص ۵۹، المعجم‌الکبیر: ج ۲۲ ص ۴۰۱ ح ۱۰۰۱، فرائدالسمطین: ج ۲ ص ۴۶ ح ۳۷۸. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت نود و پنجم آبروی فاطمه ۱ از ماجرای ابوهریرهٔ یکی به میخ‌زن و یکی به نعل‌زن که بگذریم می‌رسیم به حرف‌های جناب ابن‌عباس معروف که در همین رابطه می‌گه: عرب سوسمارخور و بیابان‌گردی رو دیدم که با مشاهدهٔ معجزه‌ای از رسول خدا به دست و پای آقا افتاد و مسلمون شد. بعد از ایمان‌اُوُردنِ مرد بیابان‌گرد پیامبر یه شتر و مقداری پارچه بهش هدیه داد و فرمود: آيا از مال دنيا چيزى دارى تا باهاش شکمت رو سیر کنی؟ مرد که آس و پاس‌تر از این حرف‌ها به نظر می‌رسید در پاسخ گفت: شما بگو حتی یه هِل پوک! به اون خدایی که شما رو به پیغمبری برگزیده توی قبیلهٔ چهار هزار نفری بنى‌سليم، هيچ كس ندارتر از من نيست. پيامبر که وضع مرد بیابان‌گرد رو رقّت‌بار می‌دید رو کرد به اصحابش و فرمود: كسى هست که به اين مرد توشهٔ راه بده تا پروردگار هم در ازای این کار به او توشهٔ تقوى عطا كنه؟ سلمان که لابه‌لای جمعیت نشسته بود و ارزش سخن پیامبر رو درک می‌کرد جَلدی از جا بلند شد. سلمان خودش بی‌نوا بود و از دار دنیا بهره‌ای نداشت. به همین خاطر اول از همه به خونهٔ زن‌های پیغمبر رفت تا بلکه اونجا غذایی پیدا کنه. اما بی‌فایده بود و مطبخ همگی خاموش. ناگهان به یاد خونهٔ فاطمه افتاد و با خودش گفت: اگه خيرى باشه توی منزل فاطمه پیدا می‌شه. سلمان دوان‌دوان خودش رو به خونهٔ فاطمه رسوند و دق‌الباب کرد. فاطمه از پشت در گفت: كیه؟ چه حاجتى دارى؟ سلمان طبق معمول به خاندان اهل‌بیت سلام کرد. فاطمه صدای سلمان رو شناخت و اجازهٔ ورود داد. سلمان بعد از سلام و احوالپرسی گوشه‌ای نشست و قصهٔ مرد بیابان‌گرد رو برای دختر پیامبر تعریف کرد. حرف‌های سلمان که به آخر رسید فاطمه فرمود: شما که غریبه نیستی، الان سه روزه كه ما غذايى نخورديم. حسن و حسين از شدّت گرسنگى بهانه‌جويى می‌كردند که فعلا خوابیدند. با این حال اگه خيرى به در خونهٔ من بياد رد نمی‌کنم. فاطمه این رو گفت و بلند شد و رفت داخل پستوی اتاق و خیلی زود با لباسی به دست برگشت. فاطمه پیراهن رو تا کرد به سلمان داد و فرمود: بگیر برو پیش شمعون یهودی و بهش از قول من بگو که دختر محمد می‌گه این پیراهن رو گرو بردار و در ازای اون، یک من خرما و یک من جو بده تا به زودی به خواست خدا پولش رو می‌پردازم. سلمان پيراهن رو گرفت و همانگونه كه فاطمه فرموده بود عمل كرد. شمعون يهودى پيراهن رو از سلمان گرفت. شمعون خیره و متحیرانه به لباس وصله‌دار فاطمه نگاه می‌کرد و اشك می‌ريخت. سلمان تعجب کرده بود. شمعون گفت: اين همان زهد و تقواى واقعى توی دنياست كه موسى در تورات به ما وعده كرده! من شهادت می‌دم كه خدا يكیست و محمّد بنده و فرستادهٔ خداست. به برکت پیراهن فاطمه، شمعون يهودى به جرگهٔ مسلمون‌ها پیوست و اون چیزهایی رو كه فاطمه خواسته بود آماده کرد و به سلمان داد. سلمان خرما و جوها رو داخل کیسه‌ای ریخت و نزد فاطمه برگشت و تحويل دختر پیامبر داد. فاطمه بلافاصله دست به کار شد و جوها رو به کمک دستاس، آسیاب کرد و باهاش خمير ساخت و نون خوشمزه‌ای پخت. فاطمه نون‌ها رو بعد از آماده‌شدن، داخل بقچه‌ای بست و داد به دست سلمان و فرمود: اين‌ها رو بگير و به حضور پيامبر ببر و تحویل پدرم بده! سلمان که خوشحال به نظر می‌رسید بقچه رو گرفت و بعد از تشکر عرض کرد: حداقل يكى از نون‌ها رو براى حسن و حسين بردارید تا میل کنند. فاطمه در جواب فرمود: ما از چيزى كه در راه خدا داديم، نمی‌خوريم. سلمان بعد از این فرمودهٔ فاطمه به خدمت پيامبر برگشت. چشم رسول خدا که به نون‌های تازهٔ داخل بقچه افتاد بی‌درنگ پرسيد: اين‌ها رو از كجا اُوُردی؟! مقتل‌الحسین للخوارزمی: ج ۱ ص ۱۱۵، بحارالانوار: ج ۴۳ ص ۷۱. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت نود و ششم آبروی فاطمه ۲ سلمان با خوشحالی گفت: از منزل دخترتون فاطمه! پيامبر که خودش سه روز بود غذایی میل نکرده بود بلافاصله بلند شد و به طرف خونهٔ فاطمه راه افتاد. اونجا که رسید دق‌الباب کرد. فاطمه در رو باز كرد. رنگ و روی زرد و چشم‌های گودرفتهٔ فاطمه نگرانی عجیبی به دل پیامبر انداخت. حضرت با پریشان‌حالی پرسید: دخترم! چرا رنگ چهره‌ات زرد شده و چشمانِت توی حدقه به گودى رفته؟! فاطمه با اینکه می‌خواست حال خودش رو از پدر مخفی نگهداره به ناچار در پاسخ گفت: آقاجون! الان سه روزی می‌شه كه غذایی نخوردم و حسن و حسين از شدّت گرسنگى بهانه‏‌گيرى می‌کنند. البته الان خوابند. رسول خدا وارد اتاق شد و بچه‌ها رو از خواب بيدار كرد و روی زانوهاش نشوند. فاطمه هم اومد مقابل پدر نشست. پیامبر دست دراز کرد و فاطمه رو در آغوش گرفت. على وارد اتاق شد و كنار پيامبر نشست. پيامبر با دست مبارکش علی رو هم به طرف خودش كشيد و سپس به سوى آسمون نگاه کرد و فرمود: خدایا اين‌ها اهل‌بيت منند، از تو می‌خوام كه هر گونه زشتى و پليدى رو از اون‌ها دور كنى و از معاصى، پاكيزه بگردانیشون. فاطمه بلند شد و داخل اتاق مخصوص خودش رفت و بعد از به جا اُوُردنِ دو رکعت نماز دست به آسمون بلند كرد و عرض کرد: پروردگارا! اين محمّد پيامبر تو، اين على پسر عموى او، این بچه‌ها حسن و حسين نوه‌هاى فرستاده و رسول تو هستند، خداوندا! غذایى براى ما فرو فرست مانند طعامى كه به بنی‌اسرائيل عطا فرمودى. گر چه بنی‌اسرائیل كفران نعمت كردند و ما شاكر و سپاسگزاريم. هنوز دعاى فاطمه به آخر نرسيده بود كه گوشهٔ اتاق، قابلمه‌اى پر از غذا ظاهر شد كه ازش بخار بلند می‌شد. غذا بويى مانند مشك می‌داد. فاطمه قابلمهٔ غذا رو برداشت و بُرد مقابل پيامبر و على و فرزندانش گذاشت. وقتى چشم على به غذا افتاد از فاطمه پرسيد: اين غذا رو از كجا اُوُردى؟ پيامبر که گویی از همه چی خبر داشته باشه به على اشاره فرمود که بخور و جستجو نكن، سپاس خدايى كه من رو زنده نگه داشت تا ببينم چگونه از دخترم همان معجزه‌اى صادر می‌شه كه از مريم دختر عمران صادر شده بود. همون مريمى كه هرگاه زكريا توی محراب عبادت پیشش می‌رفت طعامی می‌یافت و هنگامى كه از او سؤال می‌كرد: اين طعام از كجا اومده؟ پاسخ می‌شنيد که از طرف خدا، همون خدايى كه هر كس رو بخواد بی‌حساب روزى می‌ده. بعد از این حرف‌های پیامبر سفره‌ای پهن شد و همگی از اون غذا خوردند، سپس پيامبر از خونهٔ فاطمه خارج شد. ابن‌عبّاس در ادامهٔ قصّه اعرابى می‌گه: مرد باديه‌‏نشين هنگامى كه زاد و توشهٔ راه رو گرفت سوار بر شتری شد که پیغمبر بهش هدیه داده بود و پیش قبيلهٔ بنی‌سليم بازگشت. مرد تازه مسلمون شده هنگامى كه به اونجا رسيد با صدايى بلند فرياد براُوُرد که آهای اهلِ قبیله! همگی بگيد كه خداوند يكیه و محمّد فرستادشه! مردای قبيله وقتى اين حرف‌ها رو شنیدند با چوب و چماق و شمشيرهای برهنه ریختند دوروبر مرد تازه مسلمون و چندتا چوب نثارش کردند. یکی که از بقیه قلچماق‌تر بود به مرد گفت: تو دين محمّد رو اختيار كردی در حالى که محمد فردى ساحر و دروغگوست!! اعرابى گفت: وآلله‌بالله اینجوری که می‌گید نيست. معبود و خداى محمّد بهترين معبوده و محمّد بهترين پيامبره! من پیش او رفتم در حالى كه گرسنه بودم. او سيرم كرد، برهنه بودم لباسم داد، پياده بودم سوارم كرد. مرد تازه مسلمون، قصّهٔ خودش رو براى اون‌ها تعریف کرد و آخرش هم اشعارى رو كه براى رسول خدا سروده بود براى اون‌ها بازخوانی کرد و گفت: اى قبايل بنی‌سليم! اسلام بياريد تا از آتش جهنّم در امان باشيد. با روشنگری‌های مرد تازه‌ مسلمون، چهار هزار مرد شجاع اسلام اُوُردند و هميشه با پرچم‌هاى سبز در خدمت پيامبر حاضر و آماده بودند. مقتل‌الحسین للخوارزمی: ج ۱ ص ۱۱۵، بحارالانوار: ج ۴۳ ص ۷۱. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت نود و هفتم مالِ شخصی اما یهودی‌ها در پذیرش اسلام به نرمی مسیحی‌ها نبودند. سرسخت بودند و سماجت می‌کردند حتی تن به جنگ با مسلمون‌ها می‌دادند اما از عقیدۀ باطلشون پاپس نمی‌کشیدند. مهمترین دژ مستحکم یهودی‌ها قلعه‌های هفتگانهٔ خیبر بود که تسخیرشون برای مسلمون‌ها عینهو عبور از هفت‌خوان رستم شده بود. اما نهایتا با رشادت‌های مثال‌زدنی علی‌بن‌ابی‌طالب این اتفاق مبارک رخ داد و دژهای نفوذناپذیر یکی بعد از دیگری به تصرف سپاه اسلام در اومد. فقط دوتا قلعه باقی مونده بود که اون‌ها هم نهایتا امان خواستند و پیغمبر بهشون امان‌نامه داد. یهودی‌ها بعد از گرفتن امان‌نامه از این دو قلعهٔ آخری هم خارج شدند و تمامی املاک و دارایی‌هاشون رو به مسلمون‌ها تحویل دادند. یهودی‌های خیبر به ناچار راه مهاجرت به شام رو در پیش گرفته و ماجرا ختم به خیر شد. پانزده فرسخی مدینه منطقه‌ای بود به اسم فدک که ساکنین اونجا هم همگی یهودی بودند. فدک، سرزمینی حاصلخیز با آب‌های جاری و انبوه نخلستان‌های خرما بود. بعضی‌ها درآمد سالانهٔ فدک رو از بیست و چهار تا هفتاد هزار سکهٔ طلا برآورد کرده‌اند. بعد از تسخیر دژهای افسانه‌ای خیبر به دست با کفایت علی‌بن‌ابی‌طالب، رعب و وحشت عجیبی به دل یهودیان ساکن در منطقهٔ فدک افتاد. یهودی‌های فدک قبل از اینکه به سرنوشت خفّت‌بار یهودیان خیبر دچار بشند عقل کرده و به فکر چاره افتادند. در همین بین بود که فرستادهٔ پیغمبر به منطقهٔ فدک رسید و اهالی اونجا رو به اسلام دعوت کرد. یهودی‌ها فرقه‌ای نبودند که به این راحتی‌ها دست از دین و ایمان خودشون بردارند. اما حاضر شدند با رسول خدا قرارداد صلح امضا کنند. پیامبر هم قبول کرد که نصف اراضی و باغستان‌های فدک متعلّق به شخص پیامبر باشه و نصف دیگه برای خود یهودی‌ها. البته مشروط به اینکه محصول رو خود یهودی‌ها جمع‌آوری کرده و سهم پیامبر رو تمام و کمال پرداخت کنند. یکی هم اینکه هرگاه مصلحت اسلام اقتضاء کنه رسول خدا حق داره که فدک رو به کلی از یهودی‌ها بگیره و اون‌ها باید جل و پلاسشون رو از اونجا جمع کنند. پیامبر هم مطابق نصف فدک که سهم یهودی‌ها بود هر جا که صلاح بدونه خونه و زمین در اختیار یهودی‌های فدک قرار بده! قرارداد به این نحو نوشته و تنظیم شد. چند سالی کار به همین منوال ‌گذشت و رسول خدا نصف درآمد فدک رو سر وقت از یهودی‌ها می‌گرفت. منتهی ممکن بود بعضی از مسلمون‌ها با خودشون فکر کنند که ما هم توی درآمد فدک با پیغمبر شریکیم. به همین خاطر خداوند دست به کار شد و با ارسال آیهٔ شش و هفت سورهٔ حشر آب پاکی رو ریخت روی دست مسلمون‌ها که آقایون و خانوم‌های مسلمون، حواستون باشه اونچه که خدا به پیغمبرش داده و شما مسلمون‌ها توی به دست اُوُردنش زحمتی نکشیده و شمشیری نزده و نیزه‌ای ننداخته‌ و تاخت و تازی نکردید همگی مال خودِ خود پیغمبره و براش دندون تیز نکنید. جالبه که همه می‌دونستند فدک با زورِ سلاح و جنگ به دست نیومده بود. به استناد همین آیه، پیغمبر درآمد فدک رو شخصا می‌گرفت و بدون اینکه قاطی بیت‌المال کنه هر طوری که می‌خواست خرجش می‌کرد. تا اینکه آیهٔ سی و هشتم سورۀ روم نازل شد و به پیغمبر دستور داد تا از این مالی که به دست اُوُرده حق ذی‌القُربی رو بده! تعدادی از یاران کلّه‌گندهٔ پیغمبر مثل ابوسعید خُدْری، ابن‌عباس و خیلی‌های دیگه می‌گند که پیغمبر به استناد همین آیه، فدک رو به شخصِ فاطمه تقدیم کرد و فرمود: این فدک چیزیه که با شمشیر و اسب و لشگرکشی به دست نیومده، به همین خاطر مالِ شخصی خودم حساب می‌شه و مسلمون‌ها حقی در اون ندارند. من به فرمان خداوند فدک رو به تو دادم. این رو بگیر که از این به بعد برای تو و بچه‌هاته! یاقوت حموی: ج ۴ ص ۲۳۸، کشف‌المهجة: ص ۹۹، السیرة النبویة: ج ۲ ص ۱۰۶ ج ۳ ص ۳۵۲، تاریخ‌الطبری: ج ۳ ص ۱۴، الدرالمنثور: ج ۵ ص ۲۷۳، بحارالانوار: ج ۸ ص ۹۱. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت نود و هشتم قابلمۀ غذا ضرب‌شستی که پیغمبر توی فتح خیبر به یهودی‌ها نشون داد نهایتاً مُنجر به سرباز کردن عُقده‌های حقارت یهودی‌ها به گونه‌ای بی‌سابقه در برابر اسلام شد. زنی از قوم یهود که داغدار مرگ پسر برادرش در جنگ خیبر بود نقشۀ شوم قتل پیغمبر رو کشید. زن یهودی در صدد ترور فیزیکی پیغمبر بود. او به دنبال راه و چاره‌ای می‌گشت تا نقشۀ شوم خودش رو عملی کنه! مسمومیّت غذایی شاید ساده‌ترین و ممکن‌ترین کار بود. زن یهودی در پی این بود که متوجه بشه پیامبر کدام بخش از گوشت گوسفند رو بیشتر دوست داره؟ جالبه که همه به اتفاق می‌گفتند: اگه حضرت بخواد گوشتی بخوره معمولا سردست گوسفند رو انتخاب می‌کنه. زن یهودی بلافاصله دست به کار شد و گوسفندی ذبح کرد. بعد از مشورت با یهودی‌ها در مورد انواع سم‌ها، سمی که تمام اون‌ها معتقد بودند، کسی ازش جان سالم به در نمی‎بره رو انتخاب کرد. زن یهودی بعد از پختن گوشت‌ها همۀ اعضای گوسفند و بیشتر از همه جا، گوشت سردست رو مسموم کرد. شب که پیامبر در حال برگشت از مسجد بود متوجه زن یهودی شد که قابلمۀ غذا جلوشه و سر راهِ پیامبر نشسته! رسول خدا طبق عادتی که در رسیدگی به فقرای سر راهی داشت جویای حال و احوال زن شد. زن یهودی با چرب‌زبانی، قابلمۀ غذا رو بالا گرفت و در جواب گفت که غذای مختصری براتون پختم که اگه قابل بدونید تقدیم کنم! پیامبر هم بلافاصله با قبول هدیه، به همراه چندتا از یارانش در جایی مناسب، سفره‌ای پهن کرد و همگی مشغول خوردن غذا شدند. زن یهودی هم از فرصت استفاده کرد و توی تاریکی خودش رو گُم و گور کرد. یکی دو لقمه از تناول غذا نگذشته بود که ناگهان پیامبر فرمودند: دست نگه دارید! گویا این غذا مَسمومه! با این فرمودهٔ رسول خدا همگی دست از غذا کشیدند. اون شب گذشت اما شوربختانه سمّ کُشندۀ داخل غذا اثر خودش رو آروم آروم ظاهر کرد. پیامبر همواره درد ناشی از اون غذای مسموم رو توی بدنش احساس می‌کرد. حتی اواخر عمر شریفش به عایشه فرموده بود: دیگه وقتش فرا رسیده که اون سمّ کُشنده، من رو از پا در بیاره! بانویی از اهالی مدینه به نام اُمّ‌مُبشّر که فرزندش به دلیل خوردن همین غذای مسموم به شهادت رسیده بود توی ایام بیماری پیغمبر به عیادت آقا رفت. مادرِ شهید توی این ملاقات اظهار داشت که احتمال قوی می‌دم بیماری شما هم ناشی از اون غذای مسمومی باشه که پسرم با خوردنش به شهادت رسید! پیامبر در پاسخ فرمودند: من هم دلیلی غیر از مسمومیت، برای بیماری خودم نمی‌بینم. انگار وقتشه که اون سم، من رو هم از پا در بیاره! آخه زیر این آسمون خدا هیچ پیامبر و جانشین پیامبری نیست، مگه اینکه با شهادت از دنیا می‌ره. ما اهلبیت هم یا مسموم یا مقتول از دنیا رحلت می‎کنیم. از ابن‌مسعودِ سرشناس که پیغمبر رو دیده، روایت شده که اگه من، نُه بار قسم بخورم رسول خدا کشته شده برام محبوب‌‌تره از اینکه یکبار قسم بخورم ایشون کشته نشده! دلیلش هم اینه که خداوند پیامبر رو شهید قرار داده! در اینکه آیا زن یهودی تنهایی به این جنایت دست زده یا همدستانی هم داشته حرف و حدیث‌هایی سر زبون‌ها افتاده بود. تا مدت‌ها می‌گفتند توی جریان مسموم‌کردن پیامبر، دوتا از زن‌های حسود و غُرغُروی پیغمبر با زن یهودی دست به یکی کرده بودند. الطبقات الکبری: ج ۲ ص ۲۰۱، صحیح بخاری: ج ۵ ص ۱۳۷، الکافی: ج ۶ ص ۳۱۵، تفسیر العیاشی: ج ۱ ص ۲۰۰، بحارالانوار: ج ۲۲ ص ۵۱۶ و ج ۲۸ ص ۲۱، مسند احمد: ج ۶ ص ۱۸، بصائر الدرجات: ج ۱ ص ۵۰۳، تهذیب الاحکام: ج۶ ص ۱، منتهی‌المطلب للحلی: ج ۲ ص ۸۸۷، السیره‌النبویه لابن‌کثیر: ج ۴ ص ۴۴۹. ادامه دارد...
دهۀ آخر ماه صفر بود. مدّتی از حوادث تلخ کوی دانشگاه تهران گذشته بود. جوّ جامعه هنوز مقداری ملتهب بود. برای شرکت در مراسم عزاداری به منزل حاج آقای امجد رفته بودم. مجلس خوب و با معنویّتی بود. امّا یک چیز غیر عادی بود که توی ذوق می‌زد. آدم‌هایی اونجا نشسته بودند که خارج از اون جلسه، دیدگاهایی کاملا متفاوت با هم داشتند. سیدهادی‌خامنه‌ای، مرحوم سیدعلی‌اکبرابوترابی، محمدهاشمی‌رفسنجانی، شیخ‌کاظم‌صدیقی، دکتراحمدتوکلی‌، آیت‌الله خوشوقت و... دیدگاه این آدم‌ها در بسیاری از مسائل جاری کشور ۱۸۰ درجه با هم متفاوت بود و حتی به مانند کارد و پنیر شده بودند ولی همگی اونجا کنار هم آرام و متین نشسته و عزاداری می‌کردند. به اقتضای شور جوانی‌ام طاقت نیاورده و پس از پایان جلسه یکراست رفتم کنار حاج آقای امجد که میزبان مراسم بود نشستم و تعجّب خودم را به ایشان ابراز داشتم. ایشان پاسخی به من داد که تا مدتی فکر می‌کردم پاسخ بسیار خوبی است. ایشان به منِ طلبهٔ یک لاقبا فرمود: اینجا خیمۀ امام حسینه و هر کسی که حسینیه زیر این خیمه جایی برای او وجود داره! سخنی به ظاهر زیبا و جذاب که تا مدّتی با آن، صفا می‌کردم تا اینکه روزی از روزها از مرحوم آیت‌الله آقای خوشوقت شنیدم که: مومن باید راه و روش روشنی داشته باشه تا دوست و دشمن تکلیفشون رو بدونند. یکی به میخ و یکی به نعل زدن، روش خوش‌آتیه‌ای نیست. آدم باید تکلیفش با خودش معلوم باشه. اتفاقا بعدها شنیدم که آقای خوشوقت با اینکه خودشون مدتها به این روضه رفت و آمد داشتند یکی دوبار به آقای امجد تذکر داده بودند که ارتباط حسنهٔ شما با همهٔ این آقایون نمی‌تونه معنای خوبی داشته باشه. فکری به حال خود کنید. آقای خوشوقت بعد از ادامه رویّهٔ آقای امجد، دیگه به اون جلسات نرفت. متاسفانه آقای امجد راهی رو در پیش گرفت که از گفتنش دهانم تلخ می‌شود. حیف!!! https://www.instagram.com/p/CaNmeHQoEdC/?utm_medium=share_sheet
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت نود و هشتم آهْ پدر هر چی علائم بیماری در چهرهٔ پیامبر بیشتر نمایان می‌شد دو نگرانی در وجود مبارکش افزایش پیدا می‌کرد. یکی دلشوره از گرفتاری‌ها و مصائبی که در انتظار دخترش فاطمه و دامادش علی بود و دیگری نگرانی بابت اختلافات بر سر جانشینی بعد از رحلتش. تشویش رسول خدا برای فاطمه بعد از ملاقاتی که با جبرئیل داشت زیادتر شد. آخه فرشتهٔ وحی طیّ دیداری به پیامبر خدا اظهار کرده بود: دختر و دامادت بعد از تو مورد ظلم و بی‌مهریِ مردم واقع می‌شند و حقشون غصب و پایمال می‌شه! به علی ستم می‌شه و آدم‌های نابکار علی رو از حق جانشینی تو محروم می‌کنند. علاوه بر این، فرزندانش رو می‌کشند و بچۀ فاطمه رو که بهش بارداره از بین می‌برند و گستاخانه وارد خونۀ فاطمه می‌شند. البته بعدها قائم که از فرزندان فاطمه هست قیام می‌کنه و این وضع رو تغییر می‌ده و فرمانش حاکم می‌شه و همۀ امت دوست‌دار واقعیِ این خونواده می‌شند. هر چند پیغمبر در پاسخ به جبرئیل فرموده بود صبر می‌کنم، اما همین مقدار اخبار غیبی از آیندۀ فاطمه و شوهرش و بچه‌هاش کافی بود تا پیامبر مضطربِ سرنوشت اون‌ها بشه و در صدد انجام کاری برای پیشگیری از این حوادث ناگوار بر بیاد. بعد از این ملاقات هر وقت نگاهِ غم‌بار پیغمبر به فاطمه میفتاد بی‌اختیار اشک توی چشم‌هاش حلقه می‌زد. به ویژه اینکه فاطمه باردار بود و توی اون شرایط، نیازمند آرامش برای وضع حمل. وقتی از حضرت سوال می‌‌شد که چرا با دیدن فاطمه شروع به گریه می‌کنید، با صدای بُغض‌کرده پاسخ می‌داد: وقتی فاطمه رو می‌بینم به یاد مصیبت‌های آیندۀ او میفتم. گاهی پیغمبر مصائب فاطمه رو یکی‌یکی بر می‌شمرد و آخرش می‌گفت: هر کسی فاطمه رو اذیت کنه و حقش رو غصب کنه ملعونه و جاش توی جهنّمه! علی‌بن‌ابی‌طالب می‌گه یادمه روزی از روزها پيامبر دستم رو گرفته بود و دوتایی داخل يكى از كوچه‏‌هاى مدينه قدم می‌زديم. به باغى رسيديم. من گفتم: چه باغ زيبايى؟! پيامبر بلافاصله فرمود: توی بهشت از اين زيباتر براى تو وجود داره! به باغ ديگه‌اى رسيديم. من دوباره گفتم: چه باغ زيبايى؟! پيامبر دوباره فرمود: توی بهشت از اين زيباتر براى تو وجود داره! تا اين كه به هفت باغ رسيديم و هر بار من می‌گفتم: چه باغ زيبايى و پيامبر می‌فرمود: توی بهشت از اين زيباتر براى تو وجود داره! به جای خلوتی رسیدیم. پیامبر من رو به آغوش گرفت و بلند بلند گريه كرد. گفتم: آقا! چی باعث شد كه گريه كنيد؟ حضرت در جوابم فرمود: كينه‏‌هاى نهفته در سينه‏‌هاى عدّه‏‌اى نسبت به تو كه پس از من نمايان می‌شه! این جملۀ پیغمبر برای علی تازگی نداشت، چرا که در جنگ خيبر هم وقتی پیغمبر پرچم رو به على‌ داد به ایشون فرمود: بترس از كينه‏‌هاى نهفته در سينه‏‌هاى عدّه‏‌اى نسبت به تو كه پس از من، نمايان می‌شه! خدا و همۀ لعنت‌كننده‌ها این آدم‌های کینه‌توز رو لعنت می‌كنند. رسول خدا هر چی به آخر عمر مبارکش نزدیک‌تر می‌شد بی‌تابی‌هاش برای فاطمه آشکارتر می‌شد. یکی از روزهای آخر زندگی پیغمبر بود که علی و فاطمه و حسن و حسین به دیدار پیامبر رفتند. همین که نگاه علی به پیامبر افتاد اختيار از کف داد و شروع به گريه كرد. پیامبر با گریۀ علی به گریه افتاد و فرمود: اشک نریز عزیزم. زمان جدايى فرا رسيده! تو رو که برادرم هستی به خدا می‌سپارم. گريه و غم و اندوه من براى تو و فاطمه‏ است كه بعد از من پايمال می‌شید. چرا كه اين قوم برای ستم‌کردن در حق شما هم‏داستان می‌شند. گریۀ من بابت ضربتى هست كه بر فرق تو زده می‌شه، گریۀ من از چنگى هست كه فاطمه بر گونۀ خودش می‌زنه، گریۀ من از نيزه‏‌اى هست که بر ران حسن فرو برده می‌شه، گریۀ من از زهری هست كه بر حسن نوشانده می‌شه و گریۀ من از كشته‌شدن مظلومانه و غریبانۀ حسینه! همۀ اون‌هایی که دوروبر پیغمبر نشسته بودند از شنیدن این حرف‌ها سخت به گریه افتادند. علی، اشک مبارک پیغمبر رو پاک کرد و فرمود: ناراحت و غمگین نباشید یا رسول‌الله! خداوند ما رو براى رنج و بلا و امتحان آفريده! ابن‌عبّاس که اونجا حاضر بود، می‌گه پیغمبر در ادامه فرمود: گریه می‌کنم براى فرزندانم و كارى كه بدترين‏‌هاى امّتم، پس از من با اون‌ها می‌كنند. دخترم فاطمه رو می‌بينم كه پس از من به اندازه‌ای بهش ستم می‌شه که گویی فرياد آهْ پدر آهْ پدرِ او بلنده و هيچ كس از امّتم به ياری دخترم نمی‌شتابه! جلاءالعیون: ج ۱ ص ۱۸۴، فرائدالسمطین: ج ۲ ص ۳۴، الأمالي‎للصدوق: ص ۱۹۷ ح ۲۰۸ و ح ۲۰۰، المناقب لابن‎شهر‎آشوب: ج ۲ ص ۲۰۹، الأمالي‎للطوسي: ص ۱۸۸ ح ۳۱۶ ص ۳۵۱ ح ۷۲۶، كشف‎اليقين: ص ۴۵۷ ح ۵۵۹، الطرائف: ص ۵۲۱، المناقب‎للخوارزمي: ص ۶۱ ح ۳۱، بحار‎الأنوار: ج ۲۸ ص ۴۱ ح ۴ ص ۴۵ ح ۸ ج ۲۲ ص ۲۸۸ ح ۵۸ ص ۴۹۰ ح ۳۶ ج ۴۴ ص ۱۴۹ ح ۱۷. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت نود و نهم اشک‌تمساح پیامبر بارها به جانشینی بعد از خود اشاره کرده بود؛ بااین‌حال دلشوره، رسول‌خدا رو رها نمی‌کرد و دلش عینهو سیر و سرکه می‌جوشید. البته ماجرای بی‌نظیر غدیر خم به تنهایی کافی بود تا وجدان‌های خفته رو به تلنگری بیدار کنه؛ اما پیامبر با دیوِ نفس و هوسی که به جون برخی از یارانش اُفتاده بود چی کار باید می‌کرد؟! گویی بعد از بیان اونهمه شایستگی‌های علی‌بن‌ابی‌طالب برای خلافت، آخرین تیر در ترکش این بود که خداوند، سپاه روم رو راهی سرحدّات اسلامی کنه. بلکه پیغمبر به این بهانه بتونه حضراتِ طمّاعِ به مُلک رو از مدینه خارج بکنه تا انتقال حاکمیت از نبوت به امامت در فضایی آرام و به دور از مناقشه میسّر بشه! پیامبر به یکی از سپاهیان جوانش به اسم اُسامه دستور داد تا هرچه سریع‌تر سپاه اسلام رو برای مقابله با تهاجم لشگر روم به سمت سرزمین شام حرکت بده! همچنین به همهٔ مهاجرین و انصار غیر از علی‌بن‌ابی‌طالب دستور اکید داد که سپاه اسامه رو آمادهٔ حرکت به طرف مرزهای روم کنید و هر چه سریع‌تر از مدینه خارج بشید. پیامبر برای محکم‌کاری این جمله رو هم مکرر فرمود که لعنت خدا بر کسی که از حرکت و شرکت در سپاه اُسامه طفره بره! اسامه طبق فرمودهٔ پیامبر خارج از مدینه در جایی به اسم جُرَف اردوگاهی نظامی برپا کرد. بیشتر مردم حتی ابوبکر و عمر هم یکی پس از دیگری به اردوی اسامه می‌پیوستند. عایشه و حفصه، دخترهای ابوبکر و عمر که همه چی رو زیزیرکی می‌پاییدند به محض اینکه متوجه شدند حال شوهرشون، پیغمبر خوب نیست دزدکی، قاصدی روانهٔ اردوگاه اسامه کردند. راپورتچی خودش رو به ابوبکر و عمر رسوند و از قول عایشه و حفصه گفت که رسول خدا حالش خوب نیست و ساعت به ساعت داره وخیم‌تر می‌شه! صلاح توی اینه که شما برگردید. ابوبکر و عمر به بهانهٔ عیادت از پیامبر و اینکه به وجود ما احتیاج داره از اردوگاه نظامی به مدینه برگشتند. این دو یکراست به دیدار پیغمبر رفتند تا از نزدیک همه چیز رو زیر نظر بگیرند. همین که چشم پیامبر به این دو افتاد بی‌درنگ فرمود: مگه به شما نگفتم با اسامه برید؟! مگه نشنیدید که متخلّف از سپاه اسامه رو نفرین کردم؟! ابوبکر و عمر که اشک‌تمساح می‌ریختند در جواب گفتند: ما نمی‌تونستیم شما رو در این حال رها کنیم و بریم!!! پیامبر هر چه اصرار به رفتن اون‌ها کرد بی‌فایده بود. بعدها بعضی‌ها تلاش کردند تا نافرمانی ابوبکر و عمر رو اینجوری ماست‌مالی کنند که اون‌ها دل‌نگران پیامبر بودند. این ماله‌کش‌های بی‌مزد و مواجب، انگاری یادشون رفته که خداوند توی قرآن دستور داده بود اونچه پیغمبر به شما دستور داد اطاعت کنید و از اونچه نهی کرد پرهیز کنید. یا جایی دیگه می‌گه: ای رسول ما، به این مردم بگو اگه خدا رو دوست می‌دارید از حرف‌های منِ پیغمبر که فرستادهٔ او هستم بی‌چون‌و‌چرا اطاعت کنید تا خدا هم شما رو دوست داشته باشه. اما چرا ابوبکر و عمر علی‌رغم دستور اکید و پرتکرار پیغمبر توی مدینه جاخوش کردند؟!! الملل و النحل للشهرستانی: ص ۲۹، السیرة النبویّة لابن‌هشام: ج ۶ ص ۵۴، الطبقات الکبری: ج ۲ ص ۱۹۰، الارشاد للمفید: ص ۹۴، اعلام الوری: ص ۸۲. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد هذیان می‌گه! شامه‌های تیز ابوبکر و عمر بو برده بودند که اگه از مدینه دور باشند ممکنه رسول‌خدا از دنیا بره و علی‌بن‌ابی‌طالب زمام امور رو به دست بگیره! این دو نفر به شدت مضطرب بودند که نکنه وقت برگشت در مقابل یک عمل انجام‌شده قرار بگیرند و دیگه کاری از دستشون بر نیاد. یا ممکنه رسول‌خدا در نبودشون دست به قلم بشه و در مورد علی‌بن‌ابی‌طالب کتباً هم وصیّت کنه و این‌ها آرزوی خلافت رو که از خیلی پیش‌ترها توی سر داشتند به گور ببرند. این شد که برق‌آسا به مدینه برگشتند و پیه بدنامی در نافرمانی از پیامبر رو به تن خودشون مالیدند. اتفاقا پیش‌بینی ابوبکر و عمر درست از کار در اومد. پیامبر که توصیه‌هاش دربارهٔ خلافت علی‌بن‌ابی‌طالب رو بی‌فایده می‌دید تصمیم به وصیت کتبی گرفت. داخل خونهٔ پیامبر و بالاسر ایشون خیلی‌ها از جمله همین عمربن‌خطاب چمباتمه زده بودند و چهارچشمی شرایط رو رصد می‌کردند. پیامبر که فرصت رو مناسب می‌دید خطاب به حاضرین فرمود: بیایید برای شما نامه‌ای بنویسم تا بعد از این هرگز گمراه نشید. عمربن‌خطاب که اوضاع رو به شدت وخیم و آرزوهای خودش رو بربادرفته می‌دید دست به کاری متهورانه زد. عمر بلافاصله در برابر این فرمودهٔ رسول‌الله با نهایت بی‌شرمی و گستاخی گفت: ولش کنید! مریضیش شدت پیدا کرده و داره هذیان میگه!!! قرآن برای ما کافیه!! یاوه‌گویی عمربن‌خطاب در بی‌احترامی آشکار به رسول‌خدا موجی از اختلاف و بگومگو دوروبر بستر پیغمبر خدا راه انداخت. عده‌ای می‌گفتند: قلم و کاغذی بیارید تا رسول‌خدا چیزی بنویسه اما عده‌ای که هواخواه عمر و ابوبکر بودند هرزه‌گویی‌های عمر در بالین پیغمبر رو تکرار می‌کردند. پیامبر به شکل بی‌سابقه‌ای از سوی عمر‌بن‌خطاب مورد اهانت قرار گرفت. توهینی که بدتر از اون تصور نمی‌شد. بعد از این اهانت بزرگ، جایی برای نوشتن نامه از سوی پیغمبر باقی نموند. عمر با گفتن این سخن بی‌شرمانه در صدد این بود که بگه معاذالله پیغمبر هذیان‌گوست و وصیت کسی که هذیان می‌گه پذیرفته نیست. عمر در حقیقت با یک تیر دو نشان زد. یکی اینکه به خاطر جار و جنجالی که راه انداخت پیغمبر رو از وصیت بازداشت و یکی هم اینکه به ایشون فهموند اگه وصیت هم بکنی فایده نداره و ما خواهیم گفت که پیغمبر در حال هذیان وصیت کرده! شاید به همین خاطر بود که وقتی سر و صداها خوابید و یکی گفت: آقا یا رسول‌الله! قلم و کاغذ بیاریم، پیامبر در جواب فرمود: بعد از گفتن این حرف چی بنویسم؟! یعنی وقتی من رو متهم به هذیان‌گویی کردید دیگه نوشتهٔ من اثری نداره! اینجا بود که پیامبر به ناچار مجبور به طرد مردم شد و فرمود: بلندشید و برید. شایسته نیست که در حضور پیامبری، نزاع و کشمکش کنید. بعدها ابن‌عباس هرگاه به یاد اون روز میفتاد قطرات اشک از گونه‌هاش به روی زمین می‌چکید و می‌گفت: بزرگ‌ترین مصیبت امت اسلام این بود که بین پیغمبر و اون نوشته، مانع پیش اومد. صحیح البخاری: ج ۲ ص ۱۱۸، مسند احمد: ج ۱ ص ۳۵۵، صحیح مسلم: ج ۵ ص ۷۵، تاریخ الطبری: ج ۲ ص ۴۳۶. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و یکم چهرهٔ مضطرب ۱ دل بی‌تاب فاطمه در واپسین ساعات زندگی پدر شاهد بی‌مهری‌های حیرت‌انگیزی از سوی برخی به‌ظاهر اصحاب‌ها بود. فاطمه که تاب و توان دیدن این اندازه از خیره‌سری امثال عمربن‌خطاب رو نداشت گوشه‌ای از اتاق، بی‌صدا کِز کرده و با مرور خاطرات خوش گذشته، آهسته‌آهسته اشک می‌ریخت او با دیدن خناسان، گرداگرد پیکر رنجور و رنگ‌پریدهٔ پدر به یاد بَخ‌ِّبَخِّ گفتن‌های چابلوسانهٔ همین جماعتِ ریاکار و مُزوّر به شوهرش علی‌بن‌ابی‌طالب در سفر حجة‌الوداع افتاد. او توی کُنج اتاق به آدم‌های بی‌وجدان و دنیاپرستی نگاه می‌کرد که در حجة‌الوداع از پیامبر شنیده بودند: من به هر کسی که ولایت دارم از این به بعد هم علی به او ولایت داره! مرغ خیال فاطمه به پرواز در اومد. به یاد خبری رازگونه و البته ناگوار افتاد. رسول‌خدا در بازگشت از حجة‌الوداع به فاطمه فرموده بود: دخترم! جبرئیل هر ساله یک‌بار قرآن رو برای من می‌خوند اما امسال دو بار این کار رو انجام داد. فاطمه با ابهام پرسیده بود: معنای این اتفاق چی می‌تونه باشه، که پیامبر پاسخ داده بود: به گمانم امسال آخرین سال زندگی من باشه! لحظاتی گذشت. بعد از توپ و تشرهای پیامبر به بیرون رفتن عمر و هم‌پالگی‌هاش، مقداری از شلوغی اتاق کم شد. فاطمه از فرصت خلوتی دوروبر بستر پدر استفاده کرد و خودش رو به بالین پدر رسوند. به چهرهٔ نورانی رسول‌الله که به زردی می‌زد نظاره می‌کرد و بی‌محابا اشک می‌ریخت. عرقِ مرگ عینهو دونه‌های مروارید از پیشانی و صورت پدر سرازیر بود. فاطمه با قلبی دردمند و دیدگانی پر از اشک و گلوی گرفته شروع به خوندن یکی از سروده‌های پدرشوهرش، ابوطالب دربارهٔ عظمت پیغمبر کرد. شعری که می‌گه: محمد، چهرهٔ روشنیه که به احترامش از ابرها بارون درخواست می‌شه. شخصیّتی که پناهگاه یتیمان و نگهبان بیوه‌زن‌هاست! ناگهان نگاه بی‌رمق پیامبر بازشد و به چهرهٔ مضطرب فاطمه افتاد. رسول‌خدا با اشارهٔ چشم، فاطمه رو به سمت خود فراخوند. فاطمه به آرومی روی زانوها نشست. اشک، امان زهرا رو بریده بود. پیامبر با دستان مبارکش اشک‌های صورت فاطمه رو پاک کرد اما هق‌هق‌های دختر قطع نمی‌شد. وابستگی غیر قابل وصفی بین پدر و دختر وجود داشت. پیامبر به سختی لب به سخن بازکرد و آهسته فرمود: دخترم! اینکه خوندی سرودهٔ ابوطالب دربارهٔ من هست. اما عزیزم! با این شرایطی که پیش‌آمد کرده مناسب‌تره که این آیه رو یادآور بشی: محمد فرستادهٔ خداست. پیش از او هم پیامبرانی اومدند و رفتند. آیا اگه محمد فوت کنه یا که کشته بشه شما باید به آئین گذشتگان خودتون باز گردید؟! اگه کسی به آئین گذشتگان خودش برگرده با این کار به خدا هیچ ضرری نمی‌رسونه بلکه خودش زیان می‌بینه! الطبقات الکبری: ج ۸ ص ۱۷، تاریخ الطبری: ج ۳ ص ۱۱۴، کشف الغمة: ص ۵۱، الارشاد للمفید: ص ۹۸. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و دوم چهرهٔ مضطرب ۲ فاطمه با همۀ وجود، محوِ شنیدن حرف‌های ناب و دم‌آخری پدر بود. برای اینکه صحبت‌های بابا رو بهتر بشنوه کمی خم شد و صورت به صورت رسول‌خدا نزدیک کرد. قطرات اشک از‌ چشم‌های فاطمه جاری شد و از گونه‌هاش به صورت پیامبر افتاد. لب‌های پیامبر آهسته تکون می‌خورد و حضرت چیزی دم گوش پارهٔ تنش می‌فرمود. جوری که اطرافیان متوجه حرف‌های پدر به دختر نمی‌شدند. گوش‌دادن‌های فاطمه همراه با دقت و اشک بود. اما کسی نفهمید پیغمبر چی فرمود که ناگهان چشم‌های خیس و اشک‌آلود فاطمه به طور عجیب و غافلگیرکننده‌ای به لبخند شکفته شد. ترکیب گریه و خنده، زیبایی مضاعف و بی‌نظیری به چهرۀ نورانی فاطمه داده بود. عایشه که دوباره شاخک‌هاش تیز شده بود و فضولیش گُل کرده بود، با اینکه در باطن به اندازۀ صنار و سی شاهی عقیده‌ای به منزلت فاطمه نداشت، می‌گه: با خودم گفتم این دیگه چه حالتیه از فاطمه؟! باباش توی بستر مرگ افتاده، اون‌وقت دخترک داره... من تا حالا این دختر رو از بقیۀ زن‌ها بالاتر می‌دونستم، اما حالا با این خندۀ بی‌وقت معلوم می‌شه که فاطمه هم مثل بقیۀ زن‌هاست. آخه یعنی که چی؟! یه‌بار گریه می‌کنه، یه‌بار می‌خنده!! با تعجب و اعتراض‌ جلو رفتم و پیش فاطمه نشستم. کمی که گذشت توی فرصت مناسبی پرسیم: نه به اون گریه‌هات و نه به این خندۀ آخری! ماجرا چی بود؟! فاطمه که انگاری من رو برای شنیدن این رازها فاقد صلاحیّت می‌دونست در جوابم گفت: به تو نمی‌‌‌گم؛ اگه بگم، افشاکنندهٔ رازی مهم هستم. به هر در و تخته‌ای که زدم فاطمه حکمت این کارش رو به من نگفت که نگفت. بعد از رحلت پیغمبر ازش دربارۀ راز اون خندهٔ بعد از گریه سؤال کردم. این‌بار در جوابم گفت: اون روز پدرم خبر از وفات خودش داد و این، موجب گریۀ من شد. این حرف عینهو آتیش به نیستان وجودم افتاد. پدرم می‌خواست کاری بکنه تا از اندوه و اضطراب من در این لحظات، مقداری کم بشه. اینجا بود که دم گوشم فرمود: فاطمه جانم! تو اوّلین نفر از اهلبیتم هستی که به من خواهی پیوست. این فرمودۀ رسول‌ خدا چنان فاطمه رو شاد کرد که ناخودآگاه خندید. حرف‌های پدر تا اندازهٔ زیادی اندوه وفات رو از دل دختر بُرد و از اضطراب ایشون کاست. جالب‌تر اینکه فاطمه بعد از شنیدن پیشگویی پدر صورتش برافروخته شد و‌ به طور معجزه‌آسایی از غم‌هاش کاسته شد. الارشاد: ج۱ ص۱۸۷، الامالی للطوسی: ص ۴۰۰، بحارالانوار: ج۲۲ ص۴۷۰، دلائل الامامة: ص۱۳۱. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و سوم طوفان‌های تازه فاطمه در سوگ رحلت پدر، رخت عزا به تن کرد. او در فراقِ جانسوز رسول‌الله شال عزا به سر می‌بست و چشمانی گریان و قلبی سوزان داشت. بهار زندگی فاطمه با رحلت بابای نازنین، رو به پاییزی‌شدن گذاشت. هرچند به یک معنا توی زندگی فاطمه، شیرینی جایی نداشت؛ چرا که تار و پود زندگی دختر پیامبر یا فشار بود یا جنگ و درگیری و فرار و بگیر و ببند و یا خبرهای اضطراب‌آور و نگران‌کننده! همۀ اینها دست به دست هم می‌داد و آرامش روحی فاطمه رو به هم می‌ریخت. انگاری درد از نهادِ فاطمه بود. به گفتۀ خودش: اگه مصائب وارده بر من به روزهای روشن وارد می‌شد روشنایی روزها به تاریکی مُبدّل می‌شد! با وفات پیامبر طوفان‌های سهمگین حوادث وزیدن گرفت. کینه‌های کینه‌توزانِ زخم‌خورده در بدر و خیبر و حنین سرباز کرد. شعله‌های آتش از زیر خاکسترِ پنهان، سر بلند کرد. منافقینِ به ظاهر مسلمون و در باطن مشرک به فکر انتقام‌جویی از اسلام نوپا افتادند. اسلام نوپا یعنی دایرۀ اهل‌بیت که فاطمۀ زهرا کانونش بود. تیرهای زهرآگین از هر سو فاطمه رو نشونه رفته بود. فاطمه گاه و بی‌گاه در گوشه‌ای خلوت می‌نشست و آهسته با روح پدر نجوا می‌کرد که بعد از رفتن تو یکّه و تنها شدم. حیران و محروم موندم. صدایم خاموش شد و پشتم شکست. آب گوارای زندگی در کامم تلخ شد. اُمّ‌سلمه همسر وفادار پیغمبر که متوجه ناله‌های فاطمه در فراق پدر شده بود خودش رو به دختر رسول‌خدا رسوند و خانوم رو به آغوش گرفت و جویای حالش شد. فاطمه آهی از سُویدای دل کشید و فرمود: از حالم چه می‌پرسی اُمّ‌سلمه؟! شب و روزم شده غم و اندوه و رنج. از طرفی پدرم رو از دست دادم و از طرفی می‌بینم به شوهرم علی که جانشین به حقّه پدرمه، ظلم می‌شه! به خدا سوگند که حرمت علی رو شکوندند. این‌ها کینه‌های بدر و انتقام‌های جنگ اُحده که توی قلوب منافقین پنهان بوده! به هر حال با رحلت پیغمبر خیلی‌ها از جمله عُمر و ابوبکر به حسب ظاهر بنا بود عزادار باشند ولی خیلی زود متوجه شدند که الان وقت چیدن میوه از درخته، چون صاحب باغ که علی‌بن‌ابی‌طالب باشه به کارِ آماده‌کردن پیکر پیامبر برای دفن مشغوله. این شد که عُمر پیکر رسول‌خدا رو رها کرد و به طرف محلّی مشورتی به نام سقیفۀ بنی‌ساعده رفت. اما ابوبکر فعلاً صلاح و مصلحت رو بر این دید که توی خونۀ پیغمبر و کنار پیکر بی‌جان رسول‌الله حضور داشته باشه. تاریخ الطبری: ج ۲ ص ۲۰۸، المناقب لابن‌شهر‌آشوب: ج ۲ ص ۲۲۵ ج ۳ ص ۳۶۲، روضةالواعظین: ص ۸۷. ادامه دارد...