"محمد"
ما تازه آمده بودیم قم و من هنوز دانشجو هم نشده بودم. پایگاهِ محل، هر سال برای شهدای گمنام پای کوه خضر یادواره میگرفت. من، محمد را سوار تَرکم میکردم و راه میافتادیم توی ادارات و ارگانها تا برای یادواره شهدا پول جمع کنیم.
آن روزها فقط گوش بودم و حرفهای محمد برایم خیلی جدید و جذاب بود.
یکبار حرفهایش که تمام شد گفت: دعا کن برای انقلاب. یک لحظه جا خوردم. برای من که شاید آن روزها سقف دعاهایم این بود که CG ام بشود CDi این حرف باعث شد به خودم بگویم: مگر برای انقلاب هم باید دعا کرد؟!
اما آن روزها و آن حرفها تازه شروع رفاقت من و محمد بود. گپ زدنهای ما روال شده بود و بعد نماز تا توی کوچه هم کشیده میشد. بعدها میخواستم طلبه شوم، محمد چید تا حاج آقا فلاح را ببینم در مورد طلبگی با او مشورت کنم. آن روزها گذشت و یکروز توی معصومیه محمد، دوستش را به من معرفی کرد و به شوخی گفت: او قرار است بعد حاج قاسم فرمانده نیرو شود. اتفاقا دوستش هم انگار از این حرف محمد خیلی خوشش نیامد. گذشت اما آن چهره از ذهنم نرفت تا عکسش را توی گوشی محمد دیدم. او شهید شده بود و چند روز بعد هم پناهیان وصیت نامه شهید را پیش "آقا" خواند. شهید اسداللهی گفته بود: میدانم که شهید بعد از شهادت دستش برای کمک به انقلاب بازتر هم میشود.
امشب بعد از مراسم ختم دلم آرام نشد. رفتم شاهاحمد قاسم تا به سیره پدر، یک بار هم من برایش تلقین بخوانم. توی مسیر برگشت انگار تازه یاد آنهمه خاطرات مشترکمان افتادم. به یاد آن پلههای سنگی جلوی خانهشان که آنقدر مینشستیم و حرف میزدیم که صدای همسایههایشان را هم درمیآوردیم. به یاد آن روز که من داشتم میرفتم دانشگاه و محمد از سرکوچه بلند سلام کرد و لبخند زد و من دوستش داشتم. به یاد توصیه شب کنکور که پَنجا، پَنجاها را نزن. به یاد مجلس شهادت امام صادق (ع) که هرچه گفت بنشین تا ناهار، گفتم میخواستم خودت را ببینم و باید برم.
اما داغ محمد برایم یک چیزیست شبیه داغ از دست دادن یک رفیق و یک یار انقلابی. احساس میکنم یک نفر از جبهه را از دست دادهام. یک نفر از برادرهای ایمانی و رحم معنوی و این حرفها که محمد استادش بود. محمد بود که دستم را گذاشت توی دست اساتید اندیشمند انقلابی. رفاقت من و محمد شاید هیچوقت پر از صمیمیت نبود اما پر بود از محبت و مسئولیت...
حالا محمد به رفیق عزیزش حمیدرضا اسداللهی پیوسته و دستش برای کمک به انقلاب بازتر است. حالا و در شب ۲۲ بهمن ما هستیم که از محمد میخواهیم برای انقلاب دعا کند...
https://eitaa.com/talabenegasht
میتوانستم تا هوا گرم نشده برم و کولر را سرویس کنم اما این کار را نمی کردم. می گذاشتم تا هوا حسابی گرم شود بعد لباسهایم را بکنم و با یک لا زیرپیراهن بروم پشت بام و زیر تیغ آفتاب درهای کولر را در بیاورم، پوشالهای قدیمی را جدا کنم و شیارهای نمک گیر شده را یکییکی و باحوصله تمیز کنم بعد پوشالهای نو را جایگزین کنم و درها را بچینم پای دیوارِ پشتبام بعد با شلنگ پوشالها را آب پاشی کنم و بخیسانم و درهای کولر را جا بزنم. همه این کارها را می کردم تا به این جایش برسم. این جایش یعنی کار که تمام شد با همان بدن خیس و صورت سرخ آفتاب سوخته و زیرپیراهن بد بو، یک راست راه دوش حمام را بگیرم و یک آبی به سر بزنم و تَنی سبک کنم.
همه این کارها را می کردم تا به خودم بفهمانم که آفتاب و گرمای قم نباید "منفعلم" کند. "انفعال" را دوست نداشتم. حتی احساس می کردم اینکه زودتر و قبل از اینکه هوای قم گرم شود بخواهم پوشال بخرم و کولر را سرویس کنم هم از روی "انفعال" است. "انفعال" از گرمای خرما پزون قم.
بعدها، شاید سال دوم_سوم طلبگی بود. هرروز ظهر بعد از کلاسها از مدرسه میزدم بیرون و با تاکسی و اتوبوس خودم را می رساندم تهران تا در کلاس تعمیر کولر گازی شرکت کنم و شب وقتی به خانه می رسیدم ساعت یازده دوازده شب شده بود. تابستان آن سال هم رفتم سر کارِ کولرگازی.
کارکولر گازی در قم یعنی: دوظهر، پشت بام، تیرماه.
حالا که به عقب برمی گردم به نظرم اشتباه می کردم. آن کارها با آن همه زحمت و با هرمنطقی من را از طلبگی دور می کرد. اما همه آن زحمات و سختیِ آموزش و بعدش هم کار، برای همین بود؛ "انفعال" را دوست نداشتم.
چند روز پیش بود. بعد از بارها و بارها جلسه و گفتوگو، علی را کشیدم کنار. گفتم علی بیخیال. بیا و خودمان دونفری بزنیم بیرون. گفتم هزاروچهارصد چی کار کردیم حالا هم همان. با این فرق که به جای اینکه راسته بازار را بگیریم و از اول تا آخرش را گز کنیم. این بار برویم سراغ خواصِ آن صنف یا بازار یا باشگاه یاهرچی.
ادامه دارد...
#دعوت
https://eitaa.com/talabenegasht
قرارمان برای ساعت چهار است. ساعت چهار ربع است و من توی راهم. تماس می گیرد. جواب که می دهم از صدایش میفهمم او هم توی راه است و هنوز نرسیده. سریع می گویم کجایی بابا علافمون کردی. می گوید چند دقیقه دیگه میرسد و بیایم پایین تا برویم. به کوچه خانه طلاب که می رسم، از دور می بینم که می زند بغل و پارک می کند. من هم آرام آرام میروم و کنارش پارک می کنم. نگاهم که می کند می زند زیر خنده.
می گوید بیا با ماشین من برویم. قبول نمی کنم. می گوید ماشین من گاز سوز است. می گویم سنگ کاغذ قیچی کنیم. عمامه سرش است. اول اینطرف و آنطرف را نگاه می کند. بار اول را می بازم. می گویم دوبار. می گوید عین فاطمه ما میمانی، چرا جر میزنی؟! بار دوم را هم که می سوزم. می گویم هر کس که بسوزد باید او ماشینش را بیاورد. می گوید ممد فاطمه ما چهار سالش است و سوال می کند که تو چند سالهت شده.
هوا برفی است. علی میگوید هواشناسی گفته بعد از آن سال هشتاد و شش و برف و سرمای سخت این بیشترین برف است. علی می پرسد حالا کجا برویم. آدرس خازنی را می دهم. خازنی تراشکار است. چند روز قبل رفته بودم اکسلهای عقب را گریس خور کنم. آن روز که وارد مغازهاش شدم انگار که رفته باشم نمایشگاه دفاع مقدس؛ درودیوار را پرکرده بود از عکس امام و آقا و شهدا. می پرسم: علی توی هزاروچهارصد که می رفتیم سراغ خلق الله، اینطور شروع میکردیم که شما رای می دهید یا نه. حالا اینها رایشان را که می دهند. به نظرت چه کار کنیم؟! همینطور بگوییم که آقا ماموریت داده به خواص که فعال بشوند، بعد هم بگوییم از نظر آقا خواص همانی است که تریبون دارد مخاطب دارد بلندگو دارد و بین دوستو آشنا خَرش می رود؟! هر دو ساکت میشویم و می رویم توی فکر. بعد خودم جواب خودم را میدهم. میگویم علی بیا و همینطور بگوییم همینقدر گلدرشت. اگر قرار باشد بخواهیم سراغ خواص برویم و نتوانیم حرفهای آقا را صریح بگوییم هم که دیگر باید جمع کنیم از ایران بریم.
تراشکاری بسته است. به علی میگویم گِرد کند. یاد تعویض روغنی میافتم که خازنی بعد از نصب گیریس خور حوالهام می دهد به او. فامیلش وفایی است. آن روز بعد از گریس کاری از من پرسید که روحانی هستی؟! بعد می گوید من به طلبه ها تخفیف می دهم و توی دفترچه ای که بهم میدهد می نویسد "تخفیف روحانیون". وقتی توی دفترچهام داشت همان "تخفیف روحانیون" را مینوشت چشمم افتاد به عکس حاج قاسمی که زیر شیشه میزش گذاشته بود.
آسمان که میبارد دلها رقیق می شود. شاید به خاطر همین است که دعا هم مستجاب میشود. وقت نزول "مَطر" من السماء. حالا دیگر رسیدهایم در مغازهی تعویض روغنی. بلند، طوری که علی هم بشنود میگویم خدایا خودت شاهدی این کارها چقدر برایم سخت است. بعد دستگیره را می کشم و پیاده می شوم.
ادامه دارد...
#دعوت
https://eitaa.com/talabenegasht
اگر شما مشتتان را آب کنید و پای گلدانی بریزید حتما کار خوبی کردهاید. ثواب هم دارد. خداخیرتان بدهد. اما یک وقتی شما روی همان آب سد میبندید و از آن برق میگیرید. این یکی اصلا یک کار دیگر است. یک هنر دیگر است. شما سطح کار را تغیر دادهاید.
انفاق هم اینطوری است. یک وقتی شما دست میکنید توی جیبتان و به خیریهای یا فقیر و گرسنهای کمک میکنید؛ که خیلی هم خوب است و باید هم بکنید و دم شماهم گرم. اما یک وقت با کمکتان باعث میشوید مقاومت مردم فلسطین و غزه نشکند و نفس "جبهه مقاومت" چاق شود. این یکی اصلا یک کار دیگر است. یک چیز دیگری از آب درمیآید و یک هنر دیگری است. اینطور کمکتان وسعتش کل جبهه را میگیرد. اینطور خدا و رسول را نصرت دادهاید. اینطور جامعه ولایی را تقویت کردهاید. اینطور که بشود میشود "یُقرض اللهَ قرضاً حسناً". و نهایتا اجرش هم فرق میکند و اجرش هم میشود "اجر کبیر".
پیشنهادم اینکه حالا که سفره جهاد اینقدر بزرگ شده. حالا که حضور در جبههها وسعت گرفته و پایَش تا تبلیغ و تبیین و روایت هم کشیده شده و حالا که به قول آقا باید روز به روز به "جبهه مقاومت" کمک کرد. ما هم سهمی داشته باشیم و جبهه را تقویت کنیم.
میتوانید از صفحه لیدر در قسمت "وجوهات" و بعد از آن "کمکها" گزینه جبهه مقاومت یا کمک به مردم مظلوم غزه، یمن، سوریه و ... را انتخاب کنید تا سفره انفاقِ مجاهدانه را تا جلوی خودمان هم بکشیم...
به نیت کریم اهل بیت امام حسن مجتبی علیه السلام:
https://www.leader.ir/fa/monies
https://eitaa.com/talabenegasht
برادرم و خواهرم، بیاییم این جنگ را هم پیروز شویم.
گفتم فکر کنید یک تسبیح اینجا و جلوی پایم زمین افتاده باشد. حالا فکر کنید که روایت غالب این است که اینجا یک محیط معنویست. این تسبیح باعث میشود چه چیزی در ذهن ما بنشیند؟! معلوم است اینکه لابد کسی مشغول ذکر و عبادت بوده. یا مثلا وقتی نماز شبش را میخوانده بعد سیصد بار العفو العفو گفتن خوابش برده یا از حال رفته یا هرچی...!
حالا فکر کنید روایت غالب این است که اینجا محیط بینظمیست. حالا چی؟! همان تسبیح نقش دیگری را توی ذهن ما میسازد اینکه اینجا همین است. یِلخی و شلخته. اصلا بچه مذهبی و حزب اللهی همین است. بینظم، بیبرنامه و البته تسبیح به دست.
دوره داشتیم و قرار بود درمورد اهمیت روایت و اینها یک چیزی قبل از نماز بگویم. میخواستم کلان روایت یا اَبَر روایت را توی ذهن بچهها بسازم و از خورده روایتهایی بگویم که آن اَبَر روایت را میسازد...
حالا هم همان...
نمیخواهم سرتان را درد بیاورم و حرفهای تکراری بزنم. آقاهم که گفته پشیمانشان میکنیم و سیلیاش را خواهند خورد؛ اما برادر و خواهرم من و شما نباید سربار باشیم برای محور مقاومت. من و شما نباید از این فضای رسانهای تاثیر بگیریم. من و شما نباید بزن بزن راه بندازیم و از این تحلیل پلاستیکیها که: خدا کند برای تصمیم گیران نظام تصمیم سازی نشود و فلان...! نباید باخورده روایتهایمان ذهنیتِ غالب اشتباه بسازیم. ما تا همین حالایَش هم کلی سردار زاهدی دادهایم که شاید کسی اسمش راهم نشنیده باشد. اما حالا و روی زمین، "مقاومت" با همان صبر و حوصلهاش اسرائیل را در موقعیت اره قرار داده و اسرائیل حالا نه راه پس دارد نه پیش.
حالا کسی پیروز این جنگ است که رسانه را ببرد. و الا ما هرجایی را هم بزنیم. سریع آن راهم فاکتور میکنند بر علیه جمهوری اسلامی و "انتقام سخت" را چماق میکنند توی سر خودمان.
«أَوَلَمَّا أَصَابَتْكُمْ مُصِيبَةٌ قَدْ أَصَبْتُمْ مِثْلَيْهَا قُلْتُمْ أَنَّىٰ هَٰذَا ۖ قُلْ هُوَ مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِكُمْ...
آیا هر گاه به شما آسیبی رسد در صورتی که دو برابر آن آسیب را به دشمنان رساندید باز هم میگویید: این (شکست) از کجاست؟ بگو: این (شکست) را از دست خود کشیدید...»
https://eitaa.com/talabenegasht
أللّهُمَّ انصُرِ الإسلَامَ وَ أهلَهُ وَ اخذُلِ الکُفرَ وَ أهلَهُ.
أللّهُمَّ انصُر جُیُوشَ المُسلِمِینَ.
أللّهُمَّ أیِّد وَ سَدِّد قَائِدَ المُسلِمِینَ.
أللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ.
اللّهُمَّ عَجَّل لِوَلیِّکَ الفَرَجَ وَ العَافِیةَ وَ النَّصرَ وَ اجعَلنَا مِن أعوَانِهِ وَ أنصَارِهِ وَ شِیعَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْهِ.
أللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ...
https://eitaa.com/talabenegasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فکر نمیکردم انقدر دوستَت داشته باشم...
https://eitaa.com/talabenegasht
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایا شکرت که این بنده هات رو در این دنیا دیدیم.
سلوک و طریقت را در دل آتش شهوات و قدرت طلبی ها دیدیم.
سخنان عجیب و غریب شهید سید ابراهیم عزیز را بشنوید.
درباره کارگزار مقدس ، نظام مقدس، ماه ذی القعده، شهادت و کرامت.
بعد به این فکر کنیم چگونه یک کارگزار میتواند مظهر امام رضا ع باشد.
لذت ببرید
@ali_mahdiyan
توی دنیای "ظریفها" دنبال "رئیسیها" باشیم.
اول
توی یک جمعی شبیه تِد. ظریف ایستاده بود و راهبردش را اینطور توضیح میداد که: یک دختر بچه نوجوان مشغول پوست کندن پرتقالی بوده و با پوست آن نمیدانم میخواسته چه کار کند. از آن طرف پسر بچه و برادرش، تشنه از بازی سر میرسد که پرتقال را بده من و در این گیرو دار پرتقال از بین میرود؛ درحالی که نه دختر خود پرتقال را میخوسته نه پسر پوست پرتقال را.
دوم
ظریف در مصاحبه با همسر عراقچی میگفت در دوران مذاکره کارمندان وزارت و خانوادههایشان توییتهای من را لایک نمیکردند. و اکثر لایکهای من از بیرون میآمد.
سوم
ظریف در مصاحبه با لیلاز میگفت من هزینه بیشتری برای میدان دادهام، نه برعکس! و این شهید سلیمانی بود که میگفت میخواهم تو این موارد را در مذاکرات مطرح کنی و بگیری.
دنیای "ظریفها" اینطوری است. توی دنیای ظریفها "دشمن" وجود ندارد. دعوایی هم اگر هست رنگَش پرتقالی است. تحریمی هم اگر هست، سر عدم ادراک متقابل است. همین قدر نایس و کول. توی دنیای "ظریفها" اسرائیل، غصب نمیکند. کودک کشی نمیکند؛ "حرامزاده" بازی در نمیآورد. توی دنیای "ظریفها" اگر آمریکاییها دستشان به ما برسد "جِرِ"مان نمیدهند.
"ظریفها" ارتباطاتشان با واقع همین است. غیر واقعی است؛ که چرا لایک نشدهاند. شاید حق هم دارند، چون میدانند چقدر فضای مجازی، حقیقت دارد.
در دنیای "ظریفها" دیپلماسی هم سرجای خودش نیست. فکر میکنند دیپلمات است که باید برای میدان تعیین تکلیف کند. انگار که ما میرویم و میجنگیم برای دیپلمات جماعت. برای اینکه او بتواند با کَری قدم بزند. مثلا که ما نباید "نبل و الزهرا" را آزاد کنیم تا دیپلمات آنجا سر افکنده نباشد. در "ادلب" شیعیان آزاد نشوند چون دیپلماسی نباید هزینه میدان شود. دیپلمات سیاست گذار هم هست. عرض کردم. ارتباطشان با واقع قطع است.
اما اشتباه نکنید! حرف من ظریف نیست. حرف من "ظریفها" هستند. "ظریفها" دستگاه محاسباتشان خراب است. تولید فکرشان ایراد دارد. اقتدار را چَپکی میفهمند. استقلال برایشان استخوان در گلو است، نه پایین میرود نه بالا میآید. توان داخلی برایشان مسخره بازی است. "ظریفها" میل به غرب دارند. غرب دوست دارند. چطور بگویم! مثل آن آخوند بالای منبر که هر وقت غَش کند میافتد سمت زنانه. حالا فکرش را بکنید "ظریفها" که از عاشورا درس مذاکره میگرفتند، بخواهند قرآن بخوانند و ترجمه کنند، چه چیز چرکی از آن ترجمه و تفسیر درمیآید و چطور گودرز را به شقایق میرسانند.
برادر و خواهرم!
بیایید در دنیای "ظریفها" دنبال "رئیسیها" باشیم...
https://eitaa.com/talabenegasht
روز انتخابات مجلس است. نزدیکهای ظهر. به ذهنم میرسد به شمارههای گوشیام سر بزنم و بگویم هنوز هم وقت هست. مخصوصا آنهایی که صدای بلندتری دارند، بلندگو تیریبونی دارند و در کل خرشان بیشتر میرود. بگویم آن ها هم اطرافیانشان را دعوت کنند. دعوت به مشارکت. اما خیلی سریع بیخیال میشوم. خیلی سختم است. قبلا از این کارها کردهام. بارها سرم را انداختهام پایین و رفتهام توی مغازه و سر کاسبیِ طرف و حرف انداختهام که بیا و رای بده. اما این بار فرق میکند اینبار اینها آشنا هستند. یک طوریام.
یککم برای خودم میچرخم.بلند میشوم. میروم سر یخچال، در را میبندم. کابینت را باز میکنم یک لیوان بر میدارم و برای خودم چای میریزم و برمیگردم سرجای اولم. دلم آرام نمیشود. میدانم اینطور وقتها قسمت سختش همان فکر و خیال کردن است. والا انقدر هم کار سختی نیست. با خودم حرف میزنم. به خودم میگویم تو که اول و آخر میخواهی زنگَت را بزنی بلندشو و مسخره بازی در نیار. یکذره فکر میکنم، بعد اینطور با خودم میبندم که خب آبرو بگذار. تهش این است که طرف میگوید به تو ربطی ندارد. خلاصه اینکه اینطور خودم را راضی میکنم.
زنگ میزنم به حاجحسین بهرامی. پسر قصاب روبروی پل نیروگاه. می گوید اصلا این مدت کارم همین بوده. گفت من رئیس اصنافم. از کشتارگاهها بگیر تا قصابهای شهر را خودم رفتهام پای حرفها و درد دلهایشان نشستهام، اره بیار تیشه بگیرش را کردهام، تا دور و برم کسی نماند که رای ندهد. بعد هم گفت چه کار کنیم؟! کشور خودمان است و همه سر یک سفره ایم.
تا اینجایش که ترکاندهام، آبرویی هم نگذاشتهام. به هر کس که زنگ میزنم یا بغلم میکند یا مثل حاج حسین از آنهاست که از خدا هم حزب اللهیتر است. مخاطبهای گوشی را پایین و بالا می کنم. چشمم می افتد به اسم "ممدرضا مکانیک" محمدرضا و مهدی برادرند. یکیشان جلوبندی ساز است و یکی مکانیک. اول به محمدرضا زنگ میزنم. مطابق معمول اول تیکه بارانم میکند که شیر نفت توی جیب شما آخوندهاست و فلان. بعدهم میگوید که خدایا این دروغهای مارا راستش کن؛ اتفاقا این راهم مطابق معمول میگوید. ماجرا را که میگویم حسابی تحویلم میگیرد. میگوید روی تخمِ جفت چشمهایم، هم رای میدهم هم دعوت میکنم.
همه چیز خوب است با همه آنهایی که میخواستم تماس گرفتهام. تا اینکه زنگ میزنم به "مهدی مکانیک" انتظارش را نداشتم. جا میخورم. من میخواستم به او بگویم که اطرافیانش راهم دعوت کند به مشارکت اما او میگوید که رای نمیدهد. خیلی هم حال حرف زدن ندارد. دلیلش هم همانهاییست که کف خیابان است. میگوید رای دادن چیزی را تغییر نمیدهد. بحثمان گرم می شود. حالا من می گویم او جواب می دهد، او میگوید من جواب میدهم. سر کار است و مدام هم میخواهد قطع کند. سر آخر میرود سراغ تحریمها. میپرسم تحریم که میشویم فشارش را کی تحمل می کند، می گوید مردم. میگویم همین که تحریم میشویم معلومِمان نمیکند که دشمن داریم؟! سکوت می شود. میگوید اصلا چرا باید دشمن داشته باشیم، ما خودمان برای خودمان دشمن تراشیدهایم. نمیدانم چرا ولی احساس میکنم دیگر نباید استدلال بچینم. میپرسم میتوانی اسم یک پیامبر را بگویی که دشمن نداشته باشد، بعد هم آیهاش را برایش میخوانم. نمیدانم چرا ولی اینطور وقتها قرآن خیلی جواب است. انگار میرود و میچسبد به فطرت طرف. بعد میگویم چرا هیچ نبی بدون دشمن نیست؛ چرا همه ائمه را دشمنهایشان شهید کردهاند. حالا دیگر او یکسره گوش است. من هم بحث را میکشانم به حاج قاسم و شهید مطهری که کسی که وسط جهاد و مبارزه است دشمن دارد والا این همه طلبه و روحانی و استاد اخلاق که کسی برایش اخم هم نمیکند. چند لحظهای به سکوت میگذرد بعد می گوید بخدا می دانم که تو حقوقت یک سوم درآمد من است. و شروع می کند به درد دل و اینکه چقدر گرفتار درمان پسربچهاش است. میگوید کام دهان پسرم مشکل مادرزادی دارد و بیمارستان چه بلایی سر او و پسر بچهاش آورده. حالا دیگر من گوشم و او جگر سوختهاش را نشانم میدهد.
https://eitaa.com/talabenegasht