روز انتخابات مجلس است. نزدیکهای ظهر. به ذهنم میرسد به شمارههای گوشیام سر بزنم و بگویم هنوز هم وقت هست. مخصوصا آنهایی که صدای بلندتری دارند، بلندگو تیریبونی دارند و در کل خرشان بیشتر میرود. بگویم آن ها هم اطرافیانشان را دعوت کنند. دعوت به مشارکت. اما خیلی سریع بیخیال میشوم. خیلی سختم است. قبلا از این کارها کردهام. بارها سرم را انداختهام پایین و رفتهام توی مغازه و سر کاسبیِ طرف و حرف انداختهام که بیا و رای بده. اما این بار فرق میکند اینبار اینها آشنا هستند. یک طوریام.
یککم برای خودم میچرخم.بلند میشوم. میروم سر یخچال، در را میبندم. کابینت را باز میکنم یک لیوان بر میدارم و برای خودم چای میریزم و برمیگردم سرجای اولم. دلم آرام نمیشود. میدانم اینطور وقتها قسمت سختش همان فکر و خیال کردن است. والا انقدر هم کار سختی نیست. با خودم حرف میزنم. به خودم میگویم تو که اول و آخر میخواهی زنگَت را بزنی بلندشو و مسخره بازی در نیار. یکذره فکر میکنم، بعد اینطور با خودم میبندم که خب آبرو بگذار. تهش این است که طرف میگوید به تو ربطی ندارد. خلاصه اینکه اینطور خودم را راضی میکنم.
زنگ میزنم به حاجحسین بهرامی. پسر قصاب روبروی پل نیروگاه. می گوید اصلا این مدت کارم همین بوده. گفت من رئیس اصنافم. از کشتارگاهها بگیر تا قصابهای شهر را خودم رفتهام پای حرفها و درد دلهایشان نشستهام، اره بیار تیشه بگیرش را کردهام، تا دور و برم کسی نماند که رای ندهد. بعد هم گفت چه کار کنیم؟! کشور خودمان است و همه سر یک سفره ایم.
تا اینجایش که ترکاندهام، آبرویی هم نگذاشتهام. به هر کس که زنگ میزنم یا بغلم میکند یا مثل حاج حسین از آنهاست که از خدا هم حزب اللهیتر است. مخاطبهای گوشی را پایین و بالا می کنم. چشمم می افتد به اسم "ممدرضا مکانیک" محمدرضا و مهدی برادرند. یکیشان جلوبندی ساز است و یکی مکانیک. اول به محمدرضا زنگ میزنم. مطابق معمول اول تیکه بارانم میکند که شیر نفت توی جیب شما آخوندهاست و فلان. بعدهم میگوید که خدایا این دروغهای مارا راستش کن؛ اتفاقا این راهم مطابق معمول میگوید. ماجرا را که میگویم حسابی تحویلم میگیرد. میگوید روی تخمِ جفت چشمهایم، هم رای میدهم هم دعوت میکنم.
همه چیز خوب است با همه آنهایی که میخواستم تماس گرفتهام. تا اینکه زنگ میزنم به "مهدی مکانیک" انتظارش را نداشتم. جا میخورم. من میخواستم به او بگویم که اطرافیانش راهم دعوت کند به مشارکت اما او میگوید که رای نمیدهد. خیلی هم حال حرف زدن ندارد. دلیلش هم همانهاییست که کف خیابان است. میگوید رای دادن چیزی را تغییر نمیدهد. بحثمان گرم می شود. حالا من می گویم او جواب می دهد، او میگوید من جواب میدهم. سر کار است و مدام هم میخواهد قطع کند. سر آخر میرود سراغ تحریمها. میپرسم تحریم که میشویم فشارش را کی تحمل می کند، می گوید مردم. میگویم همین که تحریم میشویم معلومِمان نمیکند که دشمن داریم؟! سکوت می شود. میگوید اصلا چرا باید دشمن داشته باشیم، ما خودمان برای خودمان دشمن تراشیدهایم. نمیدانم چرا ولی احساس میکنم دیگر نباید استدلال بچینم. میپرسم میتوانی اسم یک پیامبر را بگویی که دشمن نداشته باشد، بعد هم آیهاش را برایش میخوانم. نمیدانم چرا ولی اینطور وقتها قرآن خیلی جواب است. انگار میرود و میچسبد به فطرت طرف. بعد میگویم چرا هیچ نبی بدون دشمن نیست؛ چرا همه ائمه را دشمنهایشان شهید کردهاند. حالا دیگر او یکسره گوش است. من هم بحث را میکشانم به حاج قاسم و شهید مطهری که کسی که وسط جهاد و مبارزه است دشمن دارد والا این همه طلبه و روحانی و استاد اخلاق که کسی برایش اخم هم نمیکند. چند لحظهای به سکوت میگذرد بعد می گوید بخدا می دانم که تو حقوقت یک سوم درآمد من است. و شروع می کند به درد دل و اینکه چقدر گرفتار درمان پسربچهاش است. میگوید کام دهان پسرم مشکل مادرزادی دارد و بیمارستان چه بلایی سر او و پسر بچهاش آورده. حالا دیگر من گوشم و او جگر سوختهاش را نشانم میدهد.
https://eitaa.com/talabenegasht
راستش من به قالیباف رای دادم. قالیباف عقل عملی و نظریش یک پا میرود؛ و به نظرم مدیر جامع و کارآمدی است. چهل سال یک کله دویده و فحش خورده. خودش میگفت: من با فحش بالا نیامدم که حالا با فحش جاخالی بدهم. آبرو گذاشت. دمَش گرم. خداحفظش کند.
اما هرچه بود گذشت و تمام شد و حرف من اینها نیست.
اگر بخواهم حرف آخرم را اول بزنم این است که من آنجاییَم که حزب الله است. یعنی خیلی وقت است که با خودم اینطور یکدِله کردهام که نگاه کنم ببینم حزب اللهیها و "جامعه مومن انقلابی" کجا هستند و من هم با آنها باشم.
دلایلش هم زیاد است؛ حزب الله دشمن دارد و این یعنی دارد مسیرش را درست میرود، این یعنی هدف دارد و به خاطر همین هدف داشتن و به خاطر همین دشمن داشتنش رشد میکند. حزب الله آرمان دارد، برای آرمانش هزینه میدهد برای آرمانش حرکت میکند، مبارزه میکند، قیام میکند. حزب الله است که کار را درمیآورد. جبههها را پر میکند. حزب الله محیطش را معنوی میکند، جنگ را دفاع مقدس میکند. حزب الله به خاطر مقاومتش تابآوری جامعه را بالا میبرد و فشارهای اقتصادی را برای همه قابل تحملتر میکند، در مقابل تهاجم فرهنگی وا نمیدهد، منفعل نمیشود.
توی قرآن هم پر است از همین جامعه مومنینی که کار را پیش بردند یا باید ببرند. در قرآن جهاد دست اینهاست. رسانه دست اینهاست. عِلم و امامت دست اینهاست. نصرت رسول هم به دست "الله" است و به دست همین "جامعه مومنین" همین بچه حزب اللهیها. به نظرم اگر آدم کم نیاورد و با حزب الله بماند، آخرعاقبت بخیر میشود.
حزب الله البته شکست هم میخورد، آنجا که از کنار حرف رهبرش سوت میزند و عبور میکند. نمیدانم شاید ما همین حالا در این وضعیت هستیم. آقا گفت جهاد تبیین، آقا گفت تخریب نکنید، لجنپراکنی نکنید. همین حالا سَردر "خامنهای دات آی آر" خورده رقیب هراسی نکنید، کشور ضرر میکند. ما هیچ! ما نگاه!
بگذریم...
همه اینها را گفتم این را هم بگویم؛ حالا رای من "جلیلی" است. رای من آقای جلیلی است چون حزب الله رفته پشت ایشان. نه تنها رایم جلیلی است که تلاش میکنم رای هم بیاورد. مشکلی ندارم برایش هزینه بدهم. طعن بشنوم. فحش بخورم یا هرچی...
به نظرم شماهم با خودتان یکدِله کنید و خودتان را با حزب الله همراه کنید...
https://eitaa.com/talabenegasht
ما بردیم...
پریروز بود. گوشیَم دوبار زنگ خورد. مشغول صحبت بودم، جواب ندادم. بعد خودم تماس گرفتم. پسربچهای با صدایی ضعیف پرسید: شما رای میدهید؟!
خیاط خودَش توی کوزه افتاده بود. گفتم چطور؟! گفت "آخه میخواستم بگم به آقای جلیلی رای بدید". رفتم توی یکی اتاقها گوشی را گذاشتم روی آیفون و به دوستانم اشاره کردم که جمع شوید.
حالا دیگر من سوال بارانش کردم. اسمش حسن بود. بچه قم. از پردیسان زنگ میزد. پدرش طلبه بود. شمارهام را از بیستکال گیرآورده بود. اما سوالی پرسیدم که همه ما جوابش را میدانستیم و بعد از آن نوعی اشک و لبخند را توی صورت همه ما نشاند: "حسن آقا! چند سالته، تو مگه اصلا خودت رای میدی."
دوست نداشتم گفتوگوی بین ما تمام شود. گفتم "حسن آقا تو میگی من به جلیلی رای میدهم اما بیشتر برام آیه و دلیل بیار" گفت: جلیلی جانباز و رزمندهست. بعد گفت: آهان شما آقای رئیسی را قبول دارید؟! گفتم بعله، خیلی. گفت آقای جلیلی خیلی برای تحریمها کمک آقای رئیسی کرده. واقعا بغض کرده بودم. گفتم الهی فدایت شوم. گفتم حسن آقا دعایم کن و بعد دوباره تاکید کردم. گفت "شما به آقای جلیلی رای بده من حتما دعات میکنم". گفتم نه واقعا میگویم. حتما دعایم کن. گفت: شما مشتی هستی و پرطرفدار. حسابی خندیدم. باز هم گفتم حتما وقتی قطع کردی هرچیزی که خواستی و به دلت افتاد برایم از خدا بخواه. خداحافظی کردیم و قطع کردم. واقعا و از تهدلم میخواستم حسن آقای سیزده ساله دعایم کند.
https://eitaa.com/talabenegasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخواستم این بار را هم روایت کنم و از بشاگرد برایتان بگویم. اما وقت و تمرکزَش نیست.
به یادتان و دعاگویتان هستم.
تا ببینیم حضرت قدیم الاحسان چه چیزی تقدیر کرده.
اللَّهُمَّ...
أَحْيِ بِلَادَكَ بِبُلُوغِ الزَّهَرَةِ...
خدایا...!
سرزمینهای مردهات را با شکفتن شکوفهها زنده کن...
التماس دعا...
هدایت شده از بر پا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از احساس ما مطلع شوید تا بفهمید با چه کسی میجنگید.
@ali_mahdiyan
متن از محمدمهدی فرزند شهید همت:
مرا به سینهاش فشرد، بعد دور ترم کرد و درحالی که هر دو بازوی مرا در دست داشت ایستاده خاطرهای عجیب تعریف کرد.
"در شکاف درهی جنتا برای دورههای آموزشی مخفی شده بودیم و برای دستگیری و شکست ما هر کاری میکردند، وضعیت بسیار سخت بود و تمامی ما پنجاه نفر تنها دو کلاشینکف داشتیم. باورکردنی نیست اما همین کلاشینکفها تنها سلاح تشکیلات ما در آن دره سخت بود که یکی را از برادران جنبش امل گرفته و دیگری را با هزینه شخصی تهیه کرده بودیم."
حرف های سید را خوب به خاطر دارم، میگفت:" اولین بارقه امید ما چشمان مردی بود که در تاریکی دره میدرخشید، آمد و درست همینطور که تو را در آغوش کشیدم مرا به سینهاش چسباند. او محمدابراهیم همت بود و این دیدار آغاز راهی بود که ما را از آن دره به جایی رساند که در جنگ سی و سه روزه دنیا را انگشت به دهان گذاشتیم."
پدرم آن روز سلاحی نبرده بود، گفت من و دو یار همراهم از طرف امام آمدهایم شما را آموزش بدهیم. حسی با من میگويد که سید در دل گفته بود تو آموزش بده و من خودم پرورش میدهم، من خودم نیرو میسازم... و ساخت! از دو تا اسلحه انفرادی شروع کرد و یک ارتش ساخت.
حالا که شهید شده روشن است که تربیت شدگان او ایستاده و مقاوم خواهند بود و خدشهای به ایستادگی آنها نخواهد افتاد.
سیدالشهدای مقاومت اینقدر تکثیر شده است که نگران آینده او و حزباش نباشیم، تنها تلخی این ایام ماجرای آغوشی است که دیگر تکرار نخواهد شد و انگشت اشارهای که دیگر بالا نخواهد رفت.
از تمام برادران و خواهرانام استدعا دارم خشم خود را حفظ کنیم و اندوه کوتاهمان را پشت سر بگذاریم، بعضی روزها در نبرد وجود دارند که فرصتی برای گریه نیست.
میدان را خالی نکنیم، هیچ توفیقی بالاتر از شهادت نیست، انشاءالله ما هم به او و یارانش بپیوندیم.
محمدمهدی همت
هفتم مهرماه ۱۴۰۳
https://eitaa.com/talabenegasht
سید حسن تعریف میکرد وقتی جنوب لبنان در اشغال اسرائیل بود، رفتم خدمت "آقا". گفتم اینطور نمیشود. نحوه مبارزه ما سنخیتی باهم ندارد. یادم نیست سید دقیقا چه مثالی میزد اما انگار یک چیزی شبیه به اینکه مثلا ما یک نارنجک دستی پرت میکنیم سمت خاک فلسطین اشغالی در عوض آنها یک روستا را میآورند پایین...
خلاصه اینکه سید میگفت حرفم که تمام شد، "آقا" تامل کرد، لبخند زدو گفت: شما راهی غیر از این ندارید. راه همین است. مبارزه مدام و حتی کوچک با دشمن.
سید میگفت من برگشتم و برای تشکیلات همین را تعریف کردم و گفتم همین راه را ادامه میدهیم.
ادامهاش را هم که میدانید. آزادی جنوب لبنان ...
فکر میکردم شاید برای توضیح سید، خاطره و روایتی که خودش نقل کرد مناسب باشد. یک انسان با درگیری مدام و مدام و مدام با دشمن با آن ویژگیهای فردی فوق العادهاش. سید یک انسان ویژه بود، با کلمات فوق ویژه. تقریبا بعد از هر سخنرانی یک شاهکار خلق میکرد. آدم را یاد کلمات مولا در نهج البلاغه میانداخت. میتوانستی با آن جملات تحدی کنی؛ که اگر میتوانی مثلَش را بیاور.
سید استاد عملیات جنگ روانی بود. یک بار میآمد جلوی دوربین و میگفت همین حالا که دارم با شما صحبت میکنم کشتی اسرائیلی را میزنیم و تمام. یک بار به دشمن نیشخند میزد. یکبار آنها را باد تمسخر میگرفت و جلوی همه عالم ریش اسرائیلیها میخندید. بازیشان میداد. میبردشان توی دَستگاه. منفعلشان میکرد. دشمن را ول نمیکرد، اول حسابی نشانَش میدادو به چشمَش میآورد بعد هم خوارَش میکرد. ابهتَش را میشکست. سید توی همین فضای مبارزه تربیت شد. خودش را درگیر دعواهای مسخره حیدری نعمتی نمیکرد و با دشمن فرضی درگیر نمیشد دشمنَش واقعی بود و به خاطر همین رشد کرد و قد کشید. شما چند بار دیدهاید او با گروههای لبنانی، حتی مخالفَش؛ با رقیبهای سیاسیاش با مجلس یا دولت لبنان با شخصیتهای سیاسی درگیر بشود؟! تیکه بیاندازد متلک بارشان کند. قهر کند. یا هرچی...
در عوض سخنرانی نبود که سید انگشت در چشم اسرائیل نکند.
"آقا" گفت به او به چشم یک مکتب نگاه کنید. باید بنشینیم و بیشتر در مورد سید گفتوگو کنیم. مبارزه سید از قدیمها برایم مصداق این آیه بود:
{ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَى الْباطِلِ فَيَدْمَغُهُ، فَإِذا هُوَ زاهِقٌ }
سید با آن ایمان استوار و روح بلند پروازش مدام بر سر باطل میکوبید، مدام. آنقدر که مغز باطل دهن باز کند و نابود شود.
#مکتب_نصر_الله
https://eitaa.com/talabenegasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️کار علمیِ طلبگی یک فرآیند دیربازده است. یعنی طلبهای که شاید ده پانزده سال هم کار علمی کند نتواند بگوید تمام یا حتی بیشتر فروع دینی و فقهی را دیدهام کتابهای اصلی را خواندهام و اینها.
اما من به قدر همان حضور ده پانزده ساله و به قدر خودم یک چیز را خوب میفهمم. اینکه دین، شریعت و اسلام یک رویِکار دارد و یک زیرِکار. یک اسکلت دارد، یک ساختمان دارد و یک زیرساخت؛ که امام و آقا و اندیشمندان انقلاب مدام مخاطبهایشان را متوجه همین زیرساختها میکنند.
▪️آنچه میخواهم بگویم اینکه: برایم خیلی خیلی عجیب است که بسیاری از مبارزین و مجاهدین و شهدا، آنها که بعضا درس دین را نخواندهاند یا اگر خواندهاند به اندازه خیلیهایی که عمر گذاشتهاند، عمر نگذاشتهاند؛ به آن زیرساختها دست یافتهاند. یعنی مثلا به حقیقت توحید به حقیقت ولایت به حقیقت بعثت دست یافتهاند. ظاهرش را باطنش را دلالتهایش را، عمقش را درک کردهاند.
نمیدانم چطور توضیحش بدهم. مثل اینکه شما وقتی نقشه یک ساختمان را میبینید، میفهمید این بنا یک "اصلی" دارد. میفهمید این ساختمان یک فونداسیونی دارد یک پایه ستونی دارد و یک روبنا. انگار مجاهدین به آن فونداسیون راحتتر میرسند و درکش میکنند...
خیلی عجیب است...
{ و فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدِينَ عَلَى الْقاعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً }
شاید این فهم عمیق هم جزئی باشد از آن برتری که خداوند، وعدهاش را به مجاهدین راه خودش داده...
▪️بنشینیم پای کلمات مردی که انگار از "چشمه حکمت" آب حیات نوشیده...
https://eitaa.com/talabenegasht
فقط خودت را به امامت برسان
فرقی نمیکند کجایی، دور یا نزدیک.
فرقی نمیکند ماشین زیر پایت چیست، یا اصلا داری یا نه.
فقط خودت را به امامت برسان.
"وَ أَذِّنْ فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ رِجالاً وَ عَلى كُلِّ ضامِرٍ يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ"
زمانی که ابراهیم کعبه را بنا کرد. خداوند دستور داد: مردمت را برای حج صدا بزن. تا از هر راه دور و نزدیکی و با هر چه که میتوانند پیش "تو" بیایند، حتی اگر با آن شتر لاغر...
چرا؟! برای اینکه کعبه هم حقیقتی دارد. باطن دارد؛ و الا کعبه و بتخانه که فرقی ندارد.
https://eitaa.com/talabenegasht
میخواهی راه حسینبن علی را بروی؟!
اشتباه میکنی...
از یک جایی به آنور شیعه برای خودش سروشکلی پیدا کرد. طول کشید اما شیعه آرام آرام فهمید که شیعه است. فهمید امام دارد. امامَش دشمن دارد. فهمید همراه با امامَش باید مبارزه کند و هرچی. اما چطور فهمید؟! با خونِ جِگر؛ با اشتباهات مدامَش. جالب است یا شاید هم تلخ باشد که شیعه به ظن خودش و به تاسی از اباعبدالله (علیه السلام) بارها و بارها کاری کرد که امامَش آن را نمیخواست و عملا فقط خودش را به کشتن داد. اشتباه کرد، دست امامش را خط زد. پروژه ولیّ را خراب میکرد.
"و كَأَيِّن مِن نَبِی قاتَلَ مَعَهُ رِبِيّونَ كَثِير" شاید دلیل "معیت" با امام همین باشد که تو در دنیای فانتزی خودت سیر نکنی. دنبال برنامه خودت نباشی. دنبال ماموریت شخصی خودت یا حتی علاقه خودت نباشی. در معیت و همراهی با امامت باشی. مثلا قبل از انقلاب امام با شاه مبارزه میکرد اما یک عده با بهائیها مبارزه میکردند. نقشه امام را درک نمی کردند. اینطور همراه امام هم نمی شدند و جزو مردان الهی و رِبّی با امام هم حساب نمی شدند.
خب حالا که چی؟!
خب ما امام داریم. باید نقشه کلانش را بدانیم، باید طرح کلی و کلان او را بدانیم تا بتوانیم جای خودمان را پیدا کنیم و نهایتا بتوانیم کمکش کنیم. باید نقشه آقا را برای ایران و کل منطقه بدانیم. به نظرم اینکه مثلا آقا میگوید موفقیت پزشکیان و دولتَش موفقیت همهست بعد ما دنبال قاتل بروسلی میگردیم تا تخریبش کنیم. اینکه آقا مدام بگوید مسئولین نظام را تخریب نکنید بعد ما کار خودمان را بکنیم یا حتی اگر خطایی از آن ها دیدیم، نخ را بکنیم ریسمون یا اینکه "آقا" را مجبور کنیم تا مثلا بیاید پشت تیریبون و از این بگوید که: آنچه که درست بود در "وقت خودش" انجام گرفت یا هرچی. به نظرم خیلی وقت ها ریشه در عدم آگاهی ما از همان نقشه و طرح کلی و کلان دارد.
آقا در موقعیت های مختلف و بارها طرحش را توضیح داده و با مردم درمیان گذاشته. به نظرم بیشتر باید گفتوگو کنیم و آقا را بیشتر بخوانیم و به آن فکر کنیم.
https://eitaa.com/talabenegasht
با علی و سید از بشاگرد میآمدیم. توی راه بحث این بود که ما در اسلام پس انداز داریم یا نه. علی و سید یکطرف بودند. آنها میگفتند باید اگر اضافه داری در راه خدا بدهی برود. میگفتند پسانداز خلاف توکل و حسنِظن به خداست و در کل با روح شریعت سازگار نیست. البته مثالشان هم چیزی بود شبیه همین پساندازها و وسایل و طلا خریدن از ابتدای تولد برای جهیزیه و اینها...
من هم مخالفت چندانی نداشتم. اما میگفتم بدون پس انداز چطور میشود ماشین خرید، خانه خرید یا حتی اینها را ارتقا داد؛ یا اینکه "إعمل لِدُنیاک کأنك تَعيش أبدا". علی هم آنطرفَش را میگفت که "كأنك تموت غَدا"
خیلی هم البته بحث داغی نبود.
من حالا هم جمع بندی ندارم. البته قرائن و شواهد در قرآن انگار حرف سید و علی را بیشتر تایید میکند. همین "جاهدوا باموالهم"ها و "یجاهدون بالموالهم"ها، همین مفهوم "تکاثر" در سوره تکاثر یا "ألذی جَمعَ مالَه و عَدده" که شاید نزدیکتر هم باشد به همین معنای پسانداز؛ که خدا هم توبیخ میکند.
ضمن آنکه قرآن در بستر اجتماعی نازل شده، و انگار این آیات ظهور بیشتری در همین معنا دارد و اینطور به ذائقه زنده قرآن بیشتر میآید.
راستَش گفتنَش برایم سخت است اما گفتهاند صدقه واجب را آشکار کنید [صدقه واجب مثل خمس یا زکات] حالا هم که آقا کمک به مردم و رزمندگان لبنان را فرض کرده، من بیست، سی تومنی را گذاشته بودم کنار. خیلی هم کار خاصی با آن نداشتم، واقعا هم هیچوقت فکر نمیکردم آن پول برای "من" است. اما خب گذاشته بودمش کنار برای سفر زیارتی، مشهدی، کربلایی، چیزی. برای اینکه اگر دوستی مخصوصا دوستان همجبهه قرضی میخواستند، برای اینکه ماشین که حالا به خرج افتاده و انگار من بدهکارَش هستم که هر ماه میآید سراغم، برای اینکه یکیَم را بکنم دوتا یا یهقرون یهقرون جمع کنم تا ماشین را عوض کنم یا هرچی...
اما هر چه بود. اسمَش پسانداز بود و نیاز جبهه حتما بیشتر از نیاز من است؛ که ریختم به حساب مقاومت به امید اینکه شاید من هم شریک در آن گلوگهای باشم که پرت میشود سمت سینه یک اسرائیلیِ کثیف. یا پول قندی باشد روی میز موکبی کنار حرم عقیله بنی هاشم؛ که مهاجرین لبنانی با چایشان نوش جان کنند.
احساس هم نمیکنم مجاهدتی کردهام یا زندگیَم حالا به تکلُف میافتد.
مادرِ فاطمه هم یکی از النگوهایَش را تقدیم جبهه کرد...
از خدا میخواهم که کم مارا در راه خودش زیاد کند...
https://eitaa.com/talabenegasht
كان لِعَلي قميص من غزل فاطمة
يتقي به نفسه في الحروب...
علیعلیه السلام پیراهنی داشت؛
که همسرش فاطمه سلامالله علیها
برایش بافته بود، و آنرا به عنوانِ حرز
در جنگها بر تن میکرد...
بحارالانوار،جلد۳۹،صفحه۵۴
https://eitaa.com/talabenegasht
هدایت شده از نشریه خط
#نگاره
🌳 درخت زیتون
✍ محمد صالحی
1️⃣ ام زينب لباس یکسره نخی قرمزرنگی پوشیده بود و با یک دست پیازها را سرخ میکرد و دست دیگرش رها بود. عماد همان طور که ژاکتش را به تن میکرد و آماده بیرون رفتن میشد، دلش نیامد بدون سربهسر مادر گذاشتن خانه را ترک کند. جلو رفت و به شانه چپ مادر زد. مادر که از سمت چپ چرخید تا پشتش را نگاه کند، عماد از سمت راست مادر شروع کرد به تندوتند پیاز داغهایی که قبلاً سرخ شده بود و کنار دست راستش گذاشته بود را خوردن و خندیدن.
مادر چهرهاش را در هم کشید و با قاشق چوبی زد روی دست عماد. قاشق از جنس درخت سرو بود. عماد که میخواست دستش را بکشد، تیزی لبه کابینت دستش را خراشاند. ام زینب دلش آتش گرفت فوری با دو دستش دستهای بزرگ و مردانه عماد را گرفت و بوسید. عماد با دست دیگرش سر مادر را به سینه گرفت. عماد همان طور که سر مادر را به سینه داشت گفت: چیزی نشد. مادرگفت: چقدر جای من اینجا خوبه. بعد گفت: باقالابالدهن درست میکنم؛ دیر نیا.
2️⃣ ام زینب دیگر هیچ وقت باقالابالدهن درست نمیکند. هیچ وقت دیگر از آن قاشق چوبی استفاده نمیکند؛ حتی دیگر خیلی غذا هم درست نمیکند؛ اما ظهرها همیشه منتظر است تا عماد وارد خانه شود. درخت زیتون، هر سال جوانه میزند؛ اما دیگر ثمر نمیدهد.
3️⃣ مادر چسبیده به قبر و نای گریه هم ندارد. سرباز اما کلاه آهنی بر سر دارد. دو سرباز زن هم به جان دستهای ام زینب افتادهاند. دلش خسته و چشمش دریای سرخ است.
4️⃣ مادر کنار قبر با صدایی که ندارد میگوید فقط اجازه دهید همینجا بمیرم.
💻 تهیه نشریه:
👈 فروشگاه خانه طلاب جوان 👉
┈┄┅═✾ خــــــــــــــــــط ✾═┅┄┈