eitaa logo
طنزک
360 دنبال‌کننده
382 عکس
127 ویدیو
4 فایل
محتوای کانال تولیدی است. از این که عضو می‌شوید، عضو می‌مانید و عضو می‌کنید ممنونیم. برای نقد و نظر، تبادل، پیشنهاد و انتقاد: @alibahari1373 نخستین پست کانال: https://eitaa.com/tanzac/1267
مشاهده در ایتا
دانلود
نکند آمپول را اشتباه تزریق کرده باشد. موبایلش را از داخل کمد درآورد. بعد از چند ثانیه صدای موزیک پرندگان خشمگین بلند شد. همان طور که پرنده را به طرف چپ صفحه گوشی کشیده بود تا پرتابش کند سرش را از روی موبایل درآورد و رو به پرستار گفت: «مریم دیشب تا دو شب بهش ورمی‌رفتم. بالاخره ‌مرحله چهلش رو رفتم» مریم هم از پشت ماسک لبخند زد و گفت: «احسنت آقای دکتر. گفتم بالاخره موفق میشید» جوری از موفقیت حرف می‌زدند انگار عمل پیوند دندان اسب به انسان را انجام داده‌اند! دکتر پشت سر هم پرنده‌ها را پرتاب می‌کرد و میمون‌ها را درهم می‌کوبید. صدای جیغ و داد مهاجمان و جان‌باختگان کل درمانگاه را پر کرده بود. از روی یونیت بلند شدم و گفتم: «آقای دکتر معذرت می‌خوام مزاحم بازی‌تون میشم. اصلا دهنم بی‌حس نشده.» یک لحظه بازی را متوقف کرد. گوشی را روی سکو و کنار کامپیوتر گذاشت و به طرفم آمد. گفت: «مگه میشه؟ بذار ببینم.» آمپولی را که تزریق کرده بود دوباره نگاه کرد. ناگهان صدای خنده‌اش بلند شد و با دست راست، محکم روی ران همان پایش که چند سانت بالا آورده بود کوبید. گفت: «مریم دیدی چی شد؟ اشتباهی آب مقطر تزریق کردم» و بعد با مریم غش‌غش خندیدند. یک لحظه دلم برای پیرمرد چرک سوخت. درباره‌اش بد قضاوت کرده بودم. فکر می‌کردم بی‌شعورترین آدمِ درمانگاه اوست! ادامه دارد ... @tanzac
بازی را متوقف و سرش را از روی گوشی بلند کرد و گفت: «آفرین. نکته خوبی بود» و دوباره مشغول شد. صدا را تا ته زیاد کرده بود. گاز که می‌داد مسئول پذیرش درمانگاه هم می‌فهمید الان با چه سرعتی می‌راند و نفر چندم است اما مشکل حل نشد. هم زمان با بالا بردن صدای بازی، صدای خودش را هم بالاتر می‌برد، به طوری که باز صدای او به ماشین، غالب بود! در دل می‌گفتم: «بیچاره پیرمرد! فرهیخته‌ترین بود» پس از چند ثانیه یک مرتبه گفت: «عَه ... لامصب! ... باختم» و عصبانی به طرف من راه افتاد. سرم را از روی یونیت بالا آوردم و گفتم: «دکتر من درک‌تون می‌کنم. تو رو خدا مسلط باشید به خودتون. ایشالا تورنمنت‌های بعدی» با بی‌اعتنایی جواب داد: «حرف نزن. بخواب رو یونیت» دستانش از شدت عصبانیت می‌لرزید. شک نداشتم انتقام باخت ماشینی را از دندان عقل من خواهد گرفت. نگران و ناراحت روی یونیت دراز کشیدم. زیر لب آیة الکرسی می‌خواندم. ادامه دارد ... @tanzac
به همکارش گفتم: «ماشالا تعهدی که دکتر به مریض‌ها داره گاندی به هندی‌ها نداشت.» گفت: «بلبل‌زبونی نکن. می‌خواهی کس دیگه‌ای بقیه‌اش رو انجام بده؟» با خوشحالی گفتم: «آره خدا خیرتون بده» به سرعت به طرف راستم آمد و مته را برداشت. فریاد زد: «زینت! بدو بیا.» ادامه دارد ... @tanzac
زینت سرش را زیر انداخت و با لبخندی آرام زیر لب گفت: «ممنونم آقای دکتر. سلام می‌رسونه. ببخشید یعنی بهتره.» از این که دکتر، بواسیر شوهر زینت را بر دندان عقل من ترجیح داده بود ناراحت نبودم. فقط می‌خواستم زودتر تمام شود. مته را برداشت و به جان دندان افتاد. پنج دقیقه بعد، با حالتی نیمه‌بیهوش کارم تمام شد. در راه برگشت خود را سرزنش می‌کردم که چرا بیشتر مسواک نزدم! @tanzac