انقلابی - 1
جای بعدیای که بنا بود با مادر برویم، منزل دختری بود اهل یکی از استانهای زُوّاری. پشت تلفن به مامان گفته بودند: «ما انقلابی هستیم. گفته باشم!» مادر ما هم گفته بود: «ما هم به انقلاب اعتقاد داریم» که مادر دختر در جواب گفته بود: «نه ما خیلی اعتقاد و التزام داریم.» تاکیدشان را که شنیدم گفتم: «بریم. احتمالا مثل خودمونن»
وارد خانه شدیم. هال کوچکی داشتند و یک دست مبل رنگ و رو رفته. فرشها قرمز بود. از آن قرمزها که کف خانه مادربزرگها یکی دو تا پهن است. بوی اسپند به مشام میرسید و صدای نماهنگ «سلام فرمانده» به گوش! صدا از اتاق کوچک ته هال میآمد. مادر دختر خانم زنی لاغر و قدبلند بود و پدرش کوتاه و سینهستبر. در گوش مادرم گفتم: «اگه دختره ترکیب اینها باشه بیچارم» روانشناسی مثبتنگر میگوید هر وقت ترسیدی چیزی سرت بیاید دائما بگو من از آن نمیترسم. بلکه مشتاقم باهاش مواجه شوم. شروع کردم زیر لب گفتن جمله «من زن آرنولدی دوست دارم، من زن آرنولدی دوست دارم، زن من باید رونی کلمن که نه مثل آبجی کلمن باشه» پدرش کلمه آبجی کلمن را شنید. بیمقدمه گفت: «آبجی کلمن، همون پارچه؟» و غشغش خندید. یاد شوخیهای شوهرعمهام افتادم. خواستم رفع سوء تفاهم کنم. خدا ببخشد. ذکر ابداع کردم: «نه حاجآقا. ذکر میگم. اعوذ من کل هم و غم. شما شنیدید آبجی کلمن» یکهو دختر خانم از اتاق آمد بیرون. با اولین نگاه فهمیدم روانشناسی مثبتنگر حرف مفت زیاد میزند. قدش به مادرش رفته بود و پیکرش به پدرش. به گمانم 190 قد داشت و 120 وزن. شروع کردم زمزمه کردن «اُفوضُّ امری الی الله ان الله بصیر بالعباد» شنیدم مادرم زیر لب میگفت: «خدایا پسرمو به خودت سپردم» دخترک که چه عرض کنم، دختر کُبری و عُظمی، کنار مادرش روی مبل نشست. صدای ناله مبل را بعد از شکستن ستون فقراتش شنیدم. نگاهی به دست خودم و دستان او کردم. مچ بستهاش از باز من بزرگتر بود! انگشت کوچکش از شست من بزرگتر بود و شستش، دو سوم مچ من ضخامت داشت. البته اگر با هم زیر یک سقف میرفتیم خدا را شکر دعوا نداشتیم. چون در اولین دعوا، کارم را میساخت! قرار شد چای بیاورد. از ترس گفتم: «نه زحمت نکشید. خودمون میریزیم» میریزیم؟ چرا باید در خانه کسی که تازه دو دقیقه هست با هم آشنا شدهایم برای خودمان چای بریزیم. این چه مزخرفی بود من گفتم! دختر خانم اخمی کرد که تا مرز شبادراری پیش رفتم. میگویم مرز، چون هنوز وقت خواب نشده بود که بفهمم از مرز هم عبور کردهام یا نه! بعد از یک دقیقه با سینی چای برگشت. اولین نفری که با چای پذیرایی شد من بودم. سینی را که جلویم گرفت دیدم عکس یکی از شهدای معروف جنگ را کف سینی کار کردهاند. چای را برداشتم. هنوز نماهنگ سلام فرمانده به گوش میرسید. البته با صدای ملایم. قُلُپی از چای نخورده بودم که مادرم گفت: «خوب اگه اجازه بدید دختر و پسر برن با هم صحبت کنن» پدرش مثل دسته شیر گاز، کله را به سمت مادر دختر برگرداند و منتظر اذن فرمانده ماند. قبله عالم رخصت فرمودند و به اتاق رفتیم. ادامه دارد ...
#علی_بهاری
#طنز
#خواستگاری
#ازدواج
#سبک_زندگی
@tanzac
انقلابی - 2
اتاق، کوچک بود. کفش زیلوی آبی پهن کرده بودند. دو پشتی جگری در سمت راست و چپ اتاق گذاشته بودند. کنار پشتی سمت راست، لپتاپش را گذاشته بود روی یک میز کوتاه. از همانها که ملاهای مکتبخانهها جلویشان میگذاشتند. از اسپیکر لپتاپ هنوز سلام فرمانده پخش میشد. یک پاکت فریز پر از خاک به دیوار چسبانده بود. رویش نوشته بود: «مناطق عملیاتی فکه» کنارش یک نارنجک عملنکرده بود و کنار نارنجک عکسی از جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان. بیشتر یادواره شهدا بود تا اتاق خواب. صدای اسپیکر کامپیوتر را قطع کرد. روسریاش، چفیهای مشکی بود. خودش بحث را شروع کرد: «این واسه عمومه. جانبازه. تو خواستگاریهام سر میکنم» چفیه خیلی نو بود. این نشان میداد یا عمویش اخیرا جانباز شده یا من اولین خواستگارم! خودش مدیریت جلسه را به دست گرفت. به خلاف دیگر جلسات خواستگاری که معمولا من میپرسیدم و طرف مقابل جواب میداد، اینجا او بازجو بود و من متهم! خیلی قاطع گفت: «شروع میکنم» کاغذی از لای کتاب نظام سیاسی اسلام مرحوم مصباح یزدی را که روی طاقچه و کنار قرآن بود برداشت. لحظهای به آن نگاه کرد و نخستین سوال را پرسید: «شما مقلد کی هستید؟» خدای من! مرجع تقلید من چه ربطی به تفاهم و عدم تفاهم ما دارد! پرسیدم: «ببخشید میشه سوالتون رو تکرار کنید؟» با لحنی شمرده، طوری که انگار دارد با یک گاو نر زباننفهم حرف میزند پرسید: «عرض کردم شما مقلد کی هستید؟» معلوم بود مقلد رهبری است اما اگر میگفتم مقلد ایشان نیستم احتمالا واکنش تندی نشان میداد. از طرفی نجات، در صداقت است. دل را به دریا زدم و صادقانه گفتم: «آیت الله سیستانی» ابروهایش را به نشانه تعجب بالا انداخت. انگشتان دستش را در هم فشار داد. صدای ترق تروقش آمد. به نظر میرسید دارد برای اولین سیلی آماده میشود! چرا؟ سیستانی که جامع الشرایط است و با انقلاب هم بد نیست. دستانش را از هم باز کرد و ابروهایش سر جای خود برگشت. با لحنی عاقل اندر گاو گفت: «عجب! من فکر کردم شما انقلابی هستید.» فایدهای نداشت. توپخانه را روشن کرده بود و میزد. بهترین دفاع هم که حمله است. بنابراین با شجاعت گفتم: «از نظر شما کسی مقلد آقای سیستانی باشه ضد انقلابه؟» گفت: «نه ولی معلومه انقلابی نیست. مگه میشه کسی آقا رو ول کنه بره سراغ کس دیگه. بگذریم. سوال بعدی: شما صحبتهای مقام معظم رهبری رو از چه طریقی دنبال ...» نگذاشتم سوال را کامل کند: «از طریق اینترنت» و بعد پقی زدم زیر خنده. ابروهایش به هم گره خورد. چشمهایش ریز شد و دستش را به هم فشرد. گفت: «مگه من با شما شوخی دارم؟» خنده روی لبم خشک شد. خودم را جمع و جور کردم و جدی گفتم: «نه عذر میخوام» با ابروی گرهشده ادامه داد: «بار دیگه حرفی بزنی که بوی توهین به عقاید منو بده از خونه پرتت میکنم بیرون. البته بعد از شکستن دست و پات» تا سی ثانیه سکوت معناداری حاکم شد. میدانستم حرف بزند عمل میکند. کسی که در اتاق خوابش نارنجک دارد لازم باشد دست ضد انقلاب را میشکند. اصلا خبری از لطافت دخترانه در او نبود. روی تخت خوابش ملحفه سبز پررنگی پهن بود. از همان رنگ که نیروهای نظامی میپوشند. خودش هم شلوار پلنگی پوشیده بود. به نظر میآمد آماده است به عملیات خوانده شود. به شمایلش میخورد سابقه حضور در سوریه را هم داشته باشد. خدایی با آن هیبت، البغدادی هم باشی زهره میترکانی! در همین فاصله، مادرش دو رانی پرتقال خنک آورد. خیلی لازم بود. داغ کرده بود و باید آرام میشد. ادامه دارد ...
#علی_بهاری
#طنز
#خواستگاری
#ازدواج
#سبک_زندگی
@tanzac
انقلابی – 3
رانیها را از مادرش گرفت و دوباره نشست روی زمین، روبروی من. یک رانی را باز کرد و دیگری را جلوی من گذاشت. با ابروهایی که مثل شمشیر و غلافش در هم فرو رفته بودند گفت: «اگه خواستید بخورید» و خودش رانی را هورت کشید بالا. من هم منتظر فرصتی بودم تا کار آبمیوهام را تمام کنم. بر اساس راهبرد بهترین دفاع، حمله است گفتم: «ببخشید شما میدونستید این رانیها رو عربستان تولید میکنه؟ هر قُلُپ شما گلوله میشه تو شکم بچههای یمن» قوطی رانی را گذاشت کنار بشقاب. چند ثانیه بهم خیره شد و گفت: «اینها ایرانیه. سوال دیگه؟» گفتم: «هیچی. خوب هستید؟» بیدرنگ جواب داد: «الحمد لله. بخورید رانیتون رو» با هزار ترس و لرز آبمیوه را باز کردم و سوراخ کوچکش را لب دهانم گذاشتم. هنوز چند قطره پایین نرفته بود که یکهو گفت: «پرسیدم صحبتهای آقا رو چطور دنبال میکنین که نمک بیجایی ریختید. ولی من فیلم صحبتهای ایشون رو دانلود میکنم، گوش میکنم، نکته برمیدارم و بعد با دوستام مباحثه میکنیم» یکهو بلند شد و رفت سراغ کمد. ترس تمام وجودم را فراگرفت. اگر نانچیکو دربیاورد چه؟ اگر با اسلحه کمری، کارم را بسازد چه؟ قطعه شهدای خواستگاری هم نداریم حداقل شهید به حساب بیایم! ناگهان دفتری سبز درآورد که روی جلدش، عکسی از علیاکبر رائفیپور چسبانده بود. مقابلم نشست و دفتر را باز کرد و روبرویم گرفت و گفت: «همه جلسات آقا رو یادداشت و مباحثه کردم. آبیها فرمایش آقاست و مدادیها نکاتیه که با دوستام بهش رسیدیم» حجم مدادیها بیش از آبیها بود. مثلا رهبری فرموده بود: باید ساختار اقتصاد مقاوم شود و اینها سه نکته از آن بیرون کشیده بودند. با شوخی گفتم: «آقای قرائتی هم تو تفسیرش از یه جمله دو تا برداشت ...» نگذاشت جملهام تمام شود. اخمی بهم کرد که اخم قبلیاش لبخندی دلبرانه بود: «درباره توهین به عقایدم هشدار داده بودم. فقط به حرمت مادرتون دست روتون بلند نمیکنم» سرم را انداختم پایین. هر واکنشی غیر از این خطر مرگ به همراه داشت. گفتم جو را عوض کنم – اگر چه عوض کردن جو آنجا مثل عوض کردن کانال تلویزیون در زمان اذان بود! – پرسیدم: «شخصیت سیاسی مورد علاقه شما کیه؟» گفت: «سوال خوبیه. به احترام سوال خوبتون راهنمایی میکنم خودتون بفهمید. شخصیت محبوب من یه آدم به شدت محبوب و منصفه» گفتم: «منظورتون محمدجواد ظریفه؟» با دست راستش چنان قوطی رانی را فشار داد که مچاله شد. مثل پرایدی که به آغوش تریلی رفته. با لحنی فریادگونه گفت: «اسم اون خائن رو تو خونه ما نیارید! عکس شهید به دیواره» ادامه دارد ...
#علی_بهاری
#طنز
#خواستگاری
#ازدواج
#سبک_زندگی
@tanzac
انقلابی - 4 (پایانی)
دوباره سرم را پایین انداختم. تنها راهِ حفظِ جان بود که شرعا واجب است. فقط میخواستم این مراسم احمقانه تمام شود تا فلنگ را ببندم. ادامه داد: «گفتم محبوب و منصف. اسم اون نامرد رو میارید؟» گفتم: «شرمنده. خودتون بفرمایید.» گل از گلش شکفت. با لبخند به بسته خاکی که به دیوار چسبانده بود خیره شد گفت: «حاج سعید قاسمی. حاضرم بمیرم ولی ایشون زنده باشه» زیر لب گفتم: «ان شاء الله» خدا را شکر نشنید و جان به در بردم. سرش را که از روی دیوار به سمت من برگرداند پرسید: «انگیزه شما از ازدواج چیه؟» مِن و مِن کردنم شروع شد. از آن سوالهای مسخره است! اگر جواب صریح بدهی با لگد به بیرون پرتاب میشوی و اگر دروغ بگویی ... راستش اهلش نیستم. تصمیم گرفتم دو پهلو جواب بدهم که خر و خرما را با هم به دست بیاورم. گفتم: «مردها معمولا میگن آرامش ولی کسی به ریشه آرامش اشاره نمیکنه. من هم ترجیح میدم نکنم.» احساس کردم اولین بار در این گفتگوی تهدیدآمیز از پاسخم خوشش آمد. لبخندی کمرنگ روی لبش نقش بست و البته خیلی زود محو شد. گفت: «ریشه آرامش در معنویته. انگیزه من هم از ازدواج اینه که زن شهید بودن رو تجربه کنم» جمله آخرش جمله نبود. خمپاره بود. نه خمپاره نبود، راکت کاتیوشا بود؛ از همان سنگینها که ارتش بشار روی سر القاعده میریزد. این بابا واقعا مرا دشمن تکفیری فرض کرده بود و داشت وظیفه جهاد را به جا میآورد. بیتوجه به رنگ صورت من و رعشهای که به تنم افتاده بود ادامه داد: «میدونید انتظارم از شما چیه؟» دو دستم را از هم باز کردم و کفشان را رو به بالا گرفتم و گفتم: «لابد این که برم زیر تانک» لبخندی محو زد. با همان نیمهلبخند گفت: «حالا نه به این صراحت. ولی آماده باشید. من قبول نمیکنم شوهرم در امنیت باشه و مردم لبنان و فلسطین زیر آتیش اسرائیل. لازم بشه باید برید» دیگر طاقتم تمام شد. بلند شدم. خودم را به خدا سپردم و از او خواستم اگر در این خواستگاری کشته شدم شهید به حساب بیایم. با شجاعتی که نظیرش را قبلا در خودم ندیده بودم و البته بعدا هم ندیدم! به چشمانش نگاه کردم و گفتم: «شما فقط باید با فرماندههای مقاومت فلسطین ازدواج کنید و الا حروم میشید» این را گفتم و بیاعتناء به این که ممکن است در مسیر خروج کشته یا مجروح شوم سریع از اتاق بیرون رفتم و به مادرم اشاره کردم که بلند شود. او هم خداحافظی کرده و نکرده، قوطی رانی نیمخوردهاش را روی بشقاب گذاشت و از منطقه جنگی خارج شدیم.
#علی_بهاری
#طنز
#خواستگاری
#ازدواج
#سبک_زندگی
@tanzac
خانواده صمیمی – 1
این بار شماره تلفن را از یکی از همسایگان گرفته بود. خانمی هفتاد ساله که یک دفتر دارد از همان دفترهای حضور و غیاب دوران ابتدایی در مدرسه. تا دلت بخواهد شماره و آدرس نوشته داخلش. البته فقط شماره و آدرس نبود. اطلاعات ظاهری و خانوادگی طرف را هم مینوشت. مثلا نوشته بود «فاطمه، تپل، قد متوسط، گندمگون، چشم و ابرو مشکی، اهل آرایش خفیف، معمولا هم از لوازم آرایشی ایرانی استفاده میکنه.» یکی نبود بگوید لامصب تو از کجا جنس رژ را فهمیدی.
شماره را گرفت و راهی شدیم. منزلشان در یکی از پایینترین مناطق شهرمان بود. جایی که معمولا هفتهای یکی، دو نفر با چاقو کشته میشوند. شدیدا به تفکیک میان فقر فرهنگی و اقتصادی قائلم و بارها دیدهام خانوادههای مذهبی شریفی فقط به خاطر مشکلات مالی در این جور مناطق زندگی میکنند. به همین خاطر پذیرفتم و رفتیم. آدرس سرراست بود و راحت پیدا کردیم. یک حیاط کوچک داشتند. همان کنار ورودی حیاط، یک راهپله مخوف به سوی زیرزمینی که میشد کوچک بودنش را حدس زد. چند تا دمپایی از جنس همانها که پیرزنهای قدیمی میپوشند دم در بود. آنها که جلویش بسته بود و روی پا کاملا داخلش پنهان میشد و گاهی در دستشویی به خیال این که خشک است پایت را تا ته میکردی داخل و تا مچ پایت را آب میگرفت و اجداد نفر قبلی را به فحش میکشیدی.
یک هال کوچک دراز و باریک داشتند و دو اتاق در چپ و راست. آشپزخانه هم دقیقا روبروی ورودی هال بود. یعنی به محض ورود تا ما فیها خالدون پاسماوریها را میدیدی. یک گوشه روی زمین و پشت به پشتیهای سبزی که احتمالا قدمتشان از من بیشتر بود تکیه دادم. چند ثانیه از تکیهام گذشت که احساس کردم پشت کت سورمهایام میخارد. دست زدم. یک سوسک بزرگ قهوهای داشت روی کتم رژه میرفت. از همانها که معمولا از چاه توالت بیرون میآیند و زهره آدمِ مشغولِ تخلی را میترکانند. ناخواسته به هوا پریدم و فریاد زدم: «بیناموس!» خدایی زشت است اولین کلمهای که جلوی خانواده همسر احتمالی آیندهات میگویی فحش به خانواده سوسک توالتی باشد ولی چه کنم. غریزه ترس و از این حرفها. خانواده دختر، خودشان را به نشنیدن زدند. فاصله حداکثری با سوسک را حفظ کردم. ترسی از کشتنش نداشتم ولی دستم خالی بود. نه دمپایی، نه مگسکش. خدا هم به اندازه توان، تکلیف میخواهد. دیدم مقابله با این موذی، واجب کفایی است و الحمدلله من به الکفایة هست. مادر دختر - بخوانید شیرزن دلاور - با دمپایی چنان روی سوسک کوبید که هویتش غیر قابل شناسایی شد. معمولا گربه را دم حجله میکشند، بزرگوار، سوسک را دم پشتی کشت. بابت بازگرداندن آرامش و ثبات به اتاق از او تشکر کردم. در حالی که خاکانداز را از جلوی شکمم رد میکرد تا سوسک مضروب را داخل چاه توالت بیندازد گفت: «قابل شما رو نداشت. کاری بود که از دستم بر میاومد» با جمله آخر شجاعت خودش را به رخ کشید و ترس من را مثل چماق بر سرم کوبید. بوی سوسک لهشده در خانه پیچیده بود و دل و دماغ خوردن چیزی نداشتیم. البته این که کلا چیزی هم نگذاشته بودند بیتاثیر نبود! در کل این مدت، مادرم فقط نظارهگر بود. هنوز از بهت سوسک پشت پشتی خارج نشده بود. فکر نمیکرد در اولین مواجهه با خانواده عروس آیندهاش، سوسکی بیمحل، معادلاتش را به هم بریزد. ادامه دارد ...
#علی_بهاری
#طنز
#خواستگاری
#ازدواج
#سبک_زندگی
@tanzac
خانواده صمیمی – 2
بعد از انتقال سوسک متلاشی به توالت حیاط، به سمت آشپزخانه برگشت. با همان دستها! نبات را برداشت و داخل استکانها گذاشت. یک سینی قرمز برداشت و استکانهای کمرباریک را داخلش گذاشت و به طرف ما آمد. البته قرمز که ... چه عرض کنم. در راه برگشت به خانه، مادرم میگفت: «زرشکیِ کمرنگ بود» مردها کلا شش رنگ تشخیص میدهند. همانطور که بعضا شش کلاس سواد دارند! آبی، قرمز، زرد، قهوهای، سبز و مشکی و البته هر چه سن بالاتر میرود قهوهای را بهتر درک میکنند.
فرض را بر شستن دستها گذاشتم و استکان را برداشتم. مادرم که ادا و اطوارم موقع برداشتن چای را دید، سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت: «فکر بد نکن. بنده خدا شست تو توالت» به اطمینان مادرم، اعتماد کردم و هورت کشیدم بالا. چای زعفرانی بود با نبات زعفرانی. طعم دلچسبش، جسد دلخراش سوسک معدوم را از خاطرم برد. هورت دوم را کشیدم که مادر دختر خانم گفت: «ای وای. من یادم رفت دستم رو بشورم»
چای در دهانم، زقوم شد. به بهانه شستن دست، راهی توالت شدم. با تمام قوا، محتویات دهانم را تف کردم بیرون. دهانم را شستم و خواستم بیرون بیایم که چشمم به سنگ توالت افتاد. فوق العاده کثیف بود. توالتهای بین راهی سبزوار - مشهد پیش آن، تالار پذیرایی بود! سوسکی بزرگ روی سنگ خودنمایی میکرد. همان سوسک قبلی را در نظر بگیرید. فرض کنید دو سال هم پرورش اندام کار کند. دیگر داشت حالم به هم میخورد. تا آن موقع، مشکل بهداشتی با خانوادههای هدف نداشتیم. هر چه بود عقیده سیاسی و رفتار اجتماعی و طبقه اقتصادی بود. از توالت زدم بیرون و به هال برگشتم. مادر هم ترجیح داده بود لب به چای سوسکی نزند. سرم را پایین انداختم تا مادر طبق کلیشه معمول برود سر اصل مطلب و من و دختر را به اتاق سرنوشت بفرستد. هنوز نگفته بود که مادرش موافقت کرد. گفت: «مریم جان تو اتاقه. روش نشد بیاد.» یا اللهی گفتم و بلند شدم. اتاقشان چند متری جایی بود که نشسته بودیم. با نوک انگشت سبابه راست چند تا به در قهوهای سوخته اتاق زدم و وارد شدم. دختر خانم با چادری رنگی نشسته بود کنار یک عروسک پلنگ صورتی. سرش را پایین انداخته بود و حتی در جواب سلام هم فقط یک سین تلفظ کرد که حمل بر سلام کردم! برای آن که کمی یخش را بشکنم پرسیدم: «اسم عروسکتون چیه؟» گفت: «زبل خان. غلام شماست»
چرا بعضیها فکر میکنند حتما باید در جواب تعارفات احمقانه روزمره، کلمات قلمبه و سلمبه بگویند؟ چرا پلنگ صورتی را باید به غلامی قبول کنم؟ من آمدهام شما مرا به غلامی بپذیرید، تو دختر نداشته مرا به پلنگ صورتی پیشکش میکنی؟ اصلا چرا باید پلنگ صورتی را زبل خان صدا کنی؟ زبل خان خودش یک شخصیت مستقل است. چرا زبلها را میریزید توی پلنگها؟
جمله احمقانهاش را نشنیده گرفتم و ادامه دادم: «شما چه توقعی از من دارید؟» هنوز جمله از دهانم خارج نشده بود که صدای سلام و علیک و احوالپرسی از هال آمد. از جای بلند شدم و دم در اتاق آمدم تا ببینم چه کسی آمده. خدای من! چرا این بنده خدا این ریختی است؟ ادامه دارد ...
#علی_بهاری
#سبک_زندگی
#ازدواج
#خواستگاری
@tanzac
خانواده صمیمی - 3
پدر دختر خانم آمده بود. قدی بلند داشت و هیکلی درشت. جای زخم چاقو روی ابروی چپش خودنمایی میکرد. در همان نگاه اول، توجهم به انگشتان دستش جلب شد. سبابه دست راستش، ناخن نداشت. یعنی کلا بند اول را نداشت. انگار گذاشته باشی روی اُپن آشپزخانه و با چاقوی گوشتبری، کلکش را کنده باشی. شنیده بودم پدرش چندان علیه السلام نیست و ما هم بر اساس تفکیک عملکرد پدر از فرزند و به رسم فرق گذاشتن میان ابوبکر و پسرش، گفتیم خیر است. ولی نبود! داشتم تصور میکردم اگر کار جدی شود و به جلسه بلهبرون بکشد و سر جهیزیه و جزئیاتش به تفاهم نرسیم چه بر سرمان خواهد آمد؟ احتمالا فی المجلس چاقو میکشد و شکم من و پدرم را سفره میکند! آرام سرم را پایین آوردم و سلام کردم. ابروهایش طوری به هم گره خورده بود که گره هنذفری پیش آن خط صاف است. به نظرم از این که با دخترش در اتاق بودم غیرتی شده بود. هر چه در دل میگفتم: «لامصب حرف میزدیم. در هم باز بود» اما گره ابرو بازشدنی نبود. چند ثانیه به همین منوال گذشت تا آن که کمی گره را باز کرد و با صدای بلند گفت: «و علیکم السلام» اگر مدیر دوبله فیلم محمد رسول الله بودم حتما دوبله شخصیت ابوسفیان را به او میسپردم. صدای بم، خشن و عاری از هر گونه مهر و محبت و انسانیت، باب سکانس شلاق زدن بلال و شکنجه تازهمسلمانان مکه بود. احتمالا با صدای این لات خشن، وُرّاث مصطفی عقاد دوباره فیلم را از ما میخریدند. یعنی تکرار سرنوشت اوشین. البته محتوای فرهنگیِ! اوشین هم در آن تصمیم بیاثر نبود. با خودم گفتم حالا که جواب سلام را داده بگذار خودشیرینی کنم و ادامه گپم با دخترش را زیر امضای او ببرم. پرسیدم: «حاج آقا با اجازه ما اومدیم با صبیه صحبت کنیم. البته از حاج خانم هم اجازه گرفتیم» دوباره ابروهایش گره خورد، بدتر از گرهای که پیرزنها به نخ میبندند؛ موقعی که میخواهند یک زگیل قدیمی را بخشکانند! جواب داد: «اینجا صبیحه نداریم. مریم خانوم هستند. حرف بزنید ولی طولانی نه» و بعد نگاهی عاقل اندر مقتول به زنش کرد، طوری که زن بیچاره چند سانت در خودش جمع شد، شبیه همان سوسکی که چند دقیقه قبل، به دست او به هلاکت رسیده بود. اصلا انگار نه انگار که این شیرزن، همان کشنده سوسک است. برابر شوهرش، چون جوجهای بود مقابل عقابی نر که هر آن ممکن است پیش غذایش شود. مرد، مادرم را تعارف کرد سر جایش بنشیند و خودش هم به توالت سوسکی رفت تا دستش را بشوید. ادامه دارد ...
#علی_بهاری
#سبک_زندگی
#ازدواج
#خواستگاری
@tanzac
خانواده صمیمی – 4
با دختر خانم به اتاق برگشتیم. سوالم را تکرار کردم؛ همان که ورود بیهنگام پدر ناعلیه السلامش نیمهتمامش گذاشت. «چه توقعی از من دارید؟» آرام لبخند زد و سرش را پایین انداخت. همان طور که به گلهای قالی نگاه میکرد جواب داد: «فقط احترام. تو خونواده ما احترام و صمیمیت خیلی مهمه. بابام به مامانم از گل نازکتر نمیگه.» مادرش به طرف حیاط رفت. در باز بود و هال را میدیدم. انگار شوهرش صدایش کرده بود. پرسیدم: «منظورتون از احترام، کلامیه یا رفتاری یا مثلا ... » صدای چک مانع ادامه صحبتم شد. کُپ کردم. همان طور که با چشمان گردشده، به صورتش که پایین انداخته بود نگاه میکردم، صدای چک دوم آمد و بعد مادرش گفت: «الاهی خیر نبینی» چند ثانیه به سکوت گذشت. پدر و مادرش به هال برگشتند. وقتی مادرش از جلوی در اتاق رد شد دیدم با دست چپ روی گونه همان سمتش را گرفته و با سرعت به طرف آشپزخانه میرود. شرط ادب این بود که مادرم به رویشان نیاورد اما آورد: «ببخشید حاج آقا طوری شده؟» مرد در حالی که ابروهایش را به هم گره زده بود – کلا دائمالگره بود. از این به بعد اگر ابروهایش باز بود اشاره میکنم – پاسخ داد: «نه حاج خانوم. یه سوسک روی صورت خانم بود. با دست انداختم» و از هال به سرعت خارج شد. دروغ میگفت. آن ضربه، مناسب انداختن سوسک نبود، باب کشتن بزمچه بود. ثانیا سوسک با آن چک، متلاشی میشود، در حالی که مادر دختر خانم صورتش را نشست و با دست روی گونه به هال برگشت و بعید است هیچ زنی – تکرار میکنم هیچ زنی – از هیچ نژاد و تیره و مرام و کیشی حاضر باشد دست روی بقایای سوسکی بگذارد که روی صورتش جان سپرده. همه این مزخرفات شرلوک هلمزی در کسری از ثانیه از ذهنم گذشت.
دخترک کماکان سرش را پایین انداخته بود. با خودم گفتم: «آبروی مومن از کعبه بالاتره. به روش نیارم.» پرسیدم: «مسائل مالی رو چطور میبینید؟» سرش را چند سانت از روی گلهای قالی بالا آورد و به صورتم نگاه کرد. لبهایش را جمع و لپهایش را کمی باد کرد. شبیه حالتی که از شگفتی و بیزاری همزمان به انسان دست میدهد. نفسی عمیق کشید و گفت: ...
«بیشرفا. به قرآن بیام بیرون پارتون میکنم» صدا از حیاط بود؟ یا از کوچه؟ سکوت کردم و دختر هم چیزی نگفت. «من که میام بیرون بالاخره. ننهتون رو به عزاتون میشونم» مطمئن شدم صدا از حیاط میآید. پرسیدم: «کسی اومده تو خونه؟» پاسخ داد: «نه میدونید ... چیزه ...» دستهایش را مدام در هوا بالا و پایین میکرد و به هم میمالید. ادامه دارد ...
#علی_بهاری
#سبک_زندگی
#ازدواج
#خواستگاری
@tanzac
خانواده صمیمی – 5 (قسمت آخر)
با مِن و مِن گفت: «داداشمه ... چیز شده یعنی ... تو تئاتر چیزه ... یعنی آهان، بازیگر. بازیگرِ تئاتره. داره تمرین میکنه تو زیرزمین» بنا را بر راستگویی گذاشتم و گفتم: «داشتید درباره مسائل مالی میگفتید» گل از گلش شکفت. انگار از معرکه نجاتش داده باشم. گفت: ... «بیاجازه من کدوم بیشرفی رو راه دادید بیاد؟ تخم و ترکه بابام نیستم بذارم اون کثافتو شوهر بدید. باید بمونه حمالیمو بکنه» امکان نداشت موضوع نمایشنامه اینقدر با مراسم ما هماهنگ باشد. توی صورتش نگاه کردم. بیتعارف و خجالت. پلک نمیزدم. صورتم را با یک من عسل نمیشد خورد. پرسیدم: «ماجرا چیه؟» دیگر راه فراری نداشت. انگار بوکسور خسته را در راند آخر گوشه رینگ بیندازی. چارهای جز تحمل مشتهای سنگین نیست. اشک در چشمانش جمع شد و گفت: «دروغ گفتم. هروئین میکشه. بستیمش به تخت. گاهی قاطی میکنه» انگار با پتک بر سرم کوبیده باشند. نفس عمیق کشیدم که کار به کتککاری نکشد. سرش را پایین انداخت و ادامه داد: «پدر و مادرم هم از گل نازکتر به هم میگن. گاهی حتی همدیگه رو میزنن. مامانم تا حالا چند بار بستری شده.»
خانه نبود، باشگاه رزمی بود. در یک گوشه، معتاد ترک میدادند و در طرف دیگر، دو رقیب ناهموزن روی هم کار میکردند. تصمیم گرفتم قبل از این که ما را هم حریف تمرینی به حساب بیاورند و مهارت خانوادگیشان را روی ما پیاده کنند بیرون بزنیم. هال هم ساکت بود و صدایی نمیآمد. کرک و پرشان ریخته بود از آبروداری پسر معتاد خانواده. یاد خواستگاری سمیه در ابد و یک روز افتادم. آنجا حداقل محسن حرمت نگه داشت. وقتی بلند شدم سوسک بزرگی از زیر کمد بیرون آمد. مریم خانم با دیدن سوسک چنان جیغی زد که انگار بار اولش است. لامصب شما با اینها زندگی میکنید. هنوز به زیست مسالمتآمیز نرسیدید؟ بالش آبی را روی سوسک انداخت و چند ثانیه آرامش به اتاق بازگشت. قبل از آن که حشره یا خزنده دیگری خواستگاری رویاییام! را خراب کند بیتعارف گفتم: «شما دروغ میگید. دیگه اینجا نمیام» آمدم از اتاق بیرون بروم که سوسک دیگری از زیر کمد آمد بیرون. بالش را برداشت تا روی آن سوسک بکوبد. غافل از این که با برداشتن بالش، سوسک اولی آزاد میشود. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. طوری که هالنشینان هم بشنوند گفتم: «اگر هم بیام با مامور بهداشت میام واسه پلمپ» از اتاق زدم بیرون و با اشارهای مادر بلند شد و فلنگ را بستیم.
#علی_بهاری
#سبک_زندگی
#ازدواج
#خواستگاری
@tanzac
«مادر، مقدس نیست»
این جملهای بود که بعضی عزیزان خارجنشین تازگیها گفتند. یعنی چی میگید مادر، سلطان غم، مادر، کوه صبر یا مادر، پشتوانه ... جمع کنید بساطتون رو.
این دوستان گویا کودکی سختی داشتند و به خاطر خرابکاریهاشون زیاد مزه شیرین دمپایی مامان رو میچشیدن. مثلا وقتی داشتند دنبال بسته نمک میگشتن که نمکدون رو پر کنند از مامان سوال میکردن: «این نمکها کجاست؟» که مامانشون هم جواب میداد: «همونجا» کلمه همونجا خیلی دقیقه. یعنی مختصّات جغرافیایی رو اگر با محاسبات ریاضی دربیاری ضریب خطا داره ولی «همونجایِ» مامانها نداره. حتی دیده شده بچههای موشکی هم میخوان سری جدید بالستیکهای نقطهزن رو بر اساس سامانه همونجایابی مامانها طراحی کنند که اگه این اتفاق بیفته نقش مهمی تو بازدارنگی دفاعی کشورمون خواهد داشت.
وقتی مامانت میگه همونجا و پیدا نمیکنی، این میشه آغاز کار با اشیاء. کار با اشیاء مراتبی داره که از پرتاب دمپایی شروع میشه و به ضربات کاری، موثر و نقطهزن کفگیر ختم میشه. هرچند دیده شده ضربات کفگیر، بازدارندگی لازم رو نداره و به همین خاطر، مامانها بهتره همون راهبرد پرتاب دمپایی رو در پیش بگیرن. البته دمپایی هم انواعی داره که مهمترینش همونیه که مش صُغری، مادر حسین قصاب پاش میکنه. همونها که جلوش بسته است و وقتی توش آب جمع بشه نمیفهمی و تا ما فیه خالدونت چندش میشه. این نوع دمپایی، فوق العاده موثر و بازدارنده است. واقعا جا داره روانشناسهای کودک دربارهاش، تحقیق کنند که چطور میتونه حسنی که فقط جمعهها میرفت مکتبخونه رو تا تیم ملی المپیاد ریاضی ارتقا بده.
البته این چیزهایی که از روش تربیتی مادرها گفتیم مربوط به دهه شصته. مادرهای 1400، کلا فرق میکنند. یعنی بچهای که تو دهه شصت از درخت توت همسایه بیاجازه توت برمیداشت و به خاطرش، سه روز حصر خانگی میشد با یه وعده غذا، الان اگه از گاوصندوق خاله ساناز اینها طلا برداره با جمله "عزیزم به نظرت رفتارت مناسب بود؟" به اتاقش فرستاده میشه تا درباره آثار سوء دزدی بر اخلاق انسانی تحقیق کنه، با اینترنت نسل چهار!
اون مجری نسبتا محترمی که میگه مادر، محترم نیست احتمالا از همونهاست که تو مهمونی زنعمو مریم یه رون مرغ اضافه برداشته و وقتی به خونه برگشتن مامانش با گفتن جمله "تو میخواستی من رو جلوی جاریم، سکه یه پول کنی" چنان فلفلی به دهنش مالیده که اگه به دهن دستفروشهای دهلی بریزی تغییر تابعیت میدن. یعنی مورد داشتیم واسه این رون مرغ بلکه بال مرغ اضافه چنان دعواش کردن که مرغه اومده تو خواب مادرش و گفته «حاج خانم، رون منه. راضیم» که تو همون خواب یه جوری سرش جیغ کشیده پرهای مرغه ریخته و مرغ گردون شده!
خلاصه داداش! مادر با همه خوبیها یا اشتباهاتش جلوه رحمت خداست. سرت رو بلند کن، کف پاش رو میبینی.
#علی_بهاری
#سبک_زندگی
#طنز
#احترام_به_والدین
#من_و_تو
@tanzac
نامه یک سگ خانگی به مردم
ملت شریف ایران!
سلام علیکم. نمیدانم با چه زبانی بگویم از قلاده انداختن دور گردنم خسته شدهام. من میخواهم آزاد بگردم، ول بچرخم، با ماده سگ همسایه سر دیت بروم و او را به یک کاسه استخوان دعوت کنم. از همانها که اصغر قصاب، آخر شب در جوی میاندازد. ولگردهای منطقه، آنجا را آباد کردهاند و من اینجا در ویلایی که یک دهم سگدانی پدرم هم نیست دارم میپوسم! صاحبم، ناهار سوپ گوشت چرخکرده میدهد.
🔸 لامصب! من از گوشت چرخکرده بدم میآید. استخوانهایش را میاندازد جلوی ولگردها که هر چه ندارند مستقلاند و چه نعمت ارزشمندی است استقلال. یک لقمه استخوان گندیده که با استقلال به دست بیاید صد شرف دارد به گوشت بره با ذلت. به من که همین طوری کیوتام – البته حمل بر خودستایی نشود - لباس زنانه میپوشاند و آهنگ «یک حلقه طلایی، اسمت را رویش نوشتهام» پلی میکند و بعد در حالی که دو دستش را به هم میکوبد میگوید: «آه آه جونم پیپی جون» اسمم را پیپی گذاشته است. پیپی خودتی و آن رفیقهایت. همانها که گاهی مرا بهشان قرض میدهی. یکیشان برایم مژه مصنوعی گذاشته بود. گرد و خاک رفت داخل چشمم. دو تا پلک زدم، نیممتر بلند شدم.
🔸 سه روز پیش رفتیم پارک. قلادهام را رها کرد و لگدی به نشیمنگاهم زد. البته برای شما نشیمنگاه است، برای ما پشتوانه دویدن! مردم ترسیدند و در رفتند. چند تولهسگ هم نثار من و خودش کردند! در مورد من که فحش نیست، بیان یک واقعیت است. هیچ وقت از هویت خانوادگیام فرار نکردم. تولگی، شناسنامه پرافتخار من است. پدر مرحومم هم ولگردی زحمتکش بود که عاقبت عمرش را در راه معاش تولههایش داد. رفته بود از آشغالهای همان اصغر قصاب، استخوان بیاورد. نیسانی آبی ترمز برید و زیرش کرد. پدرم در جا تمام کرد و افتخاری شد برای جامعه سگهای ولگرد. راننده هم از معرکه گریخت و هرگز ردی نیافتیم.
🔸 شاید اگر پراید بود الان پدرم زنده بود. پس تولهسگ، فحش نیست. یادی از مرحوم پدر است. ولی من ماندهام صاحبم چرا ناراحت نشد وقتی به پدرش نسبت برادری با پدر من را دادند؟ فردایش دوباره رفتیم دور دور! آن هم در یکی از شلوغترین پاساژهای شهر. یک لحظه غریزهام غالب شد و انداختم دنبال گربهای نر که از دور فکر کردم مادهسگ است. کافی است دو بار دیگر در محیط عمومی، غریزه غلبه کند. حتما راهی «باغ وحش اصلاح و تربیت» میشوم.
🔸 دیشب هم دعوت بودیم جشن تولد پِت پانیز جون. ماده است. داشتم مخش را میزدم که یکهو توله کامی چنان حملهای بهم کرد که کرک و پر کامی ریخت. نگو با توله کامی این رلاند و من بیخبر. حیثیت سگسانان رفت. همه پکر و دپرس از جشن تولد زدند بیرون. من هم زخمی شدم. فدای سر پت پانیز جون.
خلاصه خانه محل زندگی ما نیست. به طبیعت برمان گردانید و الا به حرفه شریف پدر زبالهگردم قسم نهضت بازگشت به توحش اصیل راه میاندازیم و همه را پاره میکنیم.
#علی_بهاری
#سبک_زندگی
#سگ_گردانی
#سگ_های_ولگرد
@tanzac
خدا، شاه، میهن - 1
🔸«مسئلهای نیست. ما کنار میآییم.» این جملهای بود که مادرم پشت تلفن به مادرش گفت. وقتی از او شنید خیلی اعتقادی به نظام ندارند. با من که مسئله را مطرح کرد گفتم: «مشکلی نیست. ضد انقلاب که نیستند.»
🔸منزلشان در یکی از خیابانهای اعیاننشینِ قم بود. پشت تلفن تاکید کرده بودند اعتقاد نداریم ولی چندان ضد هم نیستیم. درِ دودهنه قهوهای سوخته خودنمایی میکرد. آیفونشان تصویری بود. از همانها که ما نداشتیم و نداریم. در را باز کردند. مادر دختر با یک مانتوی بلند سورمهای و روسری آبی نفتی، بالای پلهها ایستاده بود و خوشامد گفت. روسریاش را کمی عقب داده بود و تارهای طلاییاش خودنمایی میکرد. آرام از چهار پلهای که در را به ورودی هال وصل میکرد بالا رفتیم. پلهها را با فرش قرمز باریک پوشانده بودند. با تعارفش وارد هال شدیم. سالنی بزرگ که مبلهای سلطنتی قهوهایشان را در گوشهای از آن چیده بودند. پدر دختر، کاملمردی بود با کت و شلوار مشکی، موهای سفید و پرپشت، ریش کاملا تراشیده و کراوات سورمهای! در عروسی کراوات میزنند ولی در خواستگاری ندیده بودم. یا جوگیر بود یا واقعا به این پوشش اعتقاد داشت. طرفم آمد، به گرمی دستم را فشرد و گفت: «سلام پسرم. خوش آمدی» خوشم آمد. برخورد اول که اینقدر گرم باشد احتمالا تفاهمهای بیشتری هم داریم. دستم را از دستش خارج کردم و روی مبل دو نفرهای که روبروی مبل سه نفره گذاشته بودند نشستم. کف هال، دو فرش گردویی دوازدهمتری پهن بود. همسرش با دمپایی سفید روی فرش راه میرفت. ناخنهای دست و پایش را لاک قرمز زده بود. برای این سن کمی زشت به نظر میرسید ولی چه میشود کرد. دوست دارد دیگر.
🔸سرم را بالا آوردم تا پدر زن احتمالیام را دوباره برانداز کنم که ناگهان چشمم به عکسی بزرگ افتاد بالای سرش. عکسی قدی و باکیفیت از شاه فقید محمدرضا پهلوی. تازه فهمیدم منظورش از " با انقلاب میانهای نداریم "چه بوده. خدایی این بیشتر از میانه نداشتن بود. بزرگوار رسما سلطنتطلب بود و میگفت میانه چندانی نداریم. اگر اعتقاد به محمدرضا، میانه نداشتن با انقلاب است پس سعید حجاریان هم فرقی با سعید قاسمی ندارد! چشمم را به طرف همسرش برگرداندم که در آشپزخانه مشغول بود. عکسی کوچک از مردی کچل به دیوار آشپزخانه بود. کنجکاو شدم ببینم کیست. به بهانه خوردن آب از محضر پدر دختر مرخص شدم و تا اوپن آشپزخانه پیش آمدم. از دیدن عکس اپیلاسیون شدم! مگر میشود؟ این تناقض را حسین دهباشی هم ببیند هنگ میکند. اصلا چرا آنجا؟
#علی_بهاری
#سبک_زندگی
#ازدواج
#خواستگاری
@tanzac
خدا، شاه، میهن - 2
🔸عکس مرحوم دکتر محمد مصدق بود. فقط کسی که به اجتماع نقیضین باور دارد میتواند به گچ هال، عکس پهلوی را بکوبد و به کاشی آشپزخانه تصویر مصدق را! جا قحط بود؟ البته حق مصدق همین است. کسی که 29 اسفند را به جای خانهتکانی و کمک به همسر و شوخی دستی با باجناق وسط جاده شمال، در دادگاههای بین المللی بگذرانَد باید هم در آشپزخانه خاک بخورد.
🔸لیوان آب را که خوردم به جای خودم برگشتم. نشستم کنار مادر و زیر گوشش گفتم: «اینها خیلی پولدارند، به درد ما نمیخورند. تازه طرفدار ربع پهلویاند» ابروهایش را بالا انداخت و آرام دهانش را نزدیک گوشم آورد و گفت: «یه ربع سکه؟ نه بابا قبول نمیکنن» با دست روی پیشانیام زدم که پدر دختر گفت: «طوری شده؟» گفتم: «نه پشه بود. رفت» لبهایش را جمع کرد و چند بار سرش را بالا و پایین برد. انگار دارد متعجبانه تایید میکند. گفت: «با اجازه بریم سر اصل مطلب. خانم تشریف بیارید» همسرش آمد و کنارش نشست. با یک سینی چای استیل. استکانهای کمرباریک و طلاییِ پُر از چای خونخرگوشی خودنمایی میکردند. سینی را اول سمت مادرم گرفت و بعد من. برداشتیم و منتظر ماندیم تا پدر سلطنتی بحث را آغاز کند. استکان چایش را برداشت، قلپی خورد و سرجایش گذاشت. صدایش را صاف کرد و گفت: «به نام خدا، شاه و میهن. خوشحالم امشب در خدمت شما هستم. خانوادهای مذهبی و مستقل از رژیم آخوندی»
🔸ادامه داد: «برای من فقط یه چیز مهمه. احترام به مرحوم اعلی حضرت همایونی و اعتقاد به والاحضرت رضا پهلوی» این را که گفت کمی از جایش بلند شد و دوباره نشست. پرسید: «شما واسه پیروزی جنبش زن، زندگی چی کار کردید؟» گفتم: «تو مسجد، هیئت گرفتیم و مداح شعر انتقادی خوند.» گفت: «خوبه. نتیجه؟» با کمی مکث جواب دادم: «امام جماعت عوض شد، هیئت امنا رو منحل کردند» لبخندی کمرنگ زد. گفت: «مقاومت هزینه داره. بایست» سریع بلند شدم. گفت: «بشین اسکول! منظورم مقاومت مدنی بود.» مادرم خواست بحث را عوض کند، گفت: «حاج آقا اگه ممکنه دختر خانم رو بگید بیاد» مرد سری به نشانه تایید پایین انداخت و گفت: «فرح جان! بیا» نمیدانستم غیر از همسر شاه فقید، فرح دیگری هم داریم. چند ثانیه گذشت که صدای باز شدن در اتاقِ پشت پذیرایی آمد و فرح آمد. و چه آمدنی!
ادامه دارد ...
#علی_بهاری
#سبک_زندگی
#ازدواج
#خواستگاری
@tanzac
خدا، شاه، میهن - 3 (قسمت آخر)
🔸این «فرح آمد» از آن جملات است. یعنی تیتر شود در حد «شاه رفت» ماندگار است. دختری بیست و یکی و دوساله، با لباس ماکسی کرمی، دمپایی رو فرشی سفید و گردنبندی سنگین از طلا. ناخنهای دست و پایش را لاک صورتی زده بود. از همه اینها عجیبتر این که حجاب نداشت! موهایش را که تا وسط کمرش رسیده بود باز گذاشته بود. «خدایا! من اینجا چی کار میکنم؟ این کیه دیگه؟ نیان جمعمون کنن؟» اینها جملاتی بود که از ذهنم میگذشت. زیر گوش مادرم شروع کردم غرغر کردن که اینجا کجاست منو آوردی و از این حرفها.
🔸پدر دختر متوجه پچپچ من و مادرم شد. انگار فهمیده باشد درباره چه چیزی حرف میزنیم گفت: «تو خونه ما آزادی کامله. خانمم حجاب میذاره دخترم نه. فردای براندازی باید بتونیم همدیگر رو تحمل کنیم.» خدا وکیلی همان لحظه اگر به اطلاعات سپاه زنگ میزدم جلسه سران سلطنتطلب را به جرم طراحی براندازی به هم میزدند و ما را هم میبُردند جایی که عرب نی انبون مینوازد، طوری که به ترور دانشمندان هستهای هم اعتراف کنیم. ولی چه میشد کرد؟
🔸چند ثانیه در همان وضعیت نشستیم. از خجالت سرم را پایین انداخته بودم. مادرم حسابی ترسیده بود. بنده خدا فکر میکرد هر لحظه ممکن است ساواکیها بریزند. فرصت و حوصله هم نبود برایش توضیح دهم بیش از چهل سال از انقلاب میگذرد و دیگر خبری از ساواک نیست و هر چه هست لطف و مجاهدت سربازان گمنام است! پدر دختر وقتی دید سرم را پایین انداخته و هیچ نمیگویم خواست مثلا پدری کرده باشد. گفت: «حیفه چند کلمه با هم حرف نزنین. پاشید برید تو اتاق بغل.»
🔸بلند شدم و دختر هم. او جلو افتاد و من پشت سرش میرفتم. به اتاق پشت پذیرایی رفتیم. همان جایی که فرح از آنجا آمده بود. اتاق بزرگ و زیبایی بود. دور تا دورش را کاغذ دیواری آبی کمرنگ کار کرده بودند. یک میز کامپیوتر به همان رنگ و یک لپ تاپ اپل روی میز باز بود. قبل از آن که دو صندلی قهوهای سوخته را از گوشه اتاق بیاورد مستقیم به طرف لپ تاپ رفت و چند ثانیه بعد آهنگ معروف آن مرحوم پخش شد: سلام من به تو یار قدیمی - منم همون هوادار قدیمی
هنوز همون خراباتی و مستم - ولی بی تو سبوی می شکستم
🔸خواست دو صندلی را بیاورد. اجازه ندادم و خودم آوردم. نشستیم. با خودم گفتم: اینها که راست کار ما نیستن بذار حداقل اون قضیه رو بپرسم. پرسیدم: «ببخشید اون عکس مرحوم مصدق توی آشپزخونه چی کار میکنه؟ شما که طرفدار شاهید» لبخندی زد که ارتودنسیاش را نمایان کرد. مثل زنجیری که معرکهگیران به کمر میبستند. گفت: «دکتر مصدق از اقوام نزدیک مادرمه. بابام گفت فقط تو آشپزخونه که کمتر ببینمش» پرسید: «شما انگار مذهبی هستید؟» جواب دادم: «در حد متعارف. تند نیستم» پرسید: «یعنی اگه ازدواج کنیم میذارید من شب عروسی دو قلپ بخورم؟» گفتم: «استوایی؟» گفت: «نه روسی اصل.» آب دهانم را قورت دادم. ادامه داد: «یا مثلا با پسرخالههام برقصم» گفتم: «پسرخالههاتون بچهاند دیگه؟» گفت: «آره بیست و یکی دوسالهاند. داداشیهامند.» گفتم: «بریم یه دوری بزنیم برگردیم؟» گفت: «بله؟» گفتم: «هیچی بریم پیش خانوادهها. حالا وقت برای صحبت زیاده.»
🔸به هال برگشتیم. روی مبلها که نشستیم پدرش گفت: «یه چیزی رو فراموش کردم. فردای براندازی، همه با هم هموطنیم. غیر از آخوندها. همهشون باید کشته بشن. شمام که با آخوندها نسبتی ندارید» گفتم: «درس خارج فقه نسبت به حساب میاد؟» گفت: «چی؟ تو که گفتی عصرها میرم دانشگاه فلسفه غرب میخونم؟» گفتم: «آره ولی صبحش میرم مسجد اعظم فقه و اصول» گفت: «خیلی بیشعوری. گم شو از خونهام بیرون. آخوند دوزاری» همین طوری که داشتیم با مامان به سوی در میدویدیم بهش گفتم: «اولا روی علماء قیمت نذار. ثانیا دوزاری اون شاهزاده ریقوتونه که چهلساله نتونسته براندازها رو متحد کنه. ثالثا نور به قبر مصدق بباره.» و سریع به طرف در رفتیم. دوید به طرف آشپزخانه. تا ما به دم در هال برسیم، برگشت و از بالای پلههایی که کفشکن را به هال وصل میکرد، شیای را به طرفم پرتاب کرد. جا خالی دادم. تکههای شیشه روی پلاستیک کفشکن پخش شد. چشمانم را ریز کردم. عکس مرحوم مصدق بود که چند تکه شد. بلند داد زدم: «به فرح جان بگو به داداشیها سلام برسونه» سریع از خانه خارج شدیم و با سلطنتطلبان وصلت نکردیم.
#علی_بهاری
#سبک_زندگی
#ازدواج
#خواستگاری
@tanzac
از قم به دهلینو - 1
یکی از دوستان توصیه کرد با دختر هندی ازدواج کن. کمتوقع، بساز، مطیع و بیزباناند. خودش هم پیشقدم شد و خانوادهای را معرفی کرد. گفتم: «فرهنگشون مثل خودمون باشهها. حوصله بتپرست ندارم.» گفت: «خیالت راحت باشه. بیست ساله قمند.» رفتیم. خانهشان در یکی از محلات پایین شهر قم بود. سه طبقه و بزرگ. از روی غریبنوازی، شیرینی خامهای گرفتیم. زنگ در را زدیم. صدایی بم آمد. پرسید: «کی هستید؟» گفتم: «خواستگار هستیم. هماهنگ کرده بودیم.» از همان پشت آیفون گفت: «بهبه آقا داماد. ماشاء الله چه صدایی دارید! ما نوکر شما هستیم. خدا حفظتون کنه. به حق پنج تن ان شاء الله خدا نگهدار انقلاب اسلامی باشه. ان شاءالله خدا مردم کشمیر رو یاری کنه که بتونن با الهام از اندیشه امام خمینی رحمة الله علیه، علیه ظلم و استکبار اسرائیلی انقلاب کنن. ان شاء الله رژیم اسرائیل هم ...» گفتم: «حاج آقا اگه موافقید باز کنید، بقیه نفرینها رو به اتفاق انجام بدیم.» گفت: «بله بله ببخشید. ما هندیها وقتی چونهمون گرم بشه دیگه نمیشه متوقفمون کرد» در را زد و وارد شدیم. دقیقا روبروی در، عکس بزرگی از گاندی زده بودند و در کنارش تصاویری از امام و رهبری و سید حسن نصرالله و شیخ زکزاکی و حاج قاسم سلیمانی. انگار وارد نمایشگاه مقاومت شده باشی. چند ثانیه گذشت تا مردی سیاهرو با دشداشهای سفید از راه برسد. در نگاه اول، آبگرمکن به نظر میرسید. بلند، سلام کرد. انگار میخواست صدایش را به خستگان کشمیر و مظلومان دهلی هم برساند! از پلهها پایین آمد، در آغوشم گرفت و گفت: «خوش آمدی داماد عزیزم. ایشالا دخترم لیاقتت رو داشته باشه» ناخودآگاه گفتم: «ممنون پدر جان. حتما داره» شنیده بودم اهالی شبه قاره نگاه پایین به بالا به ایرانیها دارند ولی اینها دیگر از ته چاه به بالای قله نگاه میکردند. یاد پیامبر افتادم که برای ازدواج، سران قبایل مختلف عرب، دخترانشان را پیشکش میکردند. دستم را گرفت و با خودش از پلهها بالا برد. مادرم را هم تعارف کرد که بالا بیاید. همسرش هم تا دم در و بالای پلهها آمد. یک ساری قرمز پوشیده و روسری اناری به سر کرده بود. با همان لهجه شبه قارهای تعارف کرد و دست مادرم را گرفت. من دست به دست پدر داده بودم و مادرم هم دست به دست همسرش. سلمان خان هم چنین سکانسی در بالیوود بازی نکرده است. وارد خانه شدیم. کف خانه موکت پهن بود. کُلا! یک دست مبل خسته داشتند که بعد از استقلال پاکستان خریده بودند. رنگش کرمی بود. البته فابریک، سفید بود ولی در اثر استفاده طولانی و احتمالا عدم رعایت بهداشت، کرمی شده بود.
ادامه دارد...
#علی_بهاری
#سبک_زندگی
#ازدواج
#خواستگاری
@tanzac
از قم به دهلینو - 2
روی مبلی که پشت به آشپزخانه بود نشستیم. آنها هم مقابل ما. داشتیم خانه را برانداز میکردیم که مردی با لباس محلی هندی وارد هال شد. بین دو چشمش را یک خال قرمز گذاشته بود. تعجب کردم. خال قرمز، نماد هندوهاست. روی صورت مسلمان چه میکند؟ یک مجسمه کوچک هم دستش بود و هر چند ثانیه یک بار آن را میبوسید. به زبان انگلیسی بهم گفت: «get out of here» تا این جمله را گفت یک مرتبه پدر دختر خانم مثل اسپند روی آتش از روی مبل پرید و در حالی که دو دستش از شدت استرس میلرزید، گفت: «برادر خانممه. هندوئه. عذرخواهی میکنم» نزدیک مبل ما آمد و با صدای درگوشی ادامه داد: «ببخشید کمی عقبماندگی داره» به سر و وضع دایی دختر خانم میخورد کمی بیش از "کمی" باشد ولی بنا را بر صداقت و دقت مومن گذاشتیم. آرام زیر بغلش را گرفت و از هال به سوی بیرون هال و از آنجا به سوی کوچه راهنماییاش کردند. فکر کنم پولی هم توی جیبش گذاشت تا برود برای خودش فلفلبستنیای چیزی بخرد. وقتی به هال برگشت برای آن که کمی فضا را عوض کند تلویزیون را روشن کرد. فلشی قرمز به ورودی USB پشت تلویزیون گذاشت. چند ثانیه بعد، تیتراژ فیلم شعله پخش شد. یاد حرف معرِّف افتادم: «بیستساله قمند» اینها از هر دهلوی و پنجابیای هندیترند! با شروع شعله، صدای موسیقی هندی فضای خانه را پر کرد. با خودم گفتم: «الانه که دختر خانم چادر از سر برداره و دور تا دور ستون وسط هال بچرخه و شعر بخونه. اگه من رو هم دعوت کرد چی؟ نه بابا! یعنی این قدر؟ فکر نکنم. بالاخره مسلمونند.»
داشتم در ذهنم این احتمالات مزخرف را بالا و پایین میکردم که آقا پسر با یک سینی چای از راه رسید. استکانهایش زواردرفته بود. دو تایش ترک داشت و سه تا به قدری قدیمی که به گمانم در ختنهسوران گاندی به مادر مرحوم هدیه داده بودند. برادر خانم آینده! سینی چای را جلویم گرفت. معمولا دختر چای میآورد اینجا اما آنطور نبود. آمدم چای را بردارم، حواسم پرتِ کثیفی و داغانی استکانها شد، استکان چای از دستم افتاد روی پای برادر خانم. فریاد زد: بر پدرِ ... ضمیر بعد از کلمه پدر میتوانست تکلیف این وصلت را همین جا مشخص کند. با چند ثانیه تاخیر گفت: «عمرسعد لعنت» از شدت سوختگی یک قدم به عقب رفت و بعد سینی چای را کلا ول کرد. استکانها خرد و خاکشیر شدند و چای ریختهشده، رنگ موکت را عوض کرد.
ادامه دارد...
#علی_بهاری
#ازدواج
#خواستگاری
#سبک_زندگی
@tanzac
از قم به دهلینو - 3
پسر ناگهان به زمین افتاد و شروع کرد به غلت زدن. انگار مهاجمی را تک به تک با دروازهبان از پشت تکل زده باشند. جوری غلت میزد و پایش را گرفته بود که انگار استخوان ساقش قلم شده. بعد از ده دور غلت زدن به چپ و راست، آرام وسط هال روی زمین دمر شد و دیگر تکان نخورد. فهمیدم اغراق و خالیبندی فقط برای فیلمهایشان نیست. فیلم را از روی واقعیت ساختهاند. همزمان سرفه میکرد و میخواست چیزی را بالا بیاورد. چند ثانیه بعد، دستش را از روی ساقش برداشت و روی شکمش گذاشت. با خودم گفتم: «با شکمم هم زمین میخورد این طوری نمیشد» چند ثانیه بعد روی موکت بالا آورد. رنگ موکت عوض شد. حالم بهم خورد. معلوم بود ناهار، آش رشته خورده بودند. به مادرش گفتم: «حاج خانوم یه کاری کنید. الان آزمایش اچ آی ویش هم مثبت درمیاد» سریع از وسط تشک و بالشها ملحفه سفیدی آورد و هنرنمایی پسرش را پاک کرد. معلوم بود تا دیشب روی آن میخوابیدهاند و فی المجلس کاربریاش را عوض کرد. با همسرش زیر بغل نوگل نشکفته! زندگیشان را گرفتند و از صحنه بیرون بردند. واقعا سبک فیلمهایشان در برابر آنچه دیدم کاملا رئال است! چند ثانیه که گذشت قرار شد با دختر خانم صحبت کنیم. با هم به اتاقی که ته هال بود و چند پله میخورد رفتیم. دم در ایستادیم. دختر خانم جلوتر از من رفت. چند بار آرام به در زد و بعد صدایش را صاف کرد. مثل کسی که در دستشویی نشسته و مشغول کار است و میخواهد به نفر بیرونی بفهماند دستشویی پر است. با خود گفتم: «شاید توهم زده. شاید کم داره! حلالزاده به داییش میره» چند ثانیه بعد دستگیره را پایین داد و در را باز کرد. پیرمردی با مو و ریش سفید و بلند وسط اتاق، چهارزانو نشسته بود. نیمتنه بالا، برهنه بود و شلوار زردی به پا داشت. کف دو دستش را به هم چسبانده بود و چند النگوی طلایی ضخیم، دور مچ دستهایش خودنمایی میکرد. ما که وارد شدیم از جا بلند شد. به اردو بلندبلند چیزهایی گفت. انگار از ورود ما خوشحال نبود. از دختر خانم پرسیدم: «ایشون کیه؟» گفت: «ببخشید یادمون رفت بگیم. ایشون پدربزرگم راجو خان هستند. اصالتا اهل شهر بنارساند. هول نکنید ها ... مرتاضه.» ناخودآگاه فریاد زدم: «یا اباالفضل!» کف دو دستش را سمتم گرفت و گفت: «نه خواهش میکنم هول نشید. بیآزاره.» گفتم: «خانم مگه بزمچه است که موذی و بیآزار داشته باشه. اینها قطار رو با چشم نگه میدارن. اشاره کنه، میشیم سوسک»
ادامه دارد ...
#علی_بهاری
#ازدواج
#خواستگاری
#سبک_زندگی
@tanzac
از قم به دهلینو - 4
در همین لحظه مادرش سررسید. پرسید: «چی شده؟ جن دیدید؟» گفت: «نه مامان. آقاجون رو دید» مادر بهش برخورد و رفت. پیرمرد به اردو چیزهایی گفت و بعد هم عصبانی اتاق را ترک کرد و به سمت در بیرون رفت. پرسیدم: «چی گفت؟ کجا رفت؟» گفت: «هیچی. بهش گفتم برو زیرزمین. ترسوندیش» بالاخره یادمان آمد برای چه به این اتاق آمدهایم. روی دو صندلی چوبی قدیمی نشستیم و خواستیم شروع کنیم که ناگهان زنگ در را زدند. در را باز کردند. پدرم بود! قرار بود با ما بیاید. مشکلی پیش آمد و نتوانست ولی خودش را رساند. بعد از سلام و علیک با او به اتاق برگشتیم. از دختر خانم پرسیدم: «مهمترین هدف و الگوی شما تو زندگی چیه و کیه؟» گفت: «استقلالِ امام خمینی. شما چی؟» گفتم: «آزادیِ مصطفی تاجزاده!! این چه طرز جواب دادنه خانم؟ یه خورده شخصی صحبت کنید ببینیم تفاهم داریم یا نه» گفت: «پدرم میگه ما چیز شخصی نداریم. همه چی باید در خدمت تمدن اسلامی باشه. باید کمک کنیم به گسترش الگوی مقاومت در جهان» گفتم: « آفرین. بعدش هم حمله کنیم به سفارتخونههای اسرائیل در سراسر جهان» گفت: «ظاهرا شما دارید مسخره میکنید» گفتم: «من قطعا دارم مسخره میکنم. آخه این چه جور سوال و جواب خواستگاریه؟» گفت: «شما میخواید با این حرفها منو منحرف کنید. اگه اجازه بدید از اتاق بریم بیرون پیش خانوادههامون. ولی فعلا به روی خودمون نیاریم که تفاهم نداریم» دیدم راست میگوید. نه من حوصله شرکت در عملیات استشهادی دارم نه او توان مباحثات روشنفکری. با احترام از جا بلند شدیم و آرام به سمت هال رفتیم و روی مبل پیش خانوادهها نشستیم. پدرش سرعت برگشتمان را حمل بر تفاهم کرد و گفت: «الحمدلله هنوز نرفته به توافق رسیدند. ایشالا همین امشب قرار عقد رو میذاریم» مادرش گفت: «یک غذای هندی آماده کردهام. به مبارکی این وصلت دور هم نوش جان کنیم» آرام در گوش مادرم گفتم: « وصلت که رو هواست ولی حواست باشه. اینها به غذاهاشون فلفل نمیزنن. بغل فلفل، یه ذره غذا میخورن» گفت: «نترس. نمیخورم»
پدرم آن طرفتر نشسته بود و داشت با پدر دختر خانم درباره قدرت موشکی حزب الله در جنگ آینده با اسرائیل صحبت میکرد. هر چه مادرم اشاره کرد و چشم و ابرو آمد متوجه نشد. پیامک داد: «از غذاشون نخور» ولی گوشی بابا روی سایلنت بود و متوجه نشد. سفره را پهن کردند. مادر دختر خانم گفت: «این بهترین غذای ماست: بریانی. مثل زرشکپلو با مرغ شماست» از مبل پایین آمدیم و کنار سفره نشستیم. دیسهای بریانی را آوردند. ما سه نفر بودیم و آنها با احتساب پدربزرگ مرتاض و دایی بتپرست، شش نفر. برای نه نفر کلا سه بشقاب غذا بود که یکی را برای دایی و پدربزرگ کنار گذاشتند! تعارفشان شاهعبدالعظیمی بود و ما جدی برداشت کردیم. من و مادر که سر خود را با نان و سبزی و دوغ گرم کردیم و به اندازه دو قاشق کشیدیم و بهانه رژیم و کوفت و زهرمار آوردیم.
ادامه دارد ...
#علی_بهاری
#ازدواج
#خواستگاری
#سبک_زندگی
@tanzac
از قم به دهلینو - 5 (بخش پایانی)
بابا همچنان سرگرم بُرد موشکهای حزب الله بود. با پدر دختر داشتند بحث میکردند که با فاتح بهتر میشود تلآویو را زد یا فجر پنج؟ اولین قاشق را که خورد مثل راکت کاتیوشا از جا در رفت. با دهان باز، نفسنفس میزد و دور هال میدوید. ولش میکردی تا بیت المقدس پیاده میرفت. یک لیوان آب برایش ریختم و سریع به دستش دادم. در کمتر از یک ثانیه سرکشید. لیوان دوم، سوم ... همین طور یکی یکی لیوانها را میگرفت و سر میکشید. پارچ که خالی شد، کمی آرام شد. رو به پدر دختر گفت: «حاجآقا غذای شما هندیها رو گاو بخوره میخوابه ولی ماشالا خوب سرحالید» او هم با خوشحالی گفت: «خواهش میکنم. نظر لطف شماست» بعد از این که سفره شام را جمع کردند میخواستند چای بیاورند. هر چه قسم و آیه خوردند و آوردند که فلفل ندارد زیر بار نرفتیم. به خصوص پدرم که دیگر چشمش ترسیده بود. پدر دختر خانم اصرار داشت هر چه سریعتر قرار عقد را بگذاریم اما من گفتم بهتر است با هم بیشتر آشنا شویم. میگفت: نیازی نیست. من خانمم را قبل از عقد اصلا ندیده بودم. میخواستم بگویم شاید شما بعد از تخلی با یک استکان، طهارت بگیری من هم باید همین کار را کنم؟ آخر سر با چانهزنی بسیار قرار شد به خانه برگردیم و اگر دو طرف موافق بودند یک قرار دیگر بگذاریم. به هر بدبختیای بود خداحافظی کردیم و دیگر هرگز قراری نگذاشتیم!
#علی_بهاری
#ازدواج
#خواستگاری
#سبک_زندگی
@tanzac
سعی بین توالت و هال را در هر ساعت هشت مرتبه انجام میدادم. پدرم متوجه تعدد توالتها شد و در اولین حدس، به هدف زد: «اسهال گرفتی؟» جواب دادم: «آره بابا. حالت تهوع و سرگیجه هم دارم.» گفت: «چیزی بیرون خوردی؟» سکوت کردم. چشمانش را ریز کرد و ادامه داد: «اصغر کثیف، آشغال به خوردتون داده؟» با شجاعت جواب دادم: «بله رفتیم فلافل خوردیم. خیلی هم عالی بود.» بابا فریاد زد: «خفه شو پسره کم عقل. مسموم شدی. پاشو بریم درمونگاه» سریع شال و کلاه کردیم و رفتیم درمانگاه نزدیک خانهمان. در صف درمانگاه منتظر بودیم نوبتم بشود که بابا پرسید: «چطور بود غذاش؟» گفتم: «بابا باور کن عالی بود. هیچ مشکلی نداشت.» گفت: «نخودش یکم به قهوهای نمیزد؟» گفتم: «چرا. اتفاقا ازش پرسیدیم. گفت به خاطر ادویه است.» بابا مثل اسفندی که از روی آتش میپرد از صندلی بلند شد و گفت: «غلط کرده مردک دروغگو! اونها فاسده. نامرد گندیده رو قاطی سالم میکنه و به اسم ادویه هندی میکنه تو حلق خلق الله.» عصبانیت بابا را که دیدم ماجرای سس مخصوص را هم گفتم. سرش را به نشانه تاسف تکان داد، با دندانهای جلویش لب پایینی را گاز گرفت و گفت: «همه مواد اولیهاش ضایعاتیه» سرم را پایین انداخته بودم. چیزی برای گفتن نداشتم. ولی سوالی ذهنم را مشغول کرده بود: «اگر اون غذا فاسد بوده یعنی خود اصغر هم مریض شده؟ نکنه اون واقعا قرصها رو نخورده و تا من رفتم بیرون تف کرده بیرون؟» به جواب این سوالات فکر میکردم که نوبتم رسید و وارد اتاق دکتر شدم. دکتر داشت مریض قبلی را معاینه میکرد. مریض با یک دست شکمش را گرفته بود و با دست دیگر پاکت را جلوی دهانش! رفتم پیش دکتر و سلام کردم. مریض سرش را به سمتم برگرداند. اصغر میکروب بود! چند ثانیه چشم در چشم هم نگاه کردیم. از خجالت سرش را پایین انداخت و با پاکتی جلوی دهان و دستی به شکم، با سرعت از اتاق دکتر بیرون رفت. آن روزها فهمیدم آن چه پدران در خشت خام میبینند گاهی ما در آینه هم نمیبینیم.
#علی_بهاری
#سبک_زندگی
#فلافلی
#بهداشت
@tanzac
جادوگر - ۱
🔸این دفعه همسایه روبرویی شماره داده بود. تاکید کرد اینها با همه موارد قبلی فرق میکنند. به خدا توکل کردیم و زنگ زدیم. مادرِ دختر پشت تلفن از مامان اسم کوچکش را پرسیده و او هم جواب داده بود. (حتما توقع ندارید که الان اسم مادرم را بنویسم!) بعد هم از اسم من سوال کرده و گفته بود نیم ساعت دیگه دوباره زنگ بزنید. انگار به فستفودی سفارش پپرونی داده باشی و او هم بگوید صبر کن قارچ آماده بشه، بعد میذارم تو فر. نیم ساعت بعد دوباره زنگ زدیم. مادرش گفت: «امشب منتظرتون هستیم» مامان پشت تلفن پرسید «چرا گفتید نیم ساعت دیگه جواب میدم؟» گوشی روی بلندگو بود و حرفهایش را میشنیدم. کمی منمن کرد و جواب داد: «راستش میخواستم شوهرم یه استعلام بگیره.» به مامان گفتم: «بپرس از وزارت اطلاعات؟» شنید. گفت: «به آقا پسرتون بگید نه. میخواست سرنوشتتون رو دربیاره.» دیگر چیزی نپرسیدیم. به مامان گفتم احتمالا تو لهجه اینها به پُرسوجو میگن سرنوشت.
🔸بعد از نماز مغرب و عشا راه افتادیم. خانهشان در یکی از محلههای قدیمی و مخوف قم بود. کوچههای تاریک و تو در تو صدای راننده را درآورد. مجبور شدیم توقفی پانزده دقیقهای بزنیم تا قبول کند ما را به مقصد برساند. خانهشان کلنگی بود. درِ دو تکه قهوهای، در انتهای یک کوچه بنبست. در، کوبه داشت. آرام سه بار کوبیدم. کسی جواب نداد. چند ثانیه بعد دوباره سه بار کوبیدم. باز کسی جواب نداد. این دفعه چهار بار کوبیدم. کمی بعد صدای زنی آمد. «کیه؟» جواب دادم: «ماییم حاج خانوم. واسه امر خیر خدمت رسیدیم» چند ثانیه بعد آرام در را باز کرد و وارد شدیم. چادرش سبز لجنی بود. چهرهاش هم سبزه. انگار که مورگان فریمن دشداشه مشکی بپوشد. دمپایی روبسته پوشیده بود. از همانها که در بچگی وقتی میپوشیدیم یکدفعه پایمان تا قوزک داخل آب میرفت. حیاطشان کوچک بود، با دیوارهای کاهگلی. گوشه حیاط زیرزمینی تاریک داشتند که درِ ورودیاش چهار پله خاکی میخورد. یک قفس چوبیِ دو در سه، پر از مرغ و خروس. خوابیده بودند. مادر دختر، جلوتر از ما راه افتاد تا راهنماییمان کند. کفشها را کندیم و وارد اتاق شدیم.
ادامه دارد ...
#علی_بهاری
#سبک_زندگی
#ازدواج
#خواستگاری
@tanzac
جادوگر - ۲
🔸به محض این که وارد شدیم، صدایی از پشت سرم آمد. به حیاط برگشتم. دیدم مردی حدودا پنجاهساله، کچل و با پیراهنی قهوهای، سطل قرمزی به دست گرفته و دارد مایعی از درون آن با کاسه برمیدارد و پشت سر ما روی زمین میریزد. گویا درون زیرزمین مخفی شده و منتظر مانده بود تا ما وارد اتاق شویم. با تعجب پرسیدم: «چی کار میکنید حاجآقا؟» گفت: «نفته، دارم اجنه رو دور میکنم» گفتم: «سوسکند مگه؟» گفت: «مهمونید و حرمتتون واجبه. لطفا بفرمایید تو.» مادرم برگشته بود دم در هال و با دهانی باز به من نگاه میکرد و من هم به او. خودمان را به خدا سپردیم و وارد شدیم.
🔸سالن، کوچک بود. آشپزخانه اوپن، همان ابتدای هال توجه را جلب میکرد. کنار میز تلویزیون، چهار شاخ گاو به دیوار زده بودند. دیوار روبروییاش هم یک تابلوی ۱ در ۱.۵ در آغوش گرفته بود که رویش آیه «و اتّبَعُوا ما تَتلو الشَّیاطینُ عَلی مُلکِ سُلَیمانَ» نوشته شده بود. تا الان ندیده بودم آیه به این بزرگی را تابلو کنند. مبل نداشتند. نشستیم روی زمین و تکیه دادیم به پشتیهایی قرمز که چهار کله قطعشده عقابی قهوهای، نقش روی پارچهاش بود.
🔸دختر خانم، قدی بلند داشت و چشمانی ریز. بینی قلمی و ابروهای پیوسته و صاف؛ انگار که با ماژیک مشکی از بالای چشم چپ تا منتهی الیه چشم راست خط کشیده باشی. چهار استکان چای و چهار شاخه نبات آورد. به هر دسته نبات یک تکه پارچه قهوهای بسته بودند. نبات را که برداشتم یواشکی پارچهاش را باز کردم. رویش با غلطگیر نوشته بود: «بر چشم بد عنت» رو به مادرش گفتم: «حاج خانم! لامش افتاده» سراسیمه گفت: «چرا پارچه رو باز کردید؟» شوهرش که بعد از نفتریزی به هال برگشته بود، کلافه بلند شد و دوباره به حیاط رفت. برای عذرخواهی – البته عذرخواهی پوشش بود، میخواستم سر از کارش دربیارم – دنبالش راه افتادم. دیدم پلاستیک کوچکی در دست دارد و از داخلش پودری قرمز روی زمین میپاشد و سوره قدر میخواند. گفتم: «چی کار میکنید؟» گفت: «کاغذ چشمزخم که باز بشه، ملائکه فرار میکنن. فلفل قرمز میریزم برگردن.» گفتم: «ملائکه این منطقه هندیاند؟» همانطور که سراسیمه داشت پودر میریخت سرش را لحظهای بالا آورد و جواب داد: «حرمت مهمون با خودشه. برو داخل لطفا.» حس کردم اگر ادامه بدهم چند قاشق از پودر محبوب ملائکه را به حلقم میریزد. به هال برگشتم.
ادامه دارد ...
#علی_بهاری
#سبک_زندگی
#ازدواج
#خواستگاری
@tanzac
جادوگر - ۳ (پایانی)
🔸کل اطلاعاتی که از جادو و جادوگری داشتم مربوط به سریال هری پاتر بود. یک تکه چوب شبیه ترکه انار که کلماتی بهش میخواندند و بعد هر کاری میگفتند انجام میداد. داشتم به راز عمر طولانی مدیر مدرسه هاگوارتز فکر میکردم که ناگهان مادرم پیشنهاد کرد پسر و دختر با هم به اتاق بروند و اختلاط کنند. در گوشش گفتم: «ممکنه طلسمم کنه.» لبش را گزید و جواب داد: «خجالت بکش. از تو بعیده این خرافات» مامان، وقت گیر آورده بود. گاهی حرف صغری خانم و عروس مش مریم را به توصیههای پروفسور سمیعی ترجیح میدهد و گاهی فاز روشنفکری برمیدارد و به جادوگر شهر اُز، حُسن ظن پیدا میکند.
🔸قبل از آن که با دختر خانم به اتاق برویم از مادرش پرسیدم: « خونهتون کوچیکه. چرا مرغ نگه میدارید؟» گفت: «مرغ و خروس اجنه رو دفع میکنند.» زیر لب گفتم: «این قدر که اجنه اینجا رفت و آمد دارن، تو دربار سلیمان نداشتند» چشمهایش را ریز کرد و پرسید: «چیزی فرمودید؟» گفتم: «اون تابلوی آیه مُلک سلیمان خیلی قشنگه» لبخند زد و جواب داد: «حاجآقا هم خیلی دوستش دارند. میگن شیاطین رو دور میکنه» دیگر طاقت نیاوردم. این بار بلند گفتم: «با این خط دفاعی که حاجی چیده، ابلیس هم نمیتونه رد شه. مگه با شوت از راه دور» سرش را پایین انداخت و آرام گفت: «نظر لطفتونه» بعد به دخترش اشاره کرد به اتاق برود. من هم پشت سرش راه افتادم.
🔸روی دیوار اتاق، عکسی از یک نقاشی به سبک شرق آسیا بود. از همینها که قیافه آدمهایش به سردسته اجنه شبیه است. (نمونه آن را در اپیزود اول سریال «آنها» ببینید.) کامپیوتری قدیمی گوشه اتاق روشن مانده بود. خوب دقت کردم. فیلم جنگیر ۳ بود. اِستُپ کرده بود تا بعد خواستگاری. گفتم: «گلاب به روتون. دستشویی کجاست؟» جواب داد: «فعلا صبر کنید. وقت زیاده.» این را با لبخندی سرد گفت؛ فقط سمت چپ لبش کمی تکان خورد و سمت راست ثابت ماند. از همانها که نمونهاش را در فیلم «خوابگاه دختران» دیده بودم. از جا بلند شد. زیر لب شروع کردم به خواندن آیةالکرسی. کنار کمدش رفت. با انگشت چهار بار به در کوبید و بعد بازش کرد. پرسیدم: «چرا چهار بار؟» بدون آن که بدنش را تکان دهد، آهسته سرش را به سمتم برگرداند و گفت: «موقع اومدنتون هم فقط وقتی چهار بار در زدید پدر در رو باز کرد. پلههای زیرزمین هم چهار تاست. این یه رمزه بین انجمن.» گفتم: «اولیاء و مربیان؟» گفت: «احترامتون رو نگه دارید. انجمن دعانویسان.» دیدم آیةالکرسی افاقه نکرد. آیه "و لاتحسبن الذین قتلوا" را زمزمه کردم و زیر لب شهادتین گفتم. از داخل کمد، کاسهای بنفش درآورد که پر از پودری سبز بود. گفت: «اینو آروم فوت میکنم تو صورت شما و شما هم تو صورت من. باعث میشه قسمت هم بشیم.» راه فراری نداشتم. با تمام قدرت، پودر را توی صورتش فوت کردم. مثل کسی که به چشمش اسپری فلفل زده باشند، صورتش را با دو دست گرفت و سرش را پایین انداخت. خدا را شکر آخِ یواشی گفت؛ طوری که صدایش از اتاق بیرون نرفت. پدر و مادرش داشتند فواید دعانویسی را برای مامان پرزنت میکردند. سریع از اتاق بیرون زدم و رو به مامان گفتم: «پاشو بریم.» سراسیمه از جا بلند شد و گفت: «چی شده؟» گفتم: «هیچی. دختر خانم موقع صحبت غش کرد.» پدر و مادرش به سرعت به طرف اتاق رفتند و ما هم مثل کیفقاپی که تازه رزقش را به دست آورده، فلنگ را بستیم و دیگر درِ خانه هیچ دعانویسی را نزدیم. نه سه بار و نه چهار بار!
#علی_بهاری
#سبک_زندگی
#ازدواج
#خواستگاری
@tanzac
خاطرات بابام، محاله یادم بره
🔹بالاخره ماشین راه افتاد. بعد از شصت بار چک کردن بنزین و آب و روغن و کولر و فنرِ درِ داشبورد، بالاخره بابا که از ساعت ۶ صبح همه را بیدار کرده بود، ساعت ۱۰ به حرکت تن داد. ماشین که به سر کوچه رسید زد بغل و گفت: «سفر بیصدقه مثل پلوی بدون روغنه» خیلی ربط مثالش را نفهمیدم ولی پیاده شد و هزار تومان داخل صندوق انداخت. موقع سوار شدن شنیدم زیر لب گفت: «خدایا همون طور که من از خیر این هزار تومنی گذشتم تو هم از خیر اون بلایی که میخواد سر ما بیاد بگذر» دعاهای بابا مال قبل از تحریم نفتی و بانکی بود. دوباره راه افتادیم.
🔸به سر چهار راه که رسید از فرصت پنج دقیقهای چراغ قرمز استفاده کرد و از ماشین پیاده شد. کنار صندوق صدقات رفت و یک اسکناس هزار تومانی دیگر داخلش انداخت. این بار موقع سوار شدن چشمانش اشکآلود بود. معلوم شد موقع انداختن، بدجور سیمش وصل شده بود. وقتی سوار شد گفتم: «بابا! اون جا یه بار پول دادی. این دیگه چی بود؟» گفت: «اون واسه دم خونه تا اینجا بود. این واسه اینجا تا ورودی جاده است» گفتم: «خوب تا به شمال برسیم سه دونگ خونه رو از دست دادیم که» گفت: «صدقه مال رو زیاد میکنه. لطف کن تا کسی ازت چیزی نپرسیده حرف نزن.» به حرکت ادامه دادیم. داشتیم کمکم از شهر خارج میشدیم که یکهو مامان گفت: «ای وای! سیروس برگرد.» بابام گفت: «چی شده اکرم؟» گفت: «زیر گاز رو روشن گذاشتم. تا برگردیم کتری ذوب میشه.»
🔹بابا با عصبانیت و بدبختی دور زد و با سرعت به طرف آپارتمانمان تاخت. بین مسیر، زیر لب میگفت: «مگه نمیگن صدقه هفتاد بلا رو دفع میکنه. پس چرا این جور شد؟» یکهو آبجی مریم گفت: «بابا این که بلا نیست. تازه مگه نمیگن هر چه از دوست رسد نیکوست. خوب مامان هم عشق شماست دیگه!» که یکهو بابام گفت: «ساکت باش وروجک! هی سکوت میکنم هر چی دلش میخواد میگه. لابد بعدش هم میخواد بگه قضیه لکلکها چیه!» مامانم لب گزید، بابا را به آرامش دعوت کرد و گفت: «اصلا همهاش تقصیر منه. شما دعوا نکنید.» تا ساختمانمان دیگر کسی چیزی نگفت.
🔸وارد خانه شدیم. همه دویدند سمت آشپزخانه و من آرام فقط نگاهشان میکردم. گاز خاموش بود. مامان پرسید: «بهنام! تو خاموش کردی اینو؟» همین طور که داشتم پیامهای تلگرام را چک میکردم و سرم پایین بود گفتم: «آره … اوف … استیکرو!» یکهو بابام گفت: «پس چرا تو مسیر هیچی نگفتی؟» گفتم: «خودتون گفتید تا کسی چیزی ازت نپرسیده حرف نزن.» بابام با عصبانیت پارچ شیشهای خالی را برداشت و به دیوار گچی روبروی ورودی آشپزخانه کوبید. بلافاصله لیوانِ همان پارچ را هم به سرنوشتی مشابه دچار کرد. تکههای پارچ و لیوان روی فرش سورمهای دم آشپزخانه پخش شد. همه چند ثانیه ساکت شدند. پدرم گفت: «استغفر الله. حیف که قسم خوردم دیگه عصبانی نشم و الا میدونستم چی کار کنم» مادرم فریاد زد: «چی کار کردی سیروس؟ این هدیه آبجی مهوش بود.» یکهو پدرم با چشمهای گردشده پرسید: «دیگه جلوی چشمام که نباید بگی. این رو زنداداش راضیه واسه خونه نوییمون آورده بود.» مامانم جواب داد: «چرا زور میگی؟ زنداداش که اصلا اون موقع با ما قهر بودن. سر ختنهسورون پسرش، بهنام کرونا گرفته بود و نرفتیم. اونهام لج کردن خونه نویی نیاوردن» که بابا دوباره مخالفت کرد و شروع کرد به آوردن شاهد.
🔹در همین فاصله من فرصت را غنیمت شمردم و رفتم دستشویی. بابا و مامان همچنان داشتند بحث میکردند. مریم هم گاهی به طرفداری از مامان ظاهر میشد و گاهی پشت بابا درمیآمد. وقتی کارم تمام شد، دیدم آب قطع است. انگار بابا داشت با خاکانداز تکههای پارچ شیشهای را از روی زمین جمع میکرد. از صداها فهمیدم بابا دستش به گلدان خورد و آن هم روی سرامیک آپارتمان افتاد و شکست. همان لحظه فریاد زدم: «بابا آب قطعه» بابا فکر کرد دارم عملکرد او را زیر سوال میبرم. چند ثانیه بعد با مشت به در دستشویی کوبید و گفت: «بچه جون تو بالاخره بیرون میایی. تیکه بزرگت اون انگشت دستته که لیبل گوشیتو ساییده» داد زدم: «نه بابا به جون مامان منظور بدی نداشتم. شما قبل سفر شیر آب رو بستی. یادتون رفته؟» گفت: «جون مامانتو اونجا قسم نخور بیتربیت. خودم یادمه. صبر کن وصل کنم تا خونه رو به نجاست نکشیدی.» آب را وصل کرد و چند ثانیه بعد بیرون آمدم.
متن کامل را اینجا بخوانید:
http://dtnz.ir/?p=320224
#خانواده #سبک_زندگی #پدر #سفر
#علی_بهاری
@tanzac
🔹از مسجد نزدیک مغازه، صدای اذان موذنزاده به گوش میرسید. بوی عالیاش بینیمان را پر کرد و طعم دلپذیرش دهانمان را. مشتی برایمان از سس مخصوصی آورد که در طبقه پایین یخچال برای مشتریان خاص پنهان کرده بود. سس قرمز تندی بود که بو و طعم عجیبی میداد. مشتی گفت «این خیلی خاصه. سفارش سرآشپز امروز» با ولع ساندویچها را در چشم به هم زدنی غیب کردیم و شیشه خالی سس را به مشت اصغر تحویل دادیم. آخرین قلپ نوشابه را که پایین دادیم الله اکبر آخر اذان را گفتند. مشت اصغر فقط پول نوشابه را گرفت. گفت: «فلافل مهمون من! ایشالا سری بعدی.» خیلی چسبید. هم سیر شدیم و هم مفت خوردیم! موقع خداحافظی وقتی بچهها از مغازه خارج شده بودند یواشکی سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم «اصغر آقا! بابای من خیلی پشت سر شما بدگویی میکنه. میشه یه ذره از این فلافلها رو خودت جلوی من بخوری؟ میخوام تو خونه بهش بگم اگه کثیفه پس چرا خودش هم میخوره»
🔸اصغر، چند ثانیه سکوت کرد. سرش را پایین انداخته بود. داشتم مشکوک میشدم. با خودم گفتم اگه ریگی به کفشش نیست چرا نمیخوره پس؟ به محض این که این جمله از ذهنم گذشت اصغر یک مشت فلافل سرخ شده را برداشت و در کسری از ثانیه بلعید. در دل به خاطر بدگمانیام استغفار کردم و با خوشحالی از او خداحافظی. هم غذای مفتِ خوشمزه خورده بودم و هم اشتباه بابا را میتوانستم به او ثابت کنم. خوشحال از کسب این پیروزی نادر و غرورآفرین به خانه برگشتم. دو ساعت بعد کمکم دلدرد و حالت تهوع به سراغم آمد. بیچاره شدم آن شب!
🔹سعی بین توالت و هال را در هر ساعت هشت مرتبه انجام میدادم. پدرم متوجه تعدد توالتها شد و در اولین حدس، به هدف زد: «اسهال گرفتی؟» جواب دادم: «آره بابا. حالت تهوع و سرگیجه هم دارم.» گفت: «چیزی بیرون خوردی؟» سکوت کردم. چشمانش را ریز کرد و ادامه داد: «اصغر کثیف، آشغال به خوردتون داده؟» با شجاعت جواب دادم: «بله رفتیم فلافل خوردیم. خیلی هم عالی بود.» بابا فریاد زد: «خفه شو پسره کم عقل. مسموم شدی. پاشو بریم درمونگاه» سریع شال و کلاه کردیم و رفتیم درمانگاه نزدیک خانهمان. در صف درمانگاه منتظر بودیم نوبتم بشود که بابا پرسید: «چطور بود غذاش؟» گفتم: «بابا باور کن عالی بود. هیچ مشکلی نداشت.» گفت: «نخودش یکم به قهوهای نمیزد؟» گفتم: «چرا. اتفاقا ازش پرسیدیم. گفت به خاطر ادویه است.» بابا مثل اسفندی که از روی آتش میپرد از صندلی بلند شد و گفت: «غلط کرده مردک دروغگو! اونها فاسده. نامرد گندیده رو قاطی سالم میکنه و به اسم ادویه هندی میکنه تو حلق خلق الله.» عصبانیت بابا را که دیدم ماجرای سس مخصوص را هم گفتم. سرش را به نشانه تاسف تکان داد، با دندانهای جلویش لب پایینی را گاز گرفت و گفت: «همه مواد اولیهاش ضایعاتیه» سرم را پایین انداخته بودم. چیزی برای گفتن نداشتم. ولی سوالی ذهنم را مشغول کرده بود: «اگر اون غذا فاسد بوده یعنی خود اصغر هم مریض شده؟ نکنه اون واقعا قرصها رو نخورده و تا من رفتم بیرون تف کرده بیرون؟»
🔸به جواب این سوالات فکر میکردم که نوبتم رسید و وارد اتاق دکتر شدم. دکتر داشت مریض قبلی را معاینه میکرد. مریض با یک دست شکمش را گرفته بود و با دست دیگر پاکت را جلوی دهانش! رفتم پیش دکتر و سلام کردم. مریض سرش را به سمتم برگرداند. اصغر میکروب بود! چند ثانیه چشم در چشم هم نگاه کردیم. از خجالت سرش را پایین انداخت و با پاکتی جلوی دهان و دستی به شکم، با سرعت از اتاق دکتر بیرون رفت. آن روز فهمیدم آن چه پدران در خشت خام میبینند گاهی ما در آینه هم نمیبینیم.
#علی_بهاری #سبک_زندگی #فلافلی #بهداشت
@tanzac