اندر مزایای خواب (قسمت آخر)
یکی از مهمترین مزایای خواب مربوط به خود خواب نیست. چند روز پیش چند تا کار اداری داشتم که باید تا ظهر انجام می شد. ویژگی این کارها این بود که به همت مسئولین بعضی هایش در شرق شهر انجام می شد و بعضی ها در غرب و بعضی در جنوب. اعم از بانک و اداره بیمه و مالیات و غیره. ناچار به برادرم رو زدم که کله سحر در رختخواب با گوشیاش ور میرفت. گفتم برادرجان! تو میدانی که برادر در سختیهاست که برادریاش را ثابت میکند. آیا این گزاره صحیح است؟ گفت: اوهوم! گفتم پس بیا و یکی دو کار اداری من را انجام بده که خداوند تو را اجر جزیل دهاد! خیلی آرام گفت ممممم! بعد گوشی از دستش افتاد و چشمانش بسته شد. گفتم اخوی! بِرار! آهای! الان جوابم را دادی. خواب بود. گویی سالهاست که خواب است. هرگز نشد بیدارش کنم. ناچار به دوستم زنگ زدم. بعد از سه بار زنگ زدن جواب تلفنم را داد و گفت: چته کَل صُبی؟ گفتم ببین امروز خیلی کار دارم. باور کن اگر ناچار نبودم مزاحمت نمی شدم. من و تو سالهاست که رفاقت دیرینه داریم پس به خاطر من یکی دو تا اداره برو و... دیدم صدای خر خر از پشت تلفن میآید. ظاهرا صدای خر و پف بود. تلفن را قطع کردم. از ناامیدی تلویزیون را روشن کردم. دیدم یکی از مسئولان بلندپایه میگوید: شکر خدا بیشتر مشکلات در زمینه محیط زیست، بیماری ها، شغل، خانه، ازدواج و... حل شده. آنهایی هم که مانده چیزی نیست و به زودی حل می شود. اما یک مشت آدم معلوم الحال از جای معلوم آمده میآیند و به ما ایراد... تلویزیون را خاموش کردم. سعی کردم مثل برادرم و دوستم و آن مسئول خودم را به خواب بزنم ولی نشد چون خیلی دلشوره داشتم. پس با قدرت تمام سعی کردم کارهای اداری ام را انجام دهم. در نهایت موفق شدم یکی از کارها را درست کنم هر چند سر امضای آخر به من گفتند مسئول جلسه است، برو فردا بیا.
#محمدحسین_فیض_اخلاقی
#خواب
#سبک_زندگی
#اجتماعی
@tanzac
گفت و شنود1
چوب کبریت:
گفتم: چرا هر نمازتو چندبار میخونی؟
گفت: آخه به دلم نمیچسبه. دوباره میخونم که بهتر بشه.
گفتم: آخه نمیشه که یه نماز رو چندبار خوند.
گفت: چرا نمیشه؟ نماز بیشتر، ثواب بیشتر.
گفتم: هر چیزی سر جای خودش اثر خودشو داره
گفت: چرا؟ خب نماز که دوبار خوندنش بد نیست. قاعدتا باید ثواب بیشتری داشته باشه.
گفتم: چه عرض کنم... طرف یک چوب کبریت گرفته بود، هرچی میکشید به جعبهاش روشن نمیشد. بهش میگند که شاید چوب کبریته ایرادی داشته باشه. میگه: نه اتفاقا همین چند دقیقه پیش کشیدم روشن شد.
#محمدحسین_علیان
#وسواس
#سبک_زندگی
#اجتماعی
@tanzac
گفت و شنود2
کار از محکم کاری عیب میکنه:
گفتم: تو چرا انقدر پاتو آب میکشی؟
گفت: توی خیابون آب ریخته بود دارم آب میکشم تا پام بشه.
گفتم : اون آب کشیدن برای نجاسته. مگه نجس بوده؟
گفت: چه میدونم شاید نجس باشه.
گفتم: چون نمیدونی اتفاقا پاکه. خودتم حکمشو میدونی ولی وسواسی شدی.
گفت: چه کنم عادت کردم. از بس آب کشیدم خودمو که هر چیز خیسی بهم میخوره فکر میکنم نجس شدم.
گفتم: والا چه عرض کنم. تو مثل اون بچهای میمونی که انقدر سکه توی این ماشین اسباببازیها انداخته بود و سوارشون شده بود که وقتی سکه میاندازه توی صندوق صدقات سوارش میشه.
#محمدحسین_علیان
#وسواس
#سبک_زندگی
#اجتماعی
@tanzac
شِرِک چاقالو
شازده کوچولو پرسید:
《تعطیل رسمی》 یعنی چی؟
روباه گفت: بعضی از زن و شوهر ها هستن، دعواهای زندگی را واسه پدر مادر و خواهر برادر تعریف میکنن، از اونا هم کمک میخوان تا واسه دعواشون راهکار بدن ، به اینا میگن تعطیل رسمی!!!
البته توی شناسنامه چیز دیگه ای صداشون میکنن، مشتبی، ممد، جوات یا مری، ماری، صُغی(مخفف صغری)! ناگهان شِرِک که تمام این مدت گوشه ای استاده بود و تمام این حرف ها رو داشت میشنید عصبی شد و گفت : آخ آخ نگو دلم خونه از دست این سفره دل باز کردن ها و همینجوری داشت ادامه میداد.... که روباه گفت: جمع کن بابا، کی این شرک چشم گشاد ، خر سوارو راه داد وسط فیلم ما! آقای کارگردان؟ من دیگه بازی نمیکنم!
شازده کوچولو که کلا توی باغ نبود گفت: آهان پس تعطیل رسمی به اینا میگن!
روباه گفت : دقیقا!
و اینگونه بود که فیلم نامه ادامه پیدا کرد و اوضاع آروم شد!
#حسام_سعیدی_گراغانی
#سبک_زندگی
@tanzac
گفت وشنود3
ایراد اصلی
گفت: تو چرا داری این موقع روز کتاب میخونی؟ چشمات اذیت میشه
یک ساعت بعد...
گفت: تو چرا کتاب نمیخونی؟
یک ساعت بعد...
گفت: تو چرا دکمه بالای پیراهنتو نبستی؟
یک ساعت بعد...
گفت: تو چرا انقدر برنامه توی گوشیت داری؟
یک ساعت بعد...
گفت: تو چرا انقدر با گوشیت بازی میکنی؟
یک ساعت بعد...
گفت: تو چرا...
وسط حرفش پریدم و گفتم: اینا چیه داری میگی؟
گفت: دارم امر به معروف و نهی از منکر میکنم.
گفتم: موارد امر به معروف و نهی از منکر مشخصه. مال واجبات و گناههاست. این کار تو اسمش گیر الکیه.
گفت: دارم ایرادات تو رو گوشزد میکنم. بده؟
گفتم: معلومه بده. باید ایراد اساسی برادر مومنت رو بگیری نه گیر الکی
مثل اون کسی که ازش میپرسند: «چرا فیل از سوراخ سوزن نمیتونه رد بشه؟» گفت: «چون ته دمش گیر میکنه.»
#محمدحسین_علیان
#امربه_معروف
#سبک_زندگی
#اجتماعی
@tanzac
مستثنیات غیبت:
یکی از گناهان کبیره، _ که البته الان سوال پیش میاد؛ چرا کبیر نه؟ چرا میگیم کبیره؟ _ غیبت است، به حدی این گناه بزرگ است، که میگن مساوی است با خوردن گوشت برادر مومن خود! فکر کن! مثلا دستای پر پشم ممد را داری با آبلیمو لیس میزنی و میخوری!🤮 اصلا من از الان به بعد فقط غیبت خانم ها را میکنم!
یکسری از غیابات(جمع غیبت ها) هستند که برعکس قبلی ها، از ثواب بالایی برخوردارند، و نباید بی تفاوت از کنارشان رد شد، مانند:
1: غیبت ورزشکاران :
به جز کیمیا علیزاده که بهتره پشت سر ناموس مردم حرف نزنید! هرچند بخاطر وصف (ورزشکاری)، اساسا از موضوع بحث خارج است!
تا میتونید پشت سر ورزشکاران غیبت کنید، چون جلوی رویشان کسی جرات ندارد غیبت کند بخصوص رزمی کاران! پس پشت سرشان مستحب است!
2: غیبت آخوندا:
مردم؟ در این مورد نجابت بسه دیگه!چقدر دارید خویشتنداری میکنید! خب بگید که آخوندایی را می شناسید ، یه ویلا شمال دارن ولی برای سیاه بازی رفتن خونه اجاره ای پایین شهر، یه آخوند دیگه هم میشناسید که هر عید مسافرت میره امام زاده های دبی! اینا را به مردم بگید! اینقدر خویشتن داری نکنید! میدونم همتون نفری یکی از اینا می شناسید!
#حسام_سعیدی_گراغانی
#سبک_زندگی
@tanzac
گفت و شنود4
در و دیوار!
گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ رفتی مسجد به نماز بیست نفرشون گیر دادی؟
گفت: خب دیدی که... قرائتش
ون اشکال داشت.
گفتم: اتفاقا قرائت تو از لحاظ تجویدی اشکال داشت. تو انقدر وسواس داری که الف هم از ته حلقت مثل عین میگی. بعدش هم الله دیگه ح جیمی نداره که از ته خلق میگی.
گفت: بابا تو هم قراءتت اشکال داره. حالا اینکه چند دوره کلاس تجوید رفتی دلیل نمیشه.
گفتم: چرا اشتباه رو فقط از بقیه میبینی؟ مثل اون کسی که اومد به تعمیرکار ماشین گفت: «قربون دستت، یه نگاه به این ماشین بنداز ببین چه عیبی داره که پشت سر هم به در و دیوار میخوره!»
#محمدحسین_علیان
#وسواس
#امر_به_معروف
#سبک_زندگی
#اجتماعی
@tanzac
گفت و شنود5
معامله:
گفت: چرا انقدر به احکام ظاهری نماز گیر میدید. بابا مهم اون سیم است که وصل بشه.
گفتم: نه به اون وسواس غلیظت توی قرائت، نه به این که داری میزنی زیر همه چیز.
گفت: خب چرا باید با یک کلمه نماز باطل بشه؟ مهم روح عبادته.
گفتم: خب این روح عبادت نیاز به یک جسم و قالبی داره که توش قرار بگیره. این الفاظ ظاهری نماز مهمه چون اولین قدم عبادت اطاعته. این که گوش بدیم به حرف خدا که همونطور که گفته عبادت کنیم.
گفت: آخه این الفاظ ظاهری مگه مهم اند.
گفتم: کلمات خیلی مهماند. چون توی خودشون کلی معنا دارند. طرف میگفت: معامله پورشه، سر یک حرف کوچک به هم خورد. وقتی بهم گفت: «پول بده.» من گفتم: «پول ندارم.»
#محمدحسین_علیان
#نماز
#سبک_زندگی
#اجتماعی
@tanzac
اخلاص - 1
ماشین وارد کوچه شد. آرام پیاده شدیم. در را کمی محکم بستم که با واکنش لفظی رکیک راننده مواجه شد. به سمت خانهای که قرار بود برویم حرکت کردیم. در سبز و بزرگی بود. گوشه سمت چپش، کاغذ سفید بزرگی چسبانده بودند. رویش بزرگ نوشته بود: «نگویید دیگران نمیبینند. کافی است خدا ببیند» در زدیم. با کمی تاخیر در را باز کردند. خانمی میانسال با چادر رنگی در هال را باز کرد و خوش آمد گفت. لاغر اندام، کوتاهقد و عینکی. دست راستش تسبیحی داشت و مدام لبش میجنبید. از خجالت، سرم را پایین انداخته بودم. مادر را تعارف کردم. من بعد از او وارد شدم. پدر خانواده روی مبل در پذیرایی نشسته بود. پیراهن چهارخانه، شلوار پارچهای مشکی و جوراب سفید پوشیده بود. دست راستش تسبیح بود و دست چپش صلواتشمار. بعد از تکهپاره کردن تعارفهای معمول نشستیم. پدر گاهی با دست چپ، دکمه صلواتشمار را میزد و گاهی با دست راست دانه تسبیح میانداخت. بعد از چند دقیقه گفتن کلماتی که من فقط "سین"ش رو میشنیدم سرش را بالا آورد و گفت: «من روزم ولی شما بفرمایید» بفرمایید را که گفت آماده شدم پرتقال بردارم ولی بعد پشیمان شدم و موز برداشتم. دوباره گفت: «چند ساله روزه میگیرم. پنجشنبهها» همین طور که موز را داخل بشقابم میگذاشتم گفتم: «خدا قبول کنه» و شروع کردم کندن پوستش. آمدم با چاقو نصفش کنم که صدای حاجی من را متوجه خودش کرد: «خدا توفیق انجام مستحبات رو نصیب هر کسی نمیکنه. باید توفیق داشته باشی» بعد رو کرد به مادرم و پرسید: «آقاپسر اهل مستحبات هستند؟» مادر گفت: «راستش حاج آقا من اطلاعی ندارم» نفس عمیقی کشید. چند ثانیه به من خیره شد و گفت: «سعی کنید جایی نگید کارهاتون رو. همین که خدا بدونه کافیه» تصمیم گرفتم داخل بحث بشوم که بیش از این ما را معطل خودش نکند. نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم ... «حاج آقا توقع شما از داماد آیندهتون چیه؟» گفت: «والا من میگم فقر و نداری مال همه هست. واسه همین توقع زیادی از شما ندارم. فقط مخلص باشید. هر کاری کردید مزدش رو از خدا بخواید. همین» با این حرف حاجی، نفس راحتی کشیدم. همین لحظه بود که مادر دختر خانم با سینی چایی از آشپرخانه به طرف هال راه افتاد. همین طور که میآمد گفت: «بهبه ماشالا پدر زن و داماد خوب با هم گرم گرفتیدها» حاجی در یک لحظه مثل خروسی که سرش را از روی زمین بالا میآورد چونان نگاه بدی بهش کرد که بنده خدا با لکنت گفت: «معذرت میخوام. یه لحظه ناخواسته یاد ثریا قاسمی افتادم» مادرم که تا آن لحظه فقط یک شیرینی کوچک برداشته بود اعتماد به نفس پیدا کرد و یک موز هم برداشت. همین طور که داشت موز را پوست میکند گفت: «حاج آقا اگه اجازه بدید این دو تا جوون برن با هم یه صحبتی بکنن. پسر من خیلی شوخطبعه، مطمئنم دل دختر خانمتون رو میبره» حاجی هم سرش را به نشانه تایید آورد پایین و با یک سبحان الله دوباره سر جای خودش برگرداند. من یک لحظه فکر کردم پشیمان شده. راستش یاد رونالیدینیو افتادم که به چپ نگاه میکرد و به راست پاس میداد. با دختر خانم رفتیم داخل اتاق.
ادامه دارد...
#علی_بهاری
#ازدواج
#طلاق
#خواستگاری
#سبک_زندگی
@tanzac
من: «منم فوق لیسانس شالی کاری تو کویر دارم. پاشو بریم مامان. ما به توافق نمیرسیم. دو تا موز خوردیم که شماره کارت بدید شب کارت به کارت میکنم»
این را گفتم و از خانه آمدیم بیرون.
#علی_بهاری
#ازدواج
#طلاق
#خواستگاری
#سبک_زندگی
@tanzac
تحصیل کرده - 2
مامان گوشه اتاق با خانمش گرم گرفته بود. دقت کردم دیدم دارند درباره بالا رفتن قیمت جهیزیه صحبت میکنند. وقتی دید صحبتم با حاجی تمام شده گفت: «اگر اجازه بدید پسرم با دختر خانمتون دو کلمهای صحبت کنند.» حاجی دوباره کنترل تلویزیون را برداشت و زد شبکه نسیم. رامبد داشت وسط استدیو بالا و پایین میپرید و میگفت: «دُوَّه دُوَّه دُوَّه دُوَّه دو دو دو ...» وسط سر و صدای رامبد، جوابی داد که درست نشنیدم ولی از زبان بدنش پیدا بود که موافقت کرده. دختر خانم با اشاره مادرش سینی چای را آورد. اولین بار بود میدیدمش. قبلا مادرش تلفنی گفته بود: «دختر ما گاهی تو صورتش دست میبره. به پسرتون بگید در جریان باشه» که مامان هم گفته بود: «پسرم روشنفکره.» قسم میخورم دختر خانم بیش از من سیبیل داشت. یعنی اگر بنا بود نقش حشمت فردوس را بازی کند چهرهپرداز کار زیادی نداشت. ابروها چون جنگلهای ماسال گیلان انباشته و تو در تو. چنان اخمی به چهره داشت که خشم مختار پیش آن، لبخندی دلبرانه بود. معنی دست بردن را هم فهمیدم! با سینی چای آمد. خدا خدا میکردم زبان بدن پدرش را اشتباه فهمیده باشم. کاش مخالف باشد. لبخندی پدرانه زد و گفت: «اشکال نداره.» و دوباره کنترل تلویزیون را برداشت و زد حیاتی. ادامه دارد ...
#علی_بهاری
#ازدواج
#طلاق
#خواستگاری
#سبک_زندگی
@tanzac
تحصیلکرده - 3
آمدیم با دختر خانم به اتاق برویم که پدر یکدفعه گفت: «ما از این رسمها نداریم. تو هال بشینید صحبت کنید» و به سرعت برق دو تا صندلی رنگ و رو رفته از اتاق آورد و گذاشت وسط هال. خودش هم صدای تلویزیون را بست و چهارچشمی به ما خیره شد.
با سر پایین گفتم: «میخواهید صحبت نکنیم؟» جواب داد: «آیندهات واست مهم نیست؟» ترجیح دادم چیزی نگویم. روی صندلی نشستم و دختر خانم هم بعد از من. برای این که گربه را دم حجله بکشد تابی به سیبیلش داشت. خواستم مقابله به مثل کنم، دیدم سیبیل من یک تار پشمک حاج عبدالله است و مال او شانه فرش عظیم زاده تبریز. ناچار دستی به محاسن کشیدم که البته از آن هم بیبهرهام. مامانم و مامانش هم دیگر صحبت نمیکردند و روی گفتگوی ما برج دیدهبانی زده بودند. برای آن که یخ فضا را بشکنم پرسیدم: «اسمتون چیه؟» که ناگهان پدرش با اخمی روی صورت جواب داد: «ما از این رسمها نداریم. تا قبل عقد، خانم متقیان» دختر خانم دوباره تاری به سیبیل داد و پرسید: «شما اسمتون چیه؟» بیدرنگ گفتم: «تا قبل عروسی علی. بعدش هر چی خواستی صدام کن» مادرش یک لبخند تحویل پدرش داد و گفت: «حاج آقا اگه اجازه بدید نوگُل ما هم اسمش رو بگه» از کلمه نوگل خندهام گرفت ولی قورت دادم. آن دختر با آن هیبت و سال، بیشتر به پژمرده میماند تا غنچه. پدرش سری به نشانه تایید تکان داد. دختر گفت: «من روم نمیشه اسمم رو بگم. راهنماییتون میکنم خودتون بفهمید. اسم من اسم همون پرندهایه که باهوش نیست ولی خیلی جذابه» گفتم: «معذرت میخوام اوسکولید؟» پدرش فریاد زد: «خجالت بکش بیحیا. جلوی چشمم به دخترم اهانت میکنی؟» سریع بلند شدم. کف دو دستم را آرام رو به پدرش گرفتم و گفتم: «حاجآقا ناراحت نشید. منظورم اسمشون بود. آخه اوسکول خیلی اوسکوله.» خودم خندهام گرفت و پدرش بیشتر گُر گرفت. مامان دید اوضاع پسه دخالت کرد: «حاج آقا اجازه بدید. سوء تفاهم شده. اوسکول پرندهایه که بامزس ولی هوش خوبی نداره» آقای متقیان (دکترای فلسفه از سوریه) کمی آرام شد و گفت: «خیلی خب ادامه بدید» دوباره روی صندلیام نشستم و دختر هم که در این مدت به اتاقش پناه برده بود دوباره برگشت. بیحوصله گفتم: «من نمیدونم. الان اسم یه جک و جونوری میگم باز پدر ناراحت میشن.» دختر خانم گفت: «یه راهنمایی دیگه میکنم. همون پرنده که هیچ کس بهش توجه نمیکنه ولی خیلی خواستنیه. من هم اسم اونم.» جواب دادم: «یاکریم؟» دهانش را کج کرد و گفت: «وا! معلومه که نه. اسم من پرستوئه.» این که دختری با آن حجم سیبیل را پرستو صدا کنی مثل این میماند که به کامران تفتی بگویی نازکصدا! این را در ذهنم نگفتم. علنی اعلام کردم. همین شد که پدرش دوباره صدای تلویزیون را بلند کرد و همزمان ما را به بیرون از منزل راهنمایی ...
#علی_بهاری
#ازدواج
#طلاق
#خواستگاری
#سبک_زندگی
@tanzac