فلافلی مشت اصغر
مشت اصغر سر کوچه ما فلافلی داشت. مغازهای سه در پنج که دو صندلی زواردرفته قرمز داشت و یک طاقچهمانند که قوطی سس را رویش میگذاشت و یک فلفلپاش کهنه و یک نمکپاش عتیقه. قدمت این دو چیز اخیر به حدود شاید شصت - هفتاد سال قبل برمیگشت. یعنی آن وقت که مشت اصغر نوزاد ریقویی بیش نبود.
پدرم خرید فلافل از مغازه مشت اصغر را قدغن کرده بود. یک بار بهم گفت:«اصغر، انسان نیست.» گفتم: «فرشته است یعنی؟» گفت: «نه میکروبه. بس که کثیفه نکبت.» به خاطر همین عدم رعایت بهداشت، ما را منع کرده بود از خرید ساندویچ.
روزی از روزهای یک رمضان تابستانی با دوستان والیبال بازی میکردیم. دو ساعتی بازی کردیم و کلی عرق ریختیم و خسته شدیم. دم غروب بود. نزدیک اذان. بچههای تشنه و گرسنه تصمیم گرفتند برای افطار اول سری به مغازه مشت اصغر بزنند و شکمهای خالی را با فلافل اصغری پر و کبدهای خشکیده را با نوشابه تگری جانی دوباره بخشند. اصغر معمولا زمان افطار در مغازه بود. من ابتدا مخالفت کردم و خاطره اصغر میکروب پدر را برایشان گفتم اما دهانشان را برایم کج کردند و سوسول لقبم دادند. تصمیم گرفتم کوتاه بیایم و این شد که راهی «عفونتگاه» مشت اصغر شدیم.
پنج نفر بودیم و پنج فلافل سفارش دادیم. مشت اصغر سرماخورده بود. عطسهای محکم و پیلافکن کرد. آب بینیاش را با دستمالی گرفت و بلافاصله آن را به سطل زباله انداخت. دستهایش را با مایع دستشویی شست و دوباره به کار مشغول شد. بچهها چپچپ نگاهم کردند. روغن مایع را از کنار گاز برداشت و کاسه را تا نیمه پر از روغن کرد. در روغن را آرام بست و آن را سر جایش گذاشت. دو دقیقه بعد که صدای داغ شدن روغن بلند شد، دستگاه فلافلزن را برداشت. رنگ نخودهای چرخ شده به قهوهای کمرنگ متمایل بود. پرسیدم «مشتی! چرا اینها این رنگیه؟» بچهها با اخم به سمتم برگشتند. مشت اصغر با آرامش جواب داد: «به خاطر ادویه است پسرم. ما چون ادویه زیاد میزنیم این طور میشه.» سرم را به نشانه تایید تکان دادم. مشت اصغر قرصهای فلافل را با فلافلزن پشت سر هم داخل کاسه روغن داغ میانداخت. قرصها بعد از افتادن داخل روغن، جلز و ولز میکردند و دورشان کمربندی از حبابهای ریز تشکیل میشد. رسول بیمقدمه پرسید: «مشتی! پشت سر شما حرف و حدیث زیاده.» مشت اصغر با لبخند جواب داد:
«مثلا چی میگن؟» رسول گفت: «مثلا میگن شما بهداشت رو رعایت نمیکنی، اهل نظافت نیستی. غذاهات کثیفه و از این حرفها.» مشت اصغر بیاعتناء به حرف رسول، قرص آخر را داخل روغن انداخت. دستگاه فلافلزن را شست و کنار گذاشت. دستهایش را با حوله قرمزی که به میخ کنار سینک آویزان کرده بود خشک کرد. به سمت رسول برگشت و گفت: «بذار بگن. مهم خداست که شاهده. اگه رضایت اون بالایی رو به دست بیاری اون خودش همه چیز رو درست میکنه.» حرفها و حرکات مشت اصغر داشت از خجالت آبم میکرد. دوست داشتم سرامیک کف مغازه دهن باز کند، مرا ببلعد و دوباره دهانش را ببندد. بچهها هم خیلی شکار بودند. کارد میزدی خونشان درنمیآمد از قضاوت بیجایم درباره مشت اصغر. بیاعتناء به نگاههای سنگینشان ساندویچها را از دست مشت اصغر گرفتم و بین بچهها تخس کردم. از مسجد نزدیک مغازه، صدای اذان موذنزاده به گوش میرسید. بوی عالیاش بینیمان را پر کرد و طعم دلپذیرش دهانمان را. مشتی برایمان از سس مخصوصی آورد که در طبقه پایین یخچال برای مشتریان خاص پنهان کرده بود. سس قرمز تندی بود که بو و طعم عجیبی میداد. مشتی گفت «این خیلی خاصه. سفارش سرآشپز امروز» با ولع ساندویچها را در چشم به هم زدنی غیب کردیم و شیشه خالی سس را به مشت اصغر تحویل دادیم. آخرین قلپ نوشابه را که پایین دادیم الله اکبر آخر اذان را گفتند. مشت اصغر فقط پول نوشابه را گرفت. گفت: «فلافل مهمون من! ایشالا سری بعدی.» خیلی چسبید. هم سیر شدیم و هم مفت خوردیم! موقع خداحافظی وقتی بچهها از مغازه خارج شده بودند یواشکی سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم «اصغر آقا! بابای من خیلی پشت سر شما بدگویی میکنه. میشه یه ذره از این فلافلها رو خودت جلوی من بخوری؟ میخوام تو خونه بهش بگم اگه اصغر آقا کثیفه پس چرا خودش از غذاهاش میخوره» اصغر، چند ثانیه سکوت کرد. سرش را پایین انداخته بود. داشتم مشکوک میشدم. با خودم گفتم اگه ریگی به کفشش نیست چرا نمیخوره پس؟ به محض این که این جمله از ذهنم گذشت اصغر یک مشت فلافل سرخ شده را برداشت و در کسری از ثانیه بلعید. در دل به خاطر بدگمانیام استغفار کردم و با خوشحالی از او خداحافظی. هم غذای مفتِ خوشمزه خورده بودم و هم اشتباه بابا را میتوانستم به او ثابت کنم. خوشحال از کسب این پیروزی نادر و غرورآفرین به خانه برگشتم. دو ساعت بعد کمکم دلدرد و حالت تهوع به سراغم آمد. اول فقط سراغم را گرفت، بعد جدی حالم را پرسید و در نهایت حالم را گرفت! در یک کلام بیچاره شدم آن شب.
سعی بین توالت و هال را در هر ساعت هشت مرتبه انجام میدادم. پدرم متوجه تعدد توالتها شد و در اولین حدس، به هدف زد: «اسهال گرفتی؟» جواب دادم: «آره بابا. حالت تهوع و سرگیجه هم دارم.» گفت: «چیزی بیرون خوردی؟» سکوت کردم. چشمانش را ریز کرد و ادامه داد: «اصغر کثیف، آشغال به خوردتون داده؟» با شجاعت جواب دادم: «بله رفتیم فلافل خوردیم. خیلی هم عالی بود.» بابا فریاد زد: «خفه شو پسره کم عقل. مسموم شدی. پاشو بریم درمونگاه» سریع شال و کلاه کردیم و رفتیم درمانگاه نزدیک خانهمان. در صف درمانگاه منتظر بودیم نوبتم بشود که بابا پرسید: «چطور بود غذاش؟» گفتم: «بابا باور کن عالی بود. هیچ مشکلی نداشت.» گفت: «نخودش یکم به قهوهای نمیزد؟» گفتم: «چرا. اتفاقا ازش پرسیدیم. گفت به خاطر ادویه است.» بابا مثل اسفندی که از روی آتش میپرد از صندلی بلند شد و گفت: «غلط کرده مردک دروغگو! اونها فاسده. نامرد گندیده رو قاطی سالم میکنه و به اسم ادویه هندی میکنه تو حلق خلق الله.» عصبانیت بابا را که دیدم ماجرای سس مخصوص را هم گفتم. سرش را به نشانه تاسف تکان داد، با دندانهای جلویش لب پایینی را گاز گرفت و گفت: «همه مواد اولیهاش ضایعاتیه» سرم را پایین انداخته بودم. چیزی برای گفتن نداشتم. ولی سوالی ذهنم را مشغول کرده بود: «اگر اون غذا فاسد بوده یعنی خود اصغر هم مریض شده؟ نکنه اون واقعا قرصها رو نخورده و تا من رفتم بیرون تف کرده بیرون؟» به جواب این سوالات فکر میکردم که نوبتم رسید و وارد اتاق دکتر شدم. دکتر داشت مریض قبلی را معاینه میکرد. مریض با یک دست شکمش را گرفته بود و با دست دیگر پاکت را جلوی دهانش! رفتم پیش دکتر و سلام کردم. مریض سرش را به سمتم برگرداند. اصغر میکروب بود! چند ثانیه چشم در چشم هم نگاه کردیم. از خجالت سرش را پایین انداخت و با پاکتی جلوی دهان و دستی به شکم، با سرعت از اتاق دکتر بیرون رفت. آن روزها فهمیدم آن چه پدران در خشت خام میبینند گاهی ما در آینه هم نمیبینیم.
#علی_بهاری
#سبک_زندگی
#فلافلی
#بهداشت
@tanzac
بعد چطور به کسی که داره یه خانواده سه چهار نفری رو میچرخونه ماهی ۸ میلیون حقوق میدید؟
#محسن_فراهانی
@tanzac
اگر بنیامیه هم مثل حکومتهای ظالم معاصر، رسانهای چون روزنامه در اختیار داشتند، چگونه اخبار کربلا را پوشش میدادند؟ در موارد زیر، میتوانید نمونههایی از این بازتاب رسانهای را ببینید - 1
کوفه اینترنشنال:
آقای میم - عین دستگیر شد!
متاسفانه چند روز پیش عدهای خارجی به قصد براندازی نظام و شورش علیه خلیفه مسلمین، اقدام به ارسال تیم نفوذی بین مردم کرده بودند که خوشبختانه با تدبیر شُرطههای کوفه، سرشبکه تیم آنها به نام مسلم، معروف به میم - عین شناسایی و دستگیر شد!
کوفه اینترنشنال:
حسین مرا اغفال کرده بود!
به نقل از سخنگوی حکومت کوفه، مسلم که چندی پیش دستگیر شده بود، در اعترافات خودش اظهار داشته که از سوی حسین بن علی برای دعوت مردم به شورش علیه خلیفه مسلمین فراخوانده شده بود. مسلم با ابراز پشیمانی از عملکرد خود گفته: "حسین مرا اغفال کرد. از کارم پشیمانم و به درگاه خدا توبه میکنم"
مدینه روز:
اغتشاش در پوشش تور مسافرتی؛ مردم مراقب باشند!
با توجه به اخبار دریافتی از منابع امنیتی وابسته به حکومت خلیفه، متوجه شدیم بعد از دستگیری و محاکمه مسلم در دادگاهی عادل و بیطرف، حسین در پوشش یک کاروان مسافرتی و خانوادگی برای ایجاد اغتشاش و ناامنی به مقصد عراق در حرکت است. اخبار موثقی داریم که او برای عادینمایی کاروان، کودک و نوزاد همراه خود آورده است!
صدای شام:
آغاز مذاکرات با حسین برای صلح
نیروهای خلیفه در دشت نینوا به پیشواز حسین رفتند تا با مذاکره، او را از جنگ و خونریزی منصرف کنند.
سخنگوی تیم مذاکره کننده اظهار کرده است: "جای هیچ نگرانیای وجود ندارد. حسین در موضع قدرت نیست و جمعیت کمی همراه اوست. بیشک به مذاکره تن خواهد داد"
صدای شام:
خاندان حسین در امنیت کامل به وطن بازگشتند. در این نبرد، همانگونه که حکومت وعده داده بود، هیچگونه بیاحترامیای به اهل بیت حسین نشد، زیرا هدف ما فقط حسین بود نه خاندان او.
کوفه اینترنشنال:
شمر بن ذی الجوشن: در شب حمله به عباس بن علی اماننامه دادم. قدر ندانست!
امتسالاری:
حرملة بن کاهل اسدی: حسین، کودک ششماههاش را سپر انسانی خود کرد.
صدای شام:
شمر بن ذی الجوشن: شامیان با برپایی جشن خیابانی در روز ورود خارجیها، بصیرت خود را نشان دادند.
امتسالاری:
شمر بن ذی الجوشن: داستان حُر به ما آموخت خدا به کسی چک سفید نداده است.
مدینه روز:
یزید در پاسخ به این سوال که با عبدلله زبیر که در خانه خدا پناه گرفته چه میکنید، گفت: "نوه رسول خدا" را کشتیم. "خانه خانه" که چند تکه سنگ است!
صدای شام:
شمر بن ذی الجوشن: حسین در لحظات آخر با وعده شفاعت میخواست مرا اغفال کند. خدا را شکر فریب نخوردم.
کوفه اینترنشنال:
نوه پیامبر اسلام و مسیحیگری!
حسین، عاجز از گمراه کردن مسلمین، وهب نصرانی را قربانی خروج خود کرد.
کوفه اینترنشنال: عباس چگونه آب نوشید، در حالی که بچههای برادرش تشنه بودند؟
مسئول بیت المال کوفه در مصاحبه با کوفهاینترنشنال:
خلیفه به وعده خود عمل کرد. دستمزد فاتحان کربلا واریز شد. نفری دو خورجین جو به ارزش دو درهم. البته اجر اصلی ایشان با خداوند تبارک و تعالی است!
عبیدالله بن زیاد در مصاحبه اختصاصی با خبرنگار اعزامی امتسالاری: حساب فتنه گران از مردم جداست!
امیر عبیدالله بن زیاد به زنان کوفی رحم کرده، دستور دادند با کسانی که بیاختیار همراه با کاروان اسرا گریستند برخورد نشود. با فتنهگرانی که محفل عزا برای شورشیان برگزار کنند، مانند شورشیان برخورد خواهد شد!
#حسام_سعیدی_گراغانی
#علی_بهاری
#محمدجواد_محمودی
#ابراهیم_کاظمی_مقدم
#روزنامه_اموی
@tanzac
اگر بنیامیه هم مثل حکومتهای ظالم معاصر، رسانهای چون روزنامه در اختیار داشتند، چگونه اخبار کربلا را پوشش میدادند؟ در موارد زیر، میتوانید نمونههایی از این بازتاب رسانهای را ببینید - 2
عبیدالله بن زیاد در مصاحبه اختصاصی با کوفه اینترنشنال: از سلیمان صرد ممنونیم. سکوت ایشان سبب شد مسلمین در پرتگاه کفر نیفتند.
عبیدالله بن زیاد در گفتگو با خبرنگار امتسالاری: حسین بر خلاف برادرش اهل مذاکره نبود!
توبه مقبول شیخ!
شبث بن ربعی؛ کسی که حسین را به کوفه دعوت کرد اما در کربلا خوش درخشید و به دامن خلافت بازگشت. (سرمقاله مدینه روز را از دست ندهید!)
صدای شام: عصر عاشورا هوا بسیار گرم شد تا آنجا که خیمهها آتش گرفت. سپاه شام، خیمهای آتش نزد. این وصلهها به لشکر خدا نمیچسبد.
امتسالاری: اگر رسول اکرم امروز زنده بود، جلوی نوهاش میایستاد.
صدای شام: همسر زهیر بن قین پیش از بیعت او با حسین، طلاق گرفت. احتمالا او هم از اخلاق تندش خسته شده بود.
عمر سعد در گفتگوی اختصاصی با مدینه روز:
شب حمله، حسین از یارانش خواست راه فراری نشانش دهند. ظاهرا آنها مخالفت و او را به نبرد شجاعانه دعوت کردند.
شمر بن ذی الجوشن در مصاحبه با کوفه اینترنشنال:
با توفیقات الهی و در ظل عنایات خلیفه، امسال شانزدهمین باری است که به صورت پیاده به حج مشرف میشوم!
صدای شام: داشتن نسبت خونی با رسول خدا، مجوز اقدام علیه امنیت امت نیست!
#ابراهیم_کاظمی_مقدم
#محمدجواد_محمودی
#علی_بهاری
#الهه_فیروزی
#روزنامه_اموی
@tanzac
6.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حیف! کاش علامه طباطبایی محضر ایشون رو درک میکرد و بعد از دنیا میرفت.
@tanzac