eitaa logo
طنزک
383 دنبال‌کننده
353 عکس
118 ویدیو
3 فایل
محتوای کانال تولیدی است. از این که عضو می‌شوید، عضو می‌مانید و عضو می‌کنید ممنونیم. برای نقد و نظر، تبادل، پیشنهاد و انتقاد: @alibahari1373 نخستین پست کانال: https://eitaa.com/tanzac/1267
مشاهده در ایتا
دانلود
37.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نثر مسجع درباره انگشت کردن در بینی و ارتباطش با آلزایمر (ادامه حضور در مسابقه طنز بلا به‌ دور) @tanzac
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعد از این برنامه، چند نفر از خنده ترکیدند و راهی بهشت زهرا شدند @tanzac
🔸جمشیدی در شهر هرت، به خاطر ضعف شدید فیلم‌نامه از بامزگی‌های شخصی و حرکات طنزآمیزِ لحظه‌ای برای خنداندن استفاده می‌کند. البته این که مخاطبان فیلم به آن بخندند یا نه بسته به سواد سینمایی‌شان هم دارد. مثلا کنار من پیرزنی بود که هم‌زمان با دیدن فیلم، برای بغل‌دستی‌هایش (بخوانید عروسِ کَنه و جاریِ آویزان) عینا همان صحنه را تعریف می‌کرد. احتمالا بار دومی بود که به سینما می‌آمد. دفعه اول را با مش‌قربانِ خدابیامرز به خاطر زینال بندری رفته بودند. متن کامل یادداشتِ «وقتی سینما شهرِ هرت است» در سایت دفتر طنز حوزه هنری: http://dtnz.ir/?p=319049 @tanzac
از مهران ایران به کاظمین عراق - ۱ 🔸مانند بسیاری از مسافران ایرانی، بعد از رسیدن به مهران، به دنبال جایی برای پارک ماشینمان بودیم. جوانان مهرانی کل شهر را به پارکینگی بزرگ تبدیل کرده بودند و هر محله برای خودش صاحب داشت. باید کرایه پارک ماشینت در آن محل را به جوان بزرگ که سردسته پارک‌بانان آن‌جا بود پرداخت می‌کردی. البته چه بسا جای گلایه هم نباشد؛ بندگان خدا در این چند وقت، همه زندگی و کسب و کار‌شان مختل می‌شود و چند هزار تومان کاسبی پارکنیگی از زائران حسینی جای دوری نمی‌رود. 🔸آخر با یکی از پارک‌بان‌ها سر قیمت و امنیت به توافق رسیدیم. دختر کوچک و زیبایی داشت. اسمش را پرسیدم. جواب داد: «امّ‌البنین» معلوم شد هیولای سکولاریسم، هنوز ایلام - یا حداقل - مهران را کامل نبلعیده است. به سمت اتوبوس‌های حمل زائر راه افتادیم. 🔸نفری پنج هزار تومان به کمک راننده دادیم و پیاده شدیم. پارسال همین مسیر را بچه‌ها سه هزار تومان داده بودند. به هر حال شیب ملایم تورم، تنها گوشت و مرغ و برنج را متاثر نمی‌کند! دیدیم امسال هیچ خبری از موکب‌های فراوان و وفور خدمات نیست. ظاهرا زود آمده بودیم. شبیه همان که از هول حلیم توی دیگ افتاد. تصمیم خودمان بود و جای گلایه نبود. بعد از گذر از چند صف طولانی و ایست بازرسی وارد خاک عراق شدیم. 🔸پارسال بعد از ورود به خاک عراق با راننده ونی که «قُصیر» نام داشت سر کرایه به توافق رسیدیم. قصیر جوانی سبزه و بانمک بود و بعد از توافق اقتصادی به ما گفت: «ده دقیقه صبر کنید تا با چند مسافر برگردم» ده دقیقه‌اش شد یک ربع، بیست دقیقه، نیم ساعت، یک ساعت. هر چه به رفیقش می‌گفتیم به قصیر بگو ما داریم می‌رویم او قسم می‌خورد که پنج دقیقه دیگر می‌آید. ولی پنج دقیقه در فرهنگ عراقی با پنج دقیقه ایرانی زمین تا آسمان تفاوت دارد. مثلا در پنج دقیقه ایرانی نهایتا شما بتوانید یک دستشویی بروید و دوباره وضو بگیرید. اما در پنج دقیقه عراقی می‌توان کارهایی از قبیل خواندن هفده رکعت نماز روزانه به اضافه نوافل، خوردن سه وعده غذایی، تعمیر ماشین، اصلاح سر و صورت، رفتن به باشگاه و ده‌ها کار دیگر را انجام داد و در نهایت هم دو دقیقه وقت اضافه آورد. خلاصه بدعهدی قصیر باعث شده بود رهایش کنیم و به سراغ علی (یا همان علّاوی خودشان) برویم! @tanzac
از مهران ایران به کاظمین عراق - ۲ 🔸امسال اما خاطره و تجربه تلخ بدعهدی قصیر و قصیری‌ها را داشتیم. از این رو با راننده‌ها بدبینانه تعامل می‌کردیم. آخر سر با «باسم» به تفاهم رسیدیم و او هم قول داد ده دقیقه دیگر مسافر پیدا کند و برگردد. ده دقیقه‌اش خیلی با ایرانی‌ها تفاوتی نداشت. نهایتا بیست دقیقه بیشتر بود. در این فاصله با پیرمرد بغدادی‌ای که از ایران به خانه‌اش برمی‌گشت و هم‌سفرمان بود هم‌صحبت شدیم. فصیح صحبت می‌کردیم و این باعث می‌شد به ما بیشتر احترام بگذارد. (بیشتر عراقی‌ها نمی‌توانند عربی فصیح را به روانی صحبت کنند) از تظاهرات بغداد پرسیدیم و او هم به عربی فصیح و با صدایی رسا و بیانی شیوا، حق را به مردم داد و برای شادی روح صدام دعا کرد! می‌گفت: «صدام با همه بدی‌هایش، حداقل کشور را اداره می‌کرد اما این‌ها فقط به جیب خودشان فکر می‌کنند.» به تندی از گروه‌های سیاسی مختلف عراق انتقاد می‌کرد. معرکه گرفته بود و ول‌کن ماجرا نبود. گرم شنیدن خطبه پرشورش بودیم که ناگهان سر و کله باسم پیدا شد و به سوی کاظمین راه افتادیم. در طول مسیر، باسم دائما از پراید بد می‌گفت. از بی‌کیفیتی‌اش، ضعفش، ناامنی‌اش و جثه زشتش. انتظار داشت ما دفاع کنیم. همراهی‌مان را که دید دیگر چیزی نگفت و فقط به سمت کاظمین تاخت. 🔸اوضاع کاظمین عجیب بود. جمعیت زیادی اطراف حرم روی آسفالت کف زمین خوابیده بودند. زائران پاکستانی‌ البته به این وضع عادت داشتند. ایرانی‌ها هم عادت کرده بودند. در واقع اصلا مشکل چندانی نبود. اربعین همین است دیگر. سال پیش در یک حسینیه دنج اتراق کردیم و امسال هم به سختی گشتیم و عاقبت توانستیم پیدایش کنیم. خالی خالی بود. این همه زائر پاکستانی آواره در کف خیابان و این همه جالی خالی در حسینیه. یک لحظه وجدانم یقه‌ام را چسبید و گفت: «علی! خجالت بکش. تو سر بر بالش به زمین بگذاری و هم‌کیشانت از اسلام‌آباد و لاهور و کراچی کف خیابان بخوابند. شرم هم چیز خوبی است.» در همان لحظه من هم یقه وجدانم را گرفتم و گفتم: «حرف رایگان نزن! من به بهداشت حساسم. فضولی موقوف!» وجدانم که این حجم از بی‌وجدانی مرا دید بی‌خیال شد و دیگر چیزی نگفت. @tanzac
بدون شرح @tanzac
از مهران ایران به کاظمین عراق - ۳ 🔸صبح بعد از نماز برای زیارت راهی حرم شدیم. وسط راه یک دستشویی عمومی تمیز (مفهوم دستشویی عمومی تمیز در برخی کشورهای همسایه چیزی شبیه دایره مربع یا کوسه ریش‌پهن است) پیدا کردیم و فرصت را برای تجدید وضو غنیمت شمردیم. توالت شماره دو را انتخاب کردم و وارد شدم. روی دیوارش چند فحش به هم‌پیمانان عراقی ایران از جمله نوری مالکی نوشته بود و از آن چه «دخالت‌های ایران در کشورهای منطقه» می‌خوانند انتقاد کرده و آن را مخالف استقلال سیاسی و توسعه اقتصادی دانسته بود. ادبیاتش اینقدر قوی و مستدل بود که یک لحظه احساس کردم دارم سرمقاله «الشرق الاوسط» را در لابی برج خلیفه امارات می‌خوانم اما به خودم که آمدم دیدم مشغول توالت‌خوانی در وسط کاظمینم! برایم خیلی جالب بود که لیبرال‌های عراق حتی از توالت هم برای انتقال پیام‌شان به مردم غفلت نمی‌کنند و بعضی لیبرال‌های ما اگر پنکه مسافرتی همراه‌شان نباشد سفر را لغو می‌کنند. 🔸بعد از زیارت در وسط صحن منتظر فرصتی بودم تا یکی از خادمان را اصطلاحا «خِفت» و چند کلمه‌ای عربی‌ام را تقویت کنم که ناگهان پیرمردی مضطرب را دیدم که سعی می‌کرد به لهجه قمی به دو خادم جوان بفهماند ساعتش را گم کرده است. آن دو خادم هم به لهجه بغدادی می‌گفتند ما چیزی از حرف‌هایت نمی‌فهمیم. به خلاف خادمان حرم امام رضا علیه‌السلام که معمولا به عربی حرف می‌زنند و کار زائران را راه می‌اندازند، خادمان حرم پدر و پسر ایشان اصلا این گونه نیستند. این‌جا بود که احساس تکلیف کردم و وارد میدان شدم. بهش گفتم: «من عربی بلدم. بگو ترجمه کنم» 🔸شروع کرد به توضیح دادن: «صبح بعد از نماز رفتم زیارت. توی شلوغی ساعت از دستم وا شد و افتاد روی زمین. هر چی گشتم پیدا نکردم. دو میلیون تومن قیمتشه. هدیه دومادی پسرم بود که موقتا داده بود من دستم کنم» سعی کردم چکیده حرف‌هایش را ترجمه کنم. یکی از دو خادم ما را به سمت اتاق مفقودات (اشیای گم‌شده) راهنمایی کرد. دوباره همین توضیحات را دادم و مسئول آنجا هم ما را به اتاق بعدی مفقودات فرستاد! دو سه بار رفتم و آمدم تا عاقبت ساعت پیرمرد قمی را پس گرفتم. بنده خدا از ته قلبش چنان دعایی کرد که به نظرم تاثیرش با تمام زیارت‌های عمرم برابری می‌کند. (هر چند تا این لحظه هنوز اثری از استجابش رویت نشده است!) از موسی‌بن‌جعفر و نوه گرامی‌اش خداحافظی کردم و به جمع دوستان در حسینیه پیوستم تا به سامرا برویم. پایان @tanzac
وارد سامانه سماح که میشی بلافاصله میگه دوست داری چقدر پول بدی؟ - بیمه ٣۵ تومنی دارم که هیچ کاری نمی‌کنه! - بیمه ۴۵ تومنی هم دارم که همون کار بیمه قبلی رو ده تومن گرون‌تر انجام میده! - بیمه ۵۵ تومنی هم دارم که کار دوتای قبلی رو انجام میده، یه هزینه هم اضافه می‌گیره که نشون بده شما خنگی و سازنده سایت بی‌انصاف! @tanzac
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرحوم آیت‌الله قاضی شاگرد این تیپی نداشت. داشت؟ @tanzac
درددل یک پیرمرد بازنشسته 🔸تازگی‌ها رفته بودم واسه کار دوم. حقوق ما – اگه گیاه‌خواری کنیم - فقط ده روز اول رو جوابه. ماه پیش، هفته اول واریز رفتم دو تا مرغ یخی ترکیه‌ای گرفتم سیصد هزار تومن. من تو خود ترکیه واسه کنسرت تاتلیس سیصد تومن نمیدم. کارتو که کشید، اشک تو چشام جمع شد و به مرغه گفتم: «هیچ وقت نرخت رو به روی خروس مرحومت نیاوردی» 🔸خلاصه دیدیم هر چه حقوق می‌گیریم حریف رون گوسفند و سینه مرغ نمیشیم رفتیم دنبال کار. تازگی‌ها یه کارخونه نزدیک خونه ما راه انداختند که رودخونه منطقه رو کثیف می‌کنه ولی میگن زندگی مردم رو زیر و رو می‌کنه. نوشته بود «به نگهبان شایسته نیازمندیم» گفتم: «پسرم من مادرزاد نگهبان بودم. ده سال دانشکده هنر، بیست سال پرستاری، پنج سال فنی، مهندسی» گفت: «پدر شما پیری. سیاست ما جوون‌گراییه.» گفتم: «یارو با نود سال سن، مسئولیت مهم تشخیص خوب و بد رو داره. به من میگی پیر؟» گفت: «اونجا تجربه مهمه ولی ما جوون می‌خوایم.» جواب دادم: «اتفاقا فریبرز مام بیکاره» گفت: «عرب‌نیا؟» گفتم: «نه، امیرکلایی.» پرسید: «مدرکش چیه؟» جواب دادم: «لیسانس نفت» گفت: «شرمنده. ما ارشد گاز می‌خواهیم» 🔸رفتیم یه مرغ‌داری. اونجا هم واسه نگهبانی. یعنی تعهدی که من به این شغل شریف دارم مهندس به خودروسازی نداره. پس ایشون ممکنه با واردات کنار بیاد ولی من عمرا غیرنگهبانی کاری قبول کنم. تازه نگهبانی فرقی هم با مدیریت نداره. یکیش مال بیرون ساختمونه و اون یکی داخل. رئیس مرغ‌داری گفت: «پدر جان سنت بالاست. ما یکی می‌خوایم هر شب واسه مرغ‌ها آواز بخونه، تخم‌هاشون دوزرده شه» گفتم: «ناظری یا شجریان؟» گفت: «هیچ کدوم. اینها به عبدالمالکی عادت دارن» پرسیدم: «حجت‌الله؟ مگه مناطق آزاد نیست؟» گفت: «نه علی رو میگم.» گفتم: «عه! عَلیه! هیچی پس» 🔸اینجا هم نشد تا این که رفتم کارخونه سوسیس. مسئول کنترل کیفیت می‌خواستن. یه جوون خوش‌تیپ پشت میز نشسته بود که حرکات بدنش خیلی آهسته بود. گفت: «لیسانس صنایع غذایی؟» گفتم: «نه دیپلم تجربی، ولی مسلط به شامی، کتلت و خورشت کرفس. چی می‌خوای؟» گفت: «باید سوسیس‌های آخر نوارو گاز بزنی، تلخ‌هاشو بندازی کنار» بهش گفتم: «بهتر نیست یه هوش مصنوعی به کار بگیرید؟» گفت: «من خودم هوش مصنوعی‌ام. از این که مرا برای صحبت انتخاب کرده‌اید خوشحالم.» و دستش رو آروم دراز کرد. دست که دادم پرسید: «شنیدی سوسیس رو از گربه‌ها درست می‌کنن؟» گفتم: «بله مصنوعی جان! شایعه علیه فعال‌های تولید زیاده.» گفت: «درباره ما کاملا راسته. ریشه گربه‌ها رو کندیم تا قیمت‌ها ثابت بمونه. باید تو شکارشون به کارگرها کمک کنی. چقدر می‌شناسیشون؟» یکم کله رو خاروندم و گفتم: «به نظر مومن و خداترسند.» گفت: «گربه‌ها رو میگم. مهم نیست. شمارمو یادداشت کن فردا زنگ بزن.» اومد شماره رو بگه یکهو خاموش شد. 🔸پکر و قاطی از کارخونه زدم بیرون و سوار پراید خستم که فرقی با لیموزین نداره شدم و یه مسافر گرفتم. گفت: «کرج؟» گفتم: «بیا بالا» گفت: «باشه چند؟» گفتم: «سوار شو و یه صلوات بلند بفرست.» تا اومد بالا بلند صلوات فرستاد. موقع پیاده شدن گفتم: « ناقابله، سی تومن» گفت: «مرد حسابی اون صلواتی چی بود؟» گفتم: «اون رو واسه ثوابش گفتم.» دعوا راه انداخت و در رفت. برگشتیم خونه با همون چندرغاز. به خانم میگم: «راحله جان با این پول میشه زندگی کرد؟» میگه: «فکر می‌کنی نمیشه؟ حق داری. آموزش ندیدی!» خلاصه یا ما رو آموزش بدید یا حقوقمون رو زیاد کنید. خلاص همین مطلب را در سایت دفتر طنز حوزه هنری اینجا ببینید. @tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) مدرسه - ۱ 🔸«امروز دیگر قرار است کار را شروع کنیم.» این جمله‌ای بود که سید، مسئول گروه، اول صبح در جلسه توجیهی به همه‌مان گفت. ادامه داد: «با چند مدرسه هماهنگ کرده‌ایم و باید به موقع و در ساعت معین شده به آنجا برویم» به گروه‌های چند نفره تقسیم شدیم و راه افتادیم. از همان ابتدا بحث بود که آیا به مدرسه دخترانه هم برویم یا خیر؟ ابتدایی، مساله‌ای نداشت. همه متفق بودند که جوان مومن می‌تواند چند دقیقه برای دختران ابتدایی از دین و خدا و اخلاق بگوید و هیچ خط قرمز شرعی‌ای را هم زیر پا نگذارد. اختلاف، سر دبیرستانی‌ها بود. برخی معتقد بودند «وظیفه است؛ برویم» و بعضی می‌گفتند: «نرویم؛ وظیفه نیست.» آخر سر به طرف یکی از بهترین دبیرستان‌های شهرستان قروه که اتفاقا برای ترویج علوم اسلامی هم تاسیس شده بود به راه افتادیم. چهار نفر بودیم. سه نفر با لباس شخصی و یک نفر ملبس به لباس روحانیت. مدرسه نزدیک بود و ترجیح دادیم پیاده برویم. هم هوا می‌خوردیم و هم مردم را می‌دیدیم. بیست دقیقه رفتیم تا به یک ساختمان رسیدیم. روی تابلویش نوشته بود: دبیرستان دخترانه فلان. (خداییش اسمش را الان یادم نیست. ولی جنسیتش را چرا!) اسم، همان اسم مدرسه پسرانه بود. فهمیدیم مقصد را اشتباه آمده‌ایم. این بار ماشین گرفتیم و پُرسان‌پُرسان به سوی مقصد راه افتادیم. راننده، پیرمردی خوش اخلاق بود و کلا سه هزار و پانصد تومان کرایه گرفت. هنوز سیستم اسنپ راه نیفتاده بود و الّا فکر کنم مبلغی هم تقدیم می‌کرد. 🔸وارد مدرسه شدیم. مدرسه‌ای تماما شیعی. آدرس دفتر مدیر را گرفتیم: طبقه بالا، انتهای راهرو، دست چپ. مثل همه بیمارستان‌های دیگر! کامل‌مردی خنده‌رو بود و با لهجه شیرین کُردی صحبت می‌کرد. به خاطر طلبه و نیز قمی بودنمان و به خصوص ملبس بودن یکی از همراهان، خیلی گرم برخورد کرد. بر اساس آن چه سیّد – مسئول گروه را می‌گویم - «هماهنگی» نامیده بود، با اعتماد به نفس بالا گفتیم: «ما آمده‌ایم یک ساعت خدمت دانش آموزان باشیم. کدام کلاس برویم؟ » پاسخ داد: « شرمنده‌ام. ما خودمون روحانی داریم. حجت الاسلام دکتر ... » گفتم: « بله بنده هم ایشون رو می‌شناسم و اتفاقا با موسسه ما هم همکاری داره.» با خودم گفتم: «بذار گرم بگیرم. یکهو پرتمون نکنه بیرون، آبروریزی بشه.» کمی شوخی کردیم و چرت و پرت گفتیم. کم‌کم یخش شکست. با اعتماد به نفسی بیشتر از قبل پرسیدم: «اینجا بچه‌ها چه مشکلی دارند؟ به ما بگید سر کلاس درباره‌اش صحبت کنیم» گفت: «هیچی! همه خوبند!» ادامه دادم: «پس همه امام‌زاده‌اند؟» گفت: «بله آقا همه امام‌زاده‌اند.» چند دقیقه گپ زدیم تا بالاخره راضی شد به ما کلاس بدهد. نمی‌دانستیم چه چیزی در انتظار ماست. @tanzac
به مناسبت وعده دوباره وزیر برای افتتاح فرودگاه قم هر لحظه خبر ز افتتاحش بافند برجسته‌ترین نوع بشر در لافند چشمان همه به آسمان خشکیده بیش از دو دهه است اهل قم علافند @tanzac
هر چی بگم از طنز ماجرا کم می‌کنه. @tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) مدرسه - ۲ 🔸خوشحال از کسب رضایت، به کلاس رفتیم. بچه‌ها، کلاس هفتمی یا همان دوم راهنمایی بودند. پر انرژی و قبراق و سر حال. خوش‌استعدادی، در چهره برخی‌شان موج می‌زد. لپ تاپ را روشن کردم و پاورپوینت مورد توافق گروه تبلیغی‌مان را نمایش دادم. خوب گوش می‌کردند. به خصوص آن که فهمیده بودند ما از قم آمده‌ایم. اولین بار بود که یک قُمی اصیل را از نزدیک و با این کیفیت (HD) می‌دیدند! 🔸سطح فکری برخی‌شان واقعا بالا بود و انصافا سوال‌های خوبی می‌کردند. حسرت می‌خوردم که چرا کشور هیچ برنامه خاصی برای این نوجوان‌های خوش‌استعداد و آینده‌ساز ندارد و بسیاری‌شان هرز می‌روند. در گوشه‌ای از یک شهرستان محروم زندگی می‌کنند و هیچ کس نمی‌داند چه در عمق اندیشه پاکشان می‌گذرد. 🔸موضوع بحثمان، توانایی‌های قدرت تخیّل انسان برای انجام کارهای بزرگ بود. به همین مناسبت، کلیپی از یک فیلم ترسناک در پاورپوینت قرار داده شده بود. به خاطر تاثیرگذاری بیشتر فیلم و آماده‌سازی ذهنشان برای دریافت مطالب، چراغ‌ها را خاموش کردم. حسابی ترسیدند. اما بعد از آن، دائما می‌خواستند از جنّ و پری و سحر و جادو و علوم غریبه سوال کنند. خیلی زور زدم تا بتوانم بحث را به مسیر اصلی برگردانم. با بدبختی بحث خودم را پی گرفتم و پرسش‌های جنّی! را حتی الامکان پاسخ نگفتم. 🔸وقت، دیگر گذشته بود و باید بحث را جمع می‌کردم. لپ تاپ را خاموش و از بچه‌ها خداحافظی کردم. با اصرار می‌گفتند ساعت بعد هم بیایید ولی خوب امکانش نبود. البته اگر هم بود، شاید توانش نبود! یک ساعت صحبت بی‌وقفه، ذوبم کرده بود و باید تجدید قوا می‌کردم. از کلاس خارج شدم و به دفتر رفتم. @tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) مدرسه - ۳ 🔸در دفتر چای می‌خوردم که مدیر سر صحبت را باز کرد و از بچه‌ها پرسید. کمی که صحبت کردیم، سفره دلش را باز کرد و دیدم بچه‌ها آنقدر هم که او می‌گفت پسر پیغمبر نیستند. شاکی بود از بی‌توجهی‌شان به مسائل دینی، انباشت شبهات اعتقادی، بی‌ادبی گفتاری و بی‌احترامی به بزرگ‌تر. با دقت گوش کردم. هر چند ساکن آن منطقه نبودم و کاری از دستم بر نمی‌آمد. ساعت بعد، سر کلاسی بودم که چهار، پنج سال از کلاس قبلی بزرگ‌تر بودند و این یکی از ویژگی‌های بد آن مدرسه بود؛ دوره اول و دوم دبیرستان با هم در یک محیط درس می‌خواندند و همین ممکن بود مسائلی ایجاد کند. (منظورم مشخص است دیگر. توضیح نمی‌دهم) 🔸اوضاع، بدتر از آن چیزی بود که گمان می‌کردم. هر موضوعی را مطرح می‌کردم و هر نکته‌ای می‌گفتم، حرف‌های جنسی می‌زدند. رسما کلاس را به بیولوژی و اندکی بعد به مشاوره قبل از ازدواج تبدیل کردند. سر و صدایشان خیلی زیاد بود و به بحث هم دل نمی‌دادند. البته یکی‌شان معلوم بود دل پُرتری دارد. اندکی مجالش دادم تا خودش را بیرون بریزد. همه اعتقادات دینی را شست و پهن کرد روی بند. از سوی دیگر می‌دانستم ارائه مصوب گروه، جواب نمی‌دهد ولی خوب تعهد اخلاقی‌ای که به تیم داشتم، مانع از آن بود که بحث دیگری را مطرح کنم. در مجموع، هر چقدر کلاس اول شیرین و دلچسب و مفید بود، دومی نبود. خسته از کلاس بیرون آمدم و به دفتر مدیر رفتم. خوش و بشی کردیم و گپی زدیم تا آن که صدای اذان بلند شد. نماز را قرار بود به امامت تنها مُلبّسِ گروه بخوانیم. 🔸در نمازخانه، صحنه‌های جالبی دیدم که برایم تازگی داشت. من انتهای صف قرار داشتم و چون گوشه ایستاده بودم، تقریبا تمام جمعیت را می‌دیدم. هنگام رکوع و سجده، مشت و لگد بود که به شوخی نثار هم می‌کردند. بعضی‌شان فحش می‌دادند و برخی دیگر رسما گفتگو می‌کردند. یکی‌شان که صف جلویی من ایستاده بود، در میانه سجده بلند شد و با مشت توی سر بغل دستی‌اش کوبید. کناری‌ها قاه‌قاه خندیدند. دیگری سر به سجده گذاشته بود اما به جای گذاشتن پیشانی روی مهر، سمت چپ صورتش را روی زمین گذاشته بود و به کناری‌اش، فحش خواهر می‌داد. 🔸معلم ریاضی‌شان هم میان جمعیت و در صف آخر، به نماز ایستاده بود. با خود گفتم: «نماز که تموم بشه حالشون رو می‌گیره» همین که سلام نماز را دادند، معلم جوان تپل، کف دست راستش را روی ران همان سمتش، محکم کوبید و قاه‌قاه زد زیر خنده. بعد هم در حالی که سعی می‌کرد جلوی انفجار خنده‌اش را بگیرد به لهجه کُردی گفت: «این لامصبا چقدر بامزه‌اند!» از قضاوت زودهنگامم خجالت کشیدم. @tanzac
در عراق چگونه عربی صحبت نکنیم نانَ یَنونُ: نان درست کردن، نان دادن، نان خوردن، حیف نان بودن. مثال: بسم الله الرحمن الرحیم. نون و القلم: داداش اون قلم گوساله‌ای که توی دیگ آب نخود انداختی را با یه نون بده اینجا. قربون دستت. @tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) شیروانه - ۱ 🔸از مدرسه که برگشتیم، پس از نماز مختصر و ناهار مفصل و استراحتی چون اصحاب کهف راهی شدیم. مقصد من و دو نفر دیگر هم مشخص شده بود: «روستای شیروانه» با ماشین شیخِ همراه به آنجا رفتیم. ما را رساند و خودش و یکی دیگر راهی روستای پایینی شدند. دوست دیگری که خود اصالتا کُرد بود و فرهنگشان را خوب می‌شناخت، تذکرهای لازم و نهایی را می‌داد: «حواستون رو جمع کنید. ممکنه زن‌های کُرد خیلی محجبه نباشن ولی این دلیل بر بی‌غیرتی شوهرهاشون نیست. فرهنگشون همینه. سوتی ندین!» از توصیه‌های ضروری‌اش تشکر کردیم و از ماشین پیاده شدیم. همان ابتدا، یک طویله دیدم که چند نفر مشغول تعمیرش بودند. بچه ها - دو شیخِ گروه را می‌گویم - به سوی آنها رفتند تا سلام و احوالی کنند. بعد از سلام و علیک کوتاه، یکی از آنها به سرعت رویش را برگرداند تا بیش از این با آنها خوش و بش نکند اما شیخ همراه ما اصرار داشت روی آن مرد را ببوسد و موفق هم شد. ناچار به روبوسی تن داد و گونه‌اش را احتمالا اولین بار به بوسه یک آخوند، متبرک کرد. کمی گپ زدیم و آدرس مسجد را گرفتیم و خداحافظی کردیم. در راه مسجد، جوانی را دیدیم که دم خانه نشسته و به یک عصا تکیه داده بود. خیلی گرم سلام و علیک کرد. بارها تعارف کرد به داخل منزل برویم گفتیم: «ایشالا شب‌های آتی» از جمعیت و وضعیت روستا پرسیدیم. خیلی متقن و دقیق آمار داد. هر چند بعدا فهمیدیم تقریبا همه‌اش اشتباه بوده است. 🔸چند دقیقه تا مغرب مانده بود و خواستیم دِه‌گردی کنیم. روستا پر از سگ بود و مدام پارس می‌کردند. دو دوستم، معمم بودند و من شخصی. گمان می‌کردیم دیدن دو معمّم با یکدیگر، فضای روستا را تحت تاثیر قرار می‌دهد و مردم را به سوی مسجد می‌کشاند. زهی خیال باطل! به مسجد که رسیدیم، وقت اذان مغرب بود. یکی از شیخین، موبایلش را در آورد و اذان را پشت میکروفون مسجد گذاشت. موذن داشت به رسالت حضرت محمد (ص) شهادت می‌داد که ناگهان با خودم گفتم: «نکند اهل سنت باشند! الان شهادت سوم را می‌گوید و همین اول کار، گند می‌زنیم» 🔸به سرعت دوستم را خبر کردم تا موقتا قطعش کند. او هم توصیه عالمانه! مرا گوش کرد و گوشی را از جلوی میکروفون برداشت. یک لحظه گمان کردم انتهای سیاست و تَه تیزبینی‌ام. به آنها گفتم: «اگر کیاست و تدبیر و دانش من نبود، احتمالا بدترین تجربه تبلیغی‌تان می‌شد.» با توجه به ملبس بودنشان، انگیزه هم داشتم که کمی حالشان را بگیرم. (الان که فکر می‌کنم اگر معمم هم نبودند باز حالشان را می‌گرفتم) البته بعدا که فهمیدم اهالی روستا همگی شیعه‌اند و یک سنی هم میانشان نیست، حال خودم گرفته شد. نماز را به امامت شیخ همراه که قد و سنش از ما بلندتر و بزرگ‌تر بود خواندیم. بدون این که کسی جز خودمان به مسجد آمده باشد. @tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) شیروانه - ۲ 🔸نماز تمام شد و مسجد هم‌چنان خالی بود. هیچ کس نیامد؛ حتی خادم! یک ساعت گپ زدیم تا اینکه سر و کله یکی از اعضای هیات امنای مسجد پیدا شد. شیخ بهنام - یکی از دو معممی که همراهم بود - می‌گفت: «آمار همه شونو درآوردم. این بنده خدا چهل و چند سالشه ولی هنوز مجرده!» سلام و علیکی کردیم و دست دادیم. یکی دو بار گفت: «بیاید خانه ما». قبول نکردیم و او هم رفت. سیستم تعارفش همین قدر بود. یاد آن جوک معروف افتادم که می‌گفت بعضی اهالی فلان شهر "هَمِن که مهمان در خانه‌شان میاد، هم در خانَه رِ پنج سانت باز مُکُنن و از لای در مِگن مِ آمدِن تو حالا" 🔸کمی بعد، سر و کله خادم مسجد پیدا شد. خیار می‌کاشت و می‌فروخت. بابت تاخیر، عذرخواهی کرد و گفت: «همین الان فروش خیارها تمام شد. دستم را هم نشُسته‌ام» دست‌های خاکی‌اش را گواه گرفت و نشانمان داد. تعارف کرد به خانه‌اش برویم. قبول نکردیم ولی به اصرار، ما را به خانه برد. نزدیک مسجد زندگی می‌کرد. مادر پیرش را بعد از ظهر دیده بودیم. پیرزن - ماشاءالله - چه سرحال و سرزنده بود. شلاقی به دست داشت و گاوها را می‌نواخت. آن موقع داشتند از چراگاه برمی‌گشتند. مادر، لب ایوان ایستاده بود. تنها می‌توانست به کُردی حرف بزند ولی به نظر فارسی می‌فهمید. به فارسی سلام و خسته نباشید گفتیم و بابت مزاحمت عذرخواهی کردیم. به کُردی پاسخ داد. نفهمیدم چه گفت ولی احتمالا پاسخ داد: «خواهش می‌کنم. قدم رنجه فرمودید. خیلی خوش آمدید» وارد خانه خادم شدیم. 🔸خانه نقلی‌ای داشت. دیوار قدیمی و سالن کوچک و یک آشپزخانه اُپن و تلویزیونی غیر تخت. برایمان چای آورد که بسیار چسبید و خستگی روز را از تنمان زدود. گرم صحبت شدیم. از پسرش که در تهران چلو کبابی زده برایمان گفت. می‌گفت: همه دارند از روستا می‌روند و مقصد بیشترشان هم تهران است. از بی‌توجهی دولت به روستایی‌ها و کشاورزان گلایه کرد و ادامه داد: «چون از جهانگیری بدم میاد، به روحانی رای ندادم.» از رایش به رئیسی در انتخابات خبر داد و استدلال محکمی هم برایش داشت: «سیّدِ خادم الرضا رو ول کنم و به این شیخ رای بدم؟» با خود گفتم: «این برهان، کمر فلسفه سیاسی را شکست» دوستم گفت: «حاجی شما وظیفت رو انجام دادی. ایشالا ماجوری عند الله.» کلا عادتشان است. تا می‌شود از مفاهیم دینی مایه می‌گذارند تا مردم قانع شوند به فلانی رای بدهند. وقتی هم گندش درمی‌آید می‌گویند: «ما آن موقع حمایت کردیم. الان دیگر اصلح نیست. شیطان فریبش داده است!» 🔸حرف شیخ بهنام را رد نکردم تا تصور نکند بین مبلغان اختلاف است. (انصافا نیست. اگر هم بد و بیراهی می‌گویند مباحثه طلبگی است!) خادم می‌گفت مدتی است چشمم ضعیف شده. آمدم بگویم پیگیری کنید شاید به خاطر دیابت باشد که رفیق عزیز گفت: «آیة الکرسی بلدی؟ دستت رو بذار روی چشمت و آیة الکرسی بخون. ایشالا خوب میشه» با نسخه‌ای که شیخ بهنام پیچید، دیگر سکوت کردم و نظاره‌گر گفتگویشان شدم. به آن یکی دوست معمم اشاره کردم و گفتم: «با تلفنشون یه زنگ به رفیقت بزن ببین کجان؟ پس چرا نیومدن؟ ما که هر چی با گوشی می‌گیریم آنتن نمیده.» گروه دیگر قرار بود دنبالمان بیایند و دیر کرده بودند. تماس گرفتیم اما باز هم آنتن نمی‌داد. ما هم بی‌خیال نشستیم و گپ و گفت را ادامه دادیم و سِلفی گرفتیم. خادم می‌گفت: «چرا نگرانید بابا! خوب اگه ماشین بیاد دم مسجد، صداش اینجام میاد دیگه» کمی بعد از این استدلال که فیزیک صوت را جابجا کرد، صدای ماشین آمد و شیخ راننده و رفیقش از روستای تکیه سفلی برگشتند تا با هم به مقر برگردیم. @tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) شیروانه - ۳ 🔸در راه برگشت به محل اسکان، دوباره صحبت از تلبّس مطرح شد. این بار موتورم را روشن کردم و تاختم. گفتم: «یکی‌یکی صحبت کنید تا به نتیجه برسیم.» همه استدلال‌هایشان را بر ضرورت تلبّس شنیدم و رد کردم. یَک‌یَک‌شان را. یعنی کم مانده بود بگویند: «اون کسی که این عمامه رو گذاشت رو سر ما، قبا رو کرد تو تن ما و نعلین رو گذاشت جلو پای ما، اگه پیدا کنیم، بهش میگیم ... خیلی کار اشتباهی کردی!» بندگان خدا همه ساکت شدند. آن دوستمان که خودش کُرد بود و در این سفر راهنمای کُردشناسی، به عقاید من گرایش داشت ولی تقیه کرد و وارد بحث نشد. اگر چه به ظاهر در بحث پیروز شده بودم اما حس کردم کمی تند رفتم. شروع کردم جوک و مسخره‌بازی. البته شوخی لفظی. اتاقک کوچک ماشین مجال شوخی دستی نمی‌داد. دوست داشتم آخرین تصویری که از من در سفر دارند مطایبه باشد نه مجادله. جوک‌ها که به پایان رسید، دیدم به مقصد رسیده‌ایم: مدرسه علمیه امام صادق (ع). 🔸شام برایمان کنار گذاشته بودند اما کاش نمی‌گذاشتند. ظاهرا قیمه‌پلو بود. قیمه را خیلی دوست دارم. یک تکه نان تافتون برداشتم اندازه کله یک گربه باردار که نزدیک زباله‌دانی رستوران اصلی شهر زندگی می‌کند. کف دستم پهنش کردم و بعد تا جایی که نان ظرفیت داشت برنج هندی سردشده را درونش جا دادم و بعد هم با قاشق تا خرتناقش را از خورشت پر کردم. سعی کردم همه ترکیبات خورشت قیمه را در لقمه جا بدهم. گوشت گوساله پیر، لیمو عمانی تاریخ‌مصرف گذشته و لپه‌هایی که به درد رمی جمرات می‌خوردند. لقمه را درون دهان جا دادم. برای آن که لپ‌ها رگ به رگ نشوند، لقمه را درآوردم و آرام‌آرام گاز زدم. به قدری پشیمان شدم که ترجیح دادم گرسنگی بکشم تا اینکه در سفر، دنبال درمان ناراحتی گوارشی از این مطب به آن عطاری بروم. (منظور از ناراحتی گوارشی، اسهال است. به خاطر حفظ عفت کلام، کلمه‌اش را نیاوردم.) 🔸هنر آشپز حوزه است. از زابل بلوچستان تا تالش گیلان، از قروه کردستان تا نیشابور خراسان، هر جای این مرز پرگهر که باشد، غذا را با یک کیفیت درست می‌کند. بعضی می‌گویند - گناهش گردن خودشان - برخی سران حوزه معتقدند اگر کیفیت غذا بهتر شود، طلبه‌ها دنیازده می‌شوند و از زهد و پارسایی باز می‌مانند. احتمالا رنج و درد و بیماری دستگاه گوارش را هم پای امتحانات الاهی می‌گذارند که باعث شکوفایی انسان و فعلیت یافتن استعدادهای معنوی‌اش می‌شود. چند سال پیش یکی از مسئولان وقت شورای عالی حوزه علمیه به مدرسه ما آمده بود. طلبه‌ها گفتند: «غذا بدمزه، بی‌کیفیت و پر از کافور است» لبخندی زد و گفت: «آبلیمو و نمک بزنید، بهتر میشه» همین طور که دراز کشیده بودم و به استدلال آن روحانی و توانایی آشپز حوزه در پخت غذاهای بی‌نظیر فکر می‌کردم به خواب فرو رفتم؛ خوابی عمیق و آرام. @tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) قاورمه دره - ۱ 🔸اولین شبی بود که به روستای شیروانه نمی‌رفتم. قرار بود امشب با دوستم به روستای قاورمه دره برویم. بچه‌ها می‌گفتند اهالی ثروتمندتری دارد از شیروانه و البته عاشق سوره دخان‌اند و دائما ختمش می‌کنند. برایم سوال شد چرا ختم انعام یا واقعه نمی‌گیرند؟ بعدا فهمیدم منظور از علاقه به سوره دخان، استعمال دخانیات است! با شیخ ماشین‌دار به مسجد رفتیم. چراغ‌ها خاموش بود و کسی هم اطراف نبود. تعجب کردیم. قرار بود مراسم داشته باشند. شب‌های قبل، هر وقت از کمی جمعیت عزادار می‌گفتیم، جواب می‌دادند: «از شب هفتم می‌آیند.» خب الان شب هفتم است دیگر! پس چرا خبری نیست. خانمی که میان تاریکی ایستاده بود، پاسخمان را داد: «مردم خونه یکی از اهالی، شام دعوتند» و با دست خانه را نشانمان داد. نزدیک مسجد بود و سریع رسیدیم. دم در چند نفر ایستاده بودند. 🔸با احترام بسیار، ما را و به خصوص دوست ملبّسم را به داخل راهنمایی کردند. خانه‌اش سالن بزرگی داشت و دور تا دورش جمعیت نشسته بود. با همه دست دادم. بدون استثناء! بعد از دست دادن با نفر آخر نوبت آغاز عملیات پیدا کردن جا برای نشستن بود. اولین جای خالی‌ای که چشمم دید، انتخاب کردم. کنار آشپزخانه و پشت به اُپن. دوستم را نیز به بالای مجلس بردند و هر دو تنها شدیم. برای آن که کمی یخ غربت را بشکنم، سر صحبت را با کنار دستی‌ام باز کردم. گفتم: «شما اصالتا کُردی؟» من اگر بودم، این موقعیت بی‌نظیر پَ نه پَ را از دست نمی‌دادم و می‌گفتم: «نه وایکینگم، شلوار کردی پوشیدم» گفت: «بله کُردم» ادامه داد: «شما هم اهل قمی؟» گفتم: «بله طلبه هستم.» نیشش تا بناگوش باز شد و به بغل‌دستی‌اش گفت: «دیدی گفتم. معلوم بود آخونده!» و بعد بلافاصله پرسید: «چقدر پول می گیری؟» با اینکه معمولا توضیح سیستم مالی حوزه کاری سخت برای ما و باورناپذیر برای مردم است، ولی با حوصله توضیح دادم. حرف‌هایم که تمام شد باقی‌مانده چایش را سرکشید و پرسید: «چرا لباس نداری؟ هنوز بهت ندادن؟» فکر می‌کرد حوزه علمیه بوتیک است و اتاق پُرو دارد. در ابتدای ورود سایزت را می‌گیرند و چند روز بعد تحویلت می‌دهند! @tanzac
تو مسجد جمکران، بعد از نماز امام زمان، رفتم سجده و ظهور آقا رو از خدا خواستم. بلند که شدم، یه پیرمرد هفتاد ساله اومد کنارم و گفت: «قبول باشه حاج‌آقا. یه سوال داشتم. ضریح امام زمان کجاست؟» تا حرم سینه‌خیز رفتم! @tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) قاورمه دره - ۲ 🔸داشتم توضیح می‌دادم که آخوندها دزد نیستند که رفیقم اشاره کرد: «بیا اینجا، جا هست» از سه کُردمردی که کنارشان بودم، اجازه گرفتم و تغییر مکان دادم. کم‌کم بوی دود سیگار را حس می‌کردم. یکی در میان سیگاری بودند و مقید به کشیدن پی در پی. قمی‌ها اصطلاحی خاص دارند برای سیگار پشت سر هم که بخاطر حفظ عفت کلام از بیانش صرف نظر می‌کنم. چند نفر در صدر مجلس بودند و با هم سیگار به لب می‌گذاشتند و دود حاصل را بیرون می‌دادند. در آن سوی سالن هم، چند نفر دیگر، دود می‌کردند و ما را خفه. عملا مجلس، به دودافزایی تبدیل شد. دو توده دودی سنگین و غلیظ و بزرگ از دو سوی خانه بلند می‌شد و در میانه مسیر به هم برمی‌خورد. دقیقا در میانه مجلس بودیم و حظ اصلی را ما می‌بردیم. 🔸دوست بیچاره‌ام ناراحتی تنفسی داشت ولی سرفه‌هایش را سانسور می‌کرد تا جماعت با خیال راحت بکشند و حال کنند. به نظرم اولین تجربه تبلیغی‌اش بود و می‌خواست مثل پیامبر رفتار کند. در این محفل دودفشان، کتاب حدیثش را باز کرده و مشغول انتخاب روایت برای منبر بود. من هم کمکش می‌کردم. چند دقیقه‌ای ور رفتیم و منبر را آماده کردیم. سفره شام را پهن کردند. چلو کباب و نوشابه و نان لواش. کیفیت غذا خوب بود و دوست دارم همین‌جا از آشپز و بانی تشکر کنم. 🔸روش تعارف کردنشان با ما متفاوت بود. معمولا همه جا به مهمان می‌گویند: «غذا اضافه هست. بیارم؟» ولی اینجا دیس سر ریز پلو را می‌آورد و واقعا سرریز می‌کرد و اگر مانع نمی‌شدی، دو پرس اضافه مهمان بودی. برای هر پنج نفر یک نوشابه خانواده زمزم گذاشته بودند. نفری یک لیوان می‌رسید. بغل‌دستیِ شیخ، احتمالا اولین بار بود با آخوندجماعت هم‌سفره می‌شد. می‌خواست مهمان‌نوازی را به اوج برساند. شیخ، سهمیه نوشابه‌اش را خورده بود. لیوان شیخ را برداشت، از سفره بغل نوشابه خانواده را کش رفت و دوباره پرش کرد. بعد به آخوندها می‌گویند دزد! نمی‌دانست شیخ چند دقیقه دیگر، منبر دارد و گازهای حاصل، مانع پیوستگی خطابه خواهد شد و مدام باید باد گلو را کنترل کند تا حیثیت مجلس نرود. شام و چای بعدش را خوردیم و راهی مسجد شدیم تا ببینیم منبر رفتن در این روستا چه حال و هوایی دارد. @tanzac
ایّام عزاداری مظلوم شهید است لعن است که در پشت سر شمر و یزید است در عهد حسین‌بن‌علی شمر یکی بود امروز به هر گوشه دو صد شمر پلید است بر هر که زنی دست یزیدی‌ست ولیکن خونخواری او طبق ره و ‌رسم جدید است شمر مد امروز سلاحش عوض تیغ دونبازی و دوز و ‌کلک و وعد ‌و وعید است جان تو گرفته‌ست و‌ بوَد باز طلبکار فحشت دهد و منتظر قبض رسید است! در دست رئیسی قلمی دیدم و گفتم این نیست قلم، بهر درِ فتنه کلید است آن‌مرد ‌که لعنت ز پی شمر فرستد خود می‌کند آن ظلم که از شمر بعید است زین قوم دغاپیشه عجب نیست که بینی گر آب به حلق تو بریزند، اسید است ای حرمله آن‌کو به بدی از تو‌ برَد نام امثال تو را از سر اخلاص مرید است در پرده کند فخر به شاگردی ابلیس در ظاهر اگر پیرو قرآن مجید است القصّه ز بیداد گروهی بتر از شمر هر‌جا نگری خسته و مظلوم و شهید است مرحوم @tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) قاورمه دره - ۳ 🔸شیخ می‌گفت: «دیشب، شام را بعد از مراسم و در خود مسجد دادند و جمعیتی حدود 60 نفر هم آمدند و با توجه به اینکه شام، انگیزه‌ساز است و امشب انگیزه، پیش از مراسم تامین شد، حتما ریزش جمعیت خواهیم داشت.» با خودم گفتم: «عیبی نداره. هر ریزشی معمولا رویشی به دنبال داره.» رسیدن به مسجد و آغاز مراسم، درستی تحلیل شیخ و نادرستی حرف مرا روشن کرد. ریزش داشتیم. خیلی زیاد و هیچ رویشی هم در کار نبود. از جمعیت حدودا هفتاد نفره شام، پنج پیرمرد به مسجد آمدند که در انتهای مسجد و با حداکثر فاصله از منبر و آخوند نشستند. تنها جوان مراسم مسئول بلندگو و سیستم صوتی بود. دوست داشتنی‌ و پای کار. می‌گفت: «دوست دارم یک سیستم صوتی خوب و پیشرفته برای مسجد بخرم. پولش را هم دارم ولی نمی‌خرم. چون دیگران می‌آیند از آن استفاده می‌کنند» معلم پرورشی برایش معنای اخلاص را خوب توضیح نداده بود. 🔸مسجد دو اِکو داشت که یکی معمولی بود و دیگری بسیار رنگ و رو رفته و قدیمی که وقتی روشن شد و کار کرد، نزدیک بود شاخ در بیاورم. به شوخی به دوستم گفتم: «احتمالا آخرین بار مرحوم فلسفی پشتشش صحبت کرده تو مجلس آیت‌الله بروجردی» بیشتر به یک تکه سنگ چند صدساله در وسط یک بیابان شبیه بود تا یک وسیله الکتریکی. 🔸سخنرانی شروع شد. رفیق معمم بر فراز منبر نشست و من هم کنارش روی زمین به پشتی تکیه دادم و جمعیت را زیر نظر گرفتم. می‌خواستم ببینم چقدر به حرف‌هایش گوش می‌کنند. البته منظورم از جمعیت، صدها عزادار حسینی نیست. روی هم رفته، هشت نفر بودیم. تازه با من و سخنران و خادم مسجد. از آن پنج پیرمرد که چند خط پیش، وصفشان را گفتم یکی رسما خواب بود و دیگری در میانه خواب و بیداری. سه نفر دیگر هم مشغول صحبت بودند. البته صحبت که چه عرض کنم، گویا سر زمین کشاورزی فریاد می‌زدند. این قدر بلند داد می‌زدند که من هم با وجود فاصله سه متری از منبر بعضی کلمات سخنران را نمی‌شنیدم. @tanzac