eitaa logo
طنزک
376 دنبال‌کننده
358 عکس
122 ویدیو
3 فایل
محتوای کانال تولیدی است. از این که عضو می‌شوید، عضو می‌مانید و عضو می‌کنید ممنونیم. برای نقد و نظر، تبادل، پیشنهاد و انتقاد: @alibahari1373 نخستین پست کانال: https://eitaa.com/tanzac/1267
مشاهده در ایتا
دانلود
تا حالا شده برید خواستگاری یه دختر خانم، بعد ببینید خانواده‌شون با شما زمین تا آسمون تفاوت فرهنگی دارند؟ کسی اگه گزارشی داره بیاد تو پی وی بگه. منتشر می‌کنیم😁 @alibahari1373
ارسالیِ یکی از اعضای کانال یاد فیلم‌های رضا عطاران افتادم 😁😁😁
امان از این خانواده‌هایی که معلوم نیست فازشون چیه 😁😁
ایشالا امروز داستان طنز یه خواستگاری منتشر میشه؛ از همین‌ها که دنبالشید.😁😁😁 با ما همراه باشید ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وصلت با سلطنت؟😁😂 داستان طنز درباره خواستگاری از دختر سلطنت‌طلب، خوانده‌شده در شصت و یکمین محفل طنز قمپز، دی 1402 @tanzac
تا دقایقی دیگر، یک داستان طنز انتخاباتی منتشر می‌شود. همراه ما باشید.😊
انتخابات شورای دانش آموزی 🔸با بچه‌ها نشسته بودیم تو حیاط و داشتیم تخمه می‌شکستیم که ناظم میکروفون رو برداشت و توش فوت کرد تا مطمئن بشه صداش به ما می‌رسه. وقتی مطمئن شد دوباره فوت کرد و بعد سرفه کرد و آخرش هم گلوشو صاف کرد! با فریاد گفت: «بچه‌ها گوش کنید! بچه‌ها گوش کنید! حیوون با تو ام ها! قراره انتخابات شورای دانش آموزی برگزار بشه و شما اوسکل‌هام متاسفانه حق رای دارید. هر کی می‌خواد نامزد بشه بیاد دفتر اسم بنویسه. به هم ور نیست که هر کس و ناکسی بتونه بیاد و رای بیاره. من، آقای مدیر و مربی پرورشی باید صلاحیت‌تون رو تایید کنیم.» 🔹تا حرف‌هاش تموم شد رفتم جلوش و گفتم: «آمده‌ام تا شورا به دست نااهلان نیفتد». پس کله‌اش رو خاروند، نفس عمیقی کشید و جواب داد: «جوگیری‌ها! بیا دفتر واسه مصاحبه». با اعتماد به نفس کامل گفتم: «آماده‌ام» و رفتم تو. مربی پرورشی و مدیر هم اومدن. مدیر یه مرد شصت‌ساله با شکم بزرگ و موهای سفید بود. مربی پرورشی یه مرد پنجاه و چهار ساله با شکم بزرگ و موهای جو گندمی. نشستند پشت میز بزرگ چوبی قهوه‌ای و من هم این طرف روی یه صندلی آهنی. از همین‌ها که کنکورهای دهه شصت رو روش برگزار می‌کردند. 🔸اولین سوال رو مربی پرورشی پرسید: «اسم پدر حضرت ابراهیم چی بود؟» نفس عمیقی کشیدم و با اعتماد به نفس گفتم: «ابو ابراهیم» ناظم نزدیک بود منفجر بشه. دو لبش رو سفت روی هم گذاشت تا خندش نپاشه بیرون. مربی پرورشی و مدیر یکم اخم کردن. مدیر با همون حالت اخمو گفت: «سوال بعدی رو با دقت جواب بده. چرا پرنده‌ها تخم می‌ذارن ولی حامله نمی‌شن؟» ادامه داستان را در سایت دفتر طنز حوزه هنری بخوانید:: http://dtnz.ir/?p=320598 @tanzac
امروز و فردا ایشالا دو تا کلیپ طنز درباره آقای داریم. همراه باشید ...
نظر یکی از همراهان محترم کانال درباره داستان‌های «خدا، شاه، میهن» و «انتخابات شورای دانش‌آموزی» خدا، شاه، میهن: https://eitaa.com/tanzac/2296 انتخابات شورای دانش‌آموزی: https://eitaa.com/tanzac/2296 @tanzac
26.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تحلیل راهبردی شعر «بزی نشست تو ایوونش، نامه نوشت به مادرش» از منظر استاد @tanzac
پیشنهاد سازنده یکی از اعضای خلاق کانال😁😁
🔹نتیجه‌ی مبارزه که مثل نتیجه‌ی بازی ایران و مالدیو مشخصه! 📍اما تصور کنید رستم بره تا پول‌های بلوکه شده ایران در کره رو از جومونگ بگیره... 🔻ماجرای روبه‌رویی این دو اسطوره رو فرداشب بعد از افطار توی طنزک بخونید 🗒 @tanzac
💠رستم VS جومونگ 🔹ماجرای آزاد شدن پول‌های بلوکه شده ایران در کره از زبان درباریان گوگوریو(از بعد این ماجرا بهش می‌گن کُره) ♦️روزی روزگاری در دربار گوگوریو نشسته بودیم و به امپراتور می‌گفتیم که لطفا ما را بکشد، که ناگهان خری گفت... چیز! ببخشید. اشتباه شد! منظورم این بود که نشسته بودیم که ناگهان پیکی از ایران‌زمین وارد دربار امپراتور جومونگ شد. من خودم را جلو انداختم و گفتم: لطفا من را بکشید سرورم. پیکی از ایرانیان آمده و می‌گوید: پول ما را بدهید برویم... هرچه هم گفتیم: بیا گوگوریو را به تو نشان بدهیم، می‌گوید: نه من همه کوچه پس‌کوچه‌های اینجا رو بلدم! پول ما رو بدید بریم! 🔹ما درباریان که این روزها منبع تمام‌نشدنی نمک گوگوریو به حساب می‌آمدیم؛ همین‌طور که داشتیم می‌گفتیم: لطفا ما را بکشید سرورم، فریاد زدیم: لطفا ما را بکشید سرورم! در همین حال امپراتور جومونگ گفت: خب پس آن شمشیر من را بیاورید ببینم این‌ها چه می‌گویند! 💥درباریان از جا برخاستند و در حال عقب‌عقب رفتن، گفتند: نمک خوردیم سرورم! یک وقت جدی جدی ما را نکشید ها... امپراتور گفتند: احمق‌ها. می‌خواهم حساب این شرخر ایرانی را برسم. با شما کاری ندارم که! این‌ها دیدند پولشان را نمی‌دهیم کشتی‌های ما را در خلیج فارس گرفته‌اند. برای ما و امپراتور بادها افت دارد. ما درباریان نفس راحتی کشیدیم. رئیس موپالمو بهترین تیرها و شمشیرها را فراهم کرده و از آن شمشیرها که وقتی به سنگ می‌زنی، نمی‌شکند به امپراتور داد. 🔥امپراتور جومونگ با بهترین افرادش رفتند تا فرستاده‌ی ایرانیان را سر جایش بنشانند. پس تا چند ساعت با کمان دامول تعداد زیادی تیر به سمت پیک ایران پرتاب کردند. پیک ایران همان‌طور که با یکی از تیرها دندان‌هایش را خلال می‌کرد گفت: تموم شد؟ خیلی تأثیرگذار بود. حالا این پول ما رو بدید ما بریم. گرفتار شدیم به خدا! ☄امپراتور دستور دادند جلسه‌ای برگزار شود. ما خوشحال وارد جلسه شدیم اما امپراتور گفتند: هرکی توی این جلسه بگه منو بکشید، واقعا می‌کشمش! اینطور شد که ما ناراحت وارد جلسه شدیم. پس از بررسی‌های فراوان بنا شد پول‌های بلوکه شده‌ی ایرانیان را به ایشان پس بدهیم. چون این فرستاده با این زور و بازو حتما رستم یا اسفندیاری، چیزی است و اشراف اطلاعاتی او به کوچه‌های گوگوریو نیز به واسطه‌ی راهنمایی‌های سیمرغ حاصل شده! 🌪پول را که دادیم پرسیدیم: ای پهلوان! آیا تو رستمی و با سیمرغ به این‌جا آمده‌ای؟ آن جوان خندید و گفت: رستم؟ نه بابا! من یه ممد‌شونم. کوچه‌ها رو هم بس که فیلمش رو دیدم حفظ شدم! رستم اونی بود که دُم کشتی‌هاتون رو توی خلیج فارس یه دستی گرفت! 🗒 @tanzac
🔹اگه شما تو سربازی به افسر مافوقتون چک زدید من زدم پس کله‌ی بابک زنجانی... ☄ماجرای من و بابک و اموالش که برده بود خارج تا نتونن ازش پس بگیرن رو فرداشب بعد از افطار توی طنزک بخونید! برای هضم غذا خوبه... @tanzac
🏷مختلس تکانی 🛍مهریه و بدهی ابربدهکاران بانکی را کی داده کی گرفته؟ 🎁برای مهریه ده‌هزار سکه‌ای افتاده بودم زندان. با این قیمت سکه هم بدهی‌ام آنقدری بود که افتادم بند مختلسین. خدا را شکر هرچه بین در و همسایه آبرویم رفته بود، اینجا به‌خاطر مبلغ بدهی سری توی سرها بودم. خرجم را هم بقیه می‌دادند تا بیرون زندان برایشان کار راه بیندازم. ادامه در نویسه بعد... 🗳
❄️یک روز دم بوفه یک نفر را دیدم که قیافه‌اش آشناست. البته اینجا زیاد قیافه‌ی آشنا می‌بینیم. یک مقدار که نگاهش کردم گفت: چیه؟ آدم ندیدی؟ 🌟دیدم باید رویش را کم کنم. گفتم: عه تویی! تو مگه چلغوزآباد زندگی نمی‌کردی؟ او هم بدون معطلی جواب داد: از وقتی تو چوپونی رو ول کردی، مجبور شدم گوسفندا رو بفروشم و بیام تهران! ✨ رفاقت من و بابک زنجانی از همین‌جا شروع شد. دیگر همه‌ی دوره‌ی زندانمان را با هم بودیم. خدا را شکر. خاطرات سیلی زدن به فرمانده در سربازی کم‌کم داشت قدیمی می‌شد! 💫بابک می‌گفت قبلا توی ایران راهزن‌ داشتیم. اقلا وقتی آدم‌ها را لخت می‌کردند، رهایشان می‌کردند. الان زندان اوین داریم. پولم را گرفتند، آزاد هم نمی‌کنند! تمام اموال داخل و خارج مملکتم را از من گرفتند که امروز برای یک لقمه نان و پنیر و خاویار صبحانه‌ام باید به گدا و گدول‌های اسکل رو بزنم! 💥 چون به من گفته‌ بود اسکل زدم پس کله‌اش. درست عین فرمانده سربازی. اما بعد دلم برایش سوخت. جوری از زمین و زمان شکایت می‌کرد که احساس می‌کردم تقصیر من است که این بابا اینجاست. برای این که گول نخورم و ده میلیون تومانی که ته حسابم باقی مانده به او ندهم، سعی کردم ماهی‌گیری یادش بدهم. که متأسفانه او بیشتر از من بلد بود. پس با حالت نصیحت گفتم: ای بابا. هرچی سنگه واسه پای لنگه! طرف سه هزار میلیارد دزدید و رفت. تو هم ایشالا عین همون می‌شی! گفت: زبونتو گاز بگیر. اون بابا چهار هزار میلیارد پس داد بعدم اعدام شد! 🌪من قبل از این دوره زندان واقعا فکر می‌کردم مهریه و بدهی ابربدهکاران بانکی، مثل بابک زنجانی را کی داده و کی گرفته. اما الان فهمیدم دوتایش را از منتهاالیه حلقوم آدم بیرون می‌کشند. متأسفانه اسم قشر اختلاسگر در مملکت ما بد در رفته. من خودم بین این‌ها زندگی کردم و می‌دانم. این را هم بگویم که این‌ها یا کلاهتان را برمی‌دارند و یا اسکولتان می‌کنند. البته بابک کلاه من را برداشت. 📍پ، ن: اسفندماه امسال اموال ب.ز، که دیگر راحت می‌توانیم بگوییم بابک زنجانی، در خارج از کشور شناسایی شد و به ایران منتقل شد. @tanzac
♦️اگر جمهوری اسلامی براندازی می‌شد و علی کریمی به ایران باز‌می‌گشت چه اتفاقی می‌افتاد؟ الف) ایران گلستان می‌شد، مثل زمان شاه. البته با مصرف ایشان احتمالا قطعی برق دوباره شروع می‌شد ... ب) همان سال ایران قهرمان جام جهانی می‌شد! هر بازیکنی که گل نزده هم از تیر برق آویزان می‌شد. ج) جنازه‌ی علی کریمی بعد از دو روز خاشقچی‌خاشقچی شده در یخچال خانه‌اش پیدا میشد! ☄️فرداشب هم‌زمان با اخبار ٢٠:٣٠ علت درست بودن گزینه‌ی سوم را در کانال طنزک بخوانید ... ▪️ @tanzac
🔹خدمات متقابل جادوگر و جنبش 🔸واقعا فوتبالیست‌هایی در سطح علی کریمی مثل سیب‌های سرخ بالای درخت هستند که دست هر کسی به ایشان نمی‌رسد و معامله با این افراد نیاز به سطح هوش بالایی دارد. این افراد معمولا با دارایی خود، هوای یک ایل و طایفه را دارند. البته شخص علی کریمی آن سیبی بوده که با دمپایی یک بچه‌ی دماغو افتاده پایین! وگرنه انسان سر هرکسی را کلاه بگذارد، سر خواهر خودش را کلاه نمی‌گذارد. 🔻احتمالش خیلی کم است اما تصور کنید علی کریمی به ایران برگردد، عفو رهبری بخورد و یک پدرآمرزیده‌ای هم بدهی‌هایش را بدهد. احتمالا آن موقع خواهرش خیلی در دادگاه و دادستانی پیگیر مسئله خواهد بود. هرچه هم بگویند: خانم! کار برادرتان درست می‌شود و چون عفو خورده مجازات نمی‌شود. او هم خواهد گفت مشکل دقیقا همین‌جاست. همه که از سر تقصیراتش بگذرند قطعا خواهر خودش با قیچی ریز ریزش می‌کند. ❄️به نظر می‌رسد گرفتن گرین‌کارت آمریکا و براندازی بهانه بود. جادوگر یک بار دیگر با دریبل رونالدینیوئی خودش ما را گول زد. همه فکر کردیم کریمی قصد براندازی دارد اما او فقط می‌خواست از دست خواهرش فرار کند. چون این روزها هرکدام از براندازان پول خودش را جمع کرده و رفته پی کارش اما این بدبخت ظاهرا ول‌کُنش اتصالی کرده. 🧠نمی‌دانم چه فرایندی در ذهن طرفداران کریمی رخ می‌دهد که هنوز از او طرفداری می‌کنند. البته می‌دانیم در ایران هستند این مدل افراد، فقط زنده‌ماندنشان با این میزان هوش‌ کمی عجیب است که امیدوارم دانشمندان رازش را کشف کنند. چون شورش علیه فساد با لیدری علی کریمی شبیه این است که از آلودگی هوای تهران فرار کنی و در شهری آلوده‌تر مدام قلیان و سیگار بکشی. ☔️طرف خواهرش را با 770میلیارد تومان بدهی رها کرده و رفته. بعد بعضی‌ها انتظار دارند این چیزی از کشور دستش برسد و برای مردم خرج کند. به نظرم انتظار نصب شدن ویندوز11 روی چرتکه خیلی منطقی‌تر است. تنها خوبی علی کریمی به عنوان حاکم مملکت این است که به کاخ‌نشینی عادت دارد. البته ویژگی مثبتی نیست و ربع پهلوی هم با همین سابقه، چهل و پنج سال است زنبیلش را گذاشته دم در. @tanzac
اگر آجیل‌ها با هم حرف بزنند چه می‌گویند؟ صاحبخانه ظرف آجیل را داخل کابینت و کنار جعبه‌ی شیرینی می‌گذارد و در را می‌بندد. نخودچی: بچه‌ها همه بیدارید؟ کسی خواب نیست؟ بادوم هندی: سلام کِرداهی. نخودچی: چطوری بادومی! چه خبر دیارتون؟ بادوم هندی: فعلا که در دیار شما اسیرَهی! تخمه کدو: بچه پررو اومدی اینجا بخور و بخواب دو قرت و نیمت هم باقیه؟ بادوم هندی: من چی گفتاهه؟ من فقط گفتِهی اینجا اسیری سختاهه. تخمه ژاپنی: お早うございます پسته: یکی ترجمه کنه ببینیم این نفله چی میگه؟ مویز: بچه‌‌ها خواهش می‌کنم ادب و اخلاق رو مراعات کنید. عفت کلام هم فراموش نشه. به خصوص شما پسته جان که تازگی‌ها الگوی جامعه تنقلات شدی. پسته: تو باز درس اخلاق گذاشتی؟ مویز: من بحث رو ادامه نمیدم. فقط خدا به حق این روزهای عزیز هدایتت کنه. پسته: باشه بابا تو خوبی. تخمه ژاپنی: お早うございます مویز: آقا این زبون بسته چی میگه؟ گردو جان بیا ترجمه کن! گردو: داره از همه عذرخواهی می‌کنه. بادوم هندی: این ژاپنی‌ها هم شور عذرخواهی درآورداهه! راستی کسی برادر من ندیداهه؟ تخمه کدو: چرا دیدم. داشت تو حیاط روپایی می‌زد! بادام هندی: من چون غریب هست چیزی نگفت! ولی بعدا پوستت کنداهه! مویز: بچه ها احترام همو نگه دارید. ما همه از یه خانواده‌ایم. تخمه کدو: با من مگو که تخمه و بادام برادرند - ما با کثیف و چرک، برادر نمی‌شویم! پسته کوهی: بچه‌ها بحث سر چیه؟ گردو: داریم درباره تاثیر نرخ دلار بر کاهش خرید آجیل بحث می‌کنیم. پسته کوهی: خب پس من می‌خوابم. بادام هندی: دلار خیلی گرون شُدا. ریال بی ارزش کرداهه. فقط روپیه خوب بودها! تخمه کدو: یه بار دیگه حرف‌های نژادپرستانه بزنی همچین می‌زنمت تا تاج محل، دور خودت بچرخی! (در همین لحظه برادر بادام هندی، از داخل جعبه شیرینی بیرون می‌آید و می‌پرد توی بغل برادرش) برادر بادام هندی: آه برادر! از بمبئی جدایی و فاصله کرداهه! راستی برادر! سفارش مادر را فراموش نهی. بپر داخل فلفل‌پاش! نخودچی: (عطسه می‌کند) ای بابا! جمع کن این بساط فلفل‌بازی رو. گلوم سوخت. تخمه ژاپنی: ごめんなさい پسته: این چی میگه دوباره؟ گردو: داره عذرخواهی می‌کنه بابت بوی فلفلی که به راه افتاده! مویز: باور کنید فقط دوستی و ادب و مروته که می‌مونه. نخودچی: بچه‌ها ساکت باشید. اومدش! صاحبخانه در کابینت را باز می‌کند، کمی تخمه ژاپنی برمی‌دارد و در پیش‌دستی می‌ریزد تا جلوی مهمان بگذارد و دوباره در را می‌بندد. پی نوشت: این متن برای پنج سال پیش است که با کمی ویرایش دوباره بازنشر شد. عیدتان مبارک!😁 @tanzac
فلافلی مشت اصغر 🔸مشت اصغر سر کوچه ما فلافلی داشت. مغازه‌ای سه در پنج که دو صندلی زواردرفته قرمز داشت و یک طاقچه‌مانند که قوطی سس را رویش می‌گذاشت و فلفل‌پاشی کهنه و نمک‌پاشی عتیقه. قدمت این دو چیز اخیر به حدود شاید شصت - هفتاد سال قبل برمی‌گشت. یعنی آن وقت که مشت اصغر نوزاد ریقویی بیش نبود. 🔹پدرم خرید فلافل از مغازه مشت اصغر را قدغن کرده بود. یک بار بهم گفت:«اصغر، انسان نیست.» گفتم: «فرشته است یعنی؟» گفت: «نه میکروبه. بس که کثیفه نکبت.» به خاطر همین عدم رعایت بهداشت، ما را منع کرده بود که ازش ساندویچ بخریم. 🔸روزی از روزهای یک رمضان تابستانی با دوستان والیبال بازی می‌کردیم. دو ساعتی بازی کردیم و کلی عرق ریختیم و خسته شدیم. دم غروب بود. نزدیک اذان. بچه‌های تشنه و گرسنه تصمیم گرفتند برای افطار اول سری به مغازه مشت اصغر بزنند و شکم‌های خالی را با فلافل اصغری پر و کبدهای خشکیده را با نوشابه تگری جانی دوباره بخشند. اصغر معمولا زمان افطار در مغازه بود. من ابتدا مخالفت کردم و خاطره اصغر میکروب پدر را برای‌شان گفتم اما دهان‌شان را برایم کج کردند و سوسول لقبم دادند. تصمیم گرفتم کوتاه بیایم و این شد که راهی «عفونت‌گاه» مشت اصغر شدیم. 🔹پنج نفر بودیم و پنج فلافل سفارش دادیم. مشت اصغر سرماخورده بود. عطسه‌ای محکم و پیل‌افکن کرد. آب بینی‌اش را با دستمالی گرفت و بلافاصله آن را به سطل زباله انداخت. دست‌هایش را با مایع دست‌شویی شست و دوباره به کار مشغول شد. بچه‌ها چپ‌چپ نگاهم کردند. روغن مایع را از کنار گاز برداشت و کاسه را تا نیمه پر از روغن کرد. در روغن را آرام بست و آن را سر جایش گذاشت. دو دقیقه بعد که صدای داغ شدن روغن بلند شد، دستگاه فلافل‌زن را برداشت. رنگ نخودهای چرخ شده به قهوه‌ای کم‌رنگ متمایل بود. پرسیدم «مشتی! چرا این‌ها این رنگیه؟» بچه‌ها با اخم به سمتم برگشتند. مشت اصغر با آرامش جواب داد: «به خاطر ادویه است پسرم. ما چون ادویه زیاد می‌زنیم این طور میشه.» سرم را به نشانه تایید تکان دادم. مشت اصغر قرص‌های فلافل را با فلافل‌زن پشت سر هم داخل کاسه روغن داغ می‌انداخت. قرص‌ها بعد از افتادن داخل روغن، جلز و ولز می‌کردند و دورشان کمربندی از حباب‌های ریز تشکیل می‌شد. رسول بی‌مقدمه پرسید: «مشتی! پشت سر شما حرف و حدیث زیاده.» مشت اصغر با لبخند جواب داد: «مثلا چی میگن؟» رسول گفت: «مثلا میگن شما بهداشت رو رعایت نمی‌کنی، اهل نظافت نیستی. غذاهات کثیفه و از این حرفها.» 🔸مشت اصغر بی‌اعتناء به حرف رسول، قرص آخر را داخل روغن انداخت. دستگاه فلافل‌زن را شست و کنار گذاشت. دست‌هایش را با حوله قرمزی که به میخ کنار سینک آویزان کرده بود خشک کرد. به سمت رسول برگشت و گفت: «بذار بگن. مهم خداست که شاهده. اگه رضایت اون بالایی رو به دست بیاری اون خودش همه چیز رو درست می‌کنه.» حرف‌‌ها و حرکات مشت اصغر داشت از خجالت آبم می‌کرد. دوست داشتم سرامیک کف مغازه دهن باز کند، مرا ببلعد و دوباره دهانش را ببندد. بچه‌ها هم خیلی شکار بودند. کارد می‌زدی خون‌شان درنمی‌آمد از قضاوت بی‌جایم درباره مشت اصغر. بی‌اعتناء به نگاه‌های سنگین‌شان ساندویچ‌ها را از دست مشت اصغر گرفتم و بین بچه‌ها تخس کردم. ادامه در فرسته بعد 👇👇
🔹از مسجد نزدیک مغازه، صدای اذان موذن‌زاده به گوش می‌رسید. بوی عالی‌اش بینی‌مان را پر کرد و طعم دل‌پذیرش دهان‌مان را. مشتی برای‌مان از سس مخصوصی آورد که در طبقه پایین یخچال برای مشتریان خاص پنهان کرده بود. سس قرمز تندی بود که بو و طعم عجیبی می‌داد. مشتی گفت «این خیلی خاصه. سفارش سرآشپز امروز» با ولع ساندویچ‌ها را در چشم‌ به ‌هم‌ زدنی غیب کردیم و شیشه خالی سس را به مشت اصغر تحویل دادیم. آخرین قلپ نوشابه را که پایین دادیم الله اکبر آخر اذان را گفتند. مشت اصغر فقط پول نوشابه را گرفت. گفت: «فلافل مهمون من! ایشالا سری بعدی.» خیلی چسبید. هم سیر شدیم و هم مفت خوردیم! موقع خداحافظی وقتی بچه‌ها از مغازه خارج شده بودند یواشکی سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم «اصغر آقا! بابای من خیلی پشت سر شما بدگویی می‌کنه. میشه یه ذره از این فلافل‌ها رو خودت جلوی من بخوری؟ می‌خوام تو خونه بهش بگم اگه کثیفه پس چرا خودش هم می‌خوره» 🔸اصغر، چند ثانیه سکوت کرد. سرش را پایین انداخته بود. داشتم مشکوک می‌شدم. با خودم گفتم اگه ریگی به کفشش نیست چرا نمی‌خوره پس؟ به محض این که این جمله از ذهنم گذشت اصغر یک مشت فلافل سرخ شده را برداشت و در کسری از ثانیه بلعید. در دل به خاطر بدگمانی‌ام استغفار کردم و با خوشحالی از او خداحافظی. هم غذای مفتِ خوشمزه خورده بودم و هم اشتباه بابا را می‌توانستم به او ثابت کنم. خوشحال از کسب این پیروزی نادر و غرورآفرین به خانه برگشتم. دو ساعت بعد کم‌کم دل‌درد و حالت تهوع به سراغم آمد. بیچاره شدم آن شب! 🔹سعی بین توالت و هال را در هر ساعت هشت مرتبه انجام می‌دادم. پدرم متوجه تعدد توالت‌ها شد و در اولین حدس، به هدف زد: «اسهال گرفتی؟» جواب دادم: «آره بابا. حالت تهوع و سرگیجه هم دارم.» گفت: «چیزی بیرون خوردی؟» سکوت کردم. چشمانش را ریز کرد و ادامه داد: «اصغر کثیف، آشغال به خوردتون داده؟» با شجاعت جواب دادم: «بله رفتیم فلافل خوردیم. خیلی هم عالی بود.» بابا فریاد زد: «خفه شو پسره کم عقل. مسموم شدی. پاشو بریم درمونگاه» سریع شال و کلاه کردیم و رفتیم درمانگاه نزدیک خانه‌مان. در صف درمانگاه منتظر بودیم نوبتم بشود که بابا پرسید: «چطور بود غذاش؟» گفتم: «بابا باور کن عالی بود. هیچ مشکلی نداشت.» گفت: «نخودش یکم به قهوه‌ای نمی‌زد؟» گفتم: «چرا. اتفاقا ازش پرسیدیم. گفت به خاطر ادویه است.» بابا مثل اسفندی که از روی آتش می‌پرد از صندلی بلند شد و گفت: «غلط کرده مردک دروغ‌گو! اون‌ها فاسده. نامرد گندیده رو قاطی سالم می‌کنه و به اسم ادویه هندی می‌کنه تو حلق خلق الله.» عصبانیت بابا را که دیدم ماجرای سس مخصوص را هم گفتم.‌ سرش را به نشانه تاسف تکان داد، با دندان‌های جلویش لب پایینی را گاز گرفت و گفت: «همه مواد اولیه‌اش ضایعاتیه» سرم را پایین انداخته بودم. چیزی برای گفتن نداشتم. ولی سوالی ذهنم را مشغول کرده بود: «اگر اون غذا فاسد بوده یعنی خود اصغر هم مریض شده؟ نکنه اون واقعا قرص‌ها رو نخورده و تا من رفتم بیرون تف کرده بیرون؟» 🔸به جواب این سوالات فکر می‌کردم که نوبتم رسید و وارد اتاق دکتر شدم. دکتر داشت مریض قبلی را معاینه می‌کرد. مریض با یک دست شکمش را گرفته بود و با دست دیگر پاکت را جلوی دهانش! رفتم پیش دکتر و سلام کردم. مریض سرش را به سمتم برگرداند. اصغر میکروب بود! چند ثانیه چشم در چشم هم نگاه کردیم. از خجالت سرش را پایین انداخت و با پاکتی جلوی دهان و دستی به شکم، با سرعت از اتاق دکتر بیرون رفت. آن روز فهمیدم آن چه پدران در خشت خام می‌بینند گاهی ما در آینه هم نمی‌بینیم. @tanzac
🔴 تجربه نزدیک به تجربه نزدیک به مرگ من! 🔸 اولین سالی که می‌خواستم به پیاده روی اربعین برم سال 92 بود که مدتی قبلش شهرهای عراق دومینو وار به دست داعش سقوط کرده بودن. رو همین حساب دولت ایران اجازه داد ایرانیا بدون تشریفات اداری خاصی و حتی بدون ویزا و گذرنامه برن زیارت تا بگه تو عراق من رئیسم و امنیت همه رو تأمین می‌کنم و البته واقعا هم اتفاق امنیتی نیفتاد. برای همین جمعیت فوق العاده ای وارد عراق شدند از جمله افغانستانیها. به شهادت کسایی که سالای قبل رفته بودن همیشه غذاهای مواکب اضافی میومد و التماس می کردن بیاید بخورید اما ایندفعه گاهی ناهار کم هم میومد و صف های طولانی تشکیل می شد و یک مورد دیدم بر اثر حمله مردم به سینی غذا، غذاها روی زمین ریخت. به هر حال فرستادن گُتره‌ای مردم همین نتایجم داره. ولی باز تو شب که بیشتر مردم خواب بودن مواکب به التماس میفتادن که بیاید غذاهای ما رو بخورید. 🔸 یکی از همراهای ما دکتر داروخونه بود و برای مقابله با آلودگی هوا در عراق با خودش چند ماسک آورده بود ولی من ماسک رو برای حفاظت از سرما می‌زدم. سال اول پیاده رویم بود و بی تجربه بودم. با بقیه راه می‌رفتم و نمی‌دونستم باید گاهی به پاها کش و قوس بدم تا تو سرما خشک نشن. از طرف دیگه می‌گفتم آبی که تو لیوان معمولا می‌ریزن و به زوار میدن معلوم نیست تمیز باشه و آب هم کم می‌خوردم مگر آب معدنی اگه گیرم میومد. خلاصه روز دوم که پیاده رویمون از 4 صبح شروع شد و از روز قبل هم استراحت کافی نداشتم به پادرد مبتلا شدم. حوالی ظهر حدود سی عمود از دوستانم جلوتربودم و باید منتظرشون می‌موندم. بنابراین یه ظرف غذا گرفتم و روی صندلی مشغول خوردن شدم. 🔸 بعد از چند دقیقه بلند شدم و پاهام از شدّت خشکی حتی بسیار سخت جا به جا می‌شدن. خودمو رسوندم نزدیک خیابونی که مردم توش پیاده می‌رفتن. اول یه کم چشمام سیاهی رفت ولی این طبیعی بود. چون گاهی آدم که یه مدتی یه جا می‌شینه و بعد بلند میشه یه کم چشماش سیاهی میره و بعد خوب میشه. ولی سیاهی چشمم زیاد شد و زیاد شد تا خیلی زیاد شد! از حال رفته بودم. 🔸 تو همون حال از حال رفتگی! یه چیزی دیدم که فرقی با خواب نداشت. اونطور که تو ذهنم مونده و البته شاید دقیق هم نباشه یک منظره درخت و جاده بود که شاید بیشتر به سیاهی و خاکستری می‌خورد همراه با صدای پس‌زمینه کلاغ! و پر زدن چن تاشون که قارقارشون آرامش‌بخش بود! کلا فضای آرامش‌بخشی داشت. خب تجربه نزدیک به تجربه نزدیک به مرگم تموم شد! 🔸 به هر صورت مثل خوابایی بود که آدم توش متوجه نیست کی بوده و اینا چیه. تا اینکه صداها و تصاویر اطرافم رو به وضوح رفت. چشمام باز شد و تازه فهمیدم چی شده. دیدم کوله م رو کنارم گذاشتن و عینکم هم روشه و یک ایرانی هم به صورتم آب می پاشه و چند عراقی هم اطرافم هستن. تیپ و هیئت ایرانیه هنوز توی ذهنمه. کوله پشتی داشت و یک سربند و یک پرچم هم به کوله پشتیش چسبیده بود. انگار یک بسیجی رزمنده بود که مستقیم از جبهه میومد! 🔸 عینکم رو برداشتم و گفتم: حالم خوبه برید. اما اون جوون ایرانی که واقعا خدا خیرش بده دوباره عینکم رو از چشمم برداشت و شروع کرد به خرما خشک دادن به من. چند خرما به من داد و گاهی یه کم آب و دوباره خرما. می گفت: مشت مشت بخور و به صورتم آب و گلاب می پاشید. من گفتم: چطور شد بیهوش شدم؟ گفت: این اتّفاق برای سربازها هم میفته که یک مدتی می شینن و دوباره وایمیسن بعد و بیهوش میشن. البته من می‌دونستم فقط این عامل نبود و احتمالا نرمش‌نکردن و سرما و استراحت کافی نکردن و آب کافی نخوردن توش دخیل بود. خرماها رو از هسته هاش جدا می کرد و مشت مشت به من می داد. گفتم: گرمیم می‌کنه! گفت: باید بخوری تا حالت جا بیاد. اونقدر به من خرماخشک داد تا خرماهاش تموم شد. بعد که مطمئن شد دوستام به زودی میان گفت همینجا بمون تا حالت خوب بشه و بقیه پارچ آب رو هم دستم داد. 🔸 شب هم به موکب شباب امیرالمؤمنین علیه السلام در عمود 1041 رسیدیم و مقابل اونجا یه ایرانی بی رحم! با سه ضربه متوالی قولنجم رو شکست و به شدّت پا و دستانم رو جمع می کرد و ماساژ می داد که درد زیادی داشت ولی لازم بود. بعد انگار یه ایرانی دیگه پشت زانوی راستم رو که درد می کرد و موجب شده بود لنگ بزنم با ماساژ برقی ماساژ زیادی داد. اون مشت و مالا کار خودشو کرد به طوری که فرداش کاملا خوب شده بودم. پ.ن: تو بعضی روایات خواب به مرگ تشبیه شده با این تفاوت که مدت زمان خواب کوتاهه ولی مرگ نه. خلاصه باید با دیدن خواب به یاد مرگ بیفتیم و آمادگی پیدا کنیم. بنابراین همه خوابا به نوعی تجربه نزدیک به مرگن. تجربه نزدیک به تجربه نزدیک به مرگ منم شبیه خواب بود ولی به هر حال خواب نبود. راستی کسی شماره عباس موزونو داره؟!😁😎 @tanzac