꧁℠⎳𝓸𝓿𝓮❥❤️☆࿐꧂
・❥・
کَتَبَ عَلی نَفْسِهِ اَلْرَحمَة♡
مهربانی را بر خود واجب کرده❦
بی بهانه و بی دلیل، عاشقانه و صادقانه دوستت دارد❦
برای همچین معشوقی باید جان داد❤
امروز خدا منتظر تا بیای صداش بزنی❦
هرچه هستی و هرکه هستی، به کسی مربوط نیستᎧᎮ ᭄
به مولای مهربان خودت پناه ببر(◍•ᴗ•◍)❤
✍ف.پورعباس
꧁℠⎳𝓸𝓿𝓮❥❤️☆࿐꧂
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
معتکفین عزیز😍
طاعات و عبادات قبول❣
بیاید خیلی حواسمون به خودمون باشه
ما الان مثل روزی که از مادر زاده شدیم پاک هستیم، بیاید این نگاه خدا که تو این سه روز شامل حالمون شده رو از دست ندیم☺️
ان شاالله پارت گذاری رمان مهنا هم به روال قبل برمیگرده💝
ممنون از عزیزانی که صبورانه تو کانال هستن و ما رو همراهی میکنن🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح نو💝
تنها برای تو آغاز شده است👌
و تو باید در تمام آن لبخند بزنی☺️
به این که دیروز چه اتفاقی افتاده فکر نکن
چون امروز یک روز کاملاً جدید است
از امروزت نهایت استفاده را ببر❣
با آرزوی یک صبح بسیار خوب🦋
#پارت_106
#مُهَنّا
بریک: الان پنج ماه از رفتن اون دختر میگذره، میخوام ازش درخواست همکاری کنم، بهترین امکانات رو در اختیارش میگذارم، اطرافش رو پر از بادیگارد میکنم، لازم باشه حتی برا لحظه خوابش هم بالای سرش یه محافظ میگذارم.
لوکاس: طبق شناختی که من از اون دختر پیدا کردم، محاله قبول کنه، تازه هنوز جوهر شکایت دولت ایران خشک نشده، هنوز دنبال این هستند که ما عامل اصلی این جنایت رو تحویل بدیم، با اینکه ضارب رو ما تسلیم اونا کرده بودیم.
بریک: از اینکه اون سلول منحصر به ایران بشه میترسم، ما داشتیم خوب پیش میرفتیم، دیگه هیچ وقت همچین فرصتی گیرمون نمیاد یه ایرانی معتقد و متعهد رو اینجا گیر بندازیم.
من کلی به خودم خفت دادم، مقابلش زانو زدم و ازش کلی تعریف کردم، کلی کوچیک شدم تا اون حسن نیت ما رو قبول کنه، اما...
لوکاس: دیگه از فکرش بیا بیرون، باید بیشتر به اون دختر فرصت بدیم، باید آبها از آسیاب بیفته، الان درخواست همکاری از جانب ما شرایط رو بدتر میکنه و دوباره اون پرونده رو به جریان میندازه.
ایلیا: سلام، اجازه هست؟
بریک: بیا تو ایلیا
ایلیا: آقا من میخوام درخواست مرخصی بدم.
بریک: مرخصی!؟ برا چه کاری؟
ایلیا: حقیقتش تو این سه سال من خیلی درگیر کار و مراقبت از خانم عباسی بودم، یکم احساس بیماری میکنم، یه مدته تو کارم تمرکز ندارم، میخوام یه دو ماهی مرخصی بگیرم اگر میشه.
بریک: دو ماه!؟ ما به تو خیلی نیاز داریم ایلیا، میدونی من تا حالا به کسی مرخصی دوماهه ندادم، اگر خیلی حالت بده، نهایتا یک هفته مرخصی رو قبول میکنم بهت میدم.
ایلیا: ولی آقای بریک بهتر من دور و برتون دارید، جرج و ماکان هم به اندازه من تو کارشون خبره هستن، لطفا قبول کنید، من واقعا به این مرخصی نیاز دارم.
لوکاس: به یاد نمیارم تو این هشت سالی که خدمت ما بودی مرخصی گرفته باشی، بریک بنظرم این دفعه رو قبول کن، فکر کن یه شیرینی دادی بهش بابت خوش خدمتی تو این سه سال ومراقبت از عباسی.
بریک: چی بگم؟، باشه قبوله، دو ماه مرخصی برات رد میکنم.
ایلیا: ممنونم، این لطفتون رو جبران میکنم.
لوکاس: ایلیا بعد از رفتن خانم عباسی خیلی بیحال شده، نمیدونم دلیلش چیه ولی حتی وقتی اون دختر تو کما بود ایلیا بیشتر از همه نگرانش بود.
بریک: نمیخوای بگی که گلوش پیش اون دختره گیر کرده؟
لوکاس: بعید نیست.
بریک: به فرض هم اینطور باشه، میخواد چیکار کنه؟ دختره الان اینجا نیست، اونم که .... صبر کن ببینم، نکنه ایلیا این دوماه رو میخواد بره دنبال دختره!.
لوکاس: بگم ایلیا رو زیر نظر بگیرن ببینن تو این دوماه چیکار میکنه؟
بریک: نه، بزار بره اصلا شاید اینطوری قلب اون دختر رو بدست آورد و اونو کشوند اینجا.
لوکاس: کجا سیر میکنی بریک!؟
حدس لوکاس و بریک درست بود، ایلیا بعد از رفتن فاطمه حسابی بهم ریخته بود، دیگه کلیسا و اون عبادتهای نمادین و کذایی هم بهش آرامش نمیداد.
قصد کرده بود بره ایران، سوالهایی که در مورد اسلام داشت رو هنوز لاینحل تو صندوقچه ذهنش نگهداشته بود.
جواب سوالهاش رو فقط فاطمه میدونست.
.............🦋
احسانی: خب، حالا اون پاتون رو تکون بدید، آها، آروم آروم عجله نکنید.
فاطمه: هنوز احساس میکنم پاهام سنگینه.
احسانی: طبیعیه، تا عضلاتت دوباره به حالت قبلی برگرده زمان میبره، ورزشهایی که گفتم رو اگر مرتب انجام بدید موفق میشید.
فاطمه: چه مدت دیگه میتونم از شر این عصاها راحت بشم؟
احسانی: اولا عجله نکنید، ثانیا به شما بستگی داره، اگر درمانتون رو مرتب پیگیری کنید و ورزشها رو انجام بدید خیلی زود.
امروز خیلی تمرین کردید، برا امروز بنظرم کافیه.
فاطمه: اما من خسته نشدم، میتونم هنوز تمرین کنم.
احسانی: نباید خیلی خسته بشید، اون موقع وسط راه یهو از پا میافتید.
خب، چایی یا نسکافه؟
فاطمه: با احترام هیچ کدوم.
لبخندی گوشه لب دکتر احسانی نشست و گفت:
احسانی: ما رو قابل نمیدونید خانم دکتر؟
فاطمه: اختیار دارید، ولی الان چیزی میل ندارم، حالا که تمرینهام تموم شده ترجیح میدم برم خونه.
احسانی: اونجا حوصلتون سر نمیره؟ سابق بر این از اون فضا خیلی خسته شده بودید و خلقیاتتون هم عوض شده بود.
فاطمه: من از اون فضا خسته نشده بودم، از اوضاع خودم خسته شده بودم، در ضمن من کلی کتاب نخونده دارم که باید برم بخونم.
احسانی: لابد باز هم تحقیقاتی و پزشکی
فاطمه: نه، حقیقتش تصمیم گرفتم یه مدت از فضای درس کنار بکشم، کتابهای من درسی نیست.
احسانی: مانعتون نمیشم، امیدوارم دفعه بعد ما رو قابل بدونید و یه چایی مهمونتون کنم.
فاطمه: اختیار دارید، ممنون از وقتی که گذاشتید.
از جهتی که پدرم سرکار بود و ماشین هم پیش پدرم بود مجبور شدم خودم تاکسی بگیرم و برگردم خونه.
مهنا: اااا، سلام فاطمه، چطوری اومدی؟
فاطمه: تاکسی گرفتم.
مهنا: به من خبر میدادی.
فاطمه: نه، میخوام کمکم عادت کنم، نمیخوام اذیت بشید.
مرتضی: سلام علی، خوبی؟
احسانی: ممنون، تو چطوری آقا داماد.
مرتضی: شکر خوبم. کجایی؟
احسانی: همین الان خواهر زن محترمتون درمانش تموم شد رفتن، منم تو مطب تنهام.
مرتضی: پس منم دارم میام پیشت.
احسانی: باشه، منتظرم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع.
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
꧁℠⎳𝓸𝓿𝓮❥❤️☆࿐꧂
ولی من اگر ازدواج کردم😌
قطعا یه بخشی از مهریه من داشتن
همچین کتابخونهای خواهد بود(◍•ᴗ•◍)❤
#کتاب
#زندگی
#عکس
#والیپیپر
꧁℠⎳𝓸𝓿𝓮❥❤️☆࿐꧂
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_107
#مُهَنّا
مرتضی: سلام علیکم، اقای دکتر احسانی.
احسانی: تیکه میندازی؟
مرتضی: تیکه برا چی؟ مگه دکتر نیستی؟
احسانی: چه خبر؟
مرتضی: دستمون رو تا مرفق تو حلق مردم میکنیم تا دندانهای مبارکشون رو درست کنیم، بنظرت از اون غار سیاه چهخبر دیگهای میتونم بهت بدم؟
احسانی: عروسیت چی شد؟
مرتضی: منتظریم خواهر زنم اجازه بده، صدای پدر و مادرم که در اومده، ولی خب چیکار کنم؟ بالاخره شرایط اون رو هم مجبوریم در نظر بگیریم.
احسانی: خوشبحالت، تو داری بخاطر جشن عروسیت غر میشنوی، من هرروز بابت اینکه چرا ازدواج نمیکنم.
مرتضی: خب راست میگن، چرا ازدواج نمیکنی؟
احسانی: چون....
از جاش بلند شد، سمت یخچال رفت، در یخچال رو باز کرد و یه بطری آب بیرون آورد و سر کشید.
مرتضی: حرفت نصفه موند، داشتی دلیل ازدواج نکردنت رو میگفتی.
احسانی: چون من تازه نیمه گمشدهام رو پیدا کردم.
مرتضی: خب مبارکه، چرا اقدام نمیکنی؟
احسانی: نمیدونم اون هم منو دوست داره یا نه.
مرتضی: یعنی چی؟
احسانی: خب دختره نمیدونه من ....
مرتضی: چرا بهش نمیگی؟
احسانی: نمیدونم چطوری بهش بگم، میترسم. میخوام از تو کمک بگیرم.
مرتضی: از من!؟
احسانی: میخوام تو ازش بپرسی نظرش در مورد من چیه؟
مرتضی: خب.... حالا این دختر خوشبخت کیه؟
احسانی: میشناسیش.
مرتضی: خبببب... کنجکاو شدم بدونم کیه.
آب دهنش و قورت داد، سرش رو انداخت پایین و آروم مثل لب زدن گفت :
احسانی: فاطمه خانم.
مرتضی: چه اسم زیبایی هم داره، فاطمه خان.... چی!؟ علی تو که نمیخوای بگی ...
احسانی: چرا؛ دقیقا همونیه که تو فکرش میکنی.
مرتضی: نههه، اصلا فکرش رو نمیکردم تو عاشق فاطمه بشی.
احسانی: چرا؟
مرتضی: با اون اخلاقی که از خودش بهت نشون داده تو روند درمان فکر نمیکردم اصلا ادامه درمانش رو قبول کنی، چه برسه به اینکه دلت رو بهش بدی.
احسانی: حالا که شده، کمکم میکنی؟
مرتضی: نمیدونم چی بگم، چون من خودم هنوز نتونستم باهاش خیلی ارتباط بگیرم، خیلی رفتارش سنگین و خاصه، خودت که بهتر میدونی.
احسانی: از زنت کمک بگیر.
مرتضی: بهار!؟ باهاش صحبت میکنم ببینم چیمیگه.
لبخند کوتاهی رو لب احسانی نشست، بطری که دستش بود رو به سمت سطل آشغال پرتاب کرد و بعد از به هدف نشستن بطری به نشانه پیروزی خندید.
......
مأمور اطلاعات: خبر دارم که رانندهای که برا خانم عباسی کار میکرده امروز وارد ایران شده.
استاد: ایلیا!؟
مأمور اطلاعات: به همین زودی به فکر این افتادن که برن سراغ خانم عباسی.
استاد: ممکنه برای کار دیگهای اومده باشه.
مأمور اطلاعات: از طرف بریک برای اینکه از احوال خانم عباسی خبر بگیره، یا شایدم از طرف عامل اصلی ترور برای اتمام کار نیمهتمام.
استاد: نه، ایلیا اون روز اگر نبود تیر تو قلب فاطمه نشسته بود، ورود به موقعه اون باعث شد فاطمه زنده بمونه.
مأمور اطلاعات: به هرحال باید مراقبش بود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣.....🦋....❣
نمیدونم از خدا چی میخوای
اما از خدا میخوام امروز همان
روزی باشه که از ته دل باعث میشه بخندی☺️
صبح بخیر💝
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلامامامزمانم♥️
صبح یعنی
تپشِ قلبِ زمان
درهوسِ دیدنِ تو
کہ بیایی و زمین
گلشنِ اسرار شود
#اَلَّلهُمـ_عجِّللِوَلیِڪَالفرَج
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
سلام به روی ماه همتون😍
همین الان از انتخاب واحد و چندتا کار سنگین فارغ شدم😩
اومدم برای شما مهربونا، پارت بعدی رو بزارم و دوباره برگردم سرکار☺️
تا لحظاتی دیگه پارت جدید را در کانال مشاهده خواهید کرد🌹💝
#پارت_108
#مُهَنّا
فاطمه: بله بفرمایید.
ایلیا: خانم عباسی؟
فاطمه: خودم هستم، شما؟
ایلیا: من ایلیا هستم خانم عباسی، رانندهشخصیتون.
یه لحظه جا خوردم با شنیدن اسمش، سریع خودم رو جمع کردم ادامه دادم:
فاطمه: در خدمتم اقا ایلیا.
ایلیا: من اومدم ایران.
فاطمه: چی؟ یعنی الان شما ... کجایید؟
ایلیا: تو یه هتلی تو تهران.
فاطمه: چه کمکی از دستم براتون برمیاد؟
ایلیا: من... راستش من اومدم شما رو ببینم، سوالاتی دارم که مطمئنم کسی جز شما جوابش رو نداره، میخوام کمکم کنید.
فاطمه: آخه من تهران نیستم، متاسفانه شرایط تهران اومدن هم ندارم.
ایلیا: هرجا هستید بفرمایید من خودم میام.
مردد بودم، نمیدونستم این که آدرس خونه رو بهش بدم بیاد کار درستی هست یا نه، از جهتی ایلیا جونم رو نجات داده بود و منم لحظات آخر نتونستم ازش تشکر کنم، از جهتی هم حدس میزدم از طرف اقای بریک اومده باشه تا با من صحبت کنه بابت اینکه دوباره برگردم و اونجا مشغول به کار بشم.
ایلیا: خانم عباسی صدام رو میشنوید؟
فاطمه: بله بله.
ایلیا: خانم عباسی خیالتون راحت باشه که من از طرف آقای بریک یا دانشگاه نیومدم، لطفا اجازه بدید ببینمتون.
نفس راحتی کشیدم و بهش اعتماد کردم و آدرس رو بهش دادم.
ایلیا: ممنونم، من به زودی میام پیشتون.
فاطمه: در خدمتم.
مهنا: با کسی صحبت میکردی؟
فاطمه: بله، کاری داشتید؟
مهنا: نهار آمادهاست، کمکت کنم بریم نهار؟
فاطمه: نه، میخوام خودم بیام.
مهنا: باشه عزیزم، فقط مرتضی و بهار هم هستن.
فاطمه: آها باشه.
مهنا: منتظریم عزیزم.
مرتضی: حسابی به زحمت افتادید مامان.
مهنا: چه زحمتی عزیزم، شما رحمتید.
احمدرضا: بهار جان، آقا مرتضی دیگه بنظرم بهتره تاریخ عروسی رو هرچه زودتر مشخص کنید.
مرتضی: اما .....آخه فاطمه خانم هنوز...
احمدرضا: الان وضع فاطمه خیلی بهتر از قبل شده، من خیلی شرمنده شما و خانوادهات شدم آقا مرتضی. خدا هم راضی نیست این همه بین شما جدایی بندازم.
مهنا: بابات درست میگه بهار جان، زودتر تاریخ عروسی رو مشخص کنید.
هدی: فقط لطفا بعد از کنکور من باشه.
امالبنین: بعد از خرداد باشه که ما اذیت نشیم.
احمدرضا: شما مگه قراره کاری کنید؟ هر وقت باشه به درستون لطمهای وارد نمیشه.
آروم آروم از پلهها اومدم پایین، دست به نرده راه میرفتم.
فاطمه: سلام، چه بویی راه انداختین.
مهنا: چرا اینجوری اومدی پایین؟
فاطمه: میخوام بدون عصا راه رفتن رو تمرین کنم.
مهنا: بیا، بیا کمکت کنم بریم بشینیم.
بهار: سلام آبجی.
مرتضی: سلام فاطمه خانم.
فاطمه: سلام.
مهنا: اون صندلی رو بیار برا خواهرت هدی.
احمدرضا: صبر کن الان خودم میارم.
فاطمه: رو زمین سر سفره میشینم.
احمدرضا: اذیت نمیشی؟
فاطمه: نه، اینجوری اتفاقا راحتترم.
مرتضی: خیلی خوشحالم میبینم حالتون بهتر شده.
فاطمه: ممنونم، یه جورایی این حال خوب رو مدیون شما و بهارم.
مرتضی: اختیار دارید، ما کارهای نبودیم.
تو سکوت خاصی که حاکم بر فضای جمع بود نهار رو خوردیم.
احمدرضا: الحمدلله، دست همگی درد نکنه.
فاطمه: دستتون درد نکنه مامان.
مهنا: نوش جان.
بهارو دخترا کمک مامان سفره رو جمع کردن.
احمدرضا: فاطمه جان الحمدلله حالت خیلی خوب شده، خدا رو شکر میکنیم، میخوایم تاریخ عروسی خواهرت رو هم دیگه مشخص کنیم، بخاطر اتفاقاتی که افتاد بندههای خدا صبر کردن، اگر صلاح مشکلی نداری ما تاریخ عروسی رو مشخص کنیم.
فاطمه: خیلی هم عالی، نه، چرا مشکل داشته باشم.
مرتضی: آخه دوره درمان شما هنوز تموم نشده، نمیخوایم خدایی نکرده بهتون فشار بیاد.
فاطمه: نه، من مشکلی ندارم، بابت درمان خیالتون راحت آقای دکتر احسانی گفتن که اگر تمرینها رو مرتب انجام بدم میتونم زود سرپا بشم و به اون عصاها نیاز نخواهم داشت.
مرتضی: ان شاالله.
احمدرضا: پس ان شاالله دیگه خبر از شما آقا مرتضی.
مرتضی: چشم ان شاالله.
فاطمه: بابا جان یه چند روز دیگه برام مهمون میاد، آدرس خونه رو دادم بهش.
احمدرضا: قدمش سر چشم، کی هست بابا؟
فاطمه: رانندهام که تو آمریکا در خدمتم بود.
مرتضی: همون ایلیا!؟
فاطمه: بله.
احمدرضا: براچی میخواد بیاد اینجا؟
فاطمه: خودم هم هنوز نمیدونم ولی گفت از طرف دانشگاه نیومده.
احمدرضا: تو هم باور کردی!؟
فاطمه: فعلا بله.
احمدرضا: حالا کی میاد؟
فاطمه: گفت خبرم میکنه.
احمدرضا: بدا به حالش اگر اومده باشه درخواست کنه که تو برگردی.
فاطمه: فکر نمیکنم برا این کار اومده باشه.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
꧁❤•༆LOVE༆•❤꧂
سبک زندگی امروز، باعث شده ما از کتاب دور بشیم
بیاید ما چند قدم عقبتر برگردیم و باز هم با کتابها زندگی کنیم.
چون کتاب است که زندگی را میسازد و کتابها از زندگیمان خارج خواهند شد(。♥‿♥。)
꧁❤•༆LOVE༆•❤꧂
#کتاب
#زندگی
#سرنوشت
#عکس
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_109
#مُهَنّا
مرتضی: بهار جان با خواهرت صحبت میکنی در مورد احسانی؟
بهار: بنظرم الان وقتش نیست.
مرتضی: چرا؟
بهار: من فاطمه رو میشناسم، اون از مردها خیلی خوشش نمیاد، خودت دیدی با چه مشقتی قبول کرد احسانی درمانش رو دست بگیره. اگر بفهمه احسانی خاطرخواهش دیگه پیشش نمیره، درمانش رو هم ادامه نمیده و ما به مشکل میخوریم.
مرتضی: از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم؛ حالا چرا از مردها بدش میاد؟ یعنی منم جز اونام؟
بهار: بدش نمیاد، ولی خیلی هم خوشش نمیاد اونا دَم پرش باشن، نه اینطور نیست که از اطرافیانش بدش بیاد، اما خب...
مرتضی: خیلی رفتارهاش برام جالبه، خانم جوون ۲۳سالهای هست، ولی رفتارهاش خیلی پخته و سنجیده و عاقلانه است.
بهار: دستت درد نکنه یعنی من نفهم و بی عقلم!؟
مرتضی: من کی همچین حرفی زدم!؟ من فقط از خواهرت تعریف کردم.
بهار: نمیخواد ماست مالی کنی، به دَر گفتی تا دیوار بشنوه.
مرتضی: ای بابا، چرا به خودت گرفتی عشقم؟
...........🦋
ایلیا: سلام خانم عباسی.
ایلیا با یه دسته گل بزرگ وارد اتاق شد، یه جعبه هدیه پاپیون شده هم همراهش آورده بود.
فاطمه: سلام، خوش اومدید.
ایلیا: خوشحالم میبینم حالتون بهتره.
فاطمه: ممنونم، من یه تشکر به شما بدهکارم.
ایلیا: به من!؟ چرا؟
فاطمه: اگر شما منو هل نداده بودید تیر به جای پهلوم تو قلبم میخورد و من دیگه ....
ایلیا: اگر من شما رو هل نداده بودم سرتون ضربه نمیدید و شما الان تو راه رفتن به مشکل نمیخوردید.
فاطمه: در هر صورت من ازتون ممنونم.
از دانشگاه چه خبر؟
ایلیا: بعد از شما همه تو تکاپو افتادن، ازدست دادن نخبهای مثل شما برای آقای بریک ولوکاس سنگین تموم شد.
فاطمه: من میخواستم پیشنهاد آقای بریک قبول کنم و در سال یک ماه رو بیام آمریکا اونم بخاطر مردمی که از لحاظ مالی مشکل دارن، اما اون اتفاق باعث شد نظرم رو تغییر بدم.
خب گفته بودید برا پرسیدن چندتا سوال اومدید اینجا، در خدمتم.
ایلیا: راستش من..... من اومده بودم هم این هدیه رو به شما بدم و هم ... شرمندهام ولی میخوام اون کتاب رو که قبلا از شما گرفتم مجدد بگیرم.
فاطمه: این همه راه از آمریکا اومدی بخاطر این کتاب!؟ از مسلمونهایی که تو نیویورک هستن میتونستی بگیری.
ایلیا: این هدیه رو میخواستم خودم به شما بدم.
فاطمه: هدیه!؟ بابت چی؟
سوال من بی جواب موند، کتاب قرآن رو بهش دادم، به رسم ادب هدیهاش رو قبول کردم.
ایلیا: ممکنه طول بکشه کارم، شما احتیاجش ندارید؟
فاطمه: من اینجا به راحتی میتونم یه نسخه دیگه ازش پیدا کنم و تهیه کنم، میتونید برا خودتون نگهش دارید.
ایلیا: ممنونم.
فاطمه: خواهش میکنم.
ایلیا بدون اینکه مناسبت هدیهای که آورد رو بگه رفت، من بودم و یه دسته گل رز سفید و صورتی وبه جعبه کادو پیچ شده پاپیون دار.
هدی: اووووو، چه خبره؟ اومده بود خواستگاری؟
فاطمه: هدی، این چه حرفیه؟
هدی: دسته گل و جعبه هدیه و....
فاطمه: اومده عیادت خیلی طبیعیه این کار.
هدی: ولی من شامهام قوی، این هدیه و گل بوی عیادت نمیده، داره داد میزنه اومده واسه دلبری.
فاطمه: تو مگه کنکور نداشتی؟ برو، برو درست رو بخون عقب نیفتی، یهو لطمه بخوری.
هدی: از ما گفتن بود، فعلا عروس خانم.
فاطمه روسریش رو مچاله کرد و طرف هدی پرتاپ کرد.
فاطمه: برو بیرون به کارات برس.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~