فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح نو💝
تنها برای تو آغاز شده است👌
و تو باید در تمام آن لبخند بزنی☺️
به این که دیروز چه اتفاقی افتاده فکر نکن
چون امروز یک روز کاملاً جدید است
از امروزت نهایت استفاده را ببر❣
با آرزوی یک صبح بسیار خوب🦋
#پارت_106
#مُهَنّا
بریک: الان پنج ماه از رفتن اون دختر میگذره، میخوام ازش درخواست همکاری کنم، بهترین امکانات رو در اختیارش میگذارم، اطرافش رو پر از بادیگارد میکنم، لازم باشه حتی برا لحظه خوابش هم بالای سرش یه محافظ میگذارم.
لوکاس: طبق شناختی که من از اون دختر پیدا کردم، محاله قبول کنه، تازه هنوز جوهر شکایت دولت ایران خشک نشده، هنوز دنبال این هستند که ما عامل اصلی این جنایت رو تحویل بدیم، با اینکه ضارب رو ما تسلیم اونا کرده بودیم.
بریک: از اینکه اون سلول منحصر به ایران بشه میترسم، ما داشتیم خوب پیش میرفتیم، دیگه هیچ وقت همچین فرصتی گیرمون نمیاد یه ایرانی معتقد و متعهد رو اینجا گیر بندازیم.
من کلی به خودم خفت دادم، مقابلش زانو زدم و ازش کلی تعریف کردم، کلی کوچیک شدم تا اون حسن نیت ما رو قبول کنه، اما...
لوکاس: دیگه از فکرش بیا بیرون، باید بیشتر به اون دختر فرصت بدیم، باید آبها از آسیاب بیفته، الان درخواست همکاری از جانب ما شرایط رو بدتر میکنه و دوباره اون پرونده رو به جریان میندازه.
ایلیا: سلام، اجازه هست؟
بریک: بیا تو ایلیا
ایلیا: آقا من میخوام درخواست مرخصی بدم.
بریک: مرخصی!؟ برا چه کاری؟
ایلیا: حقیقتش تو این سه سال من خیلی درگیر کار و مراقبت از خانم عباسی بودم، یکم احساس بیماری میکنم، یه مدته تو کارم تمرکز ندارم، میخوام یه دو ماهی مرخصی بگیرم اگر میشه.
بریک: دو ماه!؟ ما به تو خیلی نیاز داریم ایلیا، میدونی من تا حالا به کسی مرخصی دوماهه ندادم، اگر خیلی حالت بده، نهایتا یک هفته مرخصی رو قبول میکنم بهت میدم.
ایلیا: ولی آقای بریک بهتر من دور و برتون دارید، جرج و ماکان هم به اندازه من تو کارشون خبره هستن، لطفا قبول کنید، من واقعا به این مرخصی نیاز دارم.
لوکاس: به یاد نمیارم تو این هشت سالی که خدمت ما بودی مرخصی گرفته باشی، بریک بنظرم این دفعه رو قبول کن، فکر کن یه شیرینی دادی بهش بابت خوش خدمتی تو این سه سال ومراقبت از عباسی.
بریک: چی بگم؟، باشه قبوله، دو ماه مرخصی برات رد میکنم.
ایلیا: ممنونم، این لطفتون رو جبران میکنم.
لوکاس: ایلیا بعد از رفتن خانم عباسی خیلی بیحال شده، نمیدونم دلیلش چیه ولی حتی وقتی اون دختر تو کما بود ایلیا بیشتر از همه نگرانش بود.
بریک: نمیخوای بگی که گلوش پیش اون دختره گیر کرده؟
لوکاس: بعید نیست.
بریک: به فرض هم اینطور باشه، میخواد چیکار کنه؟ دختره الان اینجا نیست، اونم که .... صبر کن ببینم، نکنه ایلیا این دوماه رو میخواد بره دنبال دختره!.
لوکاس: بگم ایلیا رو زیر نظر بگیرن ببینن تو این دوماه چیکار میکنه؟
بریک: نه، بزار بره اصلا شاید اینطوری قلب اون دختر رو بدست آورد و اونو کشوند اینجا.
لوکاس: کجا سیر میکنی بریک!؟
حدس لوکاس و بریک درست بود، ایلیا بعد از رفتن فاطمه حسابی بهم ریخته بود، دیگه کلیسا و اون عبادتهای نمادین و کذایی هم بهش آرامش نمیداد.
قصد کرده بود بره ایران، سوالهایی که در مورد اسلام داشت رو هنوز لاینحل تو صندوقچه ذهنش نگهداشته بود.
جواب سوالهاش رو فقط فاطمه میدونست.
.............🦋
احسانی: خب، حالا اون پاتون رو تکون بدید، آها، آروم آروم عجله نکنید.
فاطمه: هنوز احساس میکنم پاهام سنگینه.
احسانی: طبیعیه، تا عضلاتت دوباره به حالت قبلی برگرده زمان میبره، ورزشهایی که گفتم رو اگر مرتب انجام بدید موفق میشید.
فاطمه: چه مدت دیگه میتونم از شر این عصاها راحت بشم؟
احسانی: اولا عجله نکنید، ثانیا به شما بستگی داره، اگر درمانتون رو مرتب پیگیری کنید و ورزشها رو انجام بدید خیلی زود.
امروز خیلی تمرین کردید، برا امروز بنظرم کافیه.
فاطمه: اما من خسته نشدم، میتونم هنوز تمرین کنم.
احسانی: نباید خیلی خسته بشید، اون موقع وسط راه یهو از پا میافتید.
خب، چایی یا نسکافه؟
فاطمه: با احترام هیچ کدوم.
لبخندی گوشه لب دکتر احسانی نشست و گفت:
احسانی: ما رو قابل نمیدونید خانم دکتر؟
فاطمه: اختیار دارید، ولی الان چیزی میل ندارم، حالا که تمرینهام تموم شده ترجیح میدم برم خونه.
احسانی: اونجا حوصلتون سر نمیره؟ سابق بر این از اون فضا خیلی خسته شده بودید و خلقیاتتون هم عوض شده بود.
فاطمه: من از اون فضا خسته نشده بودم، از اوضاع خودم خسته شده بودم، در ضمن من کلی کتاب نخونده دارم که باید برم بخونم.
احسانی: لابد باز هم تحقیقاتی و پزشکی
فاطمه: نه، حقیقتش تصمیم گرفتم یه مدت از فضای درس کنار بکشم، کتابهای من درسی نیست.
احسانی: مانعتون نمیشم، امیدوارم دفعه بعد ما رو قابل بدونید و یه چایی مهمونتون کنم.
فاطمه: اختیار دارید، ممنون از وقتی که گذاشتید.
از جهتی که پدرم سرکار بود و ماشین هم پیش پدرم بود مجبور شدم خودم تاکسی بگیرم و برگردم خونه.
مهنا: اااا، سلام فاطمه، چطوری اومدی؟
فاطمه: تاکسی گرفتم.
مهنا: به من خبر میدادی.
فاطمه: نه، میخوام کمکم عادت کنم، نمیخوام اذیت بشید.
مرتضی: سلام علی، خوبی؟
احسانی: ممنون، تو چطوری آقا داماد.
مرتضی: شکر خوبم. کجایی؟
احسانی: همین الان خواهر زن محترمتون درمانش تموم شد رفتن، منم تو مطب تنهام.
مرتضی: پس منم دارم میام پیشت.
احسانی: باشه، منتظرم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع.
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
꧁℠⎳𝓸𝓿𝓮❥❤️☆࿐꧂
ولی من اگر ازدواج کردم😌
قطعا یه بخشی از مهریه من داشتن
همچین کتابخونهای خواهد بود(◍•ᴗ•◍)❤
#کتاب
#زندگی
#عکس
#والیپیپر
꧁℠⎳𝓸𝓿𝓮❥❤️☆࿐꧂
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_107
#مُهَنّا
مرتضی: سلام علیکم، اقای دکتر احسانی.
احسانی: تیکه میندازی؟
مرتضی: تیکه برا چی؟ مگه دکتر نیستی؟
احسانی: چه خبر؟
مرتضی: دستمون رو تا مرفق تو حلق مردم میکنیم تا دندانهای مبارکشون رو درست کنیم، بنظرت از اون غار سیاه چهخبر دیگهای میتونم بهت بدم؟
احسانی: عروسیت چی شد؟
مرتضی: منتظریم خواهر زنم اجازه بده، صدای پدر و مادرم که در اومده، ولی خب چیکار کنم؟ بالاخره شرایط اون رو هم مجبوریم در نظر بگیریم.
احسانی: خوشبحالت، تو داری بخاطر جشن عروسیت غر میشنوی، من هرروز بابت اینکه چرا ازدواج نمیکنم.
مرتضی: خب راست میگن، چرا ازدواج نمیکنی؟
احسانی: چون....
از جاش بلند شد، سمت یخچال رفت، در یخچال رو باز کرد و یه بطری آب بیرون آورد و سر کشید.
مرتضی: حرفت نصفه موند، داشتی دلیل ازدواج نکردنت رو میگفتی.
احسانی: چون من تازه نیمه گمشدهام رو پیدا کردم.
مرتضی: خب مبارکه، چرا اقدام نمیکنی؟
احسانی: نمیدونم اون هم منو دوست داره یا نه.
مرتضی: یعنی چی؟
احسانی: خب دختره نمیدونه من ....
مرتضی: چرا بهش نمیگی؟
احسانی: نمیدونم چطوری بهش بگم، میترسم. میخوام از تو کمک بگیرم.
مرتضی: از من!؟
احسانی: میخوام تو ازش بپرسی نظرش در مورد من چیه؟
مرتضی: خب.... حالا این دختر خوشبخت کیه؟
احسانی: میشناسیش.
مرتضی: خبببب... کنجکاو شدم بدونم کیه.
آب دهنش و قورت داد، سرش رو انداخت پایین و آروم مثل لب زدن گفت :
احسانی: فاطمه خانم.
مرتضی: چه اسم زیبایی هم داره، فاطمه خان.... چی!؟ علی تو که نمیخوای بگی ...
احسانی: چرا؛ دقیقا همونیه که تو فکرش میکنی.
مرتضی: نههه، اصلا فکرش رو نمیکردم تو عاشق فاطمه بشی.
احسانی: چرا؟
مرتضی: با اون اخلاقی که از خودش بهت نشون داده تو روند درمان فکر نمیکردم اصلا ادامه درمانش رو قبول کنی، چه برسه به اینکه دلت رو بهش بدی.
احسانی: حالا که شده، کمکم میکنی؟
مرتضی: نمیدونم چی بگم، چون من خودم هنوز نتونستم باهاش خیلی ارتباط بگیرم، خیلی رفتارش سنگین و خاصه، خودت که بهتر میدونی.
احسانی: از زنت کمک بگیر.
مرتضی: بهار!؟ باهاش صحبت میکنم ببینم چیمیگه.
لبخند کوتاهی رو لب احسانی نشست، بطری که دستش بود رو به سمت سطل آشغال پرتاب کرد و بعد از به هدف نشستن بطری به نشانه پیروزی خندید.
......
مأمور اطلاعات: خبر دارم که رانندهای که برا خانم عباسی کار میکرده امروز وارد ایران شده.
استاد: ایلیا!؟
مأمور اطلاعات: به همین زودی به فکر این افتادن که برن سراغ خانم عباسی.
استاد: ممکنه برای کار دیگهای اومده باشه.
مأمور اطلاعات: از طرف بریک برای اینکه از احوال خانم عباسی خبر بگیره، یا شایدم از طرف عامل اصلی ترور برای اتمام کار نیمهتمام.
استاد: نه، ایلیا اون روز اگر نبود تیر تو قلب فاطمه نشسته بود، ورود به موقعه اون باعث شد فاطمه زنده بمونه.
مأمور اطلاعات: به هرحال باید مراقبش بود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣.....🦋....❣
نمیدونم از خدا چی میخوای
اما از خدا میخوام امروز همان
روزی باشه که از ته دل باعث میشه بخندی☺️
صبح بخیر💝
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلامامامزمانم♥️
صبح یعنی
تپشِ قلبِ زمان
درهوسِ دیدنِ تو
کہ بیایی و زمین
گلشنِ اسرار شود
#اَلَّلهُمـ_عجِّللِوَلیِڪَالفرَج
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
سلام به روی ماه همتون😍
همین الان از انتخاب واحد و چندتا کار سنگین فارغ شدم😩
اومدم برای شما مهربونا، پارت بعدی رو بزارم و دوباره برگردم سرکار☺️
تا لحظاتی دیگه پارت جدید را در کانال مشاهده خواهید کرد🌹💝
#پارت_108
#مُهَنّا
فاطمه: بله بفرمایید.
ایلیا: خانم عباسی؟
فاطمه: خودم هستم، شما؟
ایلیا: من ایلیا هستم خانم عباسی، رانندهشخصیتون.
یه لحظه جا خوردم با شنیدن اسمش، سریع خودم رو جمع کردم ادامه دادم:
فاطمه: در خدمتم اقا ایلیا.
ایلیا: من اومدم ایران.
فاطمه: چی؟ یعنی الان شما ... کجایید؟
ایلیا: تو یه هتلی تو تهران.
فاطمه: چه کمکی از دستم براتون برمیاد؟
ایلیا: من... راستش من اومدم شما رو ببینم، سوالاتی دارم که مطمئنم کسی جز شما جوابش رو نداره، میخوام کمکم کنید.
فاطمه: آخه من تهران نیستم، متاسفانه شرایط تهران اومدن هم ندارم.
ایلیا: هرجا هستید بفرمایید من خودم میام.
مردد بودم، نمیدونستم این که آدرس خونه رو بهش بدم بیاد کار درستی هست یا نه، از جهتی ایلیا جونم رو نجات داده بود و منم لحظات آخر نتونستم ازش تشکر کنم، از جهتی هم حدس میزدم از طرف اقای بریک اومده باشه تا با من صحبت کنه بابت اینکه دوباره برگردم و اونجا مشغول به کار بشم.
ایلیا: خانم عباسی صدام رو میشنوید؟
فاطمه: بله بله.
ایلیا: خانم عباسی خیالتون راحت باشه که من از طرف آقای بریک یا دانشگاه نیومدم، لطفا اجازه بدید ببینمتون.
نفس راحتی کشیدم و بهش اعتماد کردم و آدرس رو بهش دادم.
ایلیا: ممنونم، من به زودی میام پیشتون.
فاطمه: در خدمتم.
مهنا: با کسی صحبت میکردی؟
فاطمه: بله، کاری داشتید؟
مهنا: نهار آمادهاست، کمکت کنم بریم نهار؟
فاطمه: نه، میخوام خودم بیام.
مهنا: باشه عزیزم، فقط مرتضی و بهار هم هستن.
فاطمه: آها باشه.
مهنا: منتظریم عزیزم.
مرتضی: حسابی به زحمت افتادید مامان.
مهنا: چه زحمتی عزیزم، شما رحمتید.
احمدرضا: بهار جان، آقا مرتضی دیگه بنظرم بهتره تاریخ عروسی رو هرچه زودتر مشخص کنید.
مرتضی: اما .....آخه فاطمه خانم هنوز...
احمدرضا: الان وضع فاطمه خیلی بهتر از قبل شده، من خیلی شرمنده شما و خانوادهات شدم آقا مرتضی. خدا هم راضی نیست این همه بین شما جدایی بندازم.
مهنا: بابات درست میگه بهار جان، زودتر تاریخ عروسی رو مشخص کنید.
هدی: فقط لطفا بعد از کنکور من باشه.
امالبنین: بعد از خرداد باشه که ما اذیت نشیم.
احمدرضا: شما مگه قراره کاری کنید؟ هر وقت باشه به درستون لطمهای وارد نمیشه.
آروم آروم از پلهها اومدم پایین، دست به نرده راه میرفتم.
فاطمه: سلام، چه بویی راه انداختین.
مهنا: چرا اینجوری اومدی پایین؟
فاطمه: میخوام بدون عصا راه رفتن رو تمرین کنم.
مهنا: بیا، بیا کمکت کنم بریم بشینیم.
بهار: سلام آبجی.
مرتضی: سلام فاطمه خانم.
فاطمه: سلام.
مهنا: اون صندلی رو بیار برا خواهرت هدی.
احمدرضا: صبر کن الان خودم میارم.
فاطمه: رو زمین سر سفره میشینم.
احمدرضا: اذیت نمیشی؟
فاطمه: نه، اینجوری اتفاقا راحتترم.
مرتضی: خیلی خوشحالم میبینم حالتون بهتر شده.
فاطمه: ممنونم، یه جورایی این حال خوب رو مدیون شما و بهارم.
مرتضی: اختیار دارید، ما کارهای نبودیم.
تو سکوت خاصی که حاکم بر فضای جمع بود نهار رو خوردیم.
احمدرضا: الحمدلله، دست همگی درد نکنه.
فاطمه: دستتون درد نکنه مامان.
مهنا: نوش جان.
بهارو دخترا کمک مامان سفره رو جمع کردن.
احمدرضا: فاطمه جان الحمدلله حالت خیلی خوب شده، خدا رو شکر میکنیم، میخوایم تاریخ عروسی خواهرت رو هم دیگه مشخص کنیم، بخاطر اتفاقاتی که افتاد بندههای خدا صبر کردن، اگر صلاح مشکلی نداری ما تاریخ عروسی رو مشخص کنیم.
فاطمه: خیلی هم عالی، نه، چرا مشکل داشته باشم.
مرتضی: آخه دوره درمان شما هنوز تموم نشده، نمیخوایم خدایی نکرده بهتون فشار بیاد.
فاطمه: نه، من مشکلی ندارم، بابت درمان خیالتون راحت آقای دکتر احسانی گفتن که اگر تمرینها رو مرتب انجام بدم میتونم زود سرپا بشم و به اون عصاها نیاز نخواهم داشت.
مرتضی: ان شاالله.
احمدرضا: پس ان شاالله دیگه خبر از شما آقا مرتضی.
مرتضی: چشم ان شاالله.
فاطمه: بابا جان یه چند روز دیگه برام مهمون میاد، آدرس خونه رو دادم بهش.
احمدرضا: قدمش سر چشم، کی هست بابا؟
فاطمه: رانندهام که تو آمریکا در خدمتم بود.
مرتضی: همون ایلیا!؟
فاطمه: بله.
احمدرضا: براچی میخواد بیاد اینجا؟
فاطمه: خودم هم هنوز نمیدونم ولی گفت از طرف دانشگاه نیومده.
احمدرضا: تو هم باور کردی!؟
فاطمه: فعلا بله.
احمدرضا: حالا کی میاد؟
فاطمه: گفت خبرم میکنه.
احمدرضا: بدا به حالش اگر اومده باشه درخواست کنه که تو برگردی.
فاطمه: فکر نمیکنم برا این کار اومده باشه.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
꧁❤•༆LOVE༆•❤꧂
سبک زندگی امروز، باعث شده ما از کتاب دور بشیم
بیاید ما چند قدم عقبتر برگردیم و باز هم با کتابها زندگی کنیم.
چون کتاب است که زندگی را میسازد و کتابها از زندگیمان خارج خواهند شد(。♥‿♥。)
꧁❤•༆LOVE༆•❤꧂
#کتاب
#زندگی
#سرنوشت
#عکس
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_109
#مُهَنّا
مرتضی: بهار جان با خواهرت صحبت میکنی در مورد احسانی؟
بهار: بنظرم الان وقتش نیست.
مرتضی: چرا؟
بهار: من فاطمه رو میشناسم، اون از مردها خیلی خوشش نمیاد، خودت دیدی با چه مشقتی قبول کرد احسانی درمانش رو دست بگیره. اگر بفهمه احسانی خاطرخواهش دیگه پیشش نمیره، درمانش رو هم ادامه نمیده و ما به مشکل میخوریم.
مرتضی: از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم؛ حالا چرا از مردها بدش میاد؟ یعنی منم جز اونام؟
بهار: بدش نمیاد، ولی خیلی هم خوشش نمیاد اونا دَم پرش باشن، نه اینطور نیست که از اطرافیانش بدش بیاد، اما خب...
مرتضی: خیلی رفتارهاش برام جالبه، خانم جوون ۲۳سالهای هست، ولی رفتارهاش خیلی پخته و سنجیده و عاقلانه است.
بهار: دستت درد نکنه یعنی من نفهم و بی عقلم!؟
مرتضی: من کی همچین حرفی زدم!؟ من فقط از خواهرت تعریف کردم.
بهار: نمیخواد ماست مالی کنی، به دَر گفتی تا دیوار بشنوه.
مرتضی: ای بابا، چرا به خودت گرفتی عشقم؟
...........🦋
ایلیا: سلام خانم عباسی.
ایلیا با یه دسته گل بزرگ وارد اتاق شد، یه جعبه هدیه پاپیون شده هم همراهش آورده بود.
فاطمه: سلام، خوش اومدید.
ایلیا: خوشحالم میبینم حالتون بهتره.
فاطمه: ممنونم، من یه تشکر به شما بدهکارم.
ایلیا: به من!؟ چرا؟
فاطمه: اگر شما منو هل نداده بودید تیر به جای پهلوم تو قلبم میخورد و من دیگه ....
ایلیا: اگر من شما رو هل نداده بودم سرتون ضربه نمیدید و شما الان تو راه رفتن به مشکل نمیخوردید.
فاطمه: در هر صورت من ازتون ممنونم.
از دانشگاه چه خبر؟
ایلیا: بعد از شما همه تو تکاپو افتادن، ازدست دادن نخبهای مثل شما برای آقای بریک ولوکاس سنگین تموم شد.
فاطمه: من میخواستم پیشنهاد آقای بریک قبول کنم و در سال یک ماه رو بیام آمریکا اونم بخاطر مردمی که از لحاظ مالی مشکل دارن، اما اون اتفاق باعث شد نظرم رو تغییر بدم.
خب گفته بودید برا پرسیدن چندتا سوال اومدید اینجا، در خدمتم.
ایلیا: راستش من..... من اومده بودم هم این هدیه رو به شما بدم و هم ... شرمندهام ولی میخوام اون کتاب رو که قبلا از شما گرفتم مجدد بگیرم.
فاطمه: این همه راه از آمریکا اومدی بخاطر این کتاب!؟ از مسلمونهایی که تو نیویورک هستن میتونستی بگیری.
ایلیا: این هدیه رو میخواستم خودم به شما بدم.
فاطمه: هدیه!؟ بابت چی؟
سوال من بی جواب موند، کتاب قرآن رو بهش دادم، به رسم ادب هدیهاش رو قبول کردم.
ایلیا: ممکنه طول بکشه کارم، شما احتیاجش ندارید؟
فاطمه: من اینجا به راحتی میتونم یه نسخه دیگه ازش پیدا کنم و تهیه کنم، میتونید برا خودتون نگهش دارید.
ایلیا: ممنونم.
فاطمه: خواهش میکنم.
ایلیا بدون اینکه مناسبت هدیهای که آورد رو بگه رفت، من بودم و یه دسته گل رز سفید و صورتی وبه جعبه کادو پیچ شده پاپیون دار.
هدی: اووووو، چه خبره؟ اومده بود خواستگاری؟
فاطمه: هدی، این چه حرفیه؟
هدی: دسته گل و جعبه هدیه و....
فاطمه: اومده عیادت خیلی طبیعیه این کار.
هدی: ولی من شامهام قوی، این هدیه و گل بوی عیادت نمیده، داره داد میزنه اومده واسه دلبری.
فاطمه: تو مگه کنکور نداشتی؟ برو، برو درست رو بخون عقب نیفتی، یهو لطمه بخوری.
هدی: از ما گفتن بود، فعلا عروس خانم.
فاطمه روسریش رو مچاله کرد و طرف هدی پرتاپ کرد.
فاطمه: برو بیرون به کارات برس.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من که جز گناه هیچ نکردم😔
حتی بهر دیدنت خوب عمل نکردم💔
اما بیا و خوبی کن و برگرد.
هرچه را دروغ گفته باشم، اما در این گفتارم صادقم، من شما را دوست دارم😭
بیا و سامان بده به این زندگی ناسامان.
بیا و این حال بد را با خندهات درمان کن.
بیا که با آمدنت بهار شود حال زمستانی جهان.
اللهم عجل لولیک الفرج🤲
صبح بخیر🌻
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_110
#مُهَنّا
ایلیا شروع کرد به خواندن قرآن، به هر آیه در مورد مسیح که میرسید تردیدهایی در وجودش بابت اعتقادات چندین سالهاش براش پیش میاومد.
اینکه مسلمانان حضرت عیسی مسیح را قبول دارند و اسلام را ادامه دین او میدانند برایش تعجب آور بود.
اما در این میان یک چیز بود که ایلیا را حسابی بهم ریخت، اعتراف به گناه در اسلام فقط در پیشگاه خدا جایز است، در حالی که در آیین مسیحیان اعتراف به گناه در محضر کشیش با پرداخت هزینه جهت قبول شدن توبه و پاک شدن گناهان انجام میشود.
این مطلب ایلیا را بهم ریخته بود، بارها حتی بخاطر کاری که گناه نبوده مجبور به اعتراف نزد کشیش شده و هزینه داده.
از خواندن انجیل محروم بوده، او را شبان می نامیدند چون از مسیحیان تبشیری قدیمی محسوب میشود، به یاد میآورد که اوایل او را بَرّه صدا میزدند، چون تازه وارد مسیحیت بود، در حالی که اسلام برای انسان و انسانیت جایگاه ویژهای قائل بود و اورا برترین مخلوقات عالم میدانست.
هرچه پیش میرفت سوالات گوناگون و بیشتری در ذهنش ایجاد میشد، در مورد دینی که تا الان داشته و اسلامی که غرب به آنها معرفی کرده.
..................🦋
احمدرضا: فاطمه بابا آماده شدی؟
فاطمه: بله بابا جان
احمدرضا: باید سریع برسونمت پیش دکتر احسانی و بعد برم مدرسه.
فاطمه: چشم، من دیگه کاری ندارم میتونیم بریم.
مهنا: کارت اگر تموم شد بهم زنگ بزن بیام دنبالت مادر.
فاطمه: نه نیاز نیست، امروز یکم دیرتر میام خونه، شاید زنگ زدم بابا وقتی تموم کرد بیاد دنبالم.
مهنا: باشه عزیزم، اما کجا میخوای بری؟
فاطمه: میخوام بیشتر تمرین کنم، جای خاصی نمیرم. فعلا خدا حافظ مامان.
مهنا: خدا حافظ دورت بگردم، مراقب خودت باش.
احمدرضا: اون پسره چی میخواست بابا؟
فاطمه: اومده بود قرآن رو بگیره ازم.
احمدرضا: این همه راه اومده بابت گرفتن قرآن، با اون دسته گل و هدیه!؟
فاطمه: آره.
احمدرضا: عجیبه، به هرحال خیلی مراقب باش بعید نیست از طرف آقایون اومده باشه. حالا هدیهاش چی بود؟
فاطمه: هنوز بازش نکردم، دلم نمیخواست قبولش کنم، ولی خب زشت بود دستش رو رد کنم.
احمدرضا: خب... دیگه رسیدیم، من منتظر تماست میمونم.
فاطمه: ممنونم، چشم.
احسانی: سلام، صبحتون بخیر.
فاطمه: سلام، صبح شما هم بخیر.
احسانی: خیلی زود اومدید.
فاطمه: کسی نبود منو بیاره، مجبور شدم همراه پدر بیام، اینجوری وقت دارم بیشتر تمرین کنم.
احسانی: حالا فعلا بشینید، اینجوری با این وضع و دوعصا سر پا نباشید منم برم آماده بشم.
تا دکتر احسانی بیاد من رو تک مبلی که گوشه اتاقش بود نشستم و به هدیه و گلی که ایلیا آورده فکر میکردم، ذهنم درگیر بود مناسبت اون گل بزرگ و هدیه چی میتونه باشه؟
تمرینها رو با کمک خانم رضایی همکار آقای احسانی شروع کردم، هر نیم ساعت یه استراحت کوتاهی هم داشتم، خوب داشتم پیش میرفتم، دیگه پاهام سنگین نبود، این مطلب خیلی منو خوشحال کرد، به کمک خانم رضایی چند قدمی رو تو محوطه بدون عصا راه رفتم.
احسانی: خب، چطور پیش میره؟
رضایی: همه چی عالیه، چند قدمی رو بدون عصا تونستن راه بیان، تلاشش ستودنیه.
فاطمه: فکر کنم از امروز بتونم عصا روکنار بزارم.
احسانی: عجله نکنید خانم، آروم آروم.
بنظرم برا امروز کافیه، بیاید استراحت کنید.
خانم رضایی اون دختر ۱۳ ساله، خانم عزیزی اومده شما لطفا برید کار ایشون رو هم راه بندازید، تمرینهای امروزش رو نوشتم طبق اونا پیش برید.
رضایی: چشم آقای دکتر.
احسانی: دفعه قبل که قابل ندونستید یه چایی مهمونتون کنیم، امروز اجازه میدید؟
فاطمه: اختیار دارید آقای دکتر، من خیلی چایی خور نیستم.
احسانی: آب میوه چطور؟ هرچند که طبیعی نیست ولی از هیچی بهتره.
فاطمه: راضی به زحمت نیستم.
احسانی: رحمته.
از جاش بلند شد و پاکت آب پرتقال با مارک سانیچ رو بیرون آورد و تو لیوانها ریخت.
احسانی: به مناسبت اینکه اینقدر پیشرفت کردید و تمرینهاتون رو مرتب انجام دادید یه هدیه براتون تدارک دیدم.
فاطمه: هدیه!؟ شما همه بیمارهاتون رو اینجور تشویق میکنید؟
این حرف رو که زدم سکوت معناداری کرد و چند لحظه بعد گفت:
احسانی: خب من یجورایی کنار فیزیوتراپی کار روانشناسی هم انجام میدم، روحیه بیمارم و ... در نظر میگیرم و اگر نیاز باشه برای ادامه درمان به روشهای مختلف تشویقش میکنم.
فاطمه: جالبه.
احسانی: خدمت شما.
فاطمه: ممنونم.
احسانی: جسارته، بازش نمیکنید؟
فاطمه: اینجا!؟ خب...
احسانی: البته اصراری ندارم، فقط امیدوارم خوشتون بیاد ازش.
دیگه داشتم به این همه محبت احسانی شک میکردم، از خودم عصبانی بودم که چرا قدرت نه گفتن ندارم، برا چی باید هدیهاش رو قبول کنم؟ قشنگ معلوم بود خالی بست که به همه بیماراش تشویقی میده.
تقریبا دستم اومده بود هدفش چیه، ولی خب هنوز کامل مطمئن نبودم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی کوتاهتر از اونیه که ما فکرش رو میکردیم♥️
پس بیاید، زندگی را زندگی کنیم
از تکتک لحظههاش استفاده کنیم، خندیدن و نشستن کنار عزیزانمون رو با فضای مجازی عوض نکنیم❣
بیاید با کسانی دوست بشیم که حاضرن از جونشون برامون مایه بزارن.
بیاید چیزهایی رو بخونیم که مفید باشه.
#کتاب
#حس_خوب
#زندگی
✍ف.پورعباس
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_111
#مُهَنّا
حالا من بودم و دوتا هدیه، اصلا دلم نمیخواست بدونم توی اون جعبه و کاغذ کادو چیه؛ خودم هم دلیل این حال و رفتارم رو نمیدونستم.
بهار: اجازه هست آبجی.
فاطمه: اختیار داری بهار جان، چرا اجازه؟ بفرما.
بهار: اینا چیه؟
فاطمه: هدیه.
بهار: چه جعبه قشنگی داره، توش چیه؟ کی آورده؟
فاطمه: اینو ایلیا آورده رانندهایی که دوسال تو آمریکا در خدمتم بود.
بهار: این یکی چی؟ اونم خودش آورده؟
فاطمه: نه، اینو دکتر احسانی داده، تشویقی بابت تمرینهایی که انجام دادم، عین هو بچهها رفتار میکنه باهام.
بهار: احسانی!؟ چقدر هُل این بشر.
فاطمه: هُل!؟ منظورت چیه؟
بهار: راستش فاطمه جون، من حدس میزنم هدیه احسانی به یه منظور دیگهاست.
فاطمه: اهم، خودم هم متوجه شدم ولی نخواستم گمان بد بزنم.
بهار: چند روز پیش به مرتضی گفته بود که از من بخواد باهات صحبت کنم.
فاطمه: در مورد؟
بهار: میخواد بدونه نظر تو در موردش چیه؟
فاطمه: چرا من باید در مورد یه مرد غریبه نظر بدم؟
بهار: احسانی پسر بدی نیست، دوست مرتضی است، خانواده با اصالتی داره، خیلی با ادب.
اون فقط دختر بچهها رو تو فیزیوتراپی قبول میکنه درمان کنه، مگر اینکه بیمارش خیلی شرایطش خاص داشته باشه یه زن قبول کنه، مرتضی سر قضیه تو خیلی باهاش حرف زد تا راضی شد بیاد برا درمانت.
فاطمه: خب، اصلا معنی نداره طبیب دل به بیمارش بده، اصلا...
بهار: فاطمه منو ببخش بیادبی میکنم، من خواهر کوچیکه تو هستم اصلا نباید اینطور حرف بزنم، قصد نصیحت کردن ندارم، ولی میخوام بهت بگم عاشق شدن جرم نیست، کسی که عاشقت شده جرم نکرده، جواب خواسته احسانی رو درست بده.
فاطمه: اما من اصلا به ازدواج فکر نمیکنم، اصلا شرایطم هنوز متعادل نشده.
بهار: همه اونا هم درست میشه آبجی، تو که تا آخر عمر مجرد نمیمونی.
حرفهای بهار یه آرامش خاصی داشت، ناخواسته آتش درونم رو نسبت به رفتار احسانی خاموش کرد.
بهار: بازشون نمیکنی ببینی توشون چیه؟
فاطمه: بیا باهم باز کنیم.
بهار: اوووووووو، چه خوش سلیقه، یه شلن، چه خوش رنگ، اصلا به احسانی نمیاومد این همه خوش سلیقه باشه، دقیقا رنگی رو گرفته که دوست داری، قرمز. توی اون جعبه چیه؟
فاطمه: یه ساعت، یه کتاب با یه....
بهار: یه چی؟
فاطمه: یه نامهاست.
بهار: نامه؟
سلام خانم دکتر عباسی، منو ببخشید که نتونستم رو در رو حرفم رو بزنم، من از روزی که در خدمت شما کار کردم شیفته رفتار و اخلاقتون شدم، تا حالا هیچ کارفرمایی مثل شما با من رفتار نکرده بود، روزهایی که در خدمتتون بودم هیچ وقت احساس حقارت نکردم، چون شما به من به چشم یه انسان آزاده نگاه میکردید.
من ده ساله دارم کار میکنم، تمام کارفرماها به چشم برده و نوکر نگاهم میکردن، بعضی اوقات از خودم خجالت میکشیدم، از این که به دنیا اومدم تا در خدمت دیگران باشم، اما شما تو اون دوسال با من اینطور رفتار نکردید، به خاطر نمیارم مقابل شما سر خم کرده باشم یا مجبور شده باشم تو هوای بارونی بایستم و در ماشین رو براتون باز کنم.
من اون دوسال رو تک تک شبهاش رو به شوق خدمت کردن به شما صبح میکردم، نمیدونم از کی و چه زمانی، ولی از یه جایی به بعد حس کردم جدا شدن از شما برام سخت خواهد بود، از یه جایی بعد به هر دری میزدم بتونم بیشتر کنار شما باشم، بیشتر شما رو ببینم.
از وقتی که رفتید من آرامشم رو از دست دادم، دیگه دست و دلم به کار نمیره، حتی کلیسا هم بهم آرامش نمیده.
میدونم من در حدی نیستم که بتونم در کنار انسان بزرگی چون شما زندگی کنم، نتونستم حرفهای دلم رو پیش خودم نگه دارم، امیدوارم این هدیههای ناقابل رو از من قبول کردید، کتاب رمانی که خریدم به زبون انگلیسی هست، خودم یه بار اون کتاب رو خوندم، میدونستم شما کتاب دوست دارید، دوست داشتم شما هم اونو بخونید.
امیدوارم جسارت منو بابت حرفهایی که زدم ببخشید.
ایلیا.
بهار: ساعتش خیلی قشنگه، از این مارکدارهاست که پولدارها دست میکنن.
کتاب Tender Is the Night، رمانش به نظر قشنگ میاد.
تو اون نامه چی نوشته؟
آه ببخشید قصد فضولی ندارم، حتما شخصیه.
فاطمه: تاریخ عروسیتون مشخص شد؟
بهار: چه کار تاریخ عروسی ما داری؟ بین این همه هدیه خوشگل بیا به خودت فکرکن.
لپ منو کشید و از اتاق رفت بیرون.
حس میکردم بین در و دیوار گیر کردم، فکر میکردم اینجور عشقها فقط تو فیلمهاست، اصلا هیچ وقت فکر نمیکردم کسی عاشق من بشه.
نمیدونستم جواب این دوتا رو چی باید بدم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_112
#مُهَنّا
مهنا: چه خبر فاطمه جان؟
فاطمه: سلامتی، چه خبری باید باشه؟
مهنا: بهار بهم گفت چه اتفاقی افتاده
فاطمه: خوشم میاد آلو تو دهنش خیس نمیخوره.
مهنا: الان میخوای چیکار کنی؟
فاطمه: من فعلا قصد ازدواج ندارم، به فکر عروسی بهار و مرتضی باشید.
مهنا: اول آخرش اونا عروسیشون رو میگیرن، تکلیف تو هم باید مشخص بشه.
من دیشب که بهار قضیه رو گفت به پدرت گفتم، اون با دکتر احسانی مشکلی نداره.
فاطمه: اما من مشکل دارم، من فعلا نمیخوام به ازدواج فکر کنم.
مهنا: چرا؟ خدا رو شکر سلامتیت رو بدست آوردی، کار و زندگیت رو هم پیش میبری، دیگه چه بهونهای داری؟
نمیدونستم جواب مادرم رو چی بدم، تکلیفم با خودم مشخص نبود.
...................🦋
علیرضا: خوبی مامان
خ مرتضوی: الحمدلله بهترم.
علیرضا: فردا میخوام برم گیلان.
خمرتضوی: اونجا بری که چی کار کنی؟
علیرضا: من خیلی با خودم فکر کردم، من نمیتونم بزارم خواهرم با اونا زندگی کنه، اون باید به خانواده اصلیش برگرده.
خمرتضوی: علیرضا شیرم رو حلالت نمیکنم اگر آرامش خواهرت رو بهم بزنی.
تو اگر حقیقت رو بهش بگی فقط اون رو داغون میکنی، فکر کردی اگه بفهمه سریع وسایلش رو جمع میکنه میاد اینجا؟
علیرضا: بالاخره که چی؟ باید با این قضیه کنار بیاد.
خمرتضوی: اون الان زندگی خوبی داره...
علیرضا: مامان.. مامان خوبی؟
خمرتضوی: عل...علیرضا
نفس مادرش گرفت و بالا نمیاومد، علیرضا فورا مادرش رو بلند کرد و سمت ماشین رفت.
علیرضا: مامان الان میرسیم، یکم تحمل کن.
صدای نفسهای ضعیفش به گوش میرسید.
علیرضا: دکتر رو فورا خبر کنید.
خمرتضوی: علیرضا، ..... خوا.... خواهش میکنم به ..... زندگی خوا..... زندگی خواهرت کاری نداشته باش.
محسن: چی شده علیرضا؟
علیرضا: مادرم.... اصلا حالش خوب نیست.
محسن: خیره ان شاالله.
علیرضا: دلش برا خواهرم تنگ شده، ولی به روی خودش نمیاره.
محسن: به یه حقهای اون دختر رو بیار مادرت رو ببینه.
علیرضا: به چه بهونهای؟ تازه اون دختر خودش هم حال مساعدی نداره.
محسن: چرا حقیقت رو به خواهرت نمیگی؟
علیرضا: همین الان سر همین قضیه با مادرم بحثم شد که حالش بد شد.
محسن: بهش حق میدم، شرایط سختیه واقعا.
علیرضا مستاصل شده بود، نمیدونست چه کاری الان درسته، شدیدا اصرار داشت که خواهرش رو برگردونه.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~