eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
737 دنبال‌کننده
680 عکس
411 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_113 #مُهَنّا هدی: فاطمه دیگه نمی‌ره تمرین؟ مهنا: دو جلسه‌است که نرفته، تو اتاقش تمرین می‌کنه
علیرضا: آقای دکتر حال مادرم چطوره؟ دکتر: شرایطش اصلا خوب نیست، فشارش مدام بالا می‌ره. علیرضا: چی‌کار باید بکنم؟ دکتر: چندتا داروی جدید نوشتم، امیدوارم بتونیم با اینا فشارش رو پایین بیاریم، بعد از اون هم باید خیلی مراقبش باشی، هیجان و استرس براش سم. البته من حس می‌کنم مادرتون نگران چیزی هستن، یه مطلبی ایشون رو بهم ریخته. علیرضا می‌تونست حدس بزنه مادرش از چی نگرانه، حالا که مادرش به این حال و روز افتاده زبان به سرزنش خودش باز کرده. علیرضا: بهتری مادر؟ خ‌مرتضوی: الحمدلله، خوبم. علیرضا: ان شاالله یه چند روز دیگه برمی‌گردی خونه. خ‌مرتضوی: علیرضا می‌خوام یه‌کاری برام بکنی. علیرضا: جانم مادر، چه‌کاری؟ خ‌مرتضوی: می‌خوام.... می‌خوام فاطمه بدون اینکه از قضیه بویی ببره، بیاد برای آخرین بار ببینمش. علیرضا: چی!؟ آخه.... به چه بهونه‌ای؟ شما که اصرار داشتید اون چیزی متوجه نشه. خ‌مرتضوی: الان هم همین رو می‌گم، فقط دوست دارم قبل از اینکه بمیرم برای آخرین بار ببینمش. علیرضا: دور از جون مادر، حالت خوب می‌شه و برمی‌گردی خونه، اصلا بعد از مرخصی می‌ریم یه سفر. خ‌مرتضوی: مرگ حق مادر، مرگ مقدماتی می‌خواد، منم کم‌کم شیشه عمرم داره سر میاد، کسی هم نمی‌تونه منکرش بشه. چشم‌های علیرضا پر از اشک شد، دستش مادرش را که سرم بهش وصل بود آروم بوسید. خانم مرتضوی هم دلش به حال پسرش می‌سوخت، از آینده‌اش خبر نداشت. محسن: چه خبر علیرضا؟ علیرضا: سلامتی، خبری نیست. محسن: مادرت بهتره؟ علیرضا: فشارش رو نمی‌تونن کنترل کنن، خیلی نگرانم محسن. محسن: چرا آرامشش رو بهم ریختی؟ علیرضا: حماقت کردم، من به عشق مادرم نسبت به خودم شک کردم، حس می‌کنم مادرم رو تحقیر کردم. الان هم از من یه کاری خواسته که نمی‌دونم چطور انجامش بدم. محسن: چی خواسته؟ علیرضا: میخواد بدون اینکه خواهرم متوجه قضیه بشه بیارم اینجا ببیندش. محسن: چه سخت، می‌خوای چی‌کار کنی‌الان؟ علیرضا: نمی‌دونم، ذهنم قفل شده، هیچ راهی به ذهنم نمی‌رسه، آخه من به چه بهونه‌ای اون رو بکشونم اینجا بیاد مادرم رو ببینه. تازه با اون خاطره تلخی که رقم خورد برامون. محسن: اصلا از خواهرت خبر داری؟ علیرضا: نه، آخرین خبری که ازش دارم این که گوشه خونه بی تحرک افتاده. اونم از طریق یکی از خانم‌هایی که قبلا همکلاسیش بوده شنیدم و استادش. محسن: ان شاالله خدا یه راهی درست می‌کنه هم مادرت به آرزوش برسه هم تو. ...................🦋 مهنا: اللهم صل علی محمد و آل محمد، دارم خواب می‌بینم فاطمه مامان؟ فاطمه: نه، خواب نیست، من دیگه بدون عصا می‌تونم راه برم. مهنا: الهی مادر دورت بگرده، خدا رو شکر. احمدرضا، احمدرضا بیا ببین چی‌شده. احمدرضا: خیره، هاااااا، فاطمه بابا! بعد هشت ماه تونستم رو پاهای خودم بایستم و مثل قبل بدون عصا راحت و بدون مشکل راه برم، از شدت خوشحالی رو پاهام بند نبودم، دلم می‌خواست حالا که سرپا شدم مدام برم بیرون بچرخم، به همه کارهایی که دلم می‌خواست انجام بدم فکر می‌کردم، براشون کلی برنامه ریختم. حالا که سرپا شده بودم مرتضی و بهار هم تونستن راحت تصمیم بگیرن و تاریخ عروسیشون رو مشخص کنن. حالا راحت می‌تونستم همراه خانواده‌ام برم بیرون و خرید کنم. قرار شد عروسی مرتضی و بهار بعد از کنکور هدی باشه. تقریبا دو ماه وقت داشتیم تا همه کارهامون رو انجام بدیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_114 #مُهَنّا علیرضا: آقای دکتر حال مادرم چطوره؟ دکتر: شرایطش اصلا خوب نیست، فشارش مدام بالا
علیرضا: محسن جان من یک هفته مرخصی گرفتم، می‌خوام برم گیلان. محسن: در خدمتم، چه کمکی ازم برمیاد؟ علیرضا: خدا رو شکر مادرم فشارش کنترل شده، برا احتیاط یه دو روز دیگه دکتر گفته زیر نظر باشه، من سعی می‌کنم زود برگردم، بی زحمت حواست به مادرم باشه. محسن: چطوری می‌خوای خواهرت رو بیاری؟ علیرضا: هنوز نمی‌دونم، ولی از پدر و مادرش می‌خوام که کمک کنن بیاد تهران مادرم فقط ببیندش. محسن: امیدوارم موفق باشی. علیرضا: ممنون. علیرضا راهی گیلان شد، تمام مسیر به این فکر می‌کرد که حالا وقتشه حقیقت رو به خواهرش بگه و همه چی رو تموم کنه، اما نگران بود اگر مادرش بفهمه باز هم حالش بد بشه و اتفاقی بیافته که ناخوشایند دو طرف. مهنا: فاطمه مامان این لباس خوبه برا عروسی؟ فاطمه: برا کی می‌خوای؟ مهنا: برا ام‌البنین. فاطمه: آره مدلش قشنگه. اااا، ببخشید گوشیم داره زنگ می‌خوره. مهنا: جواب بده مادر. استاد: سلام خانم دکتر، حالت چطوره فاطمه جان. فاطمه: استاد، حالتون خوبه؟ وااای چقدر خوشحال شدم صداتون رو شنیدم. استاد: الکی می‌گی، اگر دلتنگ بودی چرا این همه مدت یه تماس نگرفتی؟ فاطمه: شرمنده‌ام واقعا، خیلی سرم شلوغ بود. استاد: حالت چطوره؟ چی‌کار می‌کنی؟ فاطمه: سلامتی، یه چند روزی هست سرپا شدم، اومدیم خرید عروسی. استاد: بسلامتی ان شاالله. فاطمه جان، تو که نمی‌خوای پروژه‌ات رو نیمه رها کنی؟ فاطمه: نه استاد، چرا باید این کار رو بکنم؟ بعد از عروسی خواهرم ادامه میدم و پی کار رو می‌گیرم. استاد: یه همایشی داریم آخر هفته، می‌خواستم ببینم می‌تونی بیای شرکت کنی یا نه؟ یعنی اسم تو جز نخبه‌هایی هست که قرار اونجا ازشون تقدیر و تشکر کنن، از جانب رهبری هم دعوت شدن یه دیدار کوتاهی با رهبر هم داریم. وقتی استاد بحث دیدار رهبری رو پیش کشید بدون درنگ قبول کردم که اون همایش رو شرکت می‌کنم. استاد: پس منتظرم عزیزم. فاطمه: ممنون که خبر دادید استاد. استاد: خواهش می‌کنم عزیزم، فعلا خدا نگه‌دار. فاطمه: خدا نگه دار. مهنا: چی شده؟ اینجوری گل از گلت شکفت. فاطمه: آخر هفته باید برم تهران، یه همایش داریم ، دیدار رهبری هم داریم. بهار: همش چند روزه سرپا شدی، چرا قبول کردی بری؟ فاطمه: دیدار رهبری آرزوی چندین ساله من، حالا که بدستش آوردم چرا باید قبول نکنم؟ حال منم خوبه، دلم می‌خواست یه سفر برم، چه سفری بهتر از این؟ مهنا: به پدرت هم بگو حتما، شاید باهم رفتیم. برای رفتن به این سفر لحظه شماری می‌کردم، دل تو دلم نبود، با خودم می‌گفتم اگر رفتم دیدار رهبری چی ازش بخوام؟، کیلو کیلو قند تودلم آب می‌شد وقتی بهش فکر می‌کردم. .................🦋 احمدرضا: مهنا کجایی؟ مهنا: بیا اینجام، آشپز خونه. احمدرضا: مهمون داریم. مهنا: مهمون!؟ کی هست؟ احمدرضا: همین الان علیرضا مرتضوی زنگ زد. با شنیدن اسم این پسر انگار دنیا رو سرم خراب شد، دستام می‌لرزید. مهنا: برا چی اومده؟ احمدرضا: گفت میخواد با من و تو فقط صحبت کنه. مهنا: در مورد چی؟ احمدرضا: نمی‌دونم، هنوز نرسیده، منم آدرس هنوز براش نفرستادم، کجا قرار بزاریم؟ مهنا: از چیزی که می‌ترسیدیم سرمون اومد. احمدرضا: هنوز که هیچی نشده، صبر کن حرف‌هاش رو بشنویم. مهنا: یه جایی قرار بزار غیر از اینجا، دخترت هیچ کدوم نباید بفهمن، مخصوصا بهار و فاطمه. احمدرضا: منم نظرم همینه، بهش می‌گم یه کافه‌ای، پارکی، قرار بزاریم. مهنا: آره، آره خوبه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل تنگت می‌شوم هرلحظه و هر ثانیه در هر نفس، در هر پلک زدن از عشقم به تو نیز کم نمی‌شود♥️ ❣... ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
صبحی را آرزو دارم که بشنوم در آن ندای انا المهدی را آن صبح که چنین ندا شود قطعا به خیر است❣ صبح بخیر🦋 ❣.... ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_115 #مُهَنّا علیرضا: محسن جان من یک هفته مرخصی گرفتم، می‌خوام برم گیلان. محسن: در خدمتم، چه
علیرضا: سلام. احمدرضا: سلام علیکم، خوش اومدید، ببخشید شما رو دعوت نکردم خونه، حتما شرایط رو می‌دونید. مهنا: سلام، خوش اومدید. مادر خوب هستن؟ علیرضا:الحمدلله شکر،فعلا که بستری هستن. مهنا: خیره ان شاالله، چرا؟ علیرضا: ناراحتی قلبی و فشار خون بالا، البته یه چند روزی هست بهتر هستن. احمدرضا: الحمدلله، ان شاالله زودتر سلامتی کامل‌شون رو بدست بیارن. علیرضا: غرض از مزاحمت، مادرم من رو فرستاده که درخواست کنم ازتون اجازه بدید فاطمه بیاد مادرم رو ببینه. مهنا: فاطمه مادرت رو ببینه؟ آقا علیرضا تو روخدا آرامش زندگی ما رو بهم نزنید، مادرتون خودشون گفتن نمی‌خوان فاطمه چیزی بفهمه، حالا چی شده میخواد ببیندش؟ علیرضا: الان هم مادرم همین حرف رو می‌زنه، گفت بدون اینکه بفهمه بیاد ببیندش. احمدرضا: به چه بهونه‌ای پسرم؟ به فاطمه بگیم مادر آقای مرتضوی می‌خواد تو رو ببینه، اگر بپرسه چرا چی بهش بگیم؟ علیرضا: راستش خودم هم نمی‌دونم، من نظرم اینه که حقیقت رو به خواهرم بگم. مهنا: خواهرت!؟ آقا علیرضا شما میدونی من چقدر بعد از قضیه آزمایش چقدر حالم بد بود، فاطمه رو فرستادیم آمریکا تا این راز سر بسته بمونه، با دستای خودم داشتم دخترم رو به کشتن می‌دادم، فاطمه اگر بفهمه روزی صد بار می‌میره، ما دوماه دیگه عروسی داریم، زندگیمون رو بهم نریز خدا خیرت بده. علیرضا: تا کی می‌خواید این راز رو مخفی نگه دارید؟ بالاخره که یک روز می‌فهمه، مادرم به روی خودش نمیاره، اما این حال و روزش بخاطر فاطمه است. خدایی نکرده اگر مادرم، زبونم لال از دنیا بره اون موقع فاطمه بفهمه......... احمدرضا: خدا نکنه پسرم، ان شاالله صد و بیست سال عمر با عزت داشته باشن حاج خانم. اجازه بدیم فکر کنیم، من سعی می‌کنم فاطمه مادرت رو ببینه، اما به شرط اینکه اون هیچ وقت قضیه رو نفهمه. ما تمام سعیمون رو داریم می‌کنیم تا این راز مخفی بمونه، این کار به نفع همه‌است. علیرضا: ممنونم آقای عباسی، خانم ببخشید که مزاحم شدم. مهنا: خواهش می‌کنم. دستام از شدت استرس یخ زده بود، نمی‌دونستم چی‌کار کنم. احمدرضا: چرا نگرانی؟ اتفاقی نیفتاده. مهنا: اومده بود که حقیقت رو به فاطمه بگه، من مطمئنم اون این کار رو می‌کنه. احمدرضا: بخاطر مادرش هم شده این کار رو نمی‌کنه، نگران نباش. مهنا: چرا بهش گفتی اجازه میدی فاطمه با مادرش ملاقات کنه. احمدرضا: گفتم سعی می‌کنم، جواب قطعی ندادم. مهنا: چه مصیبتی داره سرمون میاد؟ چرا اینجور شد؟ احمدرضا: بیا برگردیم خونه، به کسی هم چیزی نمی‌گیم، تا ببینم چی‌کار باید کرد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من از زمانی که با تو آشنا شدم با غیر بیگانه شدم❣ بوی تو، کلام تو، برایم زندگی می‌شود. تو بهترین یار منی تا ابد. کتاب💝 ✍ف.پورعباس ❣. ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_116 #مُهَنّا علیرضا: سلام. احمدرضا: سلام علیکم، خوش اومدید، ببخشید شما رو دعوت نکردم خونه، ح
همراه پدر پ مادرم مهیای سفر چند روزه به تهران شدم، با شوق و ذوق راهی این سفر شدم به امید دیدن رهبرم. هدی و ام البنین همراه بهار و مرتضی موندن خونه، بخاطر کنکور هدی اونا هم نیومدن. مهنا: فاطمه مادر استادت نگفت اونجا اسکانت چطوریه؟ فاطمه: نه، اسکان با خودمونه. احمدرضا: برا دو شب باید هتل بگیرم پس. فاطمه: وقتی رسیدیم اول میرم دانشگاه، حالا که اومدم کارهای مدرکم و هم انجام بدم یدفعه. احمدرضا: آره خوبه، اینجوری مجبور نیستی هی تو رفت و آمد باشی. فاطمه: باید برم ببینم چه کاری دیگه باید انجام بدم تا کد نظام پزشکیم هم بیاد. مهنا: می‌خوای کجا کار کنی؟ فاطمه: استادم می‌گه بیا تهران تو آزمایشگاه پیش خودم کار کن. اما من دلم نمیخواد همه وقتم آزمایشگاه باشم، دوست دارم تو بیمارستان شاهد تولد بچه‌ها باشم. مهنا: ان شاالله هرچی خیره اتفاق بیفته. راستی فاطمه جان، جواب آقای احسانی رو چی میخوای بدی؟ بگم بیان؟ مادرش چند روز پیش زنگ زد. فاطمه: مادر احسانی!؟ من..... احمدرضا: من سپردم به مرتضی خوب در موردش تحقیق کنه، خودم هم در مورد پدر و مادرش پرسیدم، الحمدلله خانواده انقلابی و سالمی هستن. مهنا: مادر بنظرم اجازه بده بیان، حرف بزنید، شاید به یه نتیجه‌ای رسیدید، خدا رو چه دیدی شاید مهر همدیگه به دلتون افتاد. جوابی برای حرف‌های پدر و مادرم نداشتم، اونا نمی‌دونستن من بین ایلیا و احسانی گیر افتادم. هنوز جواب نامه ایلیا رو ندادم، نمی‌دونستم اصلا باید جواب نامه‌اش رو بدم یا نه. چی بهش بگم؟ باقی مونده راه رو تو سکوت پیش رفتیم. استاد: به به، چشممون به جمال نخبه خانم روشن. فاطمه: سلام، نفرمایید استاد شرمنده می‌کنید. استاد: خیلی خوشحالم می‌بینم حالت خوبه. فاطمه: منم از دیدنتون خوشحالم. استاد: بیا بریم داخل همایش یک ساعت دیگه شروع می‌شه. فاطمه: من اول برم آموزش دانشگاه، چندتا کار انجام بدم، خودم رو به همایش می‌رسونم. استاد: باشه عزیزم، سالن زیر زمین دانشگاه بیاد دست راستت یه آمفی تئاتر بزرگ هست، خودت که بیای اونجا راهنما گذاشتن.فقط زود بیا دیر نکن. فاطمه: چشم، ان شاالله. من و احمدرضا هم رفتیم سراغ خانواده مرتضوی تا باهاشون صحبت کنیم و از دیدن فاطمه منصرفشون کنیم. علیرضا: الو بفرمایید. احمدرضا: آقا علیرضا، سلام، عباسی هستم. علیرضا: حال شما آقای عباسی، ببخشید نشناختم، در خدمتم. احمدرضا: ما الان تهرانیم، شما کجایید؟ علیرضا: من الان بیمارستانم، مادرم هنوز مرخص نشدن. احمدرضا: خب پس نشونی بیمارستان رو لطف کنید ما بیایم اونجا. علیرضا: چشم، خوش اومدید. راستش دلم به حال خانم مرتضوی شکست، من مادر بودم و می‌فهمیدم چی می‌کشه، اما کاری از دستم بر‌نمی‌اومد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هنوز کلی کار هست که باید برای رسیدن به هدفت انجام بدی☺️ پس آروم و به موقع بخواب و به رویاهایت بپرداز صبحی زیبا و پر خیر و برکت را پیش رو داری❣ شب خوش🌙✨ ❣..... ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
سلام سلام❣😍 اول هفته‌ برفی و بارونیتون بخیر💝 با نام و یاد خدا ترم جدید رو شروع می‌کنیم🦋 به امید خدا و با توسل به صاحب این خانه خانم حضرت زهرا(س)🌸 ❣.....❣ ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_117 #مُهَنّا همراه پدر پ مادرم مهیای سفر چند روزه به تهران شدم، با شوق و ذوق راهی این سفر ش
خ‌مرتضوی: سلام، خوش اومدید، ببخشید شرمنده جای مناسبی براتون فراهم نکردیم. مهنا: اختیار دارید حاج خانم، خیلی ناراحت شدم شنیدم مریض احوال شدید. خ‌مرتضوی: آدمی دیگه، آه و دمی. خانواده خوبن ان شاالله، دختر‌خانم‌ها؟ مهنا: الحمدلله، همه خوبن. خ‌مرتضوی: شنیدم برا فاطمه خانم چه اتفاقی افتاده، الان بهترن ان‌شالله؟ مهنا: خدا رو شکر، الان اومده به دعوت استادش برای شرکت تو همایش. خ‌مرتضوی: خدا رو شکر مهنا: آقا پسرتون اومدن گیلان گفتن شما می‌خواید فاطمه رو ببینید. خ‌مرتضوی: راستش.... من گفته بودم بدون اینکه اون چیزی بفهمه، شما خودت مادری حال و روزم رو می‌فهمی، من بیست سال تو حسرت دیدن دخترم سوختم، کابوس‌ شب‌هام این بود که اون کجا بزرگ می‌شه و چی‌کار می‌کنه، وقتی اومدیم خواستگاری و ماجرا اونجوری پیش رفت و فهمیدم کجا بزرگ شده و تو دامن چه پدر و مادری بوده خیالم راحت شد، فقط دوست دارم این لحظات آخر برای یک بار ببینمش. مهنا: تازه داشتیم قضیه پیش اومده رو فراموش می‌کردیم، کاش مثل بیست سالی که اون رو ندیده بودید به زندگیتون ادامه میدادید، شما نمی‌دونید الان چه طوفانی تو دل من و همسرم به پا شده. فاطمه دختر حساسیه، اگر قضیه رو بفهمه ضربه‌ای که بهش وارد می‌شه سخت میشه جبرانش کرد، اون قراره به زودی عروسی کنه، خواهش می‌کنم از دیدنش منصرف شو، به پسرتون بگید اونم همه چی رو فراموش کنه. خ‌مرتضوی: من نمی‌خوام آرامش شما بهم بریزه، اگر علیرضا حرفی زده از جانب خودش بوده، من میخوام از دور هم که شده فقط یک بار ببینمش. مهنا: من حال و روزتون رو می‌فهمم، حال من از شما بدتره، تو بچه‌ات زنده‌است و برا دیدنش پر می‌کشی، اما من چی؟ من که هنوز باور نکردم بچه‌ام مرده. دوتامون اشک ریختیم به حال همدیگه، خوب می‌فهمیدم چه بلایی سرمون اومده، این اتفاق مثل یه جام زهری بود که ناخواسته تو زندگیمون وارد شده بود و ما هم نوشیده بودیم، زهری که شاید پادزهری نداشته باشه. نه حال خانم مرتضوی مناسب بود برا ادامه دادن بحث نه من دیگه می‌تونستم این شرایط رو تحمل کنم. علیرضا: ببخشید که باعث شدم این همه راه بیاید. احمدرضا: ما که باید بخاطر برنامه فاطمه می‌اومدیم، خدا جور کرد و یه عیادتی هم از مادرتون کردیم. مهنا: ان شاالله خدا هرچه زودتر بهشون سلامتی بده. علیرضا: جسارته، می‌تونم بپرسم الان فاطمه میاد مادرش رو ببینه؟ مهنا: آقا علیرضا لطفا فراموش کن خواهری داشتی، مادر و پدر فاطمه ما هستیم، من همه چی رو برا مادرتون توضیح دادم، ادامه دادن این بحث بیش‌تر از این برا همه ما مناسب نیست. علیرضا: این کار شما اصل قضیه رو تغییر نمی‌ده. احمدرضا: بنظرم حالا ما رفع زحمت کنیم نه جای مناسبی هست نه زمان مناسبی. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
بیاید قبول کنیم دنیا هنوز قشنگیای خودش رو داره☺️ بابت هر پیش‌آمدی که بعضا توشون نقشی نداریم خودمون رو بی‌خود ناراحت نکنیم. الکی غصه نخورین❣ بهترین بهره و استفاده رو از زندگی‌تون ببرید این لحظات دیگر تکرار نخواهند شد ✍ف.پورعباس ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_118 #مُهَنّا خ‌مرتضوی: سلام، خوش اومدید، ببخشید شرمنده جای مناسبی براتون فراهم نکردیم. مهنا:
حس کردم دل اون مادر رو شکستم، خیلی از دست خودم ناراحت بودم‌ اصلا نمی‌خواستم باور کنم فاطمه دختر واقعی من نیست. احمدرضا: کاش اون حرف به پسره نمی‌زدی. مهنا: مگه چی گفتم؟ اون حق نداره بگه مادرش، پدر و مادر فاطمه ما هستیم. احمدرضا: اون بچه حرف بدی نزد، این کار ما اصل قضیه رو تغییر نمی ده. مهنا: احمدرضا اعصابم رو بهم نریز، من این همه مدت سکوت کردم و هیچی نگفتم، اما این همه مصیبت که داریم می‌بینیم بخاطر خانوادته، اگر اونا تو دوران بارداری منو اون همه ناراحت نمی‌کردن و بچه‌ام تو شکمم نمی‌مرد ما الان تو دردسر نبودیم، خیلی جلوی خودم رو گرفتم نفرینشون نکنم، بخاطر تو، چون برام عزیزی، تاج سرمی، می‌دونم حساب تو با خانوادت جداست. پس لطفا داغ دلم رو تازه نکن. احمدرضا فقط سکوت کرد، هیچی نگفت؛ دلم خون بود، خانوادش تا به امروز فقط تو زندگیمون دخالت کردن و دنبال این بودن که بین ما دو بهم زنی کنن. خودم متوجه شدم تند رفتم. مهنا: احمد جان ببخشید، منظوری نداشتم. اعصابم خرد بود نفهمیدم چی گفتم. احمدرضا: تو تقصیری نداری، من دست و پا چلفتی هم مقصر بودم تو این قضیه، من اگر مقابل خانواده‌ام اینقدر کوتاه نمی‌اومدم تو مجبور نبودی اون همه ناراحتی رو تحمل کنی. مهنا: دور از جون، دست و پا چلفتی چیه؟ تو مقصر نیستی، من و تو فقط احترامشون رو نگه داشتیم، ضربه‌اش رو هم خوردیم. تو ماشین یه گوشه خیابون نشستیم و گریه کردیم. ....................... مجری: ما امروز میزبان یک نخبه هستیم، شخصی که علم پزشکی رو مدیون خودش کرده، ایشون با دست یافتن به سلولی که سالهاست بزرگ‌ترین پزشکان و نخبگان در سراسر جهان در صدد ساختش بودن، افتخاری برای ایران شد. ایشون حتی تا پای مرگ رفتن بابت ساخت این سلول، ایشون از همه توانشون مایه گذاشتند تا این سلول منحصر به ایران باشه، و ایشون کسی نیست جز سرکار خانم دکتر فاطمه عباسی. حس کردم خیلی بزرگ کردن ماجرا رو، ولی خب نمی‌شد کاری دیگه کرد، میان تشویق‌های مردم و مسئولین روی سکو رفتم و پشت تریبون ایستادم. فاطمه: سلام و عرض ادب خدمت مسئولین محترم دانشگاه و وزیر محترم بهداشت. من خودم رو لایق این همه تعریف رو تمجید نمی‌دونم، در واقع باید بگم هذا من فضل و ربی، من هیچ کاری نکردم، اگر خواست خدا و کمک اهل بیت نبود من نمی‌تونستم به ساخت اون سلول برسم. من جا داره تشکر کنم از استادم خانم سلیمانی عزیز و دکتر محسنی که کمک کردن در این مسیر. بعد از تموم شدن جلسه همراه استاد و هیئت همراهشون راهی بیت رهبری شدیم، استادم پیشنهاد دادن که پدر و مادرم هم باشند. منم بی درنگ تماس گرفتم و ازشون خواستم خودشون رو بیت رهبری برسونن. حس خیلی خوبی بود در کنار پدرو مادرم به دیدن پدر ملت می‌رفتم، حس نابی بود که هیچ وقت مثلش رو تجربه نکرده بودم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
...♥️......❣... هر زمان دستانم را به سوی خدا بالا آوردم همه چیز را ممکن یافتم💝 برای خدا غیر ممکن وجود ندارد🥺 خداست، عشقه، همه جوره دلش از گنجیشک کوچیک‌تر و نازک‌تره دردت رو تحمل نمی‌کنه خودش گفته🥺 قربون این خدا نباید رفت!؟ ✍ف.پورعباس ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
˚₊· ͟͟͞͞➳❥ شب را در آغوش تو می‌پسندم خدا را شاکرم در سرمای این شب‌ها آغوش گرمت را نصیب من کرد شب خوش❣🌙 ˚₊· ͟͟͞͞➳❥
صبح که می‌شود نگاهی به خودت، بعد به اطرافیانت بنداز لبخند بزن و بگو خدایا شکرت که باز ما را دور هم جمع کردی شکرت بابت وجود پدر و مادرم و خواهرانم و برادرانم شکرت بابت سلامتی خودم و عزیزانم. شکر بابت یه صبح دل‌انگیز دیگر صبح بخیر💝 ❣.....❣...... ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_119 #مُهَنّا حس کردم دل اون مادر رو شکستم، خیلی از دست خودم ناراحت بودم‌ اصلا نمی‌خواستم باو
بریک: چرا میخوای استعفا بدی ایلیا؟ من حقوقت رو هم افزایش میدم، اگرمشکل دیگه‌ای هم هست بگو. ایلیا: نه جناب بریک مسئله پول و اینا نیست، مشکل شخصیه، تا اون مشکل حل نشه نمی‌تونم کار کنم. لوکاس: خب، بگو مشکلت چیه؟ شاید بتونیم کمکت کنیم. ایلیا: مشکل من چیزی نیست که دیگران بتونندکمکم کنن، خودم باید حلش کنم. بریک: من نمی‌تونم قبول کنم استعفات رو، ما به تو نیاز داریم. ایلیا: جناب بریک خواهش می‌کنم، من حتی اگر بیام سر کار دیگه مثل قبل نخواهم بود، واقعا حال و روز مناسبی ندارم. لوکاس: رفتی ایران و برگشتی خیلی تغییر کردی، چیزی شده؟ بعد از رفتن خانم عباسی تو ایلیای قبل نشدی. ایلیا: ربطی به خانم عباسی نداره،.... بریک: خب پس چرا میخوای بری؟ نکنه از الکس می‌ترسی؟ ایلیا: نه، جناب الکس که اگر بخواد هرجا باشم منو گیر میاره کارم رو تموم می‌کنه، شما بهتر می‌دونید که برای اون خون ریختن یه تفریح و کاری نداره. لوکاس: ما اجازه نمی‌دیم این اتفاق بیافته، تو فقط وانمود کن هیچی نمی‌دونی از اینکه الکس عامل اصلی ترور خانم عباسی بوده. بریک: اگر تو سکوت کنی و قول بدی طوری رفتار کنی که انگار هیچی ندیدی و نشنیدی من قول میدم از جانب الکس خطری تو رو تهدید نکنه. ایلیا: گفتم که مشکل من اینا نیست، من یه مدت طولانی به تنهایی نیاز ندارم، لطفا این فرصت رو بهم بدید. به هر سختی بود ایلیا آقای بریک و لوکاس رو قانع کرد که استعفاش رو قبول کنن. ایلیا جدا از حسی که نسبت به فاطمه داشت، بیشتر دنبال این بود که حقیقت اسلام رو بفهمه. سوال‌هایی از این قبیل که چرا عیسی پسر خداست ولی آدم و حوا که پدر و مادر نداشتن فرزند خدا نیستند؟ چرا مسلمانان حضرت عیسی را قبول دارند ولی به ما چیز دیگه گفتن؟ چرا اسلام برای نوزاد‌ها غسل تعمید انجام نمی‌ده؟ اون حال خوشی که مسلمانان تو عباداتشون دارن چرا ما تو کلیسا نداریم؟ چرا برای حرف زدن با خدا باید واسطه داشته باشیم و هزینه بدیم، درحالی که تو اسلام اینجور نیست؟ این سوال‌ها ذهن ایلیا رو درگیر کرده بود،ایلیا شب و‌ روزش رو به مطالعه کتاب‌های متفاوت گذروندن، از بزرگان مسیح و اسلام و حتی شیعه و اهل سنت. در این میان گاهی می‌شد که ساعت‌ها به چشمان زیبای فاطمه فکر می‌کرد و خود را مقابلش تصور می‌کرد. خودش هم فهمیده بود که او عاشق فاطمه شده. زندگی با فاطمه یک رویای محالی بود، ایلیا یک پسر یتیم و راننده ساده‌ای بیش نبود؛ هر روز به خودش می‌گفت: اون خانم نخبه‌است، دکتر، من کجا و اون کجا؟ حتی اگر هم‌کیش و هم دینم هم بود باز هم نمی‌تونستم باهاش ازدواج کنم. اما در رویاهایم که می‌توانم با او باشم، اینجا دیگر محدودیتی ندارم. ایلیا برای فرار از فکر فاطمه، خودش رو مشغول کتاب خوندن می‌کرد، سعی می‌کرد تمرکزش رو روی پیدا کردن جواب سوال‌هایی که داره بزاره. .................. مرتضی: احسانی رو امروز دیدم، بنده خداها منتظر جواب فاطمه‌خانم هستن. بهار: ما که نمی‌تونیم فاطمه رو زور کنیم بله بگه، باید صبر کنیم. مرتضی: واقعا فاطمه خانم چرا هیچی نمی‌گه؟ یه نه یا بله گفتن اینقدر سخته؟ بهار: مرتضی تو نمی‌دونی فاطمه چی داره می‌کشه، خواهرم یه بار تا مرز عقد و عروسی پیش رفت، روز آزمایش همه چی بهم خورد، کسی فکرش رو نمی‌کرد جواب آزمایش‌ها بهم نخوره و به مشکل بخورن، فاطمه به روی خودش نیاورد ولی خیلی این قضیه بهش آسیب زد، من می‌فهمم اون داره از چی فرار می‌کنه، نمی‌خواد دوباره اون خاطره تلخ براش تکرار بشه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا