eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
880 دنبال‌کننده
730 عکس
449 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
باشد یک روز دیدار ما یک شب جمعه کربلا💔 صبح بخیر آقای من❤️
هستید بریم پارت بعدی!؟☺️ نهار خوردید!؟😁
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_143 #آبرو با شروع دانشگاه نازنین سرش حسابی شلوغ شد، هاکان کنار هلدینگش به تحقیقاتش در مورد م
هاکان روز به روز دری از درهای حقیقت اسلام و مسلمانان به روش باز می‌شد و بیش از پیش عاشق این دین و مذهب می‌شد. نازنین رفته رفته خلأیی رو تو وجودش و زندگیش حس می‌کرد، حس عجیبی که قابل وصف نبود، نه دلتنگی بود، نه سرخوشی زندگی، کلافه و خسته‌تر می‌شد. هاکان: انرژی‌ات مثل دو ماه قبل نیست، تو درس‌ها به مشکل خوردی؟ نازنین‌زهرا: نه، درس‌ها عالی پیش میره، یکم خستگی امتحانات و شلوغی کارهای هلدینگ، تو که انگار کامل هلدینگ رها کردی چسبیدی به این تحقیقاتت. هاکان: این حال و روز تو مربوط به امتحانا و خستگی کار هلدینگ نیست، یه چیز فراتر. نازنین‌زهرا: کارشناس هم شدی برا ما تو این دوماه!؟ هاکان: بحث اینا نیست، راستش من دیروز با یه نفر صحبت کردم، دیگه فکر نمی‌کنم چیزی مونده باشه که من نفهمیده باشم، دلیلی نداره به این شکل بلاتکلیف و بی‌هدف زندگیم رو ادامه بدم. نازنین‌زهرا: یعنی می‌خوای چیکار کنی دقیقا!؟ هاکان: می‌خوام شیعه بشم، حقیقت‌ برام آشکار شده، هرچی هم می‌خونم و تحقیق می‌کنم بیشتر دستم پر میشه و شیفته این دین و مذهب می‌شم. اگر تو رضایت بدی همه کار و شرکت و دانشگاه رو ببریم ایران، هم تو از این دلتنگی درمیای، هم من برا اولین بار زندگی واقعی رو می‌چشم؛ البته من از این زندگی موقت و نامزدی کذایی هم خسته شدم. نازنین‌زهرا: یعنی چی خسته شدی؟ هاکان: می‌خوام واقعا زنم بشی، با حکم شرع و دین و اسلامی، کاملا قانونی. نازنین‌زهرا: الان هم می‌تونیم ازدواجمون رو قانونی کنیم. هاکان: تو پدر و مادر داری، برادر داری، منم دارم شیعه میشم، تو هم شیعه‌ای خوب می‌دونیم این حالتی که تو ترکیه رایج واقعا بویی از ازدواج‌های اسلامی و شرعی که قرآن گفته نداره. نازنین‌زهرا نه این حرف‌ها رو می‌تونست قبول کنه، نه انکارشون می‌کرد، چون خودش هنوز سرگردون بود، چیزهایی که از اسلام بهش می‌گفتن و روابط اجتماعی زنان در اسلام رو هنوز باور نکرده بود. در برابر حرف‌های هاکان سکوت کرد، انگار قبول کرده بود حسی خلأیی که داره واقعا همون حس دلتنگیه، به درون خودش هم که مراجعه می‌کرد صدای درونی هم این قضیه رو تایید می‌کرد. اما هیچ علامت مثبتی و رضایتی نسبت به پیشنهادات هاکان نداد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ صحبت های فوق حفاظتی سید حسن نصرالله 🔻سید حسن نصرالله: موبایلی که در دست شما و خانواده‌تان است جاسوس اصلی است و جاسوس قاتلی است. همین موبایلی که در دست شماهاست جاسوس قاتلی است که اطلاعات دقیقی به دشمن می‌دهد و مکان فرماندهان ما را نشان می‌دهد. خواهش می‌کنم برای حفظ امنیت خود و دیگران دقت و احتیاط کنید؛ اکثر اتفاقاتی که برای ما افتاده به خاطر موبایل بوده است. اسرائیلی‌ها همه چیز را از طریق این موبایل‌ها می‌شنوند و متوجه می‌شوند. اسرائیل به جاسوس نیاز ندارد بلکه از طریق دوربین‌های مدار بسته که به اینترنت وصل است همه شهر‌ها و خیابان‌ها و رزمندگان را می‌بیند. از همه مردم می‌خواهم در خیابان و داروخانه و ... که دوربین دارد اینترنت آن را قطع کنند این واجب شرعی است. 🔰 تک تک این کلمات سید باید با دقت شنیده و بازنشر شود. همه گفتنی‌ها را سید چند ماه پیش زده بود‌.
. بچه ها بیاین تو شبِ میلاد پیامبر خدارو بابتِ این دینِ قشنگی که داریم شُکر کنیم🌱 اگه بدونی چقدر دینِ اسلام خفنه هیچوقت بابتِ اینکه مذهبی هستی خجالت نمیکشیدی یا روز به روز اعتقاداتت کم رنگ تر نمیشد!🙂‌ قشنگیِ این دین رو میشه تو احادیث پیامبر عزیزمون پیدا کرد، مثلا همون حدیثی‌که میگه؛ به کسی که در حقت بدی کرده خوبی کن❤️‍🩹 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_144 #آبرو هاکان روز به روز دری از درهای حقیقت اسلام و مسلمانان به روش باز می‌شد و بیش از پیش
تعطیلات بین‌ترم شروع شده بود، نازنین همچنان به گمشده وجودی و خلأ زندگیش نرسیده بود. هاکان که سردرگمی نازنین و لج‌بازی‌هاش رو می‌دید بیشتر ناراحت می‌شد، از جهتی تصمیمش برای شیعه شدن محکم‌تر شده بود و تنها راه رسیدن به اهداف زندگیش رو مهاجرت به ایران می‌دونست، اما با وجود مخالفت‌های نازنین دست و بالش بسته شده بود. نازنین‌زهرا: خیره!؟ داری بار سفر می‌بندی!؟ هاکان: آره، می‌خوام برم سفر. نازنین‌زهرا: بدون من!؟ این چه سفری هست که می‌خوای بدون من بری!؟ هاکان بدون اینکه جواب نازنین رو بده زیپ ساک رو کشید و همراه ساک از اتاق خارج شد، نازنین فورا پشت سرش بلند شد و دست هاکان رو گرفت، هاکان نگاهی به دست گره شده نازنین انداخت و دستش رو کنار کشید. نازنین از این برخورد هاکان جا خورد، اشک تو چشماش حلقه زده و همچنان منتظر حرفی یا کلمه‌ای از هاکان بود. هاکان: این آخرین باری هست که تو من رو می‌بینی و دستم رو می‌گیری، هلدینگ و همه این خونه زندگی هدیه من به تو باشه، نمی‌خوام بعد از من زندگی‌ سختی داشته باشی. نازنین‌زهرا: چرا این حرف میزنی!؟ مگه من چیکار کردم؟ هلدینگ و خونه رو بدون تو می‌خوام چی‌کار؟ زندگی من بدون تو سخت میشه. هاکان: من این چهار ماه رو خیلی فکر کردم، من نمی‌تونم صبر کنم تو خانوادت رو ببخشی یا نبخشی و من بلاتکلیف بمونم، من اهداف جدیدی تو زندگی دارم، برای رسیدن به اونا باید برم ایران، یجوری هم شروع می‌کنم اونجا، البته می‌تونیم شرکای خوبی باشیم و منم شعبه دوم و بزرگی از هلدینگ رو‌ تو ایران راه بندازم. تو اینجا سرخوشی، بدون پدر و مادرت شادی ، آزادی که دنبالش بودی رو اینجا پیدا کردی، اما من برعکس تو شدم، هوای این شهر و کشور دنگال منو خفه می‌کنه، ته آزادی که دنبالش می‌گردی پوچی و بیهودگی است، البته این نظر من و من نمی‌خوام چیزی بهت تحمیل کنم. درس‌ات رو هم می‌خونی و مهندس معروف و با سلیقه‌ای میشی، منم تو ایران به آرزوهام میرسم. اشک‌های نازنین از گوشه چشمش قطره قطره جاری شد، هاکان هم آخرین حرف‌هاش رو صادقانه به نازنین زد و از خونه خارج شد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_145 #آبرو تعطیلات بین‌ترم شروع شده بود، نازنین همچنان به گمشده وجودی و خلأ زندگیش نرسیده بود
این عیدی کوچیک از من قبول کنید😁😍 ان شاالله عمری بود، شب پارت آخر رو هم می‌فرستم خدمتتون☺️❤️
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
این عیدی کوچیک از من قبول کنید😁😍 ان شاالله عمری بود، شب پارت آخر رو هم می‌فرستم خدمتتون☺️❤️
بابت بدقولی دیشب حلال کنید🥺 من دیشب از خوزستان رسیدم قم، سر درد وحشتناکی داشتم و حسابی خسته بودم. ان شاالله امروز بعد از ظهر شاید هم زودتر پارت رو خدمتتون می‌فرستم❤️🙏
صبحـم شـروع می شود آقا به نامتان روزی مـن شـود ، همـه جا ذکر نامـتان صبح علی الطلوع سلام علی الحسین دلخوش منم ، که بشنوم آقا جوابتان! السلام علیک یا اباعبدالله الحسین (ع)♥️ ┄┅─✵🍁✵─┅┄
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_145 #آبرو تعطیلات بین‌ترم شروع شده بود، نازنین همچنان به گمشده وجودی و خلأ زندگیش نرسیده بود
هاکان برای رسیدن به اهدافش ترکیه رو به مقصد تهران ترک کرد؛ همه دغدغه هاکان جوابی بود که در رو در رویی با محمد‌حسین و خانواده نازنین باید میداد. محمدعلی: سراغی از نازنین گرفتی؟ محمد‌حسین: همین چند روز پیش با ملکا تصویری حرف می‌زد، زنگ زده بود دو ماهگی زینب تبریک بگه. زهره: حالش خوب بود؟ درساش خوب پیش میره؟ پولی، چیزی نیاز نداشت؟ محمد‌حسین: خوب بود، امتحاناتش فکر کنم دیگه تموم شده باشه، همراه هاکان تو هلدینگ مشغوله، نصف هلدینگ رو هاکان به نامش زده، اونجور که می‌گفت به پروژه رو مشترکا دارن پیش می‌برن، پول خوبی دستشون اومده. محمدعلی: خدا رو شکر، کاش می‌شد ببینیمش، هرچند اون دل خوشی از ما نداره، ولی ما دوستش داریم. محمد‌حسین: شنیدم ترک منبر و موعظه کردید، عبا و قباتون رو هم دادید به رفیقتون. محمد‌علی: آره، درست شنیدی؛ اون لباس برخلاف تصورم من رو شبیه معاویه کرده بود، شاید هم شمر. محمد‌حسین: دور از جون. محمد‌علی: اون لباس مقدسه، نباید تن آدمی مثل من باشه، منی که دخترم ازم شاکیه، آق اولاد شدم، پای منبر از روایات پیامبر می‌گفتم از رفتارش با اعضای خانواده‌اش، از رفتارش با خانم فاطمه زهرا(س) اما من تماما برعکسش عمل کردم، اون لباس نماد اسلام، اگر اسلام رو با من و رفتارهام بشناسند جز خالدین فی النار می‌شوم، من باید اول خودم رو تربیت می‌کردم، الان هم خدا بهم فرصت داده، می‌خوام خودم رو تربیت کنم. محمد‌حسین: ان شاالله خیره پدر جان، با اجازه من برم پیش ملکا، زینب هم یکم تب داره برم کمکش. زهره: برو مادر بسلامت، سلام ما رو به ملکا برسون. محمد‌حسین: چشم حتما. ....................... + جمره خانم آقا هاکان امروز نمیان؟ نازنین‌زهرا: نه سلین جان، سلین؟ + بله خانم. نازنین‌زهرا: همه کارمندا رو جمع کن بگو بیا سالن اجتماعات پایینی. + همه رو!؟ نازنین‌زهرا: حتی نگهبان و نظافت چی‌ها رو. + چشم نازنین با خودش دو دوتا چهارتا می‌کرد، قبل از جلسه با کارمندا هم کلی از وقایع رو بالا پایین کرد، گذشته و حال و آینده رو، روی برگه می‌کشید و خط خطی می‌کرد، زیر صندلی و دور سطل آشغالی پر شده بود از کاغذهای نیمه سفید مچاله شده. + خانم همه پایین منتظر شما هستن. نازنین‌زهرا: بگو‌ الان میام، خودت هم برو اونجا. + چشم خانم. نازنین‌زهرا مقابل کارمندا قرار گرفت، روی سکوی نسبتا بلندی ایستاد چند لحظه سکوت کرد و به جمعیت مقابلش نگاه انداخت. نازنین زهرا: همون طور که مطلع هستید نصف این شرکت تا چند روز پیش به نام من بود، آقا هاکان برای کاری خیلی یهویی تصمیم می‌گیرن که به ایران مهاجرت کنن، معلوم نیست که برگردن یا نه. ایشون قبل از رفتن همه این شرکت و خونه رو به تمام به بنده واگذار کردند. نمی‌دونم چند نفر مطلع‌اید که من و آقا هاکان قصد ازدواج داریم، من قصد دارم بعد از اتمام پروژه برج هیام برم پیش هاکان. اما، قرار نیست هلدینگ تعطیل بشه و شما بیکار بشینید، چند ساعت دیگه قرار دیدار با به نماینده از کشور آلمان دارم، اگر بتونم پروژه اونا رو بگیرم کار مجموعه ما دو چندان میشه، من میرم ایران ولی از جهتی که تحصیل و کار و زندگیم اینجاست بعد از مدتی همراه هاکان برمی‌گردیم. پس تا وقتی که ما برگردیم شرکت رو سلین خانم و آقا مراد دست می‌گیرن، این دوری خیلی طول نمی‌کشه، پس تا زمانی که برمی‌گردیم همه باید خیلی خوب و عالی کار کنند. هیچ عذر و بهانه‌ای رو در کوتاهی و انجام ندادن کارها قبول نمی‌کنم. نازنین حرف‌ها رو کامل و صادقانه زد؛ به اتاق خودش برگشت نفس راحتی کشید و سرش روی میز گذاشت. کیف روی میز رو جلوتر کشید، نگاهی به بلیطی که رزرو کرده بود انداخت. نازنین‌زهرا: بهت گفته بودم بدون تو نمی‌تونم زندگی کنم هاکان، منتظر باش منم به تو ملحق می‌شم. بعد از اتمام ساعت کاری به سرعت سمت خونه رفت، تمام وسایلش رو جمع و جور کرد، نگاهی به در و دیوارهای خونه انداخت لبخندی زد و به سمت فرودگاه حرکت کرد. .................. + الان یک هفته گذشته، سراغی از نامزدت گرفتی؟ هاکان: نه، دلم پیششه، اما الان که من شیعه شدم نمی‌خوام حرمت شکنی کنم، نازنین اگر واقعا من رو می‌خواست همراهم می‌اومد. + به عشقش شک داری؟ هاکان: من و نازنین واقعا عاشق هم بودیم، ولی نازنین حاضر نبود گذشته رو رها کنه، این من رو آزار می‌داد. + ان شاالله که خیره، مزاحمت نمی‌شم، فردا هم هیئت داریم، اگر دوست داشتی بیا تا با هیئت هم آشنا بشی. هاکان: ممنون چشم حتما. هاکان از ترس رو در رو شدن با محمد‌حسین یا خانواده نازنین تو تهران اقامت کرده بود، دلش تماما پیش نازنین بود چندباری گوشی رو به قصد پیام دادن به نازنین برداشت ولی هربار منصرف شد، با شنیدن صدای معده‌اش، هاکان موبایل روی میز گذاشت و سمت آشپزخونه رفت، غذایی که ازقبل سفارش داده بود رو گرم کرد و مشغول خوردن شد.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_145 #آبرو تعطیلات بین‌ترم شروع شده بود، نازنین همچنان به گمشده وجودی و خلأ زندگیش نرسیده بود
با شنیدن صدای زنگ گوشی غذا رو، روی اجاق رها کرد و سمت گوشی رفت. هاکان: بله بفرمایید. نازنین‌زهرا: قبلا عشقم بودم، هنوز هم عشقت هستم هاکان خان؟ هاکان: نازنین!؟ نازنین‌زهرا: من همین الان رسیدم تهران، تو کجایی؟ هاکان: چرا خبرم نکردی؟ الان کجایی؟ نازنین‌زهرا: تو بی‌خبر رفتی و دلم و شکستی، الان بی‌حساب شدیم. فرودگاهم، تازه رسیدم. هاکان: صبر کن الان خودم میام دنبالت. نازنین‌زهرا: منتظرم. تا وقتی که تماس تموم شد هاکان متوجه بوی سوختگی شد، فورا سمت آشپزخونه رفت و اجاق خاموش کرد، اصلا نفهمید چطور آماده شد و خودش رو پیش نازنین رسوند. هردو با دیدن هم گل از گلشون شکفت، هاکان با روی گشاده از نازنین استقبال کرد. بعد از دیداری کوتاه نازنین همه ماجرا و اتفاقات بعد از رفتن هاکان رو براش تعریف کرد، نازنین تصمیم گرفت گذشته رو تو گذشته جا بذاره و به حال و آینده فکر کنه. هاکان از این تصمیم نازنین به شدت خوشحال شد. هاکان و نازنین بدون اطلاع قبلی سمت شهرکرد رفتن، هرچند نازنین گذشته رو دور انداخته بود، اما هنوز کمی دلش آونجا بود و آزرده بود. بخاطر هاکان و عشق هاکان با دلش هم مبارزه کرد، با روی گشاده و لبخند پشت در خونه پدر و مادرش رفتن، نازنین نفس عمیقی کشید و آیفون در رو زد. محمد‌علی: کی‌می‌تونه باشه این وقت روز؟ زهره: شاید محمد‌حسین و ملکا باشن. محمد‌علی وقتی در رو باز کرد از دیدن نازنین جا خورده بود. زبونش بند اومده بود، به نازنین و هاکان زل زده بود و حرفی نمی‌زد. نازنین‌زهرا: هنوز هم از من دلخورید.... بابا جان. محمدعلی: بابا پیش مرگت بشه، خوش اومدی چشم قشنگ بابا. زهره: محمد‌علی کی بود؟ کجا موندی؟ نازنین جلوتر پدرش وارد هال شد، مادرش رو از پشت بغل کرد. نازنین‌زهرا: دوباره رو سرت آوار شدم مامان خانم. زهره: هاااااا، مادر قربونت بره دخترم. اشک‌های زهره بی‌اختیار جاری شد، فورا خم شد و به پای نازنین افتاد. نازنین‌زهرا: این چه کاریه مامان!؟ بلند شید. زهره: حلالمون کن نازنین جان، ما خیلی بد دلت رو شکوندیم. نازنین‌زهرا: فراموش کردن گذشته برام خیلی سخت بود واقعا، اما بخاطر دل خودم و هاکان گذشته رو تو گذشته جا گذاشتم. خودم خیلی تو عذاب بودم، حق با هاکان بود گذشته منو عذاب میداد، نمی‌دونم چرا با خودم لج کرده بودم. ولی حالا همه چی تموم شد، می‌خوام از نو شروع کنم. البته اگر شما منو بخشیده باشید. محمد‌علی: این چه حرفیه دخترم، تو باید ما رو ببخشی. آقا هاکان هم از امروز مثل محمد‌حسین همراه ما زندگی می‌کنن و پسر ما حساب میشه. همین جا بگم تو همین ماه یه وقت می‌گیره از بهترین تالار برای یه مراسم عقد و عروسی شیک و در شأن دخترم و همسرش. هاکان: خیلی ممنون. زهره: بذار پسرم و ملکا رو خبر کنم، بشنون نازنین اومده ذوق می‌کنن. بعد از تقریبا دو سال دوری خانواده باز هم دور هم جمع شدن، نازنین و پدر و مادرش به آغوش همدیگه برگشتن، طبق وعده‌ای که محمد‌علی داده بود، یک عروسی مجلل برا هاکان و نازنین برگزار کردن، بعد از عروسی هاکان و نازنین برای ادامه تحصیل به ترکیه برگشتند و یه زندگی مشترک سراسر صلح رو آغاز کردند. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
این بنر جایزه داره😍😍 اگر دخترای خوبی باشید و خوب کانال رو بالا ببرید یه جایزه خفن می‌دم🎀🎀 این بنر
این بنر جایزه دار تا ۲۱ مهر وقت داره😍 تا اون موقع دوستانتون دعوت کنید دو نفری که بیشترین عضو بیارن برنده هستن❤️ البته اگر کمک کنید و ۳۰۰ تایی بشیم ممکنه تعداد جایزه و برنده‌ها رو بیشتر کنم😍😉🎀 پس عجله کنید🏃‍♂🏃‍♂🏃‍♂🏃‍♂ ان شاالله از آخر هفته هم رمان شروع میشه
دستانی که زیاد کار می‌کنن، محل رویش گل میشن. 🖤 تسلیت🥺 _____
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش تمام عمرم در جوار حرمت می‌گذشت🥺 کاش من جای آب و کبوتر و باران‌های آنجا بودم 😭 کاش من کربلا بودم💔 صلی‌الله علیک یا اباعبدالله، السلام علیک یا ابن فاطمه الزهرا السلام علیک یا ابن امیر المومنین، السلام علیک یا ابن رسول‌الله
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
کاش تمام عمرم در جوار حرمت می‌گذشت🥺 کاش من جای آب و کبوتر و باران‌های آنجا بودم 😭 کاش من کربلا بود
و سلامی بدهیم به بابای غریبمان🥺 حسین مظلوم زمانه💔 ساکن وادی و بیابان‌ها😭 السلام علیک یا صاحب الزمان اللهم عجل لولیک الفرج😔
صبحت بخیر آقای من 🥺 آقای دلتنگی💔 سلام بابای مهربون و غریبم🥺
کیا سرشون شلوغه مثل من ولی اینجا هستن هنوز؟😁 یه عده که لفت دادن😔 مسابقه رو که فراموش نکردید؟😢
صبح یعنی امید🌱 یعنی شروع دوباره 🌸 یعنی برگشت نشاط🌼 به امید صبحی که صلح جهانی را ببینیم🌿☘ صبحتون بخیر🌞
یه سلام از راه دور...🥲 سلام اقا =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
میدونیدچیه؟🥺 خیلی قلبم درد می‌کنه، وقتی به این فکر می‌کنم، فردا روزی امام زمان ظهور می‌کنه، اون موقع آقا بگه من قرار بود ده سال پیش، ظهور کنم و جامعه عدالت رو تشکیل بدم، ولی اینقدر یار کم داشتم که زمینه ظهورم آماده کنن،که ظهور ده سال عقب افتاد😭 کاش برا برگشت بابای مهربونمون یه ذره تلاش می‌کردیم💔 کربلا رفتن خوبه، دلتنگ کربلا شدن عالیه، اشک در فراق حسین، برای مظلومیت حسین از آسمانها و زمین بالاتره. ولی فلسفه قیام عاشورا چی بود؟ اصلا چرا امام حسین اول دعوت شد بعد توسط دعوت شدگان کشته و تکه تکه و مسلوب شد؟ کاش میان اشک‌هامون از ارباب رزق دلتنگ شدن برا امام زمان بگیریم، بشینیم یه شب در فراق امام زمان گریه کنیم😭💔 امام حسین ۷۲ تا یار باوفا داشت💔 امام زمان ۲ تا هم نداره😔 امام حسین یه علمدار با ادب و با وفا داشت🖤 امام زمان برادری مثل عباس نداره🥺😭 گو گر به جهان آید حسین دگری هیهات برادری چو عباس آید امام زمان مظلوممان را دریابیم💔😭 ✍ف.پورعباس
اکران یه فیلم خفن😎 بنظرتون کدوم فیلم؟
امید همیشه وجود داره🌱 دنیا سخت بگیره، مشکلی نیست تو باید خودت رو در برابر مشکلات قوی کنی💪 آینده منتظر توئه🍀 سلام صبح بخیر🌞🌻
کتاب و کتابخوانی..📚💚