یه درس از زیست شناسی دبیرستان بود
به نام "حواس "
میگفت بیشتر اندام های حسی بعد یه مدت که دربرابر محرک قرار بگیرن دیگه نسبت بهش
واکنش نشون نمیدن!
مثل حس بویایی
اگه یه مدت یه عطر توی فضا بمونه دیگه اعصاب بویایی تحریک نمیشن !
درست مثل ازدواج ،
اگه تا قبل از ازدواج درگیر رابطه های حرام بشی دیگه لذت زندگی عاشقانه و متعهدانه رو نمیفهمی ،
خلاصه که خیلی حواست باید باشه . . .
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۸ #عشق_در_میان_آتش تو اتاق خونه مشغول بازی با رئوف بودم که صدای یا حسین خانمها رو از تو حیا
#پارت_۹
#عشق_در_میان_آتش
هفته پیش که ما هنوز سوریه بودیم مامان انتصار و حنان برگشته بودند، حامد رفته بود دنبالشون و قضیه شهادت طاهر رو گفته بود.
حنان خیلی ناراحت بود، ولی مامان انتصار قویتر نشون میداد.
ولی خب این مردم به غم دیدن پشت سرهم عادت کرده بودند، تقریبا خیلی سریع برمیگشتن به حالت عادی.
حنان: این بچهرو چرا با خودت آوردی؟ خودت که بارداری.
_ بهتره، میخواستم از تنهایی دربیام، بعدشم من اونجا بهش عادت کردم دلم نیومد ولش کنم، با خودم آوردم، میشه پسر من و علی.
خیلی بچهاست هنوز، راحت با ما بزرگ میشه.
حامد: کاش همه مثل آبجی الهه بودن، خیلی دل بزرگی داره.
به تاریخ ایران حدودا یک هفته دیگه سال جدید شروع میشد، سال۱۳۹۶.
علی: بلیط گرفتم برا ایران.
_ ایران!؟ چه خبره؟
علی: نمیخوای بری عید رو اونجا باشی؟ سال تحویل کنار خونوادت؟
_ خب چرا دروغ، دوست دارم؛ ولی تو چی؟ میخوای بمونی اینجا منو تنها بفرستی؟
علی: نه منم باهات میام عزیزم، بریم اونجا یکم حال و هوات عوض بشه، نشد سوریه بریم سونوگرافی بگیریم، ولی اونجا ایران همه چی فراهم.
_خوبه، فقط چقدر اونجا میمونیم؟
علی: رفتنمون با خودمون هست، برگشتنمون با خدا.
برام این سفر خوب بود، اونجا میتونستم برا رئوف هم لباس بخرم، یه چندتا لباس نوزادی هم همین طور، حداقل برا یه مدت خیالم راحت میشه، اگر برگردیم معلوم نیست کی دوباره بتونیم بریم ایران و باید احتیاط کنم.
کسی از خانوادهام خبر نداشت که من و علی قراره بریم ایران، سوپرایز کنیم خانواده رو.
_ رئوف مامان بیا بالا، آروم، آروم
علی: بده من بغلش کنم خب.
_ نه، بزار یاد بگیره، یکم پاهاش قوت بگیره.
علی: چشم مامان خانم.
رئوف رو آرومآروم از پلهها بردم بالا.
رئوف رو تو بغلم نشوندم، علی هم کنار دستم نشست.
علی: بده من بغلش کنم، تو نباید سنگینی برداری.
_ سنگینی کجا بود، این بچه مثل پر میمونه.
حدود هفت ساعت و خوردهای ما تو مسیر نه، بهتره بگم رو هوا بودیم.
رئوف: مامان، آب
_جان مامان، صبر کن الان برات تو لیوان میریزم.
هر بار که رئوف به حرف میاومد قند تو دلم آب میشد، خیلی شیرین حرف میزد، حتما پدر مادرش از آسمون هم مثل من از دیدن بچهشون خوشحالن.
علی اینقدر خسته بود که تو همون ساعتهای اول خوابش برد، رئوف هم رفته رفته خسته شد و سرش رو ، رو سینه من گذاشت و خوابید.
از پنجره هواپیما به زیر دستهام نگاه میکردم، شهر و کشور و آدمها معلوم نبودند خیلی ریز و ناپیدا بود.
آرزو کردم، کاش این برگشتم به ایران ابدی باشه، خاک وطنم، بوی هوای لطیف ومهربان ایرانم، هیچ قابل مقایسه با لبنان نیست.
خوشحال بودم از سفرم به ایران، یه چند شبی رو بدون سر و صدا و تیر و تفنگ ترس میتونم بخوابم.
بعد از هفت ساعت پرواز بالاخره به ایران رسیدیم، بعد از دوسال دوری برگشتم وطنم، ایران عزیزم، ایران زخم خورده اما مقاوم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
،،
آنچه انسان را از خداغافل میکند
نه زیبایی ها
بلکه تعلق داشتن به زیبایی هاست !
|#آوینی🌱|
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۹ #عشق_در_میان_آتش هفته پیش که ما هنوز سوریه بودیم مامان انتصار و حنان برگشته بودند، حامد رف
#پارت_۱۰
#عشق_در_میان_آتش
تنم حسابی کوفته شده بود، حدود ساعت ۸شب بود که رسیدیم، رئوف همچنان خواب.
رئوف رو خودم بغل کردم و علی وسایل ها رو برداشت.
چون کسی از اینکه ما اومدیم ایران خبر نداشت، طبیعتا کسی اونور گیت منتظر ما نبود.
یه تاکسی گرفتیم و سمت خونه مامان راه افتادیم.
_ حس میکنم تو این دوسال که نبودم ایران عوض شده.
علی: همش دوسال نبودی، همه چی سر جاش بنظرم، فقط درختها یکم قد کشیدن، یکم هوای تهران آلودهتر شده.
_ باشه، علی خان.
علی: نمیخوای زنگ بزنی بگی اومدیم ایران، تو راهیم؟
_ نه، میخوام پشت در که رسیدیم زنگ رو بزنم اونوقت که باز کردن خودشون میفهمن.
علی: میخوای مقابله کنی؟ جبران کاری که خودشون کردن.
_ اهم، سوپرایز در مقابل سوپرایز.
چشمم به مطبی خورد که دو سال پیش برا خودم بود، چه اتفاقاتی توش از سر گذروندم.
حالا شده بود مطب آقای دکترجنانی.
یادمه من دوسال پیش فروخته بودم به خانمی به اسم محبوبه متحد، احتمالا ایشون هم دیگه واگذارش کرده.
دلم خواست به دوتا خواهری که چهارسال پیش دیدم هم سر بزنم، آخرین بارشب عروسیم بود که اونا رو دیدم، حالا که فکر میکنم چقدر تو ایران کار دارم.
سرم رو تکیه دادم به صندلی که چشمم خورد به تابلوی ثبت احوال.
_ علی
علی: بله
_ فردا برو اول وقت اقدام کن، نه، اول بپرس ببین چطوری میشه برا رئوف شناسنامه گرفت.
علی: شناسنامه؟ فکر کنم خیلی کار قضایی و حقوقی داشته باشه.
_ مشکلی نیست، دوست بابا وکیل، از اون کمک میگیریم.
علی: چشم میپرسم.
_ راستی فردا بیمارستان هم میخوام برم، ببرم دست رئوف رو یه چک بکنن اگر استخونش جوش خورده دیگه دستش رو باز کنن، گناه داره بچه.
علی: آره فکر خوبیه، فقط نوبت سونوگرافی هم یادت نره.
_ چشم، اون رو هم حتما انجام میدم.
بعد از حدود یک ساعت بالاخره ما رسیدیم.
خونه پدری، خونهای که الان نه رویا توش هست، نه نازنین.
علی دستش رو سمت دکمه آیفون برد.
! بله بفرمایید.
_ حاجی، دخترتون رو براتون پست کردن از لبنان، میشه لطفا بیاید تحویلش بگیرید.😅
!الهه!
نمیتونم حدس بزنم پدرم با چه سرعتی خودش رو به در حیاط رسوند، وقتی در رو باز کرد انگار که دنیا رو بهش داده باشن، منو محکم بغل کرد.
! نفس بابا، دختر بابا، خوش اومدی، چه بی خبر؟
علی: الهه خواست سوپرایزتون کنه.
! سلام علی آقا خوش اومدید.
به همون اندازه پدرم علی رو محکم بغل کرد.
چشمش به حالت سوال به رئوف افتاده بود.
_نگران نباش بابا طبیعتا هنوز بچه من دنیا نیومده، هنوز سه ماهم هست.
علی: بریم داخل قضیهاش رو تعریف میکنیم.
_ بابا مهمون دارید؟
! غریبه نیستن بابا، امشب نازنین و مجید و رویا و حسن و بچههاشون اومدن، قرار گذاشتیم چرخی باشه تا شب عید، لحظه تحویل سال خونه هرکی افتاد شام همه رو مهمون میکنه.
_چه خوش سعادتم من، یه مهمونی هم قراره بریم.
+ حاجی کی بود؟
! بیا ببین چی آوردم براتون.
محمدعلی: خاااااله الهه.
محدثه: آخ جون خاله الهه اومده.
_ الهی من دورتون بگردم فینگیلیا.
+مادر دورت بگرده، خوش اومدی، نورچشم خونه.
_ممنونم مامان.
- الهه، چه بی خبر! خوش اومدی.
_ دیگه وقت نبود خبر کنم.
نازنین: مارو هم یکم تحویل بگیر الهه خانم.
_ نازنین!؟ چقدر عوض شدی! چه خانم شدی؟
نازنین: بی وفا نمیگی خواهر دارم، یه زنگی بزن.
_ حلال کن بخدا اونجا تو شرایطی نیستم که زنگ بزنم.
- این بچه !؟
_توضیح میدم، فقط من برم اتاق خودم این بچه رو بزارم اونجا.
+ تخت که نداره، صبر کن براش یه تشک بیارم.
_ ممنون مامان.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۱۰ #عشق_در_میان_آتش تنم حسابی کوفته شده بود، حدود ساعت ۸شب بود که رسیدیم، رئوف همچنان خواب.
#پارت_۱۱
#عشق_در_میان_آتش
اتاقم چقدر عوض شده بود، کمدم خالی بود، رنگ الیافی به خودش گرفته بود، خیلی بوی نو میداد.
_ چقدر دلم برات تنگ شده اتاق عزیزم. رفیق دردها و گریههای شبانه من.
+ بیا مادر، اینم تشک برا بچه.
_ ممنون زحمت کشیدید.
+چه زحمتی مادر، فقط الهه جان قضیه این بچهچیه؟
_ رئوف همه خانوادهاش رو تو بمباران از دست داده، هیچ قیمی هم نداره، چندتا از خانمها تو سوریه هر روز دست به دستش میکردن و سرگرم، من و علی رفته بودیم سوریه، دو هفته اونجا بودیم، خیلی با من رفیق شد، حقیقتش منم دلبستهاش شدم، با مشورت علی سرپرستیش رو قبول کردیم، علی از خدا خواسته هم قبول کرد، چون دلش نمیخواست من تنها باشم .
الان هم قراره بریم براش شناسنامه بگیریم و اسمش رو تو شناسنامه خودمون بیاریم.
+ ممکنه خیلی بدوبدو داشته باشه، چقدر اینجا میمونید؟
_ نمیدونم، این هفته روکه هستیم، بعدش هم بستگی به علی داره.
+حالا که اومدی نمیشه بمونی؟ بزار علی تنها برگرده، اونجا با این وضع بارداری، سخته مادر، من هنوز تنم میلرزه وقتی یاد اون ده شب میافتم، اگر اون داعشی...
_ بهش فکر نکن مادر من، هر وقت علی خواست برگرده منم برمیگردم، من علی رو تنها نمیزارم.
+ حالا بیا بریم پایین شام بخوریم.
_ چشم، لباسهام رو عوض کنم میام.
+ منتظریم.
علی: الهه؟ کجایی؟
_ اینجام، تو اتاق.
علی: خوبی، میخوای بخوابی؟
_ نه، اومدم لباس عوض کنم، رئوف هم خواب بود، اومدم گذاشتمش اینجا.
علی: بچهها چقدر مظلومانه میخوابن.
_ این یکی که از همه مظلومتره.
علی: همبازی خوبی داره، محمدعلی.
_ آره، همسن هستند، خوب میشه اینطوری، یه مدت از این تنهایی در بیاد.
بعد از اینکه دور هم شام خوردیم، تا نصف شب دسته جمعی مشغول حرف زدن شدیم، مردها یه گوشه باهم، ما هم تو هال نشسته بودیم.
-الهه، الان چند ماهت هست؟
_ الان سه ماه.
-بسلامتی
_ نازنین توچه خبر؟ نمیخوای ما رو خاله کنی؟
نازنین: ما هم منتظر رحمت خدا هستیم، برامون دعا کن.
_ ان شاالله خیره.
+صدا گریه کیه؟ بچهها کجان؟
_صدای رئوف، حتما بیدار شده منو ندیده ترسیده، ببخشید با اجازه.
سریع رفتم بالا، رئوف بیدار شده بود، پشت در اتاق ایستاده بود و گریه میکرد.
_ رئوف مامان من اینجام برو کنار از پشت در تا بیام تو.
آروم آروم در رو باز کردم.
_ جانم مامان، چرا گریه میکنی؟ من اینجام.
دست و صورتش رو آب زدم، برگشتم پایین.
+ به به چه پسر خوشگلی.
رئوف دو دستی روسری منو گرفته بود و ول نمیکرد، بغل هیچ کس نمیرفت.
-چرا حرف نمیزنه؟
_ تازه از خواب بیدار شده، یکم حرف میزنه، مامان، بابا، آب، اما خب خیلی راه نیفتاده.
+ برم براش یکم غذا بزارم.
_ لطف میکنی مامان.
محمدعلی ومحدثه، مدام دور رئوف میچرخیدن، هی میخواستن اونو به بازی ببرن.
نهایتا هم محمدعلی موفق شد.
رئوف یه همبازی خوب گیرش اومده بود، محمدعلی، مثل یه برادر بزرگتر به رئوف کمک میکرد، با اینکه اختلافشون فقط یک سال بود.
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و از جمع خدا حافظی کردم رفتم تو اتاق خوابیدم.
دو ساعت تا اذون صبح مونده بود.
تازه خوابم برده بود که متوجه شدم به چیزی روی سینهام هست، چشمهام رو نیمه باز کردم، دیدم رئوف سرش رو، روی سینه من گذاشته.
بدون این که حرفی بزنم به خوابم ادامه دادم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
روضه خوان خیز و بر منبر بنشین
روضه ات از سر بگیر ، با رقیه (س) دم بگیر
سینه زن ، محکم بزن ، امشب رقیه تازیانه می خورد ؛
سینه زن، محکم بزن ، عمه سیلی می خورد؛
فرا رسیدن شهادت مظلومانه رقیه خاتون بر همگان تسلیت و تعزیت باد
🖤🥀
#مشفق
#شهادت_حضرت_رقیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤| حکایت رقیه...
▪️ای بابا! حکایتی شده...😭
حضرت_رقیه سلام الله علیها
#سخنی_با_امام_زمان
دلم گرفته بود، همه داشتن حلالیت میطلبیدن برن سفر.
ناراحت بودم، چرا همه برن و من نباید برم؟
همیشه قضیه بیپولی و کمبضاعتی ظهور و بروز داشت، دلیل اصلی نرفتن خیلی از سفرها.
لعنت به این اقتصادی که لذت رو از زندگی من برد، لعنت به هرچی که باعث شد من این سفر رو نرم.
تو که از حال من خبر داری، جناب مهدی صاحب الزمان آیا انصافه بری کربلا مجانی و هزینه نکنی ولی ما نتونیم بریم؟
طی الارض میکنی، در یک ثانیه کربلایی نیازی به پاسپورت نداری، و خیلی هم همه جا میتونی بری، این عدله؟
اونوقت من بخاطر پول لنگ باشم.
تو همین جامعه امروزی، چندنفر از شما معجزه دیدن؟ به من که میرسه میخوای همه چی رو معقول و عادی پیش ببری.
من پول میخوام، من باید هرطور شده، به هر قیمتی که شده این سفر رو برم.
من به این سفر نرم یه بلایی سرم میاد، جناب امام زمان من رو نخری شیطان میخره.
منتظره شما نیای سراغم، منم که ضعیف النفس، قطعا شیطان منو میخره.
نمیدونم چطوری و میخوای چیکار کنی، اما من باید به این سفر برم.
همه این حرفها رو زدم، با شدت و عصبانیت و غلظت.
گذشت و گذشت تا اینکه خواب بودم، صدای موبایلم رو شنیدم.
خانم حسنی بود، جواب دادم، یه باره گفت: میای بریم کربلا؟ یه نفر جا داریم.
نمیدونم چطورو چی شد، ولی خواب از سرم پرید و فوری رفتم پاسپورت رو برداشتم.
جواب دادم: بله قطعا، من همین الان آماده میشم.
بالاخره عجز و لابههای من و عصبانیت و حرصم جواب داد و من راهی سفر عشق شدم، کربلا سلام.
✍ف.پورعباس
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
ڪسیکهدوستنداشتهباشهبیادڪربلا
مومننیستعلامتمومناینهڪه هرچندوقتیڪباردلشتنگمیشه براۍبینالحرمیندلشتنگمیشه میگه: نمیدونمبرایچیولۍدݪممیخوادبرم ڪربلا ...!
#استادپناهیان🪴
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۱۱ #عشق_در_میان_آتش اتاقم چقدر عوض شده بود، کمدم خالی بود، رنگ الیافی به خودش گرفته بود، خیل
#پارت_۱۲
#عشق_در_میان_آتش
یک دست لباس از رویا قرض گرفتم، تن رئوف کردم، از جهتی که همسن محمدعلی بود، لباسها تقریبا اندازهاش بود.
موهایش زرد رنگش را شانه زدم و بوسش کردم و آماده شدیم که بریم بیمارستان.
قصد کردم برم بیمارستانی که یه زمان من توش مشغول کار بودم، یه دیدار تازه کنم با دوستان قدیم، حسن زاده، نازنین و آقای دریایی.
+ این بچه رو کجا میبری مادر؟
_ میخوام ببرم از دستش عکس بگیرم، برم براش چندتا دست لباس بخرم، خیلی وقته تهران گردی و ری گردی نکردم.
+ باشه مادر، فقط نهار امروز خونه رویا هستیم، بیاید اونجا.
_ چشم، ان شاالله.
همراه علی رفتیم بیمارستان، علی منو پیاده کرد و رفت دنبال حسن آقا تا برن یه وکیل رو پیدا کنند و کار حقوقی و قضایی رئوف رو انجام بدن برای ثبت اسم رئوف در شناسنامهما.
همون دم ورودی بیمارستان، تمام خاطراتم برایم تداعی شد.
چه اتفاقهایی رو از سر گذروندم، اون مرخصی ۲۰ روزه حدودا برای اولین بار و سفرم به کربلا که از اینجا رقم خورد.
آخ گفتم کربلا، چقدر دلم گرفت، چهار ساله کربلا نرفتم.
داشتم در ورودی بیمارستان قدم میزدم که دیدم یکی از پشت سر با حالتی که انگار شک داره منو صدا میزنه.
الهه😊
صورتم رو برگردوندم، حسن زاده بود.
_ حسن زاده😍
حسن زاده: الهه، دختر تو اینجا چیکار میکنی؟ کی اومدی؟
_دیروز رسیدیم، برای تحویل سال اومدیم کنار خانواده تو ایران باشیم.
محکم هم دیگه رو بغل کردیم و روبوسی، حسن زاده واقعا دختر خون گرمی بود،مهربون، صمیمی، ظاهر و باطنش یکی بود، بی ریا، همین صفاتش منو عاشق خودش کرده بود.
حسن زاده: این بچه!
_ پسر گل خودمون هست از این به بعد ان شاالله.
حسن زاده: یعنی چی؟
_ بریم تا برات تعریف کنم.
خب چه خبر حسن زاده؟ از آقای دریایی، از بیاتی و بقیه دخترها؟
حسنزاده: آقای دریایی...
_ بازنشسته شدن؟
حسن زاده: تو یه اتفاقی پارسال، جونشون رو از دست دادن.
با این حرف زهرا دنیا رو سرم خراب شد، من کربلایم را از آقای دریایی گرفته بودم، حالا دیگه در این دنیا نیست، اصلا نمیتونستم باور کنم.
_ چرا؟ چه اتفاقی افتاد؟
حسنزاده: یه روز یه زندانی رو آوردن که خودکشی کرده بود، از آقای دریایی خواستن که تمام تدابیر امنیتی رو اینجا لحاظ کنه تا این فرد فرار نکنه، ظاهرا یکی رو کشته بود؛ یه شب که آقای دریایی اومد از وضعیتش خبر بگیره، این نامرد نمیدونم چطوری و کی بهش چاقو رسونده بود، از تخت بلند شد سمت آقای دریایی حمله کرد و چاقو رو تو پهلوی آقای دریایی فرو کرد، البته آقای دریایی بخاطر اون ضربه از دنیا نرفت، وقتی خوردن زمین سرشون محکم به زمین خورد و خونریزی مغزی کردن، بعد از یک ماه که تو کما بودن از دنیا رفتن.
اون روز کل بیمارستان حالش بد بود، حتی بیمارا گریه کردن، آقای دریایی اسما رئیس بود ولی خیلی کارمندهاش رو دوست داشت باهاشون همراهی میکرد.
بعد از تو به هرکس میخواست مرخصی بده یه بلیط میگرفت دو سه روزه میفرستادتش کربلا.
خیلی ازت یاد میکرد، میگفت: مثل خانم کمالی دیگه پیدا نمیشه.
_ الان جای ایشون کی اومده؟
حسن زاده: خیلی بحث بود که کی رو بجای آقای دریایی بزارن، گزینههای متفاوتی رو دادن، راستش کسی دلش نمیاومد جای آقای دریایی بشینه، ولی خب نهایتا به پیشنهاد کارمندها پسر آقای دریایی رو معرفی کردن، ایشون پنج سال از ما بیشتر سابقه داره تو طبابت.
_ واقعا! چقدر خوب، حالا ازش راضی هستین؟
حسنزاده: آره، اونم عین آقای دریایی بزرگ مهربون و با اخلاقه.
حسابی به حرف گرفتمت، نگفتی چرا اومدی اینجا؟
_ اومدم برا رئوف نوبت بگیرم، از دستش یه عکس بگیرم، اگر خوب شده باشه این گچ رو باز کنیم، یه نوبت سونوگرافی هم میخواستم.
حسنزاده: سونوگرافی؟ نکنه بارداری؟
_ اهممم.
حسنزاده: وااای خدا مبارک باشه❤️ خیلی خوشحال شدم. چندماهه؟
_ سه ماه.
حسنزاده: عزیزم.
حدود دو سه ساعت تو بیمارستان بودم، با تکتک بچهها دیدار تازه کردم، همشون رئوف رو که میدیدن بغلش میکردن و میبوسیدن، خدا رو شکر رئوف کمکم داشت یاد میگرفت که تو جمع باشه، هرچند خیلی تو بغل دیگران نمیموند زود برمیگشت پیشم، ولی خب مثل سابق دیگه گریه نمیکرد.
عکسها هم نشون داد دستش خوب شده، با موافقت پزشک، گچ رو باز کردیم، صدای دستگاه رئوف رو ترسونده بود بخاطر همین چادرم رو محکم گرفته بود، وسرش رو به سینهام چسبونده بود.
نوبت سونوگرافی منم افتاد برا دو روز بعد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~