6.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک سلام صبح گاهی
به محضر حضرت عشق🥺❤️
سلام حال شما😍
خوبید؟
خسته نباشید خدا قوت😍☺️
امروز دست پر اومدم براتون😁
فقط بهم بگید ببینم وقت دارید یا نه؟
https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
~
#یحیی_سنوار نویسنده، رماننویس، مترجم
و مجاهد فلسطینی بعد از ۴۵ سال مبارزه در
سرزمین مادریاش آرام گرفت.
او طی ۲۲ سال اسارت در درون زندان رمان
' خار و میخک ' را به زبان عبری نوشت و ۵
کتاب را از عبری و انگلیسی به عربی ترجمه
کرد و در صدر پرکارترین زندانیان نویسنده
تاریخ قرار گرفت!
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_31 #پشت_لنزهای_حقیقت سه روز گذشت ولی همچنان خبری از آقایون نشد، علاوه بر این دلشوره ریحان هم
#پارت_32
#پشت_لنزهای_حقیقت
سارا: ریحان جون من دارم نگران میشم، تو دلم غوغاست، نمیدونم چِم شده؟
ریحان: میفهمم، منم نگران شدم، دیگه داره چهار روز میشه خبری از حسین و دوستاش نیست.
سارا: من فقط امشب رو صبر میکنم. نیومدن فردا خودم میرم اونجا هر طوری شده، باید خبری ازشون بگیرم.
ریحان: باهم میریم، منم نمیتونم صبر کنم.
سارا: مگه نگفتی مردم عادی رو راه نمیدن؟
ریحان: میتونم برا خودم یه کارت خبرنگاری جور کنم.
سارا: علیرضا رو میخوای چیکار کنی؟
ریحان: اونم یه فکری براش میکنم.
هر دوتامون مستاصل شده بودیم، بیخبری داشت دیوونهام میکردم، حمله چند ساعت پیش هم خواب رو از ما گرفت و دلهای ما رو به هول و هراس انداخت، هرچند که حزبالله خیلی طولش نداد و جواب داد ولی اسرائیلیها به اینجا قرار نیست متوقف بشن.
ریحان: خونه رو باید خاموش نگه داریم، اگر حمله شد کمتر آسیب ببینیم.
شرایط جنگی و زندگی مردم در جنگ رو مخصوصا جنگ هشتساله رو فقط تو کتابها خونده بودیم، قهرمان این جنگها یک حسین فهمیده بود، اما اینجا غزه ولبنان قهرمانهاشون کاملا رده سنی شهادت رو جابجا کردن، اینجا واقعا خود کربلاست.
سکوت و تاریکی خونه رو صداهای خنده ریز علیرضا شکسته بود، چشمامون دیگه به تاریکی عادت کرده بود.
هوا رو به روشنی میرفت، بعد از نماز صبح ریحان علیرضا رو شیر داد و خوابوند.
یه دو سه تا لقمه به عنوان صبحونه دهنمون گذاشتیم.
تلویزیونهای لبنان خبر حمله شب گذشته و پاسخ بی درنگ رو داشت گزارش میکرد.
ریحان: صدای در خونهاست.
سارا: یعنی اومدن!؟
قبل از اینکه من و ریحان بریم بیرون تا با خبر بشیم در هال باز شد.
حسین: ریحان؟ علیرضا؟
علیاکبر: خانم علوی؟
من و ریحان مقابلشون قرار گرفتیم، حسین آقا یه نفس راحت کشید.
حسام: وااای خدا، ما هزار بار مردیم و زنده شدیم.
حسین: شما ضاحیه چیکار میکردید؟
سارا: من از ریحان خانم خواستم بریم از چندتا ساختمون و خانواده شهدا که اونجا هستن گزارش جمع کنم، ایشون هم همراهم اومدن.
علیاکبر: حالتون خوبه؟
سارا: این سوال رو ما باید بپرسیم، معلومه چهار روز کجایید؟ هیچ خبری از خودتون نمیدید.
حسینآقا و آقای رضایی و قادری آروم رو زمین نشستن، حال و روزشون تعریفی نداشت.
حسام: اونجا واقعا کربلاست خانم علوی، ما تو این چهار روز گزارشهای مختلفی جمع کردیم، اما با دستامون شهدای تکهتکه شده رو از میون خاک میکشیدیم بیرون.
علیاکبر: ما چهار روز زیر بارون تیر و بمب بودیم، نمیتونستیم از جامون تکون بخوریم.
حسین: تازه امروز بعد از حمله دیشب حزبالله راه باز شد تونستیم برگردیم.
من و ریحان دستای همدیگه رو گرفتیم و خدا رو شکر کردیم، همین که سالم بودن خودش خیلی بود.
آقای قادری گزارشها و عکسهایی که از کف میدان خط مقدم گرفته رو گلچین شده به من میداد، متوجه شدم بعضیجاها خیلی صحنهها دلخراش.
خودم هم مجبور بودم خیلی چیزا رو تو اینستا نذارم، چون یا اینستا حذف میکرد هشدار میداد.
همهکارهایی که تو این حدودا ده روز رو انجام داده بودیم تدوین کردیم و یه گزارش هم آقای رضایی براش تنظیم کرد و برا خبرگزاریهای ایران فرستاد.
یه کانال هم تو تلگرام زدیم و اخبار دقیق و لحظهای رو اونجا قرار میدادیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_32 #پشت_لنزهای_حقیقت سارا: ریحان جون من دارم نگران میشم، تو دلم غوغاست، نمیدونم چِم شده؟ ر
اگر امشب در مورد این ۳۱ قسمت نظرتون و حدسیاتتون رو بگید امشب یه پارت دیگه مهمون منید😁
همین جا بگید
https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
اگر امشب در مورد این ۳۱ قسمت نظرتون و حدسیاتتون رو بگید امشب یه پارت دیگه مهمون منید😁 همین جا بگید
خب ظاهرا سرتون خیلی شلوغه😊
به همون روزی یک پارت اکتفا میکنیم😁
فعلا شب خوش❤️✨
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_32 #پشت_لنزهای_حقیقت سارا: ریحان جون من دارم نگران میشم، تو دلم غوغاست، نمیدونم چِم شده؟ ر
سلام خوشگلا😍
خوبید؟
چه خبر؟
استراحت کردید؟
کارتون تموم شده؟
هستید بریم پارت بعدی؟
پیش به سوی پارت خفن بعدی😁
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_32 #پشت_لنزهای_حقیقت سارا: ریحان جون من دارم نگران میشم، تو دلم غوغاست، نمیدونم چِم شده؟ ر
#پارت_33
#پشت_لنزهای_حقیقت
علیاکبر: ما داریم میریم خانم علوی، این بار حتما بهتون اطلاع میدیم بیاید، یکم شرایط تغییر کرده.
حسام: من سعی میکنم در اولینوقت پیامهاتون رو جواب بدم که نگران نشید.
سارا: ممنون، حتما.
حسین: ریحان جان شما نرو ضاحیه، همین جا بمون.
ریحان: از خودت بهم اطلاع بده، من نگران میشم.
حسین: اگر موقعیتش بود حتما.
حسینآقا علیرضا رو بوسید و تو بغل ریحان گذاشت.
ریحان: دیدی گفتم خدا برات راه باز میکنه که بری اونجا.
سارا: آره، حق با تو بود.
ریحان: کاش جنگ زودتر تموم بشه و شما این دفعه زیباییها رو تصویر بگیری.
سارا: ان شاالله، ان شاالله.
از ایران آقای مجیدی پیام تشکر برامون میفرستاد، با پدر و مادرم به صورت خیلی محدود در ارتباط بودم.
تو همین روزها که منتظر بودم از آقای رضایی و قادری خبری بشه، من و ریحان باز هم رفتیم ضاحیه.
سارا: ریحان، مگه نگفتی حسین آقا گفت دیگه ضاحیه نیایم.
ریحان: قرار نیست بمونیم، فقط آوردمت یه چیز جالب ببینی.
وارد یه خونه شدیم، چندتا بچه اونجا بودم، اما خونه یه در دیگه داشت، از در خارج شدیم و وارد یه محلی شدیم که از مردمش فقط تصاویر زیادی باقی مونده بود.
سارا: اینجا کجاست؟
ریحان: اینجا مادر سید حسن به خاک سپرده شده، اونجا رو نگاه کن.
سارا: هاااااا، ریحان!؟ اون آقا سید حسن!؟
ریحان: آره، البته اینجا که اومدیم خیلی دور، ولی خب جنگ بهم ریختگی ایجاد کرد تو منطقه بخاطر مسائل امنیتی خودت از اینجا اومدیم.
سارا: بنظرت میتونم برم جلو باهاش صحبت کنم؟
ریحان: نمیدونم، حتما بادیگار اطرافش هست.
سارا: میرم جلو یه امتحان میکنم.
ریحان: منم میام.
من و ریحان آروم آروم رفتیم سمت سید، عجب هیبتی دارن، حس عجیبی نسبت بهشون داشتم.
ریحان اول سلام کرد، با لبخند ملیحش جواب سلاممون رو داد و دست تو قباش کرد و یه شیرینی دست علیرضا داد.
سارا: من سارا علوی هستم، خبرنگار و عکاس هستم برای جمع کردن گزارش میدانی اومدم.
سید: خوش اومدید، ممنون زحمت کشیدید اومدید، سلام ما رو به حضرت آقا برسونید.
خدا ایران رو از دست اعدا نجات بده و در امنیت نگه داره.
سارا: ممنون سید.
من و ریحان و کنار سید ایستادیم، سید علیرضا رو بغل گرفت، یه عکس سلفی گرفتم.
هر چند که تو ایران توفیق نشده بود حضرت آقا رو ببینم، ولی این دیدار با سید حسن خیلی اون حس رو برام تداعی کرد.
ریحان: من مادرم اینجا به خاک سپرده شده.
سارا: خدا بیامرزدتش.
با ذوق عکس رو استوری کردم و این استوری هم کلی بازدید خورد و لایک شد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
صبح بخیر عشقم! 🌞
امیدوارم امروز صبح همونقدر که عسل شیرینه، لبخندت شیرین باشه!
من با فکر کردن به تو از خواب بیدار شدم و هرچی که توی خواب هم دیدم، مثل تو قشنگ نبوده!
امروز رو با یه عالمه انرژی و عشق شروع کن، چون عشق قشنگم! روزمون قراره پر از اتفاقای خوب و خندهدار باشه! ❤️
امیدوارم روزت پر از عشق و شادی باشه! 💖