🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_72 #پشت_لنزهای_حقیقت حسام: یه سوال بپرسم حسین؟ حسین: بفرمایید حسام: چرا به سارا خانم پیشنهاد
#پارت_73
#پشت_لنزهای_حقیقت
دو روز گذشته بود و من و حسین آقا تو بلاتکلیفی بودیم، تو همین ایامی که ما منتظر بودیم حزبالله حمله کنه، از ایران خبر رسید رئیس جمهور سیدابراهیم رئیسی به شهادت رسیدن، حال و روز هممون اون لحظه داغون بود، اشکهامون سرازیر شده بود قلبمون آکنده از درد.
شهادت رئیس جمهور هم جز اطلاعاتی بود که من اونجا بهش رسیده بودم، اونا کاملا از این اتفاق خبر داشتن و میدونستن این اتفاق قراره رخ بده، اما سقوط اون هلیکوپتر باعث شد هیچ کس به ترور شک نکنه، واقعا داشتم از این درد میسوختم، حالم بدتر شد وقتی گفتن این یک سانحه بوده، در حالی که همه شواهد و مستندات حاکی از ترور برنامه ریزی شده بود.
باید تن میدادیم به این که این اتفاق فقط یک سانحه بود، اما این اتفاق باعث شد من تصمیم نهایی رو بگیرم، الان انگیزهای قویتر برای انتقام داشتم.
حسام: الان ما باید ایران میبودیم تا اطلاعات بگیریم و خبر میدانی جمع کنیم.
حسین: خدا به همه ما تو این غم بزرگ صبر بده.
سارا: حسین آقا .... من ..... من.... من شرط شما رو قبول میکنم.
حسین: واقعا!؟
سارا: بله واقعا.
حسین: اگر بگم این درخواست من بوده نه سید باز هم قبول میکنید؟
سارا: بله، قبول میکنم.
عباسآقا به دستور حسین چند دست لباس جدید خرید و آورد.
حسین آقا با تردید لباس مشکیاش رو از تن در آورد.
صبر کردیم ده روز از عزای سید ابراهیم رئیسی بگذره بعد یه مراسم بگیریم.
حسین: متاسفم که نتونستم عروسی در شأن شما بگیرم. امیدوارم بتونم جبران کنم.
سارا: چه تاثیری داره، ما که قراره یه روزی از هم جدا بشیم.
آروم با خودم زمزمه کردم، انگار تو سکه سرنوشتم اینطور ضرب شده.
حسین: هنوز باور نکردی این ازدواج من با شما از سر علاقه بوده؟
سارا: شما با ناراحتی و درد لباس سیاه از تنتون درآوردید، وقتی از ریحان و علیرضا صحبت میکنید بغض و درد گلوتون رو فرا میگیره. انتظار ندارید که بحث علاقهاتون به خودم رو باور کنم.
این گارد گیری من بیشتر بخاطر شکست تو ازدواج قبلی بود، من اعتمادم به مردها رو از دست داده بودم، شاید حسین آقا در مورد حسشون حقیقت رو میگفتن ولی من تمایلی به باور کردنش نداشتم.
سارا: الوعده وفا حسین آقا.
حسین: میخوام باهم بریم یه جایی، اگر جسارت نیست این نقاب بزنید، چون نمیخوام شناسایی بشیم.
بعد از ۱۹ روز از تونل بیرون اومدیم، البته فقط من و حسین آقا، آقای رضایی و قادری اونجا موندن.
سارا: میشه بپرسم کجا میریم؟
حسین: خونه.
سارا: خونه!؟
حسین: نگران نشید برسیم اونجا متوجه میشید.
حسین آقا اول پیاده شدن، جلوتر از حسین آقا، عباس و چند نفر دیگه قرار داشتن، راه باز کردن و ما سریع وارد خونه شدیم.
حسین آقا وارد اتاق شدن، یک لباس بچگونه دستشون بود، لباس علیرضا بود.
حسین: این لباس رو ریحان با ذوق برا علیرضا دوخته بود، من و ریحان بعد از چندسال علیرضا رو از خدا هدیه گرفته بودیم، بین ما خیلی بده یک زن بعد از ازدواجش زود بچه دار نشه، کلی فکر بد میکنن، نکنه مشکل داره و فلان و از این حرفا، ریحان هم کم نیش و کنایه نشنید، اما من هیچ وقت اجازه ندادم یک لحظه هم نسبت به علاقه من به خودش شک کنه، باهاش عهد کردم که بچه دار بشیم چه نشیم اون تنها زن من خواهد بود.
شما درست فهمیده بودید، من هنوز سینهام از داغ بچه شش ماهه و همسر مظلومم میسوزه، این داغ هم هیچ وقت خاموش نمیشه، مگر با حذف اسرائیل، اون موقع شاید ذرهای آروم بگیرم.
عقد اولی من به درخواست سید بخاطر درمانتون بود، چون نمیتونستیم زن پرستاری استخدام کنیم، اما این پیشنهاد دوم از ته قلبم بود، بین علاقهام به شما و ریحان هم هیچ تفاوتی قائل نمیشم، به اندازه ریحان برای من عزیز و محترمید.
شما رو آوردم اینجا چون نخواستم پیش همکارانتون این حرف بزنم، میدونم شما دوست ندارید اونا از زندگی شما چیزی متوجه بشن.
اما شما در انتخاب من کاملا مختار و آزاد هستید، اصلا هم برام مهم نیست چرا قبلا طلاق گرفتید، شما دلیل خودتون رو داشتید.
نفسم حبس شده بود، واقعا شنیدن این حرفها برام سنگین بود، من حسین آقا رو زود قضاوت کردم.
نمیدونم حسین آقا از چهره من چی متوجه شد که یه لیوان آب رو آورد و تو دستم قرار داد.
بعد از درخواست حسین آقا، زبونم واقعا بند اومده بود، هیچ حرفی نداشتم در مقابل صحبتهاش بزنم.
نمیدونستم کارم درسته یا نه، ولی بریده بریده حرفهام رو به حسین آقا زدم، دلیل عدم اطمینانم به مردها، دلیل طلاقم، دلیل همه ترسها و ....
اما به طور معجزهآسایی بعدش آرامش پیدا کردم، انگار که سبک شده بودم، حسین آقا حق رو کاملا به من داد، برای اولین بار گرمای دست حسین آقا شد باعث آرامش من، و همین گرما باعث تغییر مسیر زندگی من شد. اونجا این آیه رو با تمام وجودم حس کردم( و خلق لکم من انفسکم ازواجا لتسکنوا الیها و جعل بینکم موده و رحمه)
و امان از این مودت، امان.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_72 #پشت_لنزهای_حقیقت حسام: یه سوال بپرسم حسین؟ حسین: بفرمایید حسام: چرا به سارا خانم پیشنهاد
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
8.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در پایان شب 💔
در دل تاریکی🥺
بین خودت و مادر عهدی ببند و از او طلب شفاعت کن🖤
صدای پای فاطمیه میآید😭
از درون چاه، صدای ناله علی میآید.😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح بخیر😍
امروز بیشتر بخند، چون....
خدا هست❤️
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_73 #پشت_لنزهای_حقیقت دو روز گذشته بود و من و حسین آقا تو بلاتکلیفی بودیم، تو همین ایامی که م
#پارت_74
#پشت_لنزهای_حقیقت
هادی: خانم خانم، یه خبر خوب.
حانیه: سارام برگشته!؟
هادی: نه، ولی ان شاالله که برمیگرده، خبر موثق دارم که سارا و دوستاش آزاد شدن و الان جاشون امنه.
حانیه: خب چرا برش نمیگردونن؟ خب بهم بگن دخترم کجاست من برم ببینمش.
هادی: آقا سید حسن نصرالله طی مکاتباتی بیان کرده که حالشون خوبه، بخاطر مسائلی فعلا اونجا میمونن، ولی مهم اینه که سارا الان آزاد شده و حالش خوبه.
حانیه: من باور نمیکنم، اگر حالش خوبه چرا نگهش داشتن اونجا؟ خب یه شماره تماسی چیزی بهمون بدن بتونم باهاش حرف بزنم.
هادی: خانم، اونا از اسرائیل به طرز خاصی ظاهرا آزاد شدن، نباید کاری کنیم شرایطشون بدتر بشه، به کسی هم نگو این خبر فعلا.
.................
حسین: شرایط برگشتن شما و آقا حسام فراهم شده، البته حواستون باشه شما باید طوری برید که همه فکر کنن سارا خانم هم همراهتون برگشته.
علیاکبر: خیالت تخت دادش.
سارا: آقایون یه درخواستی ازتون داشتم.
حسام: بفرمایید.
سارا: این نامه رو به پدر و مادرم بدید، بهشون بگید حالم خوبه، نگران من نباشن.
حسین: این نامه سید رو هم ضمیمهاش کنید و بدید بهشون.
این هدیهای از طرف سید به خانواده سارا خانم، این هم برا شما برادرا.
حسام: اما حسین جان ما وظیفهمون رو انجام دادیم، این همه تشکر و رسمی بودن واقعا نیاز نیست.
علیاکبر: حسین جان من فقط به عنوان تبرک اینو قبول میکنم، فکر نکن حالا که برمیگردیم ایران دیگه اینجا نمیایم، به محض اینکه شرایط اونجا رو سر و سامون بدیم باز هم برمیگردیم اینجا.
حسین: دفعه بعد باید شیرینی عروسی دوتاتون رو بخوریم.
آقایون رو بدرقه کردیم، بغضی غریب گلوم رو فشرده بود.
حسین: سارا!؟
سارا: بله.
حسین: ببینمت، داری گریه میکنی!؟
سارا: دلم برا پدر و مادرم تنگ شده، دلم میخواست منم باهاشون برگردم.
حسین: بهت قول میدم شرایطش که فراهم شد، امنیتت که فراهم بشه برمیگردیم ایران، باهم برمیگردیم.
سارا: حالا اینجا موندیم چی میشه؟
حسین: آروم آروم جاسوسهای داخلی و خارجی پیدا میشن، الان حزبالله و حماس چشمشون به انتخابات ایران، اگر کسی مثل رئیسی سرکار بیاد خیلی تاثیر داره بر اینکه تو برگردی، امنیتت هم تامین، اما اگر خدایی نکرده...
سارا: امیدوارم هرچی میشه، خیر باشه.
اسرائیل اصرار داشت که ما کشته شدیم، اما با بازگشت آقایون رضایی و قادری همهچی بهم خورد.
همون طور که خواستیم همه ذهنها رفت سمت این که من هم رفتم ایران، اطلاعات رو یه نسخه کپی شدهاش رو دادیم بهشون به بچههای سپاه برسونن.
من و حسین آقا هم اونجا بیکار نبودیم، مخصوصا حالا که ذهنها سمت ایران رفته بود، برگشتیم به خونه، حسین آقا بعد از ۳ ماه مجدد به عرصه میدان برگشت و سریع مخابره شد.
آبرویی کذایی که اسرائیل با دروغ به دست آورده بود ریخت و حسابی عصبانی شدن.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_74 #پشت_لنزهای_حقیقت هادی: خانم خانم، یه خبر خوب. حانیه: سارام برگشته!؟ هادی: نه، ولی ان شا
#پارت_75
#پشت_لنزهای_حقیقت
آقایون رضایی و قادری طبق نقشه عمل کردند و به محض رسیدن طوری رفتار کردند که همه چشمها به ایران دوخته بشه.
من نگران واکنش پدر و مادرم بودم وقتی که بفهمن من ازدواج کردم و به مدت نامعلوم قرار لبنان بمونم.
حانیه: واقعا حال سارای من خوبه؟
علیاکبر: بله، حالشون خوبه، ایشون بخاطر دلایلی که خودمون هم خیلی ازش اطلاع نداریم مجبور شدن اونجا بمونن.
هادی: این نامه دوم!؟
حسام: از طرف سید حسن نصرالله است.
هادی: اینجا گفتن که دخترم با آقای حسین دیان ازدواج کردن، دلیلش رو هم ....
حسام: آقای علوی، این ازدواج بخاطر شرایطی بود که به وجود اومد، تا اونجایی که ما اطلاع داریم جهت راحتتر شدن فعالیت سارا خانم.
نمیتونستم تصور کنم واکنش پدر و مادرم به این خبر چی بوده و چطور باهاش کنار میان. مخصوصا که اطلاعات به شدت ناقص بهشون دادیم فقط جهت رفع نگرانی
حسین: سارا بیا بشین.
سارا: خیره ان شاالله.
حسین: پات رو دراز کن.
سارا: پام!؟ چرا!؟
حسین: چند روز بخیههات رو نشستی، باید چکشون کنم یه مدت دیگه باید بخیهها رو بکشیم، زخم سینهات رو هم که همش پوشوندی، من باهات ازدواج کردم که بهم نزدیکتر بشیم نه غریبهتر.
خودش چند قدم جلوتر اومد و زخمم رو شست و مجدد پانسمان کرد.
حسین: دوست ندارم بخاطر من الکی خودت قوی نشون بدی، حق داری اگر درد داری اشک بریزی، آه و ناله کنی.
سارا: آخه، وقتی زنای اینجا رو میبینم واقعا خجالت میکشم، من حتی مثل ریحان هم قوی نیستم.
اسم ریحان که اومد دوباره هر دوتامون بغض کردیم، هیچ وقت لحظهای که اون وحشی سر علیرضا رو تو بغل ریحان برید رو فراموش نمیکنم.
این ایام چشم مردم لبنان و غزه به انتخابات ایران دوخته شده بود، هرچقدر که تو ایران در حق شهیدجمهور کم لطفی شد و رسانهها در حقش کم لطفی کردند و تا تونستن کوبیدنش، اما اینجا شهید رئیسی عزیز دلشون بود، واقعا حزبالله و حماس یه پناه بزرگ رو از دست داده بودن، علاوه برایشون شهید امیرعبداللهیان، ایشون جدا پیگیر مسائل غزه و فلسطین بودن و اهل شعار دادن نبودن.
تازه اونجا بود فهمیدم آقای رئیسی چقدر مظلوم بودن.
دلم برا دوربین و موبایلم تنگ شده بود، خیلی فرصت خوبی بود برای فعالیت و گزارش جمع کردن و مخابره رسانهای اما ...
به جز مناطق جنوبی لبنان که به صورت محدود مورد حمله قرار گرفت و یک بیمارستان اسرائیل دیگر جای ازلبنان رو نزد، یعنی سید اونا رو تهدید کرد و بهشون هشدار داد در صورت حمله به لبنان حزبالله قطعا پاسخشون رو خواهد داد.
حداقل بیروت هنوز امن بود، البته صدای بمب و موشک یکی از جریانات معمول بود، همیشه هم شنیده میشد.
یک روز حسین و عباس و تیمش برای اجرای یه عملیات جدید خونه رو ترک کردن، من تنها موندم، یه مقدار به خونه دستی کشیدم، لباسهای ریحان رو منظم کردم و مثل قبل تو کمد گذاشتم، لباسهای علیرضا رو از چشم حسین پنهون کردم.
مشغول پخت شام شدم، تو آشپزخونه سرگرم بودم، زمان از دستم رفته بود، اما با صدای باز شدن در به خودم اومدم.
خودم رو مرتب کردم و به استقبال حسین رفتم.
در باز بود اما کسی نبود.
سارا: حسین، حسین آقا؟
_پس این همه مدت اینجا بودی.
سارا: تو... تو کی هستی!؟
_ رئیس جمهورتون رو هم زدیم، الان حالت چطوره؟ شاید اگر اطلاعات رو زودتر رسونده بودی اون الان زنده بود.
سارا: شما فقط دارید زمان مرگتون رو جلو میاندازید، فکر کردید ایران اگر بفهمه شما رو رها میکنه؟
_ امشب دیگه همه چی اینجا تموم میشه، تو با اون همه زخم و تیری که خوردی باید میمردی، اما اشکال نداره، این دفعه طوری میزنم که حتی فرصت نکنی پلکهات رو ببندی.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرچی پارت میگذارم میگن باز بده🥴
من چیکار کنم؟🙈
بیشتر از هر وقت دلتنگتیم سید🥺
هنوز داغت تازهاست
نبودنت غیرقابل باور😭
#سید_حسن_نصرالله