🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_66 #پشت_لنزهای_حقیقت سردار: خوش اومدید، بفرمایید بنشینید. حانیه: من برا امروز بلیط گرفتم برم
#پارت_67
#پشت_لنزهای_حقیقت
حسین: عباس، من و برادرا داریم میریم پیش سید، هشت نفر بعلاوه خودت اینجا بمونید و وارد خونه نشید، اما اگر فرد مشکوکی رو دیدید فورا بهم اطلاع بدید، جز ما سه نفر کسی وارد خونه نمیشه.
عباس: چشم ابوعلی.
حسین: سارا خانم ما داریم میریم پیش سید کاری داریم، عباس و چندتا از برادرا بیرونن، داخل خونه کسی نخواهد بود، میتونید راحت باشید.
سارا: ممنونم آقا حسین، سلام ویژه من رو به آقا سید برسونید.
حسین: چشم.
خونه خالی شد، در اتاق رو باز گذاشتم آروم آروم از تخت پایین اومدم و از اتاق بیرون رفتم، سه ماهه آب به تنم نخورده بود، میدونستم آب برا زخمهام ضرر داره دستم رو خیس میکردم آروم آروم تنم رو میشستم. موهای ژولیده و خاکیم اینقدر خشک شده بود که آب انگار بهش نفوذ نمیکرد. با یک دستم سرم رو میشستم و چنگ میزدم.
به جز پایی که زخم شده و بخیه خورده تنم بقیه اعضای بدنم رو شستم.
با روسری خودم رو خشک کردم، لباسم رو مجدد پوشیدم، یه آیینه تو حموم بود، بخار رو از روش پاک کرد، خودم رو نگاه کردم، چقدر تغییر کرده بودم، انگار یکی دیگه بودم.
سید: چند روز دیگه حمله شدیدی قراره به تلاویو انجام بشه، شما به عنوان خبرنگار مجدد به عرصه برگردید، رسما هم تو صدا و سیما نشون داده میشید.
علیاکبر: سید ما همه چیزهایی که داشتیم رو از دست دادیم...
حسام: اون صهیونیستهای نامرد وسایلمون رو نابود کردن.
سید: من میگم براتون تهیه کنن، حسین فردا تو محل بمباران تو ضاحیه یه مداحی انجام بده.
حسین: چشم، امر امر شماست.
علیاکبر: متشکرم سید، ما تحت فرمان شماییم.
سید: خدا خیرتون بده و آخر عاقبتتون به خیر و سعادت ختم بشه.
حسین: سید یه امری شخصی پیش اومده اگر وقت دارید.
سید: بفرما.
علیاکبر: ما بیرون منتظر میمونیم.
حسام: با اجازه سید.
حسین: سید یه خانم مطمئن رو میخوام بهم معرفی کنید.
سید: خیره چی شده؟
حسین: یکی باید زخمهای تن سارا خانم بشوره، ایشون خودشون هنوز نمیتونن این کار انجام بدن، حتی به سختی برای قضای حاجت جابجا میشن.
سید: حسین تو میخوای تا آخر عمر اینجوری بمونی؟
حسین: سید!
سید: ازش رسما خواستگاری کن، این شناسنامه خانم، وقتی اسیر شدید من دستور دادم خونتون رو چک کنن. این شناسنامه سارا خانم.
حسین: ایشون....
سید: ظاهرا همکارانش نمیدونن، ایشون قبلا یه ازدواج داشته مدتش یک ماه بیشتر نبوده.
حسین: خب...
سید: حسین، من ازت میخوام ازش خواستگاری کنی، ماموریت جدید تو در این صورت تغییر میکنه.
حسین: سخته، ولی چشم.
سید: این چند روز بیشتر مراقب خودتون باشید، تا اطلاع ثانوی از خونه خارج نشید.
حسین: چشم.
تا زمان برگشت آقایون من تو هال آزاد نشسته بودم، از فضای تنگ و نیمه تاریک اتاق راحت شده بودم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگه من خدات نیستم🥺
پس نگران چی هستی؟
این جمله رو صدها بار گوش بدید👌
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_67 #پشت_لنزهای_حقیقت حسین: عباس، من و برادرا داریم میریم پیش سید، هشت نفر بعلاوه خودت اینجا
#پارت_68
#پشت_لنزهای_حقیقت
حزبالله اونقدر نیروی مخفی داشت که آرزو میکرد اسرائیل تن به جنگ زمینی بده، این رو حتی خود صهیونیستها هم میدونستن، هیچ وقت در جنگ زمینی حریف جبهه مقاومت نمیشدن.
اسرائیل همه چیزش رو از آمریکا داشت، همه بمبها و موشکهایی که سر زن و بچهها و مردم مظلوم میریختن آرم نحس آمریکا روی اون حک شده بود.
کلی از این دست تصاویر داشتم که تو انفجار مقر همش از دست رفت.
تازه فهمیدم حیان از عمد این کار رو کرده بود، دوربین من و موبایلم هیچ ردیابی نداشت، همش کار حیان بوده و بقیه رو هم به اشتباه انداخته و همه چی رو نابود کرد.
اما رسانه خدا از رسانه من وهمکارانم قویتر بود.
حسین آقا و علیاکبر و آقا حسام تو هال میخوابیدن و من تو اتاق.
اون شب بیخوابی شدیدی به سرم زده بود، تو اتاق تنها نشسته بودم، چشمام تو دل تاریکی به دیوار دوخته شده بود، دلم خیلی گرفته بود، دلم مادرم رو میخواست، سه ماهه صداش رو نشنیدم، صدای مردونه پدرم و قربون صدقه رفتنهاش، تو حال خودم بودم که صدای شکسته شدن شیشه اتاقم اومد.
ناخودآگاه دست رو گوشم گذاشتم و چشمام رو بستم و جیغ زدم.
حسین: سارا خانم....؟
علیاکبر: یا خدا، باز چی شده؟
آقا حسام چراغ رو روشن کرد، کسی تو اتاق نبود، اما یه تیر به دیوار مقابل پنجره اصابت کرده بود.
درست بعد از روشن شدن چراغ یه تیر دیگه رد شد به بازوم نشست. تیر دوم کتف آقا حسام رو نشونه رفت، معلوم بود تیرانداز تسلطش رو از دست داده و خیلی کور داره تیراندازی میکنه.
عباس و تیمش فورا بالا اومدن، حسین آقا منو رو بلند کرد و از اتاق بیرون رفتیم، آقا علیاکبر هم آقا حسام رو.
علیاکبر: حسام خوبی؟
حسام: خوبم، ظاهرا فقط یه خراش سادهاست.
علیاکبر: خدا عقلت بده، تو به این میگی خراش؟ این یه قنات اینجا حفر کرده.
حسام: منو ول کن، سارا خانم...
علیاکبر: حسین، سارا خانم خوبه؟
حسین: سارا خانم نفس عمیق بکشید، چیزی نشده، دستتون ترکش فرو نرفته.
علیاکبر: تیر رو کور زده، دست ایشون شکافته و به کتف حسام نشسته.
حسین: من به سارا خانم میرسم، تو هم حواست به حسام باشه.
علیاکبر: حله حسین جون.
بعد از ده دقیقه صدای تیر و تیراندازی تموم شد. عباس و دو نفر دیگه از اتاق بیرون اومدن.
عباس: اینجا دیگه امن نیست، باید از اینجا بریم.
حسین: حسام تیر خورده، دکتر رو بیار منم میرم.
عباس: حله ابوعلی.
دوباره دستام یخ کرده بود، قلبم با شدت به سینه کوفته میشد.
چشمم به کتف آقا حسام دوخته شده بود، خیلی دل نازک شده بودم، اشکم جاری شده بود.
حسام: سارا خانم چرا اشک میریزین، چیزی نشده یه زخم سادهاست.
علیاکبر: خدا رو شکر که تیر به بازوتون ننشسته.
حسام: ما حاضریم بمیریم ولی یک تار مو از زنان این سرزمین و ایرانمون کم نشه. خودتون ناراحت نکنید.
واقعا دست خودم نبود، اون لحظه خودم رو بخاطر آوردم که بدون بیحسی و بیهوشی تیر پام رو بیرون کشیدن.
حالا این درد رو آقا حسام هم باید تحمل میکردن.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_68 #پشت_لنزهای_حقیقت حزبالله اونقدر نیروی مخفی داشت که آرزو میکرد اسرائیل تن به جنگ زمینی
شما رو با این پارت تنها میگذارم😁
شب خوش✨🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام ای تنها گل نرجس🥺
ای درد هجران کشیده😭
بازگرد که دنیا بی توصفایی ندارد💔
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_68 #پشت_لنزهای_حقیقت حزبالله اونقدر نیروی مخفی داشت که آرزو میکرد اسرائیل تن به جنگ زمینی
#پارت_69
#پشت_لنزهای_حقیقت
حسینآقا بازوم رو بست تا از خونریزی جلوگیری کنه، آقا حسام هم با پارچهای از خونریزی زخمش جلوگیری میکرد.
عباس: تقریبا جایی امن نیست، از زنده بودن شماها با خبر شدن، هدفشون خانم خبرنگار.
حسین: نفهمیدی چرا میخوان ایشون بکشن؟
عباس: ابوعلی، اون دختر قطعا چیزی میدونه که میتونه جنگ رو به نفع ما و به ضرر اونا رقم بزنه، اون مطلب چی هست نمیدونم، ولی اینقدر مهم هست که میخوان اون رو بکشن، این مطلب رو حیان هم تو بازجوییهاش بهش اشاره کرد.
حسین: اینا رو که به کسی نگفتی؟
عباس: نه.
حسین: همکارانش هم نباید اینو بفهمن.
من کم و بیش بعد از حادثه فهمیدم که اونا میخوان من رو حذف کنن، اطلاعاتی که داشتم چون کامل نبود به کسی نگفتم ولی همین اطلاعات ناقص برای اونا سنگین بود که هنوز دست من.
اونجا بود که یه سیلی به خودم زدم، الان وقتش بود که یک کار درست و حسابی برا جبهه مقاومت رقم بزنم.
من به یه فرد قابل اعتماد نیاز داشتم، هم من بهش اعتماد کنم هم اون به من اعتماد کنه.
شاید اگر فاصلهام رو با حسین نزدیکتر کنم بتونم این کار رو پیش ببرم.
اما حسین همه چی رو کف دست سیدحسن میگذاشت، حسین آقا گزینه مناسبی برا این کار نبود.
حسین: سارا خانم بهترید؟
سارا: بله، خوبم.
حسین: اجازه میدید زخمتون رو ببینم.
بدون حرف زدن با چشم و تکون دادن سرم رضایتم رو اعلام کردم.
حسینآقا همون طور که زخمم رو با پنبه میشست و میبست گفت:
اونا دنبال حذف تو هستن، کابوسهای شب و روزت و ترس و دوریات از من رو تازه دارم متوجه میشم.
من خیلی چیزا رو در مورد تو فهمیدم نگران نباش، همکارانت خبر ندارن، بخاطر همین حسام و علیاکبر رو با یه ماشین فرستادم و خواستم ما دوتا جدا از اونا باشیم.
بگو چی از اونا میدونی که به من نگفتی؟
در جدیدی از اتفاقات حالا به روی من باز شده بود، تا پای مرگ رفتم تا این مطلب رو از اونا پنهون نگه دارم، حتی با خودم هم این مطلب رو تکرار نمیکردم.
اما هرچی با خودم حساب کتاب کردم، دیدم تنهایی نمیتونم کاری کنم.
البته حسین آقا خیلی زرنگ بودن، ایشون از قبل چیزی رو که من دوهفتهاست پنهون کردم فهمیده بودن.
سارا: شما از کی فهمیدید؟
حسین: همونی شبی که از درد به خودتون میپیچیدید و تظاهر میکردید درد سینه دارید بخاطر وجود گلوله، بعدش هم وقتی که ممانعت کردید از اینکه سینهاتون رو درمان کنیم و اجازه نمیدادید تیر بیرون بکشیم.
الان هم که گفتی این بالشت رو همراهت بیاریم.
سارا: اگر بگم از دستم عصبانی نمیشید؟
حسین: نه، میشنوم.
بالشت رو از قسمت دوختش مجدد شکافتم، فلش رو بیرون آوردم و کف دست حسین آقا گذاشتم.
حسین: وقتی فرار میکردی اینو کجا پنهون کرده بودید؟
سارا: قورتش داده بودم.
حسین آقا هم لبخند میزد، هم متعجب بود، دیگه اصلا بقیه سوالات رو نپرسیدن خودشون تا ته ماجرا رو خوندن.
حسین: تو این چی هست؟
سارا: جاسوسهایی به غیر از حیان قصد قیچی کردن شما رو دارن، نقشه چند ماه دیگه برا حمله به مرزهاتون و لبنان رو، یه چیزای دیگه هم هست که من متوجه نشدم، البته شاید خیلی مهم نباشه، حتما خودتون اینا رو اطلاع دارید.
حسین: اگر مهم نبود قصد جونتون رو نمیکردن.
دیگه چیزی نیست که بخواید بگید؟
سارا: من میخوام برگردم اسرائیل.
حسین: یعنی چی!؟
حرفم ناقص موند، عباس یک بار ترمز کرد و گفت: رسیدیم.
عباس وتیمش ما رو کامل پوشش دادن، از یه خونه خرابه وارد یه تونل زیر زمینی شدیم.
تونل مثل روز روشن بود، به همه چی تقریبا مجهز بود، برق، و کولر و بخاری و .... هرچیزی که نیاز، این تجهیزات نشون دهنده این بود که اینجا چندین سال که روش کار میشده که تقریبا بینقص هست.
آقا علیاکبر و حسام با فاصله از من و حسین آقا نشستن، از انتهای تونل یه پزشک اومد و کنار آقا حسام نشست.
حسین آقا مقداری پنبه از دکتر گرفت و مقداری الکل و بتادین، نخ بخیه کم بود، با عسل و زرد چوبه زخمم رو بست و پانسمان کرد.
سارا: اطلاعات سوخته و دروغی نیاز دارم.
حسین: حرفش رو نزنید، من شما رو نجات ندادم که دوباره بفرستم تو دهن گرگ.
سارا: من هنوز داغی خون علیرضا و ریحان رو روی دستام حس میکنم، من به سهم خودم میخوام به اونا ضربه بزنم، باور کنید اونا به اطلاعات دروغین هم بها میدن.
حسین: این کار شما نیست، میگم بچهها بعد از همفکری انجامش بدن.
سارا: این مطلب اگر سمت بچههای نظامی بره اونا بهش اعتنا نمیکنن، یه فرصت ایجاد کنید من برگردم اونجا، فقط یک بار دیگه برم میتونم اطلاعاتشون رو بگیرم.
حسین: نه سارا خانم.
بستن زخمم که تموم شد از کنارم بلند شد و رفت کنار آقا علیاکبر و حسام.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_69 #پشت_لنزهای_حقیقت حسینآقا بازوم رو بست تا از خونریزی جلوگیری کنه، آقا حسام هم با پارچها
#پارت_70
#پشت_لنزهای_حقیقت
حسام: حال سارا خانم چطوره؟
حسین: خوبه، زخمش رو بستم، خدا رو شکر عمیق نبود.
دکتر: نباید خیلی به دستت فشار بیاری، مدتی روش لباس گرم نباشه تا عرق نکنه.
علیاکبر: ممنون دکتر، زحمت کشیدید.
حسام: تا کی باید اینجا باشیم؟ قراری که سید گفت چی میشه الان؟
حسین: نگران اون نباش خبرش بهمون میرسونن، احتمالا با این اتفاقات تغییراتی تو نقشه رخ میده.
عباس: ابوعلی؟
حسین: چیه عباس؟
عباس: تا نزدیکیهای اینجا دنبالمون کردن، نمیتونید خارج بشید. دستور چیه؟
حسین: زودتر خبر به سید برسون؛ تمام وقایع براشون تعریف کن، این نامه رو هم بده دست سید. عباس حواست باشه کسی نفهمه ما اینجاییم.
عباس: رو چشم ابوعلی
حسین آقا و علیاکبر و حسام با فاصله دور هم نشسته بودن و گرم صحبت بودن.
منم تنها با خودم صحبت میکردم، باید هر طور شده آقا حسین رو راضی میکردم من رو بفرسته اسرائیل، جدا از هرچیزی من باید انتقام اذیت کردن خودم رو از گالانت میگرفتم، برا خودم نقشه میکشیدم نتانیاهو رو ترور کنم.
البته میدونستم دلیل این دوری حسین آقا از خودم چیه، دیگه نمیخواست حرفهای من رو بشنوه، البته به این کارشون بیشتر خندهام گرفته بود.
واقعا اون لحظات تو وضعیت خندهداری بودم، تا چند دقیقه قبل از ترس جیغ میکشیدم و دعوتم میکردن به آرامش الان یهو درخواست برگشت به طویله گرگها رو داشتم، حسین آقا حق داشت رد بده.
طولی نکشید که عباس آقا برگشتن،سمت آقا حسین اومدن و نامهای رو بهشون دادن.
میتونستم حدس بزنم تو نامه چی نوشته بود.
بعد از چند لحظه حسین آقا به سمت من اومدن و گفتن به یک شرط میگذارم برید اسرائیل.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال وروزم که خراب میشود
نجف را بخاطر میآورم
به سوی عزیز دلم و امیرم میروم
این عشق فطری است.
#یاعلی
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_70 #پشت_لنزهای_حقیقت حسام: حال سارا خانم چطوره؟ حسین: خوبه، زخمش رو بستم، خدا رو شکر عمیق نب
#پارت_71
#پشت_لنزهای_حقیقت
سارا: شرط!؟
ظاهر حسین آقا حاکی از تردید در بیان شرطش داشت؛ چندبار نامه رو نگاه کرد، تا کرد گذاشت کنار چند قدمی فاصله گرفت، مجدد نگاهی به من میانداخت، از شدت کلافگی در بیان شرطش دست به ریشهایش میکشید، من پیش قدم شدم و گفتم: هر شرطی باشه قبول میکنم، من هم مثل ریحان و همه زنهای غزه و لبنان برای مسجدالاقصی که متعلق به همه مسلمین میجنگم و خون میدم، قبول یک شرط که دیگه چیزی نیست.
حسین آقا با انگشتان دستش بازی میکرد، انگشتانش را لای موهاش برد، نفسی عمیقی کشید و گفت:
باید زنم بشی.
با شنیدن این جملهاش جا خوردم، خیلی بیهوا گفتم هرشرطی باشه قبول میکنم، ادعای بزرگی کرده بودم، نه راه پس داشتم نه راه پیش.
جمعمون به یک سکوت فرو رفت، فقط صدای هوای ضعیفی بود که توی تونل جابجا میشد به گوش میرسید.
چند قدمی تو تونل قدم زدم و از آقایون فاصله گرفتم، من با خودم عهد کرده بودم اجازه ندم کسی دوباره بهم ضربه بزنه، من واقعا شرایط روحی خوبی برا ازدواج نداشتم، خانوادهام رو چیکار میکردم، یا باید قید رفتن به اسرائیل رو میزدم یا باید برای رسیدن به نتانیاهو و ترورش به این ازدواج تن میدادم؛ اما سوال اصلی ذهنم این بود که چرا حسین چنین پیشنهادی داد؟ این پیشنهاد از جانب کی بود؟ تو نامه چی نوشته شده بود؟
علیاکبر: حسین جان سارا خانم یه دختر که اذنش دست پدر برا ازدواجش، چرا چنین پیشنهادی بهش دادی؟
حسین: خواسته سید.
حسام: چرا سید چنین خواستهای کرده؟
حسین: ببخشید من برم باهاشون صحبت کنم.
رو زمین نشسته بودم و زانوهام رو بغل گرفته بودم، بین دوراهی سختی گیرافتاده بودم.
حسین: من گفته بودم که همه چی رو میدونم، حتی اینکه... حتی اینکه قبلا یک ماه عقد بودید.
از خجالت سرم رو بالا نیاوردم، آروم زیر لب گفتم: اون ماجراش فرق داره، مجبور به این کار بودم.
حسین: ریحان هم هر وقت خجالت میکشید، سرش پایین میانداخت و زمزمه میکرد.
سید مشکل اذن پدر رو هم حل میکنه، شما قبول میکنید؟
سارا: ولی من میخوام برم اسرائیل، این شرط....
حسین: شاید الان نتونم عقد خوب و مراسم ازدواج رسمی بگیرم، ولی وقتی کارتون تو اسرائیل تموم شد برگشتیم همه چی رو طبق رسم و رسوم انجام میدیم.
سارا: من قطعا بعد از ورود به اسرائیل زنده بیرون نمیام، حتی نمیدونم جنازهام رو پس میدن بهتون یا نه. شرط نشد میگذارید؟
حسین: تنها راه رفتن به اسرائیل قبول کردن این شرط.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحت بخیر آقای من🥺
صبحت بخیر بابای مهربان❤️
سلام ای پسر غریب زهرا🥺
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_71 #پشت_لنزهای_حقیقت سارا: شرط!؟ ظاهر حسین آقا حاکی از تردید در بیان شرطش داشت؛ چندبار نامه
#پارت_72
#پشت_لنزهای_حقیقت
حسام: یه سوال بپرسم حسین؟
حسین: بفرمایید
حسام: چرا به سارا خانم پیشنهاد ازدواج دادی؟
حسین: متاسفم نمیتونم این مورد جواب بدم.
علیاکبر: خوب میدونم این پیشنهادت از سر عشق و خواستن و اینا نیست، حتما اتفاق جدیدی برا سارا خانم افتاده که حس نیاز کردی به اینکه بهش نزدیکتر بشی.
حسین: اتفاق خاصی نیست، ذهنتون رو درگیر نکنید.
علیاکبر: یعنی تو واقعا خواسته دلت رو مطرح کردی!؟
حسین: بذار به حساب دلم علی آقا.
علیاکبر: مطمئنم سارا خانم قبول نمیکنه، ایشون تو دفتر کار هم که بودن طوری رفتار میکردن که هیچ کس جرأت نکنه بهشون پیشنهاد ازدواج بده. به امید اینکه برمیگردیم ایران عقد تو رو بخاطر شرایط جسمی نامساعدش قبول کرد والا مثل حسام ردت میکرد.
حسین: میدونم.
علیاکبر: اصلا فکرشم نکن این پیشنهاد قبول کنه.
واقعا تو شرایط سختی قرار گرفته بودم، اگر نمیرفتم اسرائیل تا خود ایران هم دنبال من میاومدن، به هر حال من اطلاعاتی رو ازشون ربوده بودم.
اگر هم میخواستم برم هم جونم در خطر بود هم شرط حسینآقا که اگر محقق نشه اصل رفتنم منتفی میشد.
عباس: ابوعلی، عملیات به تاخیر افتاد.
حسین: اتفاقی افتاده؟
عباس: دشمن تا اینجا پیش اومده، خیلی سرسختانه هرجا رو که احتمال میدن شما اونجا باشید رو میزنن.
هنوز فکر میکنن شما تو مرزهای جنوب لبنانهستید، قطعا اگر بفهمن الان بیروتهستید میزننمون، البته تا حدودی فهمیدن. اما اجازه ندادیم این خبر به نتانیاهو و اعوانش برسه.
حسین: شش دانگ حواستون به سید باشه، شرایط من رو به سید اعلام کن بگو نگران نباشه.
عباس: قصهات با خانم کجا رسید؟
حسین: فعلا هیچجا.
عباس: میخوای چیکار کنی ابوعلی؟
حسین: نگران نباش، کار خطرناکی نمیکنم.
نمازم رو با فاصله از آقایون خوندم، همچنان سعی میکردم فاصلهام رو با حسینآقا حفظ کنم و باهاشون چشم تو چشم نشم.
نصف روز گذشته بود، هنوز جوابی نداده بودم، حسین آقا خودشون مجدد پیش قدم شدن برای گرفتن جواب.
حسین: امروز به زخمهاتون رسیدگی کردید؟
سکوت یعنی بله یا نه؟
سارا: یعنی اگر قبول نکنم راهی نداره برم اسرائیل؟
حسین: راهی نداره، شما هنوز تو شرایط جسمی خوبی نیستید، زخمهاتون هنوز تازهاست. اول باید درمان بشید کامل بعد هرجا خواستید برید.
باز هم سکوت بود که حاکم بر جو دو نفره ما شده بود.
حسین: شما هم مثل علیاکبر فکر میکنید این درخواست ازدواج من از سر علاقه و محبت نیست و فقط بخاطر شرایط موجود؟
سارا: مگه غیر اینه...؟
سکوت حسینآقا من رو گیج کرد، نمیتونستم باور کنم حسین آقا از سر علاقه از من خواستگاری کرده.
با شرایط قبل که گفته بود بعدا از هم جدا میشیم و شما میری سوی خودت و من سوی خودم، همخوانی نداشت.
یه سوال اساسی ذهنم درگیر کرد، به سادگی ریحان و علیرضا رو فراموش کرد؟
اصلا با وجنات حسین آقا همخوانی نداشت، خوب میدونستم اون هنوز تو فکر ریحان و علیرضاست، اما چی باعث شده این حرف بزنه؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_72 #پشت_لنزهای_حقیقت حسام: یه سوال بپرسم حسین؟ حسین: بفرمایید حسام: چرا به سارا خانم پیشنهاد
#پارت_73
#پشت_لنزهای_حقیقت
دو روز گذشته بود و من و حسین آقا تو بلاتکلیفی بودیم، تو همین ایامی که ما منتظر بودیم حزبالله حمله کنه، از ایران خبر رسید رئیس جمهور سیدابراهیم رئیسی به شهادت رسیدن، حال و روز هممون اون لحظه داغون بود، اشکهامون سرازیر شده بود قلبمون آکنده از درد.
شهادت رئیس جمهور هم جز اطلاعاتی بود که من اونجا بهش رسیده بودم، اونا کاملا از این اتفاق خبر داشتن و میدونستن این اتفاق قراره رخ بده، اما سقوط اون هلیکوپتر باعث شد هیچ کس به ترور شک نکنه، واقعا داشتم از این درد میسوختم، حالم بدتر شد وقتی گفتن این یک سانحه بوده، در حالی که همه شواهد و مستندات حاکی از ترور برنامه ریزی شده بود.
باید تن میدادیم به این که این اتفاق فقط یک سانحه بود، اما این اتفاق باعث شد من تصمیم نهایی رو بگیرم، الان انگیزهای قویتر برای انتقام داشتم.
حسام: الان ما باید ایران میبودیم تا اطلاعات بگیریم و خبر میدانی جمع کنیم.
حسین: خدا به همه ما تو این غم بزرگ صبر بده.
سارا: حسین آقا .... من ..... من.... من شرط شما رو قبول میکنم.
حسین: واقعا!؟
سارا: بله واقعا.
حسین: اگر بگم این درخواست من بوده نه سید باز هم قبول میکنید؟
سارا: بله، قبول میکنم.
عباسآقا به دستور حسین چند دست لباس جدید خرید و آورد.
حسین آقا با تردید لباس مشکیاش رو از تن در آورد.
صبر کردیم ده روز از عزای سید ابراهیم رئیسی بگذره بعد یه مراسم بگیریم.
حسین: متاسفم که نتونستم عروسی در شأن شما بگیرم. امیدوارم بتونم جبران کنم.
سارا: چه تاثیری داره، ما که قراره یه روزی از هم جدا بشیم.
آروم با خودم زمزمه کردم، انگار تو سکه سرنوشتم اینطور ضرب شده.
حسین: هنوز باور نکردی این ازدواج من با شما از سر علاقه بوده؟
سارا: شما با ناراحتی و درد لباس سیاه از تنتون درآوردید، وقتی از ریحان و علیرضا صحبت میکنید بغض و درد گلوتون رو فرا میگیره. انتظار ندارید که بحث علاقهاتون به خودم رو باور کنم.
این گارد گیری من بیشتر بخاطر شکست تو ازدواج قبلی بود، من اعتمادم به مردها رو از دست داده بودم، شاید حسین آقا در مورد حسشون حقیقت رو میگفتن ولی من تمایلی به باور کردنش نداشتم.
سارا: الوعده وفا حسین آقا.
حسین: میخوام باهم بریم یه جایی، اگر جسارت نیست این نقاب بزنید، چون نمیخوام شناسایی بشیم.
بعد از ۱۹ روز از تونل بیرون اومدیم، البته فقط من و حسین آقا، آقای رضایی و قادری اونجا موندن.
سارا: میشه بپرسم کجا میریم؟
حسین: خونه.
سارا: خونه!؟
حسین: نگران نشید برسیم اونجا متوجه میشید.
حسین آقا اول پیاده شدن، جلوتر از حسین آقا، عباس و چند نفر دیگه قرار داشتن، راه باز کردن و ما سریع وارد خونه شدیم.
حسین آقا وارد اتاق شدن، یک لباس بچگونه دستشون بود، لباس علیرضا بود.
حسین: این لباس رو ریحان با ذوق برا علیرضا دوخته بود، من و ریحان بعد از چندسال علیرضا رو از خدا هدیه گرفته بودیم، بین ما خیلی بده یک زن بعد از ازدواجش زود بچه دار نشه، کلی فکر بد میکنن، نکنه مشکل داره و فلان و از این حرفا، ریحان هم کم نیش و کنایه نشنید، اما من هیچ وقت اجازه ندادم یک لحظه هم نسبت به علاقه من به خودش شک کنه، باهاش عهد کردم که بچه دار بشیم چه نشیم اون تنها زن من خواهد بود.
شما درست فهمیده بودید، من هنوز سینهام از داغ بچه شش ماهه و همسر مظلومم میسوزه، این داغ هم هیچ وقت خاموش نمیشه، مگر با حذف اسرائیل، اون موقع شاید ذرهای آروم بگیرم.
عقد اولی من به درخواست سید بخاطر درمانتون بود، چون نمیتونستیم زن پرستاری استخدام کنیم، اما این پیشنهاد دوم از ته قلبم بود، بین علاقهام به شما و ریحان هم هیچ تفاوتی قائل نمیشم، به اندازه ریحان برای من عزیز و محترمید.
شما رو آوردم اینجا چون نخواستم پیش همکارانتون این حرف بزنم، میدونم شما دوست ندارید اونا از زندگی شما چیزی متوجه بشن.
اما شما در انتخاب من کاملا مختار و آزاد هستید، اصلا هم برام مهم نیست چرا قبلا طلاق گرفتید، شما دلیل خودتون رو داشتید.
نفسم حبس شده بود، واقعا شنیدن این حرفها برام سنگین بود، من حسین آقا رو زود قضاوت کردم.
نمیدونم حسین آقا از چهره من چی متوجه شد که یه لیوان آب رو آورد و تو دستم قرار داد.
بعد از درخواست حسین آقا، زبونم واقعا بند اومده بود، هیچ حرفی نداشتم در مقابل صحبتهاش بزنم.
نمیدونستم کارم درسته یا نه، ولی بریده بریده حرفهام رو به حسین آقا زدم، دلیل عدم اطمینانم به مردها، دلیل طلاقم، دلیل همه ترسها و ....
اما به طور معجزهآسایی بعدش آرامش پیدا کردم، انگار که سبک شده بودم، حسین آقا حق رو کاملا به من داد، برای اولین بار گرمای دست حسین آقا شد باعث آرامش من، و همین گرما باعث تغییر مسیر زندگی من شد. اونجا این آیه رو با تمام وجودم حس کردم( و خلق لکم من انفسکم ازواجا لتسکنوا الیها و جعل بینکم موده و رحمه)
و امان از این مودت، امان.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_72 #پشت_لنزهای_حقیقت حسام: یه سوال بپرسم حسین؟ حسین: بفرمایید حسام: چرا به سارا خانم پیشنهاد
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در پایان شب 💔
در دل تاریکی🥺
بین خودت و مادر عهدی ببند و از او طلب شفاعت کن🖤
صدای پای فاطمیه میآید😭
از درون چاه، صدای ناله علی میآید.😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح بخیر😍
امروز بیشتر بخند، چون....
خدا هست❤️
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_73 #پشت_لنزهای_حقیقت دو روز گذشته بود و من و حسین آقا تو بلاتکلیفی بودیم، تو همین ایامی که م
#پارت_74
#پشت_لنزهای_حقیقت
هادی: خانم خانم، یه خبر خوب.
حانیه: سارام برگشته!؟
هادی: نه، ولی ان شاالله که برمیگرده، خبر موثق دارم که سارا و دوستاش آزاد شدن و الان جاشون امنه.
حانیه: خب چرا برش نمیگردونن؟ خب بهم بگن دخترم کجاست من برم ببینمش.
هادی: آقا سید حسن نصرالله طی مکاتباتی بیان کرده که حالشون خوبه، بخاطر مسائلی فعلا اونجا میمونن، ولی مهم اینه که سارا الان آزاد شده و حالش خوبه.
حانیه: من باور نمیکنم، اگر حالش خوبه چرا نگهش داشتن اونجا؟ خب یه شماره تماسی چیزی بهمون بدن بتونم باهاش حرف بزنم.
هادی: خانم، اونا از اسرائیل به طرز خاصی ظاهرا آزاد شدن، نباید کاری کنیم شرایطشون بدتر بشه، به کسی هم نگو این خبر فعلا.
.................
حسین: شرایط برگشتن شما و آقا حسام فراهم شده، البته حواستون باشه شما باید طوری برید که همه فکر کنن سارا خانم هم همراهتون برگشته.
علیاکبر: خیالت تخت دادش.
سارا: آقایون یه درخواستی ازتون داشتم.
حسام: بفرمایید.
سارا: این نامه رو به پدر و مادرم بدید، بهشون بگید حالم خوبه، نگران من نباشن.
حسین: این نامه سید رو هم ضمیمهاش کنید و بدید بهشون.
این هدیهای از طرف سید به خانواده سارا خانم، این هم برا شما برادرا.
حسام: اما حسین جان ما وظیفهمون رو انجام دادیم، این همه تشکر و رسمی بودن واقعا نیاز نیست.
علیاکبر: حسین جان من فقط به عنوان تبرک اینو قبول میکنم، فکر نکن حالا که برمیگردیم ایران دیگه اینجا نمیایم، به محض اینکه شرایط اونجا رو سر و سامون بدیم باز هم برمیگردیم اینجا.
حسین: دفعه بعد باید شیرینی عروسی دوتاتون رو بخوریم.
آقایون رو بدرقه کردیم، بغضی غریب گلوم رو فشرده بود.
حسین: سارا!؟
سارا: بله.
حسین: ببینمت، داری گریه میکنی!؟
سارا: دلم برا پدر و مادرم تنگ شده، دلم میخواست منم باهاشون برگردم.
حسین: بهت قول میدم شرایطش که فراهم شد، امنیتت که فراهم بشه برمیگردیم ایران، باهم برمیگردیم.
سارا: حالا اینجا موندیم چی میشه؟
حسین: آروم آروم جاسوسهای داخلی و خارجی پیدا میشن، الان حزبالله و حماس چشمشون به انتخابات ایران، اگر کسی مثل رئیسی سرکار بیاد خیلی تاثیر داره بر اینکه تو برگردی، امنیتت هم تامین، اما اگر خدایی نکرده...
سارا: امیدوارم هرچی میشه، خیر باشه.
اسرائیل اصرار داشت که ما کشته شدیم، اما با بازگشت آقایون رضایی و قادری همهچی بهم خورد.
همون طور که خواستیم همه ذهنها رفت سمت این که من هم رفتم ایران، اطلاعات رو یه نسخه کپی شدهاش رو دادیم بهشون به بچههای سپاه برسونن.
من و حسین آقا هم اونجا بیکار نبودیم، مخصوصا حالا که ذهنها سمت ایران رفته بود، برگشتیم به خونه، حسین آقا بعد از ۳ ماه مجدد به عرصه میدان برگشت و سریع مخابره شد.
آبرویی کذایی که اسرائیل با دروغ به دست آورده بود ریخت و حسابی عصبانی شدن.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_74 #پشت_لنزهای_حقیقت هادی: خانم خانم، یه خبر خوب. حانیه: سارام برگشته!؟ هادی: نه، ولی ان شا
#پارت_75
#پشت_لنزهای_حقیقت
آقایون رضایی و قادری طبق نقشه عمل کردند و به محض رسیدن طوری رفتار کردند که همه چشمها به ایران دوخته بشه.
من نگران واکنش پدر و مادرم بودم وقتی که بفهمن من ازدواج کردم و به مدت نامعلوم قرار لبنان بمونم.
حانیه: واقعا حال سارای من خوبه؟
علیاکبر: بله، حالشون خوبه، ایشون بخاطر دلایلی که خودمون هم خیلی ازش اطلاع نداریم مجبور شدن اونجا بمونن.
هادی: این نامه دوم!؟
حسام: از طرف سید حسن نصرالله است.
هادی: اینجا گفتن که دخترم با آقای حسین دیان ازدواج کردن، دلیلش رو هم ....
حسام: آقای علوی، این ازدواج بخاطر شرایطی بود که به وجود اومد، تا اونجایی که ما اطلاع داریم جهت راحتتر شدن فعالیت سارا خانم.
نمیتونستم تصور کنم واکنش پدر و مادرم به این خبر چی بوده و چطور باهاش کنار میان. مخصوصا که اطلاعات به شدت ناقص بهشون دادیم فقط جهت رفع نگرانی
حسین: سارا بیا بشین.
سارا: خیره ان شاالله.
حسین: پات رو دراز کن.
سارا: پام!؟ چرا!؟
حسین: چند روز بخیههات رو نشستی، باید چکشون کنم یه مدت دیگه باید بخیهها رو بکشیم، زخم سینهات رو هم که همش پوشوندی، من باهات ازدواج کردم که بهم نزدیکتر بشیم نه غریبهتر.
خودش چند قدم جلوتر اومد و زخمم رو شست و مجدد پانسمان کرد.
حسین: دوست ندارم بخاطر من الکی خودت قوی نشون بدی، حق داری اگر درد داری اشک بریزی، آه و ناله کنی.
سارا: آخه، وقتی زنای اینجا رو میبینم واقعا خجالت میکشم، من حتی مثل ریحان هم قوی نیستم.
اسم ریحان که اومد دوباره هر دوتامون بغض کردیم، هیچ وقت لحظهای که اون وحشی سر علیرضا رو تو بغل ریحان برید رو فراموش نمیکنم.
این ایام چشم مردم لبنان و غزه به انتخابات ایران دوخته شده بود، هرچقدر که تو ایران در حق شهیدجمهور کم لطفی شد و رسانهها در حقش کم لطفی کردند و تا تونستن کوبیدنش، اما اینجا شهید رئیسی عزیز دلشون بود، واقعا حزبالله و حماس یه پناه بزرگ رو از دست داده بودن، علاوه برایشون شهید امیرعبداللهیان، ایشون جدا پیگیر مسائل غزه و فلسطین بودن و اهل شعار دادن نبودن.
تازه اونجا بود فهمیدم آقای رئیسی چقدر مظلوم بودن.
دلم برا دوربین و موبایلم تنگ شده بود، خیلی فرصت خوبی بود برای فعالیت و گزارش جمع کردن و مخابره رسانهای اما ...
به جز مناطق جنوبی لبنان که به صورت محدود مورد حمله قرار گرفت و یک بیمارستان اسرائیل دیگر جای ازلبنان رو نزد، یعنی سید اونا رو تهدید کرد و بهشون هشدار داد در صورت حمله به لبنان حزبالله قطعا پاسخشون رو خواهد داد.
حداقل بیروت هنوز امن بود، البته صدای بمب و موشک یکی از جریانات معمول بود، همیشه هم شنیده میشد.
یک روز حسین و عباس و تیمش برای اجرای یه عملیات جدید خونه رو ترک کردن، من تنها موندم، یه مقدار به خونه دستی کشیدم، لباسهای ریحان رو منظم کردم و مثل قبل تو کمد گذاشتم، لباسهای علیرضا رو از چشم حسین پنهون کردم.
مشغول پخت شام شدم، تو آشپزخونه سرگرم بودم، زمان از دستم رفته بود، اما با صدای باز شدن در به خودم اومدم.
خودم رو مرتب کردم و به استقبال حسین رفتم.
در باز بود اما کسی نبود.
سارا: حسین، حسین آقا؟
_پس این همه مدت اینجا بودی.
سارا: تو... تو کی هستی!؟
_ رئیس جمهورتون رو هم زدیم، الان حالت چطوره؟ شاید اگر اطلاعات رو زودتر رسونده بودی اون الان زنده بود.
سارا: شما فقط دارید زمان مرگتون رو جلو میاندازید، فکر کردید ایران اگر بفهمه شما رو رها میکنه؟
_ امشب دیگه همه چی اینجا تموم میشه، تو با اون همه زخم و تیری که خوردی باید میمردی، اما اشکال نداره، این دفعه طوری میزنم که حتی فرصت نکنی پلکهات رو ببندی.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرچی پارت میگذارم میگن باز بده🥴
من چیکار کنم؟🙈
بیشتر از هر وقت دلتنگتیم سید🥺
هنوز داغت تازهاست
نبودنت غیرقابل باور😭
#سید_حسن_نصرالله
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_75 #پشت_لنزهای_حقیقت آقایون رضایی و قادری طبق نقشه عمل کردند و به محض رسیدن طوری رفتار کردند
#پارت_76
#پشت_لنزهای_حقیقت
اون لحظه ترسی تمام وجودم رو فرا گرفت، نگران آبروم بودم، اینا که جوانمردی و انسانیت حالیشون نمیشد.
اما اجازه ندادم این ترس بر من غلبه کنه، باید وقت میخریدم تا حسین برسه یا یه جوری بقیه بفهمن من در خطرم، چون مطمئن بودم اطراف خونه محافظ وجود داره.
سارا: مثلا میخوای ادای نترسها رو دربیاری؟ تو من رو بکشی خودت هم کشته میشی، این اطراف پر از محافظ.
_ من راه فرار بلدم، خیلی دلم میخواست زجر کشت بکنم، شک نکن ما لبنان و فتح میکنیم، فلسطین و لبنان، اسرائیل جدید رقم میزنن، بعدهم سراغ ایران میریم.
سارا: شما هیچ وقت پاتون به ایران نمیرسه، توهم زدید واقعا.
جمال: ابوعامر، فکر میکنم خونه ابوعلی خبریه.
ابوعامر: ابوعلی خودش کجاست؟
جمال: هنوز از جلسه و ماموریتی که داشت برنگشته.
ابوعامر: چهار نفر ببر و آروم سرک بکشه، طوری رفتار نکنید که خانم ابوعلی بترسه، اگر خبری بود فورا اطلاع بدید.
جمال: چشم.
از یه جایی به بعد کم آوردم، دیگه نمیدونستم چطور وقت بگذرونم، باید یه سر وصدایی ایجاد میکرد تا بفهمن من در خطرم.
دستهام رو به نشونه تسلیم بالا آوردم و چشم تو چشمش گفتم:
من رو بکش، هنوز جای زخمهای قبلی تازهاست، اینم روش اضافه بشه.
این حرف رو میزدم و قدم قدم جلو رفتم.
_پس برا مرگت آماده باش.
تفنگش رو مسلح کرد، آماده شلیک شد.
در یک حرکت زیر پاش رو خالی کردم و سعی کردم تفنگش رو بگیرم.
جمال: صدای شلیک بود، حتما خانم ابوعلی...
ابوعامر: همه باهم برید داخل، منم الان میام.
سر تفنگ رو گرفته بودم و سعی میکردم به سمت دیگه منحرف کنم، اما اون هم کار بلد بود، یه چرخش تندی زد و یه دفعه منو به عقب پس زد.
سرم به چارچوب در خورد، چشمام سیاهی میرفت، روسریم رو انداخت دور گردنم و کشون کشون من رو سمت پنجره اتاق برد.
چنگهاش رو تو گیسم فرو برد و منو مقابل خودش قرار داد.
_ اگر خطایی ازتون سر بزنه از اینجا پرتش میکنم.
جمال: ابوعامر، ساره خانم گروگان گرفته شده.
ابوعامر: تو چه موقعیتی هستن؟
جمال: تفنگش به احتمال زیاد خالیه که خانم رو پشت پنجره آورده، حتما مشکلی بوده که تیر خلاص رو نزده.
ابوعامر: راه ورودی پیدا کنید و وارد خونه بشید، باید از پشت سر مانعش بشیم.
سجاد: ابوعامر پهپاد....
ابوعامر: یاعلی، یا الله.
در یک چشم بهم زدن همه جا رو هوا رفت، فقط گرد و خاک و دود بود که دیده میشد، با صدای انفجار من رو از پشت پنجره کنار کشید و با چند ضربه بیهوشم کرد.
چشم که باز کردم تو یه قفس بودم، دور تا دور قفس بوی بنزین میاومد، لباسهام هم بوی بنزین میداد.
عباس: محمد، یه خبر بد، ابوعامر و تیمش شهید شدن.
محمد: سارا خانم !؟ ایشون...
عباس: ربوده شدن. هیچ ردی ازشون پیدا نکردیم. من نمیتونم این خبر به ابوعلی بدم.
جای بخیههام میسوخت، هرکاری میکردم این سوزش آروم نمیگرفت، خیلی من رو اذیت کرده بود.
با یه ماشین بالابر به بالای قفس قلاب انداختن و قفس رو بالا کشیدن.
از این لحظه عکس و فیلم میگرفتن، میدونستم اینا رو برا کی میفرستن.
حسین: عباس، سارا کجاست؟
عباس: سارا!؟ سارا.....
محمد: ابوعلی، ابوعامر و دوستاش شهید شدن.
حسین: این فیلم چی میگه؟
عباس: ابوعلی، به شرفم قسم نمیگذارم اتفاقی براشون بیافته، سارا خانم برمیگردونم.
حسین: اونا من رو میخوان.
عباس: شما فرماندهاید، پشت و پناه سید و منطقهاید، ابراهیم عقیل داغش هنوز تازهاست، نمیتونیم دیگه شما رو از دست بدیم.
محمد: بسپارش به ما ابوعلی.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~