🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_62 #پشت_لنزهای_حقیقت علیاکبر: چرا نرفتیم بیمارستان!؟ حسین: اونجا دیگه امن نیست، ممکنه دوبار
#پارت_63
#پشت_لنزهای_حقیقت
حسین: علیاکبر یک روز قبل از اینکه اون اتفاق تلخ بیافته قرار نامزدی گذاشته، علیاکبر اول مسیر، اگر با سارا خانم ازدواج میکرد ممکن بود بعدا براش دردسر بشه، به هرحال قرار شما و سارا خانم همکار باقی بمونید، ولی من بعد از این قضیه میمونم لبنان و سارا خانم میره ایران هیچ وقت چشم تو چشم نمیشیم.
حسام: ترسیدی شیرینی ازت بخواییم؟
حسین: منم اتفاقی متوجه شدم.
علیاکبر: میخواستم وقتی عقد کردم و همه چی قطعی شد بگم ولی خب ....
حسام: مبارکه داداش، ان شاالله خوشبخت بشی. بخاطر همین نگرانی تا قبل عید برنگردیم ایران؟
علیاکبر: نه دیگه نگران نیستم، الان شرایط خیلی فرق داره، تو ایران هم قطعا همه خبر دارن ما تو چه وضعی هستیم.
حسین: سلام، خوش اومدید دکتر.
دکتر: ممنون، همه چی آمادهاست؟
حسین: بله، فقط اجازه بدید من اول برم داخل یه موردی چک کنم.
دکتر: بفرمایید.
....................
گالانت: اگر تو اون احمق رو بکار نمیگرفتی الان کار دختر تموم شده بود.
نتانیاهو: تو اگر زرنگ بودی همون اول دختره رو از دست نمیدادی، یه مقر بزرگ نظامی رو به آتیش کشید و نیروی ما کشته شد، خودش هم زنده موند.
تو مقابل اون دختر کوتاه اومدی و همکارانش رو بدون این که برا ما هیچ سودی داشته باشه آزاد کردی.
گالانت: چیزی که حزبالله و نیروهاش دارن و حتی ایرانیها، روحیه قوی هست، ما هیچ وقت نمیتونیم این روحیه رو ازشون بگیریم، همین روحیهاست که اونا رو با این همه کشت و کشتاری که راه افتاده زنده و سرپا نگه داشته، اونا برا هر مشکلی راه حلی دارن.
نتانیاهو: همین کم داشتیم تو هم اونا رو تایید کنی.
گالانت: ما باید کاری کنیم اونا روحیهاشون رو از دست بدن، کم بیارن مقابل ما، از این جنگ خسته بشن.
شکستهای پیاپی اسرائیل اونا رو به ستوه آورده بود، به دستور نتانیاهو خبرنگاران یهود همه یا دستگیر شدن یا کشته شدن، بخاطر همین هیچ خبری از اونجا بیرون درز نمیکرد، مگر این که نفوذی چیزی باشه که ما بفهمیم اونجا چه اتفاقی داره میافته.
......................
حسین: دکتر اومده، اگر آماده هستید ....
سارا: یکم دیگه ....
حسین: من کمکتون میکنم لباستون رو عوض کنید.
حسین آقا چشمهاش رو با یه دستمالی نازک بست، لباس رو برداشت و کمک کرد تا لباس رو بپوشم.
روسری رو سرم انداخت و موهام رو کامل پوشوند.
سارا: دستتون درد نکنه، ببخشید واقعا.
حسین: خواهش میکنم، بگم دکتر بیاد؟
سارا: بله.
دکتر وارد اتاق شد، حسین آقا هم کنار دستشون ایستادن. طبق معمول مواد بیهوشی نداشتن ولی بیحسی موضعی رو با کلی سختی بدست آوردن.
اون لحظه من واقعا ترسیده بودم، قرار بود بدون بیهوشی سینهام شکافته بشه.
دکتر: اول باید بررسی کنم ببینم زخمشون چطوریه و موقعیت تیر رو تشخیص بدم.
حسین آقا از سمت راست پهلوم لباس رو شکافت تا بخشی از سینه.
کنار من نشست و دستش رو پشتم گذاشت.
دکتر با انگشتش سعی میکرد سر زخم رو کمی باز کنه.
دکتر: تیر سه سانت پیش روی کرده، باید سه سانت از این قسمت پهلو تا سینه رو بشکافم، اما بنظرم اول باید یه تصویر برداری دقیق انجام بشه.
فقط یه بیمارستان تو این شرایط میتونه این تصویر برداری رو انجام بده.
حسین: ما قبلا تو اون بیمارستان بودیم، بخاطر شرایطی مجبور شدیم ایشون با این شرایط بیاریم اینجا.
دکتر: من الان فقط لگنش رو جا میندازم، زخمهای سطحی رو هم مجدد درمان میکنم، ولی تا فردا ایشون برسونید بیمارستان، دکتر عیاض متخصص قلب هست اون بهتر میتونه این عمل رو انجام بده.
سارا: لگن نه، من میتونم درد اونو تحمل کنم.
حسین: سارا خانم ....
دکتر: در رفتگی شدید هست، بیشتر از این تو این موقعیت بمونه باعث سیاه شدن استخوان میشه.
حسین: شما کارتون انجام بدید دکتر.
سارا: حسین آقا...!؟
حسین: شما که نمیخوایید تا آخر عمر رو تخت بخوابید؟
اگر براتون سخته خودم این کار انجام میدم.
دکتر: شما خودتون....؟
حسین: من دوره اینا رو گذروندم دکتر، فقط شما اینجا باشید بهم بگید چیکار کنم.
دکتر: بسیار عالی.
ناچارا به این کار تن دادم، دکتر گوشهای ایستاد که به من خیلی اشراف نداشت، حسین آقا با کمک دکتر کارها رو مرحله به مرحله انجام داد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_63 #پشت_لنزهای_حقیقت حسین: علیاکبر یک روز قبل از اینکه اون اتفاق تلخ بیافته قرار نامزدی گذا
#پارت_64
#پشت_لنزهای_حقیقت
حسین: از پشت لباس انجام میدم.
نفس نیمه عمیقی کشیدم، از شدت خجالت عرق تمام تنم رو فرا گرفت، این حس خجالت برا حسینآقا هم بود، وقتی داشتن کارشون انجام میدادن از لرزش دستهاشون و لرزش صداشون متوجه شدم.
دکتر: اول باید دقیق مکان کاسه و استخوان جابجا شده رو پیدا کنی، دست رو زیر کاسه قرار میدید و با دست دوم ران پا رو به سمت خودتون بکشید.
حسین: انجام دادم.
دکتر: رگ یا چیزی غیر استخوان زیر دستت حس میکنی؟
حسین: آره
دکتر: ببین پای ایشون رو با سمت بالا ببر گودی پشت پا رو، روی کتفت بگذار و حرکت بده پا رو به سمت پایین.
حسین آقا مرحله به مرحله کار رو انجام داد، اگر بیحسی موضعی نبود من از شدت درد میمردم.
دکتر: احسنت، کارت رو خوب انجام دادی.
الان کمکشون کنید روی پا بایستن.
به کمک حسین آقا از تخت بلند شد، چند قدمی به سمت در رفتم.
دکتر: تو ناحیه کشاله ران یا اطرافش درد حس نمیکنی؟
سارا: نه، درد ندارم؛ میشه بشینم؟ نمیتونم بایستم.
دکتر: زخم پهلو و تیری که حرکت کرده رو فورا باید درمان کنید.
حسین: من امروز ایشون به بیمارستان میبرم.
ممنون آقای دکتر، خیلی لطف کردید.
دکتر: خواهش میکنم، بهتر باشید ان شاالله.
دکتر از اتاق خارج شد، از خجالت سرم رو پایین انداختم و نگاهم رو از حسین آقا دزدیدم.
علیاکبر: چی شد؟
حسین: لگنشون رو جا انداختیم اما تیر تو پهلوشون سه سانت پیش روی کرده، باید تصویر برداری انجام بدیم بعد عمل کنیم، چون سینه باید شکافته بشه ولی جای دقیق تیر بدون تصویر برداری پیدا نمیشه.
حسام: کاش میشد منتقلشون کنیم ایران.
حسین: یه بیمارستان هست که فعلا اوضاعش نسبت به بقیه جاها بهتره و امکانات داره.
همین الان ایشون میبریم.
به محض انتقال من به بیمارستان من رو به اتاق عمل منتقل کردند، اتاق عمل آنچنان شلوغ بود که حال من رو بدتر کرد، بخاطر کمبود مواد بیهوشی عملهای قطع عضو به سختی انجام میشد.
صدای آه و ناله کل اتاقعمل رو پر کرده بود، حداقل در هر اتاق دو نفر همزمان در حال عمل شدن بودن.
حسین: دکتر اگر نیاز باشه من میتونم بیام داخل.
دکتر: سعی میکنیم با بیحسی موضعی عمل انجام بدیم، اما چون بیهوش نمیشن نیاز هست شما بالا سرش باشید باهاش حرف بزنید تا ما راحتتر عمل انجام بدیم. البته به شرطی که مانع کار نشید.
حسین: قطعا همین کار میکنم، مزاحم عمل نمیشم.
سارا: شما...!؟
حسین: اومدم بالا سرت باشم، تا اذیت نشی.
پردهای رو از گردن به پایین گذاشتن، پشت پرده رو نمیدیدم، حسین آقا بالا سرم قرآن میخوند، من رو هم وادار میکرد همراهیش کنم.
صداها جیغ و آه و نالههای تو اتاق عمل من اذیت میکرد. دستهام رو به کنارههای تخت بسته بود، ذهنم مشوش بود.
تو کمتر از یک هفته سه تا عمل رو انجام دادم، با هرکدومش هم صدها بار تا پای مرگ رفتم و برگشتم.
علیاکبر: حسام من دلشوره دارم.
حسام: چرا!؟ نگرانش نباش تا اینجا رسیده و مقاومت کرده از این عمل هم جون سالم به در میبره.
علیاکبر: عملهای سنگین طی سه چهار روز فقط، زخمهای عمیق، فقط ۲۳ سال سن داره این همه سختی و درد و رنج رو کشیده.
حسام: شاید یه ذره از دردهایی که بچههای غزه و لبنان که زیر ۱۰ سال هستن رو درک کنیم.
سارا: من دیگه نمیتونم حسین آقا.
حسین: تموم میشه، یکم دیگه تحمل کنید.
سارا: دیگه خسته شدم، از خدا میخوام بمیرم.
حسین: این چه حرفیه؟ شما تا الان سختترین شرایط و عملها رو پشت سر گذاشتید، از پس این عمل هم برمیاید.
چهارساعت عمل طول کشید، منو به اتاق مراقبتهای ویژه بردن، یه آرامبخش بهم تزریق کردن، به خودم که اومدم تمام بدنم یا زخم بود و یا بخیه.
سینهام از پهلو تا ۳ سانت زیر سینه بخیه خورده بود، حدود ۶۰ تا بخیه.
پام ۵ تا بخیه خورده بود، زخمهای دیگه هم جای خود داره.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
38.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_64 #پشت_لنزهای_حقیقت حسین: از پشت لباس انجام میدم. نفس نیمه عمیقی کشیدم، از شدت خجالت عرق ت
#پارت_65
#پشت_لنزهای_حقیقت
بخاطر ترس از مسئلهای که چند روز قبل افتاد من رو سریع از بیمارستان بردن.
دکتر: حواست باشه زخمشهاش وبخیههاش مخصوصا باید هرروز شسته بشه، زخم سینهاش نباید پوشیده بشه، یعنی لباس زیاد نپوشه تا عرق نکنه.
حسین: چشم دکتر.
سارا: خودم میخوام یکم راه برم.
حسین: پاتون هنوز خیلی خوب نشده.
سارا: آروم آروم قدم برمیدارم.
آقایون رضایی و قادری پشت سرم و حسین آقا کنارم راه میاومدن. به در بیمارستان نرسیده بودیم که صدای انفجار بزرگی رو شنیدیم.
تعادلم رو از دست دادم و به زمین افتادم، یک باره همه جا شلوغ شد، همه داد و بیداد میکردن و در حال فرار بود.
کمتر از چندثانیه مجدد صدای انفجار دوم شنیده شد.
حسین آقا من رو محکم بغل گرفته بود، آقا علیاکبر و حسام هم از چپ و راست حسین رو پوشش دادن، درواقع برای محافظت از من بود.
در مدت ۱۰ دقیقه ۲۰ تا انفجار رخ داد.
سردخونه بیمارستان و بخش شرقی بیمارستان رو مورد حمله قرار داده بودن، درست بخشی که محل نگه داری از بچههای مجروح بود.
صدای انفجارها که تموم شد، مردم با زخمیهاشون روانه بیمارستان شدن، یه پدری فقط یه سر کوچیک دستش بود که نصف صورتش نبود، مردی دیگه همسرش رو دست گرفته بود شکم همسر چندماههاش پاره شده بود.
اینا شهدایی بودن که تو سردخونه بیمارستان بودن، حالا هیچی ازش نمونده بود. بعضی از شهدا هم فقط یه تکه استخون ازشون مونده بود.
از دیدن این صحنههای دلخراش حالم بد شد و حالت تهوع بهم دست داد.
حسین: سارا خانم حالتون خوبه؟
آقا علیاکبر و حسام هم مثل من متحیر بودن، اشکهام سرازیر شده بود و پشت سرهم حالت تهوع داشتم.
شکمم خالی بود، فقط موادی زرد رنگ بود که خارج میشد.
قلبم از شدت این اتفاق به درد اومده بود، یک لحظه علیرضا و ریحان جلو چشمم اومدن، این بار بلند بلند گریه کردم، دیگه نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم.
سارا: خدایااااا، اینا شیعیان علیابنابیطالب هستن که اینجور دارن تکه پاره میشن، یا فاطمه الزهرا، محسنت سقط شد، اما به خاک سپرده شد، خانم جون صدها محسن اینجا حتی ازشون اثری نیست، یا صاحب الزمان این علیاصغرها همه بیکفن هستن، رباب یه چیزی داشت براش اشک بریزه، این مادرا دیگه قبری هم نیست برا بچههاشون اشک بریزن، پس تو کی میای؟ این ظلم کی تموم میشه؟
حالا حتی پزشکها و پرستارها هم همراه شده بودن و اشک میریختن و ضجه میزدن.
یک باره صدای حسین آقا بلند شد، الهی عظم البلا و برح الخفا؛ همه یک صدا با حسین همراهی کردن و دستانی که آغشته به خون شهدا بود رو بالا آوردن و زمزمه میکردن.
با کمک حسین آقا از زمین بلند شدم، منو از بازوم گرفته بود و راه میبرد.
عباس: ماشین آمادهاست، میتونیم بریم.
حسین: ممنون
سوار ماشین شدیم و به خونه برگشتیم. البته نه خونه حسین آقا و ریحان، خانه امن، نسبتا امن، چون اونجا رو هم هرلحظه ممکن بود بزنن.
حسین: زیپ لباستون رو باز بذارید، تا بخیههاتون زودتر خوب بشن.
من میرم پیش برادرا، چند دقیقه دیگه هم غذا میارن.
سارا: ممنونم.
حسین: اگر سختتون شد تو امری منو صدا بزنید لطفا، به خودتون سختی ندید.
سارا: چشم ممنون، شما این مدت خیلی زحمت کشیدید، شرمنده شما شدم واقعا.
حسین: زحمت اصلی رو شما میکشید، ظلمی که در حقمون شده رو به جهان مخابره میکنید، بابتش دارید هزینه هم میدید تازه، ناسزا هم میشنوید.
سارا: همه اینا فدای یک تار موی بچههای لبنان و غزه.
..........................
حانیه: هادی، من بلیط گرفتم میخوام برم لبنان.
هادی: کجا میخوای بری؟ اونجا جنگ؟ اگر سارا آزاد شده بود بهمون خبر میدادن، من خبر موثق دارم اون حالش خوبه، همه چی هم برا برگردوندش داره آماده میشه.
حانیه: من نمیتونم دووم بیارم، سه ماهه از دخترم خبری نیست، همش میگن داریم کار میکنیم داریم رایزنی میکنیم، اما هیچ خبری نیست.
هادی: حتما خبری میشه، من دلم روشنه.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
کفن که دست مرا بست،
دست تو باز است
و دست باز تو یعنی...
«بیا در آغوشم»
#یااباعبدالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علی مهدی الامم🥺
سلام بابای مهربان و دل شکسته💔
صبحت بخیر ای غایب از نظرها🥺😭
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_65 #پشت_لنزهای_حقیقت بخاطر ترس از مسئلهای که چند روز قبل افتاد من رو سریع از بیمارستان بردن
#پارت_66
#پشت_لنزهای_حقیقت
سردار: خوش اومدید، بفرمایید بنشینید.
حانیه: من برا امروز بلیط گرفتم برم دنبال دخترم، اومدم خبر بدم که بعدا ناراحتی پیش نیاد.
سردار: خانم علوی ما نگرانی شما رو درک میکنیم، تو این شرایط درهم لبنان رفتن شما هیچ کمکی به پیدا کردن و آزاد کردن دخترتون نمیکنه.
حانیه: سه ماه گذشته، هیچ خبری از دخترم ندارید، حتی زنده بودن یا مرده بودنش رو. شاید کشتن دخترم رو.
سردار: خانم علوی، اگر اتفاقی برا ایشون افتاده بود ما با خبر میشدیم، ما همه چی رو نمیتونیم برا شما باز کنیم، درخواست میکنم از رفتن به لبنان منصرف بشید.
هادی: قطعا همین کار میکنیم سردار، ما منتظر خبر از جانب شما میمونیم.
حانیه: متاسفم، ولی من دیگه نمیتونم صبر کنم، خودم میرم.
سردار: وقتی دخترتون تو چنگ دشمن اون ور مرزهای لبنان و غزهاست میخواید برید چیکار کنید؟
حانیه: میرم باهاشون صحبت میکنم، میرم از حزبالله میخوام دخترم رو بهم برگردونن.
سردار: همچین اتفاقی نمیافته.
هادی: خانم بیا برگردیم.
سردار: جهت اطلاع شما میگم که ما پروازی به لبنان و بیروت و حتی اطراف آن نداریم.
دلم برای خانوادهام خیلی تنگ شده بود، خبر زنده بودن ما رو به خانوادههامون نداده بودن. حتی نگفته بودن من فرار کردم، حتما این بیخبری حال روحی خانوادهام رو خراب کرده.
حسین: سارا خانم، بفرمایید غذا برای شماست.
سارا: ممنونم.
حسین: بعد از غذا میام زخم پاتون رو شستوشو بدم.
سارا: خیلی ممنون،زحمت میشه.
حسین: خیلی خوشحالم که روز به روز دارید بهتر میشید.
سارا: حسین آقا؟
حسین: بله.
سارا: ریحان خانم و علیرضا رو کجا دفن کردن؟
حسین کمی سکوت کرد، با بغض گفت: روضه الشهدا الحورا زینب.
سارا: میشه بریم اونجا؟ من دلم برا ریحان تنگ شده.
حسین: در زمان مناسب حتما میبرمتون.
سارا: من رو ببخشید، با حضور من شما حتما وقت نکردید حتی براشون عزا داری کنید.
حسین: اصلا اینطوری نیست، ما به غمهای پیاپی و سنگین عادت داریم.
سارا: خیلی دوست داشتم خون ریحان و علیرضا پایان اسرائیل رو رقم بزنه.
حسین: حتما رقم میزنه سارا خانم، اونا در خونهایی که ریختن غرق میشن، وعده خدا دروغ نیست.
حسین آقا قبل از خارج شدن از اتاق چشمش به مواد شست و شویزخمها افتاد، متوجه شد که من اصلا بهشون دست هم نزدم.
سرش پایین انداخت و از اتاق خارج شد.
حسین: من میخوام برم پیش سید.
علیاکبر: ما هم باید بیایم؟
حسین: بریم باهم دیگه شرایط رو بپرسیم، فکر میکنم آروم آروم داره وقتش میرسه اسرائیل رو تو شوک فرو کنیم.
حسام: منظورت چیه؟
حسین: اونا با تصور این که من و شما توخونه قبلی هستیم اونجا رو بمب بارون کردن، و با تصور این که سارا خانم مرده و تو سردخانهاست اونجا رو هدف قرار دادن، با قاطعیت مرگ ما رو اعلام کردن.
حزبالله هم هیچ واکنشی نشون نداده، حالا داره زمانش میرسه که با حاضر شدن در جمع بهشون بگیم ما زندهایم.
علیاکبر: و سارا خانم!؟
حسین: در این مورد از سید کسب تکلیف میکنیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_66 #پشت_لنزهای_حقیقت سردار: خوش اومدید، بفرمایید بنشینید. حانیه: من برا امروز بلیط گرفتم برم
#پارت_67
#پشت_لنزهای_حقیقت
حسین: عباس، من و برادرا داریم میریم پیش سید، هشت نفر بعلاوه خودت اینجا بمونید و وارد خونه نشید، اما اگر فرد مشکوکی رو دیدید فورا بهم اطلاع بدید، جز ما سه نفر کسی وارد خونه نمیشه.
عباس: چشم ابوعلی.
حسین: سارا خانم ما داریم میریم پیش سید کاری داریم، عباس و چندتا از برادرا بیرونن، داخل خونه کسی نخواهد بود، میتونید راحت باشید.
سارا: ممنونم آقا حسین، سلام ویژه من رو به آقا سید برسونید.
حسین: چشم.
خونه خالی شد، در اتاق رو باز گذاشتم آروم آروم از تخت پایین اومدم و از اتاق بیرون رفتم، سه ماهه آب به تنم نخورده بود، میدونستم آب برا زخمهام ضرر داره دستم رو خیس میکردم آروم آروم تنم رو میشستم. موهای ژولیده و خاکیم اینقدر خشک شده بود که آب انگار بهش نفوذ نمیکرد. با یک دستم سرم رو میشستم و چنگ میزدم.
به جز پایی که زخم شده و بخیه خورده تنم بقیه اعضای بدنم رو شستم.
با روسری خودم رو خشک کردم، لباسم رو مجدد پوشیدم، یه آیینه تو حموم بود، بخار رو از روش پاک کرد، خودم رو نگاه کردم، چقدر تغییر کرده بودم، انگار یکی دیگه بودم.
سید: چند روز دیگه حمله شدیدی قراره به تلاویو انجام بشه، شما به عنوان خبرنگار مجدد به عرصه برگردید، رسما هم تو صدا و سیما نشون داده میشید.
علیاکبر: سید ما همه چیزهایی که داشتیم رو از دست دادیم...
حسام: اون صهیونیستهای نامرد وسایلمون رو نابود کردن.
سید: من میگم براتون تهیه کنن، حسین فردا تو محل بمباران تو ضاحیه یه مداحی انجام بده.
حسین: چشم، امر امر شماست.
علیاکبر: متشکرم سید، ما تحت فرمان شماییم.
سید: خدا خیرتون بده و آخر عاقبتتون به خیر و سعادت ختم بشه.
حسین: سید یه امری شخصی پیش اومده اگر وقت دارید.
سید: بفرما.
علیاکبر: ما بیرون منتظر میمونیم.
حسام: با اجازه سید.
حسین: سید یه خانم مطمئن رو میخوام بهم معرفی کنید.
سید: خیره چی شده؟
حسین: یکی باید زخمهای تن سارا خانم بشوره، ایشون خودشون هنوز نمیتونن این کار انجام بدن، حتی به سختی برای قضای حاجت جابجا میشن.
سید: حسین تو میخوای تا آخر عمر اینجوری بمونی؟
حسین: سید!
سید: ازش رسما خواستگاری کن، این شناسنامه خانم، وقتی اسیر شدید من دستور دادم خونتون رو چک کنن. این شناسنامه سارا خانم.
حسین: ایشون....
سید: ظاهرا همکارانش نمیدونن، ایشون قبلا یه ازدواج داشته مدتش یک ماه بیشتر نبوده.
حسین: خب...
سید: حسین، من ازت میخوام ازش خواستگاری کنی، ماموریت جدید تو در این صورت تغییر میکنه.
حسین: سخته، ولی چشم.
سید: این چند روز بیشتر مراقب خودتون باشید، تا اطلاع ثانوی از خونه خارج نشید.
حسین: چشم.
تا زمان برگشت آقایون من تو هال آزاد نشسته بودم، از فضای تنگ و نیمه تاریک اتاق راحت شده بودم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگه من خدات نیستم🥺
پس نگران چی هستی؟
این جمله رو صدها بار گوش بدید👌
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_67 #پشت_لنزهای_حقیقت حسین: عباس، من و برادرا داریم میریم پیش سید، هشت نفر بعلاوه خودت اینجا
#پارت_68
#پشت_لنزهای_حقیقت
حزبالله اونقدر نیروی مخفی داشت که آرزو میکرد اسرائیل تن به جنگ زمینی بده، این رو حتی خود صهیونیستها هم میدونستن، هیچ وقت در جنگ زمینی حریف جبهه مقاومت نمیشدن.
اسرائیل همه چیزش رو از آمریکا داشت، همه بمبها و موشکهایی که سر زن و بچهها و مردم مظلوم میریختن آرم نحس آمریکا روی اون حک شده بود.
کلی از این دست تصاویر داشتم که تو انفجار مقر همش از دست رفت.
تازه فهمیدم حیان از عمد این کار رو کرده بود، دوربین من و موبایلم هیچ ردیابی نداشت، همش کار حیان بوده و بقیه رو هم به اشتباه انداخته و همه چی رو نابود کرد.
اما رسانه خدا از رسانه من وهمکارانم قویتر بود.
حسین آقا و علیاکبر و آقا حسام تو هال میخوابیدن و من تو اتاق.
اون شب بیخوابی شدیدی به سرم زده بود، تو اتاق تنها نشسته بودم، چشمام تو دل تاریکی به دیوار دوخته شده بود، دلم خیلی گرفته بود، دلم مادرم رو میخواست، سه ماهه صداش رو نشنیدم، صدای مردونه پدرم و قربون صدقه رفتنهاش، تو حال خودم بودم که صدای شکسته شدن شیشه اتاقم اومد.
ناخودآگاه دست رو گوشم گذاشتم و چشمام رو بستم و جیغ زدم.
حسین: سارا خانم....؟
علیاکبر: یا خدا، باز چی شده؟
آقا حسام چراغ رو روشن کرد، کسی تو اتاق نبود، اما یه تیر به دیوار مقابل پنجره اصابت کرده بود.
درست بعد از روشن شدن چراغ یه تیر دیگه رد شد به بازوم نشست. تیر دوم کتف آقا حسام رو نشونه رفت، معلوم بود تیرانداز تسلطش رو از دست داده و خیلی کور داره تیراندازی میکنه.
عباس و تیمش فورا بالا اومدن، حسین آقا منو رو بلند کرد و از اتاق بیرون رفتیم، آقا علیاکبر هم آقا حسام رو.
علیاکبر: حسام خوبی؟
حسام: خوبم، ظاهرا فقط یه خراش سادهاست.
علیاکبر: خدا عقلت بده، تو به این میگی خراش؟ این یه قنات اینجا حفر کرده.
حسام: منو ول کن، سارا خانم...
علیاکبر: حسین، سارا خانم خوبه؟
حسین: سارا خانم نفس عمیق بکشید، چیزی نشده، دستتون ترکش فرو نرفته.
علیاکبر: تیر رو کور زده، دست ایشون شکافته و به کتف حسام نشسته.
حسین: من به سارا خانم میرسم، تو هم حواست به حسام باشه.
علیاکبر: حله حسین جون.
بعد از ده دقیقه صدای تیر و تیراندازی تموم شد. عباس و دو نفر دیگه از اتاق بیرون اومدن.
عباس: اینجا دیگه امن نیست، باید از اینجا بریم.
حسین: حسام تیر خورده، دکتر رو بیار منم میرم.
عباس: حله ابوعلی.
دوباره دستام یخ کرده بود، قلبم با شدت به سینه کوفته میشد.
چشمم به کتف آقا حسام دوخته شده بود، خیلی دل نازک شده بودم، اشکم جاری شده بود.
حسام: سارا خانم چرا اشک میریزین، چیزی نشده یه زخم سادهاست.
علیاکبر: خدا رو شکر که تیر به بازوتون ننشسته.
حسام: ما حاضریم بمیریم ولی یک تار مو از زنان این سرزمین و ایرانمون کم نشه. خودتون ناراحت نکنید.
واقعا دست خودم نبود، اون لحظه خودم رو بخاطر آوردم که بدون بیحسی و بیهوشی تیر پام رو بیرون کشیدن.
حالا این درد رو آقا حسام هم باید تحمل میکردن.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_68 #پشت_لنزهای_حقیقت حزبالله اونقدر نیروی مخفی داشت که آرزو میکرد اسرائیل تن به جنگ زمینی
شما رو با این پارت تنها میگذارم😁
شب خوش✨🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام ای تنها گل نرجس🥺
ای درد هجران کشیده😭
بازگرد که دنیا بی توصفایی ندارد💔
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_68 #پشت_لنزهای_حقیقت حزبالله اونقدر نیروی مخفی داشت که آرزو میکرد اسرائیل تن به جنگ زمینی
#پارت_69
#پشت_لنزهای_حقیقت
حسینآقا بازوم رو بست تا از خونریزی جلوگیری کنه، آقا حسام هم با پارچهای از خونریزی زخمش جلوگیری میکرد.
عباس: تقریبا جایی امن نیست، از زنده بودن شماها با خبر شدن، هدفشون خانم خبرنگار.
حسین: نفهمیدی چرا میخوان ایشون بکشن؟
عباس: ابوعلی، اون دختر قطعا چیزی میدونه که میتونه جنگ رو به نفع ما و به ضرر اونا رقم بزنه، اون مطلب چی هست نمیدونم، ولی اینقدر مهم هست که میخوان اون رو بکشن، این مطلب رو حیان هم تو بازجوییهاش بهش اشاره کرد.
حسین: اینا رو که به کسی نگفتی؟
عباس: نه.
حسین: همکارانش هم نباید اینو بفهمن.
من کم و بیش بعد از حادثه فهمیدم که اونا میخوان من رو حذف کنن، اطلاعاتی که داشتم چون کامل نبود به کسی نگفتم ولی همین اطلاعات ناقص برای اونا سنگین بود که هنوز دست من.
اونجا بود که یه سیلی به خودم زدم، الان وقتش بود که یک کار درست و حسابی برا جبهه مقاومت رقم بزنم.
من به یه فرد قابل اعتماد نیاز داشتم، هم من بهش اعتماد کنم هم اون به من اعتماد کنه.
شاید اگر فاصلهام رو با حسین نزدیکتر کنم بتونم این کار رو پیش ببرم.
اما حسین همه چی رو کف دست سیدحسن میگذاشت، حسین آقا گزینه مناسبی برا این کار نبود.
حسین: سارا خانم بهترید؟
سارا: بله، خوبم.
حسین: اجازه میدید زخمتون رو ببینم.
بدون حرف زدن با چشم و تکون دادن سرم رضایتم رو اعلام کردم.
حسینآقا همون طور که زخمم رو با پنبه میشست و میبست گفت:
اونا دنبال حذف تو هستن، کابوسهای شب و روزت و ترس و دوریات از من رو تازه دارم متوجه میشم.
من خیلی چیزا رو در مورد تو فهمیدم نگران نباش، همکارانت خبر ندارن، بخاطر همین حسام و علیاکبر رو با یه ماشین فرستادم و خواستم ما دوتا جدا از اونا باشیم.
بگو چی از اونا میدونی که به من نگفتی؟
در جدیدی از اتفاقات حالا به روی من باز شده بود، تا پای مرگ رفتم تا این مطلب رو از اونا پنهون نگه دارم، حتی با خودم هم این مطلب رو تکرار نمیکردم.
اما هرچی با خودم حساب کتاب کردم، دیدم تنهایی نمیتونم کاری کنم.
البته حسین آقا خیلی زرنگ بودن، ایشون از قبل چیزی رو که من دوهفتهاست پنهون کردم فهمیده بودن.
سارا: شما از کی فهمیدید؟
حسین: همونی شبی که از درد به خودتون میپیچیدید و تظاهر میکردید درد سینه دارید بخاطر وجود گلوله، بعدش هم وقتی که ممانعت کردید از اینکه سینهاتون رو درمان کنیم و اجازه نمیدادید تیر بیرون بکشیم.
الان هم که گفتی این بالشت رو همراهت بیاریم.
سارا: اگر بگم از دستم عصبانی نمیشید؟
حسین: نه، میشنوم.
بالشت رو از قسمت دوختش مجدد شکافتم، فلش رو بیرون آوردم و کف دست حسین آقا گذاشتم.
حسین: وقتی فرار میکردی اینو کجا پنهون کرده بودید؟
سارا: قورتش داده بودم.
حسین آقا هم لبخند میزد، هم متعجب بود، دیگه اصلا بقیه سوالات رو نپرسیدن خودشون تا ته ماجرا رو خوندن.
حسین: تو این چی هست؟
سارا: جاسوسهایی به غیر از حیان قصد قیچی کردن شما رو دارن، نقشه چند ماه دیگه برا حمله به مرزهاتون و لبنان رو، یه چیزای دیگه هم هست که من متوجه نشدم، البته شاید خیلی مهم نباشه، حتما خودتون اینا رو اطلاع دارید.
حسین: اگر مهم نبود قصد جونتون رو نمیکردن.
دیگه چیزی نیست که بخواید بگید؟
سارا: من میخوام برگردم اسرائیل.
حسین: یعنی چی!؟
حرفم ناقص موند، عباس یک بار ترمز کرد و گفت: رسیدیم.
عباس وتیمش ما رو کامل پوشش دادن، از یه خونه خرابه وارد یه تونل زیر زمینی شدیم.
تونل مثل روز روشن بود، به همه چی تقریبا مجهز بود، برق، و کولر و بخاری و .... هرچیزی که نیاز، این تجهیزات نشون دهنده این بود که اینجا چندین سال که روش کار میشده که تقریبا بینقص هست.
آقا علیاکبر و حسام با فاصله از من و حسین آقا نشستن، از انتهای تونل یه پزشک اومد و کنار آقا حسام نشست.
حسین آقا مقداری پنبه از دکتر گرفت و مقداری الکل و بتادین، نخ بخیه کم بود، با عسل و زرد چوبه زخمم رو بست و پانسمان کرد.
سارا: اطلاعات سوخته و دروغی نیاز دارم.
حسین: حرفش رو نزنید، من شما رو نجات ندادم که دوباره بفرستم تو دهن گرگ.
سارا: من هنوز داغی خون علیرضا و ریحان رو روی دستام حس میکنم، من به سهم خودم میخوام به اونا ضربه بزنم، باور کنید اونا به اطلاعات دروغین هم بها میدن.
حسین: این کار شما نیست، میگم بچهها بعد از همفکری انجامش بدن.
سارا: این مطلب اگر سمت بچههای نظامی بره اونا بهش اعتنا نمیکنن، یه فرصت ایجاد کنید من برگردم اونجا، فقط یک بار دیگه برم میتونم اطلاعاتشون رو بگیرم.
حسین: نه سارا خانم.
بستن زخمم که تموم شد از کنارم بلند شد و رفت کنار آقا علیاکبر و حسام.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_69 #پشت_لنزهای_حقیقت حسینآقا بازوم رو بست تا از خونریزی جلوگیری کنه، آقا حسام هم با پارچها
#پارت_70
#پشت_لنزهای_حقیقت
حسام: حال سارا خانم چطوره؟
حسین: خوبه، زخمش رو بستم، خدا رو شکر عمیق نبود.
دکتر: نباید خیلی به دستت فشار بیاری، مدتی روش لباس گرم نباشه تا عرق نکنه.
علیاکبر: ممنون دکتر، زحمت کشیدید.
حسام: تا کی باید اینجا باشیم؟ قراری که سید گفت چی میشه الان؟
حسین: نگران اون نباش خبرش بهمون میرسونن، احتمالا با این اتفاقات تغییراتی تو نقشه رخ میده.
عباس: ابوعلی؟
حسین: چیه عباس؟
عباس: تا نزدیکیهای اینجا دنبالمون کردن، نمیتونید خارج بشید. دستور چیه؟
حسین: زودتر خبر به سید برسون؛ تمام وقایع براشون تعریف کن، این نامه رو هم بده دست سید. عباس حواست باشه کسی نفهمه ما اینجاییم.
عباس: رو چشم ابوعلی
حسین آقا و علیاکبر و حسام با فاصله دور هم نشسته بودن و گرم صحبت بودن.
منم تنها با خودم صحبت میکردم، باید هر طور شده آقا حسین رو راضی میکردم من رو بفرسته اسرائیل، جدا از هرچیزی من باید انتقام اذیت کردن خودم رو از گالانت میگرفتم، برا خودم نقشه میکشیدم نتانیاهو رو ترور کنم.
البته میدونستم دلیل این دوری حسین آقا از خودم چیه، دیگه نمیخواست حرفهای من رو بشنوه، البته به این کارشون بیشتر خندهام گرفته بود.
واقعا اون لحظات تو وضعیت خندهداری بودم، تا چند دقیقه قبل از ترس جیغ میکشیدم و دعوتم میکردن به آرامش الان یهو درخواست برگشت به طویله گرگها رو داشتم، حسین آقا حق داشت رد بده.
طولی نکشید که عباس آقا برگشتن،سمت آقا حسین اومدن و نامهای رو بهشون دادن.
میتونستم حدس بزنم تو نامه چی نوشته بود.
بعد از چند لحظه حسین آقا به سمت من اومدن و گفتن به یک شرط میگذارم برید اسرائیل.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال وروزم که خراب میشود
نجف را بخاطر میآورم
به سوی عزیز دلم و امیرم میروم
این عشق فطری است.
#یاعلی
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_70 #پشت_لنزهای_حقیقت حسام: حال سارا خانم چطوره؟ حسین: خوبه، زخمش رو بستم، خدا رو شکر عمیق نب
#پارت_71
#پشت_لنزهای_حقیقت
سارا: شرط!؟
ظاهر حسین آقا حاکی از تردید در بیان شرطش داشت؛ چندبار نامه رو نگاه کرد، تا کرد گذاشت کنار چند قدمی فاصله گرفت، مجدد نگاهی به من میانداخت، از شدت کلافگی در بیان شرطش دست به ریشهایش میکشید، من پیش قدم شدم و گفتم: هر شرطی باشه قبول میکنم، من هم مثل ریحان و همه زنهای غزه و لبنان برای مسجدالاقصی که متعلق به همه مسلمین میجنگم و خون میدم، قبول یک شرط که دیگه چیزی نیست.
حسین آقا با انگشتان دستش بازی میکرد، انگشتانش را لای موهاش برد، نفسی عمیقی کشید و گفت:
باید زنم بشی.
با شنیدن این جملهاش جا خوردم، خیلی بیهوا گفتم هرشرطی باشه قبول میکنم، ادعای بزرگی کرده بودم، نه راه پس داشتم نه راه پیش.
جمعمون به یک سکوت فرو رفت، فقط صدای هوای ضعیفی بود که توی تونل جابجا میشد به گوش میرسید.
چند قدمی تو تونل قدم زدم و از آقایون فاصله گرفتم، من با خودم عهد کرده بودم اجازه ندم کسی دوباره بهم ضربه بزنه، من واقعا شرایط روحی خوبی برا ازدواج نداشتم، خانوادهام رو چیکار میکردم، یا باید قید رفتن به اسرائیل رو میزدم یا باید برای رسیدن به نتانیاهو و ترورش به این ازدواج تن میدادم؛ اما سوال اصلی ذهنم این بود که چرا حسین چنین پیشنهادی داد؟ این پیشنهاد از جانب کی بود؟ تو نامه چی نوشته شده بود؟
علیاکبر: حسین جان سارا خانم یه دختر که اذنش دست پدر برا ازدواجش، چرا چنین پیشنهادی بهش دادی؟
حسین: خواسته سید.
حسام: چرا سید چنین خواستهای کرده؟
حسین: ببخشید من برم باهاشون صحبت کنم.
رو زمین نشسته بودم و زانوهام رو بغل گرفته بودم، بین دوراهی سختی گیرافتاده بودم.
حسین: من گفته بودم که همه چی رو میدونم، حتی اینکه... حتی اینکه قبلا یک ماه عقد بودید.
از خجالت سرم رو بالا نیاوردم، آروم زیر لب گفتم: اون ماجراش فرق داره، مجبور به این کار بودم.
حسین: ریحان هم هر وقت خجالت میکشید، سرش پایین میانداخت و زمزمه میکرد.
سید مشکل اذن پدر رو هم حل میکنه، شما قبول میکنید؟
سارا: ولی من میخوام برم اسرائیل، این شرط....
حسین: شاید الان نتونم عقد خوب و مراسم ازدواج رسمی بگیرم، ولی وقتی کارتون تو اسرائیل تموم شد برگشتیم همه چی رو طبق رسم و رسوم انجام میدیم.
سارا: من قطعا بعد از ورود به اسرائیل زنده بیرون نمیام، حتی نمیدونم جنازهام رو پس میدن بهتون یا نه. شرط نشد میگذارید؟
حسین: تنها راه رفتن به اسرائیل قبول کردن این شرط.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحت بخیر آقای من🥺
صبحت بخیر بابای مهربان❤️
سلام ای پسر غریب زهرا🥺
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_71 #پشت_لنزهای_حقیقت سارا: شرط!؟ ظاهر حسین آقا حاکی از تردید در بیان شرطش داشت؛ چندبار نامه
#پارت_72
#پشت_لنزهای_حقیقت
حسام: یه سوال بپرسم حسین؟
حسین: بفرمایید
حسام: چرا به سارا خانم پیشنهاد ازدواج دادی؟
حسین: متاسفم نمیتونم این مورد جواب بدم.
علیاکبر: خوب میدونم این پیشنهادت از سر عشق و خواستن و اینا نیست، حتما اتفاق جدیدی برا سارا خانم افتاده که حس نیاز کردی به اینکه بهش نزدیکتر بشی.
حسین: اتفاق خاصی نیست، ذهنتون رو درگیر نکنید.
علیاکبر: یعنی تو واقعا خواسته دلت رو مطرح کردی!؟
حسین: بذار به حساب دلم علی آقا.
علیاکبر: مطمئنم سارا خانم قبول نمیکنه، ایشون تو دفتر کار هم که بودن طوری رفتار میکردن که هیچ کس جرأت نکنه بهشون پیشنهاد ازدواج بده. به امید اینکه برمیگردیم ایران عقد تو رو بخاطر شرایط جسمی نامساعدش قبول کرد والا مثل حسام ردت میکرد.
حسین: میدونم.
علیاکبر: اصلا فکرشم نکن این پیشنهاد قبول کنه.
واقعا تو شرایط سختی قرار گرفته بودم، اگر نمیرفتم اسرائیل تا خود ایران هم دنبال من میاومدن، به هر حال من اطلاعاتی رو ازشون ربوده بودم.
اگر هم میخواستم برم هم جونم در خطر بود هم شرط حسینآقا که اگر محقق نشه اصل رفتنم منتفی میشد.
عباس: ابوعلی، عملیات به تاخیر افتاد.
حسین: اتفاقی افتاده؟
عباس: دشمن تا اینجا پیش اومده، خیلی سرسختانه هرجا رو که احتمال میدن شما اونجا باشید رو میزنن.
هنوز فکر میکنن شما تو مرزهای جنوب لبنانهستید، قطعا اگر بفهمن الان بیروتهستید میزننمون، البته تا حدودی فهمیدن. اما اجازه ندادیم این خبر به نتانیاهو و اعوانش برسه.
حسین: شش دانگ حواستون به سید باشه، شرایط من رو به سید اعلام کن بگو نگران نباشه.
عباس: قصهات با خانم کجا رسید؟
حسین: فعلا هیچجا.
عباس: میخوای چیکار کنی ابوعلی؟
حسین: نگران نباش، کار خطرناکی نمیکنم.
نمازم رو با فاصله از آقایون خوندم، همچنان سعی میکردم فاصلهام رو با حسینآقا حفظ کنم و باهاشون چشم تو چشم نشم.
نصف روز گذشته بود، هنوز جوابی نداده بودم، حسین آقا خودشون مجدد پیش قدم شدن برای گرفتن جواب.
حسین: امروز به زخمهاتون رسیدگی کردید؟
سکوت یعنی بله یا نه؟
سارا: یعنی اگر قبول نکنم راهی نداره برم اسرائیل؟
حسین: راهی نداره، شما هنوز تو شرایط جسمی خوبی نیستید، زخمهاتون هنوز تازهاست. اول باید درمان بشید کامل بعد هرجا خواستید برید.
باز هم سکوت بود که حاکم بر جو دو نفره ما شده بود.
حسین: شما هم مثل علیاکبر فکر میکنید این درخواست ازدواج من از سر علاقه و محبت نیست و فقط بخاطر شرایط موجود؟
سارا: مگه غیر اینه...؟
سکوت حسینآقا من رو گیج کرد، نمیتونستم باور کنم حسین آقا از سر علاقه از من خواستگاری کرده.
با شرایط قبل که گفته بود بعدا از هم جدا میشیم و شما میری سوی خودت و من سوی خودم، همخوانی نداشت.
یه سوال اساسی ذهنم درگیر کرد، به سادگی ریحان و علیرضا رو فراموش کرد؟
اصلا با وجنات حسین آقا همخوانی نداشت، خوب میدونستم اون هنوز تو فکر ریحان و علیرضاست، اما چی باعث شده این حرف بزنه؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_72 #پشت_لنزهای_حقیقت حسام: یه سوال بپرسم حسین؟ حسین: بفرمایید حسام: چرا به سارا خانم پیشنهاد
#پارت_73
#پشت_لنزهای_حقیقت
دو روز گذشته بود و من و حسین آقا تو بلاتکلیفی بودیم، تو همین ایامی که ما منتظر بودیم حزبالله حمله کنه، از ایران خبر رسید رئیس جمهور سیدابراهیم رئیسی به شهادت رسیدن، حال و روز هممون اون لحظه داغون بود، اشکهامون سرازیر شده بود قلبمون آکنده از درد.
شهادت رئیس جمهور هم جز اطلاعاتی بود که من اونجا بهش رسیده بودم، اونا کاملا از این اتفاق خبر داشتن و میدونستن این اتفاق قراره رخ بده، اما سقوط اون هلیکوپتر باعث شد هیچ کس به ترور شک نکنه، واقعا داشتم از این درد میسوختم، حالم بدتر شد وقتی گفتن این یک سانحه بوده، در حالی که همه شواهد و مستندات حاکی از ترور برنامه ریزی شده بود.
باید تن میدادیم به این که این اتفاق فقط یک سانحه بود، اما این اتفاق باعث شد من تصمیم نهایی رو بگیرم، الان انگیزهای قویتر برای انتقام داشتم.
حسام: الان ما باید ایران میبودیم تا اطلاعات بگیریم و خبر میدانی جمع کنیم.
حسین: خدا به همه ما تو این غم بزرگ صبر بده.
سارا: حسین آقا .... من ..... من.... من شرط شما رو قبول میکنم.
حسین: واقعا!؟
سارا: بله واقعا.
حسین: اگر بگم این درخواست من بوده نه سید باز هم قبول میکنید؟
سارا: بله، قبول میکنم.
عباسآقا به دستور حسین چند دست لباس جدید خرید و آورد.
حسین آقا با تردید لباس مشکیاش رو از تن در آورد.
صبر کردیم ده روز از عزای سید ابراهیم رئیسی بگذره بعد یه مراسم بگیریم.
حسین: متاسفم که نتونستم عروسی در شأن شما بگیرم. امیدوارم بتونم جبران کنم.
سارا: چه تاثیری داره، ما که قراره یه روزی از هم جدا بشیم.
آروم با خودم زمزمه کردم، انگار تو سکه سرنوشتم اینطور ضرب شده.
حسین: هنوز باور نکردی این ازدواج من با شما از سر علاقه بوده؟
سارا: شما با ناراحتی و درد لباس سیاه از تنتون درآوردید، وقتی از ریحان و علیرضا صحبت میکنید بغض و درد گلوتون رو فرا میگیره. انتظار ندارید که بحث علاقهاتون به خودم رو باور کنم.
این گارد گیری من بیشتر بخاطر شکست تو ازدواج قبلی بود، من اعتمادم به مردها رو از دست داده بودم، شاید حسین آقا در مورد حسشون حقیقت رو میگفتن ولی من تمایلی به باور کردنش نداشتم.
سارا: الوعده وفا حسین آقا.
حسین: میخوام باهم بریم یه جایی، اگر جسارت نیست این نقاب بزنید، چون نمیخوام شناسایی بشیم.
بعد از ۱۹ روز از تونل بیرون اومدیم، البته فقط من و حسین آقا، آقای رضایی و قادری اونجا موندن.
سارا: میشه بپرسم کجا میریم؟
حسین: خونه.
سارا: خونه!؟
حسین: نگران نشید برسیم اونجا متوجه میشید.
حسین آقا اول پیاده شدن، جلوتر از حسین آقا، عباس و چند نفر دیگه قرار داشتن، راه باز کردن و ما سریع وارد خونه شدیم.
حسین آقا وارد اتاق شدن، یک لباس بچگونه دستشون بود، لباس علیرضا بود.
حسین: این لباس رو ریحان با ذوق برا علیرضا دوخته بود، من و ریحان بعد از چندسال علیرضا رو از خدا هدیه گرفته بودیم، بین ما خیلی بده یک زن بعد از ازدواجش زود بچه دار نشه، کلی فکر بد میکنن، نکنه مشکل داره و فلان و از این حرفا، ریحان هم کم نیش و کنایه نشنید، اما من هیچ وقت اجازه ندادم یک لحظه هم نسبت به علاقه من به خودش شک کنه، باهاش عهد کردم که بچه دار بشیم چه نشیم اون تنها زن من خواهد بود.
شما درست فهمیده بودید، من هنوز سینهام از داغ بچه شش ماهه و همسر مظلومم میسوزه، این داغ هم هیچ وقت خاموش نمیشه، مگر با حذف اسرائیل، اون موقع شاید ذرهای آروم بگیرم.
عقد اولی من به درخواست سید بخاطر درمانتون بود، چون نمیتونستیم زن پرستاری استخدام کنیم، اما این پیشنهاد دوم از ته قلبم بود، بین علاقهام به شما و ریحان هم هیچ تفاوتی قائل نمیشم، به اندازه ریحان برای من عزیز و محترمید.
شما رو آوردم اینجا چون نخواستم پیش همکارانتون این حرف بزنم، میدونم شما دوست ندارید اونا از زندگی شما چیزی متوجه بشن.
اما شما در انتخاب من کاملا مختار و آزاد هستید، اصلا هم برام مهم نیست چرا قبلا طلاق گرفتید، شما دلیل خودتون رو داشتید.
نفسم حبس شده بود، واقعا شنیدن این حرفها برام سنگین بود، من حسین آقا رو زود قضاوت کردم.
نمیدونم حسین آقا از چهره من چی متوجه شد که یه لیوان آب رو آورد و تو دستم قرار داد.
بعد از درخواست حسین آقا، زبونم واقعا بند اومده بود، هیچ حرفی نداشتم در مقابل صحبتهاش بزنم.
نمیدونستم کارم درسته یا نه، ولی بریده بریده حرفهام رو به حسین آقا زدم، دلیل عدم اطمینانم به مردها، دلیل طلاقم، دلیل همه ترسها و ....
اما به طور معجزهآسایی بعدش آرامش پیدا کردم، انگار که سبک شده بودم، حسین آقا حق رو کاملا به من داد، برای اولین بار گرمای دست حسین آقا شد باعث آرامش من، و همین گرما باعث تغییر مسیر زندگی من شد. اونجا این آیه رو با تمام وجودم حس کردم( و خلق لکم من انفسکم ازواجا لتسکنوا الیها و جعل بینکم موده و رحمه)
و امان از این مودت، امان.