eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
830 عکس
525 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
7.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مگه من خدات نیستم🥺 پس نگران چی هستی؟ این جمله رو صدها بار گوش بدید👌
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_67 #پشت_لنزهای_حقیقت حسین: عباس، من و برادرا داریم می‌ریم پیش سید، هشت نفر بعلاوه خودت اینجا
حزب‌الله اونقدر نیروی مخفی داشت که آرزو می‌کرد اسرائیل تن به جنگ زمینی بده، این رو حتی خود صهیونیست‌ها هم می‌دونستن، هیچ وقت در جنگ زمینی حریف جبهه مقاومت نمی‌شدن. اسرائیل همه چیزش رو از آمریکا داشت، همه بمب‌ها و موشک‌هایی که سر زن و بچه‌ها و مردم مظلوم می‌ریختن آرم نحس آمریکا روی اون حک شده بود. کلی از این دست تصاویر داشتم که تو انفجار مقر همش از دست رفت. تازه فهمیدم حیان از عمد این کار رو کرده بود، دوربین من و موبایلم هیچ ردیابی نداشت، همش کار حیان بوده و بقیه رو هم به اشتباه انداخته و همه چی رو نابود کرد. اما رسانه خدا از رسانه من و‌همکارانم قوی‌تر بود. حسین آقا و علی‌اکبر و آقا حسام تو هال می‌خوابیدن و من تو اتاق. اون شب بی‌خوابی شدیدی به سرم زده بود، تو اتاق تنها نشسته بودم، چشمام تو دل تاریکی به دیوار دوخته شده بود، دلم خیلی گرفته بود، دلم مادرم رو می‌خواست، سه ماهه صداش رو نشنیدم، صدای مردونه پدرم و قربون صدقه رفتن‌هاش، تو حال خودم بودم که صدای شکسته شدن شیشه اتاقم اومد. ناخودآگاه دست رو گوشم گذاشتم و چشمام رو بستم و جیغ زدم. حسین: سارا خانم....؟ علی‌اکبر: یا خدا، باز چی شده؟ آقا حسام چراغ رو روشن کرد، کسی تو اتاق نبود، اما یه تیر به دیوار مقابل پنجره اصابت کرده بود. درست بعد از روشن شدن چراغ یه تیر دیگه رد شد به بازوم نشست. تیر دوم کتف آقا حسام رو نشونه رفت، معلوم بود تیرانداز تسلطش رو از دست داده و خیلی کور داره تیراندازی می‌کنه. عباس و تیمش فورا بالا اومدن، حسین آقا منو رو بلند کرد و از اتاق بیرون رفتیم، آقا علی‌اکبر هم آقا حسام رو. علی‌اکبر: حسام خوبی؟ حسام: خوبم، ظاهرا فقط یه خراش ساده‌است. علی‌اکبر: خدا عقلت بده، تو به این می‌گی خراش؟ این یه قنات اینجا حفر کرده. حسام: منو ول کن، سارا خانم... علی‌اکبر: حسین، سارا خانم خوبه؟ حسین: سارا خانم نفس عمیق بکشید، چیزی نشده، دستتون ترکش فرو نرفته. علی‌اکبر: تیر رو کور زده، دست ایشون شکافته و به کتف حسام نشسته. حسین: من به سارا خانم می‌رسم، تو هم حواست به حسام باشه. علی‌اکبر: حله حسین جون. بعد از ده دقیقه صدای تیر و تیراندازی تموم شد. عباس و دو نفر دیگه از اتاق بیرون اومدن. عباس: اینجا دیگه امن نیست، باید از اینجا بریم. حسین: حسام تیر خورده، دکتر رو بیار منم میرم. عباس: حله ابوعلی. دوباره دستام یخ کرده بود، قلبم با شدت به سینه کوفته می‌شد. چشمم به کتف آقا حسام دوخته شده بود، خیلی دل نازک شده بودم، اشکم جاری شده بود. حسام: سارا خانم چرا اشک می‌ریزین، چیزی نشده یه زخم ساده‌است. علی‌اکبر: خدا رو شکر که تیر به بازوتون ننشسته. حسام: ما حاضریم بمیریم ولی یک تار مو از زنان این سرزمین و ایرانمون کم نشه. خودتون ناراحت نکنید. واقعا دست خودم نبود، اون لحظه خودم رو بخاطر آوردم که بدون بی‌حسی و بی‌هوشی تیر پام رو بیرون کشیدن. حالا این درد رو آقا حسام هم باید تحمل می‌کردن. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام ای تنها گل نرجس🥺 ای درد هجران کشیده😭 بازگرد که دنیا بی توصفایی ندارد💔
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_68 #پشت_لنزهای_حقیقت حزب‌الله اونقدر نیروی مخفی داشت که آرزو می‌کرد اسرائیل تن به جنگ زمینی
حسین‌آقا بازوم رو بست تا از خونریزی جلوگیری کنه، آقا حسام هم با پارچه‌ای از خونریزی زخمش جلوگیری می‌کرد. عباس: تقریبا جایی امن نیست، از زنده بودن شماها با خبر شدن، هدفشون خانم خبرنگار. حسین: نفهمیدی چرا می‌خوان ایشون بکشن؟ عباس: ابوعلی، اون دختر قطعا چیزی می‌دونه که می‌تونه جنگ رو به نفع ما و به ضرر اونا رقم بزنه، اون مطلب چی هست نمی‌دونم، ولی اینقدر مهم هست که می‌خوان اون رو بکشن، این مطلب رو حیان هم تو بازجویی‌هاش بهش اشاره کرد. حسین: اینا رو که به کسی نگفتی؟ عباس: نه. حسین: همکارانش هم نباید اینو بفهمن. من کم و بیش بعد از حادثه فهمیدم که اونا می‌خوان من رو حذف کنن، اطلاعاتی که داشتم چون کامل نبود به کسی نگفتم ولی همین اطلاعات ناقص برای اونا سنگین بود که هنوز دست من. اونجا بود که یه سیلی به خودم زدم، الان وقتش بود که یک کار درست و حسابی برا جبهه مقاومت رقم بزنم. من به یه فرد قابل اعتماد نیاز داشتم، هم من بهش اعتماد کنم هم اون به من اعتماد کنه. شاید اگر فاصله‌ام رو با حسین نزدیک‌تر کنم بتونم این کار رو پیش ببرم. اما حسین همه چی رو کف دست سیدحسن می‌گذاشت، حسین آقا گزینه مناسبی برا این کار نبود. حسین: سارا خانم بهترید؟ سارا: بله، خوبم. حسین: اجازه می‌دید زخمتون رو ببینم. بدون حرف زدن با چشم و تکون دادن سرم رضایتم رو اعلام کردم. حسین‌آقا همون طور که زخمم رو با پنبه می‌شست و می‌بست گفت: اونا دنبال حذف تو هستن، کابوس‌های شب و روزت و ترس و دوری‌ات از من رو تازه دارم متوجه می‌شم. من خیلی چیزا رو در مورد تو فهمیدم نگران نباش، همکارانت خبر ندارن، بخاطر همین حسام و علی‌اکبر رو با یه ماشین فرستادم و خواستم ما دوتا جدا از اونا باشیم. بگو چی از اونا می‌دونی که به من نگفتی؟ در جدیدی از اتفاقات حالا به روی من باز شده بود، تا پای مرگ رفتم تا این مطلب رو از اونا پنهون نگه دارم، حتی با خودم هم این مطلب رو تکرار نمی‌کردم. اما هرچی با خودم حساب کتاب کردم، دیدم تنهایی نمی‌تونم کاری کنم. البته حسین آقا خیلی زرنگ بودن، ایشون از قبل چیزی رو که من دوهفته‌است پنهون کردم فهمیده بودن. سارا: شما از کی فهمیدید؟ حسین: همونی شبی که از درد به خودتون می‌پیچیدید و تظاهر می‌کردید درد سینه دارید بخاطر وجود گلوله، بعدش هم وقتی که ممانعت کردید از اینکه سینه‌اتون رو درمان کنیم و اجازه نمی‌دادید تیر بیرون بکشیم. الان هم که گفتی این بالشت رو همراهت بیاریم. سارا: اگر بگم از دستم عصبانی نمی‌شید؟ حسین: نه، می‌شنوم. بالشت رو از قسمت دوختش مجدد شکافتم، فلش رو بیرون آوردم و کف دست حسین آقا گذاشتم. حسین: وقتی فرار می‌کردی اینو کجا پنهون کرده بودید؟ سارا: قورتش داده بودم. حسین آقا هم لبخند می‌زد، هم متعجب بود، دیگه اصلا بقیه سوالات رو نپرسیدن خودشون تا ته ماجرا رو خوندن. حسین: تو این چی هست؟ سارا: جاسوس‌هایی به غیر از حیان قصد قیچی کردن شما رو دارن، نقشه چند ماه دیگه برا حمله به مرزهاتون و لبنان رو، یه چیزای دیگه هم هست که من متوجه نشدم، البته شاید خیلی مهم نباشه، حتما خودتون اینا رو اطلاع دارید. حسین: اگر مهم نبود قصد جونتون رو نمی‌کردن. دیگه چیزی نیست که بخواید بگید؟ سارا: من می‌خوام برگردم اسرائیل. حسین: یعنی چی!؟ حرفم ناقص موند، عباس یک بار ترمز کرد و گفت: رسیدیم. عباس و‌تیمش ما رو کامل پوشش دادن، از یه خونه خرابه وارد یه تونل زیر زمینی شدیم. تونل مثل روز روشن بود، به همه چی تقریبا مجهز بود، برق، و کولر و بخاری و .... هرچیزی که نیاز، این تجهیزات نشون دهنده این بود که اینجا چندین سال که روش کار می‌شده که تقریبا بی‌نقص هست. آقا علی‌اکبر و حسام با فاصله از من و حسین آقا نشستن، از انتهای تونل یه پزشک اومد و کنار آقا حسام نشست. حسین آقا مقداری پنبه از دکتر گرفت و مقداری الکل و بتادین، نخ بخیه کم بود، با عسل و زرد چوبه زخمم رو بست و پانسمان کرد. سارا: اطلاعات سوخته و دروغی نیاز دارم. حسین: حرفش رو نزنید، من شما رو نجات ندادم که دوباره بفرستم تو دهن گرگ. سارا: من هنوز داغی خون علیرضا و ریحان رو روی دستام حس می‌کنم، من به سهم خودم می‌خوام به اونا ضربه بزنم، باور کنید اونا به اطلاعات دروغین هم بها میدن. حسین: این کار شما نیست، میگم بچه‌ها بعد از همفکری انجامش بدن. سارا: این مطلب اگر سمت بچه‌های نظامی بره اونا بهش اعتنا نمی‌کنن، یه فرصت ایجاد کنید من برگردم اونجا، فقط یک بار دیگه برم می‌تونم اطلاعاتشون رو بگیرم. حسین: نه سارا خانم. بستن زخمم که تموم شد از کنارم بلند شد و رفت کنار آقا علی‌اکبر و حسام. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
الهی همیشه وقتی خسته‌ای خدا بغلت کنه🥺
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_69 #پشت_لنزهای_حقیقت حسین‌آقا بازوم رو بست تا از خونریزی جلوگیری کنه، آقا حسام هم با پارچه‌ا
حسام: حال سارا خانم چطوره؟ حسین: خوبه، زخمش رو بستم، خدا رو شکر عمیق نبود. دکتر: نباید خیلی به دستت فشار بیاری، مدتی روش لباس گرم نباشه تا عرق نکنه. علی‌اکبر: ممنون دکتر، زحمت کشیدید. حسام: تا کی باید اینجا باشیم؟ قراری که سید گفت چی میشه الان؟ حسین: نگران اون نباش خبرش بهمون می‌رسونن، احتمالا با این اتفاقات تغییراتی تو نقشه رخ میده. عباس: ابو‌علی؟ حسین: چیه عباس؟ عباس: تا نزدیکی‌های اینجا دنبالمون کردن، نمی‌تونید خارج بشید. دستور چیه؟ حسین: زودتر خبر به سید برسون؛ تمام وقایع براشون تعریف کن، این نامه رو هم بده دست سید. عباس حواست باشه کسی نفهمه ما اینجاییم. عباس: رو چشم ابو‌علی حسین آقا و علی‌اکبر و حسام با فاصله دور هم نشسته بودن و گرم صحبت بودن. منم تنها با خودم صحبت می‌کردم، باید هر طور شده آقا حسین رو راضی می‌کردم من رو بفرسته اسرائیل، جدا از هرچیزی من باید انتقام اذیت کردن خودم رو از گالانت می‌گرفتم، برا خودم نقشه می‌کشیدم نتانیاهو رو ترور کنم. البته می‌دونستم دلیل این دوری حسین آقا از خودم چیه، دیگه نمی‌خواست حرف‌های من رو بشنوه، البته به این کارشون بیشتر خنده‌ام گرفته بود. واقعا اون لحظات تو وضعیت خنده‌داری بودم، تا چند دقیقه قبل از ترس جیغ می‌کشیدم و دعوتم می‌کردن به آرامش الان یهو درخواست برگشت به طویله گرگ‌ها رو داشتم، حسین آقا حق داشت رد بده. طولی نکشید که عباس آقا برگشتن،سمت آقا حسین اومدن و نامه‌ای رو بهشون دادن. می‌تونستم حدس بزنم تو نامه چی نوشته بود. بعد از چند لحظه حسین آقا به سمت من اومدن و گفتن به یک شرط می‌گذارم برید اسرائیل. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
8.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حال و‌روزم که خراب می‌شود نجف را بخاطر می‌آورم به سوی عزیز دلم و امیرم می‌روم این عشق فطری است.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_70 #پشت_لنزهای_حقیقت حسام: حال سارا خانم چطوره؟ حسین: خوبه، زخمش رو بستم، خدا رو شکر عمیق نب
سارا: شرط!؟ ظاهر حسین آقا حاکی از تردید در بیان شرطش داشت؛ چندبار نامه رو نگاه کرد، تا کرد گذاشت کنار چند قدمی فاصله گرفت، مجدد نگاهی به من می‌انداخت، از شدت کلافگی در بیان شرطش دست به ریش‌هایش می‌کشید، من پیش قدم شدم و گفتم: هر شرطی باشه قبول می‌کنم، من هم مثل ریحان و همه زن‌های غزه و لبنان برای مسجدالاقصی که متعلق به همه مسلمین می‌جنگم و خون میدم، قبول یک شرط که دیگه چیزی نیست. حسین آقا با انگشتان دستش بازی می‌کرد، انگشتانش را لای موهاش برد، نفسی عمیقی کشید و گفت: باید زنم بشی. با شنیدن این جمله‌اش جا خوردم، خیلی بی‌هوا گفتم هرشرطی باشه قبول می‌کنم، ادعای بزرگی کرده بودم، نه راه پس داشتم نه راه پیش. جمعمون به یک سکوت فرو رفت، فقط صدای هوای ضعیفی بود که توی تونل جابجا می‌شد به گوش می‌رسید. چند قدمی تو تونل قدم زدم و از آقایون فاصله گرفتم، من با خودم عهد کرده بودم اجازه ندم کسی دوباره بهم ضربه بزنه، من واقعا شرایط روحی خوبی برا ازدواج نداشتم، خانواده‌ام رو چیکار می‌کردم، یا باید قید رفتن به اسرائیل رو می‌زدم یا باید برای رسیدن به نتانیاهو و ترورش به این ازدواج تن می‌دادم؛ اما سوال اصلی ذهنم این بود که چرا حسین چنین پیشنهادی داد؟ این پیشنهاد از جانب کی بود؟ تو نامه چی نوشته شده بود؟ علی‌اکبر: حسین جان سارا خانم یه دختر که اذنش دست پدر برا ازدواجش، چرا چنین پیشنهادی بهش دادی؟ حسین: خواسته سید. حسام: چرا سید چنین خواسته‌ای کرده؟ حسین: ببخشید من برم باهاشون صحبت کنم. رو زمین نشسته بودم و زانوهام رو بغل گرفته بودم، بین دوراهی سختی گیرافتاده بودم. حسین: من گفته بودم که همه چی رو می‌دونم، حتی اینکه... حتی اینکه قبلا یک ماه عقد بودید. از خجالت سرم رو بالا نیاوردم، آروم زیر لب گفتم: اون ماجراش فرق داره، مجبور به این کار بودم. حسین: ریحان هم هر وقت خجالت می‌کشید، سرش پایین می‌انداخت و زمزمه می‌کرد. سید مشکل اذن پدر رو هم حل می‌کنه، شما قبول می‌کنید؟ سارا: ولی من می‌خوام برم اسرائیل، این شرط.... حسین: شاید الان نتونم عقد خوب و مراسم ازدواج رسمی بگیرم، ولی وقتی کارتون تو اسرائیل تموم شد برگشتیم همه چی رو طبق رسم و رسوم انجام می‌دیم. سارا: من قطعا بعد از ورود به اسرائیل زنده بیرون نمیام، حتی نمی‌دونم جنازه‌ام رو‌ پس میدن بهتون یا نه. شرط نشد می‌گذارید؟ حسین: تنها راه رفتن به اسرائیل قبول کردن این شرط. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحت بخیر آقای من🥺 صبحت بخیر بابای مهربان❤️ سلام ای پسر غریب زهرا🥺
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_71 #پشت_لنزهای_حقیقت سارا: شرط!؟ ظاهر حسین آقا حاکی از تردید در بیان شرطش داشت؛ چندبار نامه
حسام: یه سوال بپرسم حسین؟ حسین: بفرمایید حسام: چرا به سارا خانم پیشنهاد ازدواج دادی؟ حسین: متاسفم نمی‌تونم این مورد جواب بدم. علی‌اکبر: خوب می‌دونم این پیشنهادت از سر عشق و خواستن و اینا نیست، حتما اتفاق جدیدی برا سارا خانم افتاده که حس نیاز کردی به اینکه بهش نزدیک‌تر بشی. حسین: اتفاق خاصی نیست، ذهنتون رو درگیر نکنید. علی‌اکبر: یعنی تو واقعا خواسته دلت رو مطرح کردی!؟ حسین: بذار به حساب دلم علی آقا. علی‌اکبر: مطمئنم سارا خانم قبول نمی‌کنه، ایشون تو دفتر کار هم که بودن طوری رفتار می‌کردن که هیچ کس جرأت نکنه بهشون پیشنهاد ازدواج بده. به امید اینکه برمی‌گردیم ایران عقد تو رو بخاطر شرایط جسمی نامساعدش قبول کرد والا مثل حسام ردت می‌کرد. حسین: می‌دونم. علی‌اکبر: اصلا فکرشم نکن این پیشنهاد قبول کنه. واقعا تو شرایط سختی قرار گرفته بودم، اگر نمی‌رفتم اسرائیل تا خود ایران هم دنبال من می‌اومدن، به هر حال من اطلاعاتی رو ازشون ربوده بودم. اگر هم می‌خواستم برم هم جونم در خطر بود هم شرط حسین‌آقا که اگر محقق نشه اصل رفتنم منتفی می‌شد. عباس: ابوعلی، عملیات به تاخیر افتاد. حسین: اتفاقی افتاده؟ عباس: دشمن تا اینجا پیش اومده، خیلی سرسختانه هرجا رو که احتمال میدن شما اونجا باشید رو می‌زنن. هنوز فکر می‌کنن شما تو مرزهای جنوب لبنان‌هستید، قطعا اگر بفهمن الان بیروت‌هستید میزننمون، البته تا حدودی فهمیدن. اما اجازه ندادیم این خبر به نتانیاهو و اعوانش برسه. حسین: شش دانگ حواستون به سید باشه، شرایط من رو به سید اعلام کن بگو نگران نباشه. عباس: قصه‌ات با خانم کجا رسید؟ حسین: فعلا هیچ‌جا. عباس: می‌خوای چیکار کنی ابو‌علی؟ حسین: نگران نباش، کار خطرناکی نمی‌کنم. نمازم رو با فاصله از آقایون خوندم، همچنان سعی می‌کردم فاصله‌ام رو با حسین‌آقا حفظ کنم و باهاشون چشم تو چشم نشم. نصف روز گذشته بود، هنوز جوابی نداده بودم، حسین آقا خودشون مجدد پیش قدم شدن برای گرفتن جواب. حسین: امروز به زخم‌هاتون رسیدگی کردید؟ سکوت یعنی بله یا نه؟ سارا: یعنی اگر قبول نکنم راهی نداره برم اسرائیل؟ حسین: راهی نداره، شما هنوز تو شرایط جسمی خوبی نیستید، زخم‌هاتون هنوز تازه‌است. اول باید درمان بشید کامل بعد هرجا خواستید برید. باز هم سکوت بود که حاکم بر جو دو نفره ما شده بود. حسین: شما هم مثل علی‌اکبر فکر می‌کنید این درخواست ازدواج من از سر علاقه و محبت نیست و فقط بخاطر شرایط موجود؟ سارا: مگه غیر اینه...؟ سکوت حسین‌آقا من رو گیج کرد، نمی‌تونستم باور کنم حسین آقا از سر علاقه از من خواستگاری کرده. با شرایط قبل که گفته بود بعدا از هم جدا می‌شیم و شما میری سوی خودت و من سوی خودم، همخوانی نداشت. یه سوال اساسی ذهنم درگیر کرد، به سادگی ریحان و علیرضا رو فراموش کرد؟ اصلا با وجنات حسین آقا همخوانی نداشت، خوب می‌دونستم اون هنوز تو فکر ریحان و علیرضاست، اما چی باعث شده این حرف بزنه؟ ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
اللهم احفظ قائدنا السید الخامنائی💔🙏 اللهم احفظه من جمیع البلایات❤️