eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
817 عکس
516 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_113 #پشت_لنزهای_حقیقت آقایان رضایی و قادری هم بخاطر مشکل وجود المثنی شناسنامه و پاسپورت مجبو
دخترااااااا کجایید؟😍 بدویید بیاید که پارت بعدی آماده شد🏃 چند نفر این علامت 🏃بفرستن تو گروه یا پیوی ببینم کیا مشتاق ادامه رمان بودن😁 https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
من یه لیوان چای بخورم ببینم چند نفر دیگه میان درخواست میدن☕️ فردا هم یه امتحان سخت اما شیرین دارم😁 پس بعد از این پارت درخواست پارت مجدد نکنید😅😎
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_113 #پشت_لنزهای_حقیقت آقایان رضایی و قادری هم بخاطر مشکل وجود المثنی شناسنامه و پاسپورت مجبو
شاید در این لحظات گالانت منتظر بود من از او درخواست ترحم بکنم، اما غرورم اجازه نمیداد، من گالانت رو مقصر سقط بچه‌ام می‌دونستم. اما نگاه سرد گالانت طوری نبود که رحمی در آن باشد، من هم کسی نبودم که از یک جنایتکار ترحم بخواهم. سارا: تو از من می‌خوای خودکشی کنم چون وجودش نداری منو بکشی. با حرف‌هایم انگار خشمگین شد، اما نقابی از خونسردی روی صورتش باقی گذاشت. ادامه داد: گالانت:_«من فقط یه انتخاب بهت میدم. یا همین الان با خوردن این سم خودتو خلاص می‌کنی، یا مجبورم خودم این نمایش رو تموم کنم.»_ به او خندیدم؛ خنده‌ای ضعیف، اما از عمق وجودم. سارا: «انتظار داری دست به خودکشی بزنم؟ تو که می‌خوای منو بکشی، چرا به این فکر می‌کنی که من التماست کنم؟» صورتش برای لحظه‌ای درهم شد. با گامی آرام آمد جلوتر، ولی من هنوز مستقیم در چشمانش نگاه می‌کردم. شاید فکر می‌کرد این لحظه آخر است که از ترس می‌شکنم. اما تنها چیزی که نصیب او شد، کلماتی بود که می‌دانستم قلب تاریکش را آتش می‌زند. سارا: «من از مرگ نمی‌ترسم. تو که از خونریزی لذت می‌بری، من خونم رو ارزون بهت نمی‌فروشم. اما بدون گالانت... حتی اگه منو هم بکشی، چیزی تغییر نمی‌کنه. این خون‌ها توی تاریخ زنده می‌مونن، اما تو یه جنایتکاری که حتی تو قلب همون آدمایی که برات هورا می‌کشن هیچ نشونی از شجاعت نداره. تو هیچی نیستی. خون من هم رنگین‌تر از خون بچه‌های مظلوم غزه و لبنان نیست، با کشتن من حزب‌الله و ایران متحد خواهند شد، من حالا فقط یه ایرانی نیستم شهروند لبنان هم حساب می‌شم، به تقاص همه خون‌هایی که ریختی مجازات خواهی شد. عصبانیت را دیدم. چشمانش داغ شده بود و انگشتش که روی ماشه بود، کمی لرزید. گفت: گالانت:_«بس کن! تو هیچی نمی‌دونی! می‌بینی که چقدر راحت زندگی‌تو تموم می‌کنم.»_ به سختی لبخندی زدم. سارا: «زندگی من؟ زندگی من تمام نمی‌شه. منو می‌کشی، قبول، ولی همین خون من هزار نفر مثل من می‌سازه. تو نمی‌تونی چیزی رو نابود کنی که با ایمان ساخته شده... و آخرش، تو سقوط می‌کنی. این تویی که زندگی بی ارزش و پوچی داری.» دیگر نمی‌خواست چیزی بشنود. دیدم که لبش به پوزخندی خشک و خالی از انسانیت خم شد. اسلحه‌اش را بالا آورد و دقیقاً به سمت قلبم نشانه رفت. آهی کشید و گفت: گالانت: _«وقتشه تمومش کنیم.»_ صدای شلیک آمد؛ امان نداد. همه‌چیز در یک لحظه تمام شد. تنها چیزی که حس کردم، گرمای شدیدی بود که در سینه‌ام پیچید. نگاهم روی چشمان گالانت ثابت ماند. او حتی برای لحظه‌ای در نگاهم شک ندید، اما احساس کردم که چیزی در روح تاریکش از هم پاشید. شاید انتظار نداشت که حتی در لحظه مرگ، طوفانی از ایمان در نگاهم باقی بماند. افتادم. صدای قدم‌های او را شنیدم که دور می‌شد. تنها بودم. اما با تمام وجود احساس آرامش کردم.شاید به ظاهر مرگ من، مثل مرگ یک قهرمان نبود؛ من فقط یکی از هزاران نفری بودم که آماده بودند راهشان را ادامه دهم. می‌دانستم که حسین، احمد، و دیگرانی مثل آنها، روزی گالانت و ارباب‌هایش را زمین خواهند زد. چشمانم سنگین شد. آخرین چیزی که دیدم، تصویری از پرچم کشورم و لبخند بچه‌هایی بود که برایشان جنگیدم. دیگر چیزی نبود، جز سکوت. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_114 #پشت_لنزهای_حقیقت شاید در این لحظات گالانت منتظر بود من از او درخواست ترحم بکنم، اما غرو
حسین: احمد کجاست؟ حمدان: تو مقر. حسین: صداش بزن بیاد. حمدان چشم. احمد: سلام فرمانده. حسین: سلام، احمد این آقا چی میگه؟ احمد: چی میگه؟ حسین: احمد، واقعا سارا دست اون وحشی‌ها افتاده؟ احمد: متاسفم فرمانده، ولی ما هم امروز فهمیدیم واقعا اینطوره، غیرقابل باور چطور این اتفاق افتاده!؟ حسین: از کی فهمیدید؟ احمد: دو روز پیش. حمدان: فرمانده، سارا خانم زرنگ هستن، مثل دفعات قبل حتما راه فراری چیزی پیدا می‌کنن. خلیل: ببخشید این حرف میزنم اما من فکر نمی‌کنم، اگر تا الان زنده باشن جای شکرش باقیه، من رو نگاه کنید، جای سالم تو بدنم نیست، اونا به قصد کشتن ایشون رو تو قبرستان دسته جمعی گذاشتن، یسرائیل خیلی وحشی‌تر از گالانت. حسین: این اتفاق نشون میده اونا خیلی دقیق من رو زیر نظر داشتن، از لحظه لحظه خروجم مطلع بودن، سارا رو هم شناسایی کردن، وگرنه دلیلی نداره اردوغان اونو تحویل بده، ما همون جا تو سوریه شناسایی شدیم، شاید هم قبل‌ترش. گالانت: یکی رو که کسی بهش شک نمی‌کنه به عنوان اسیر آزاد شده همراه این جنازه بفرستید بره بیروت. یسرائیل: بالاخره کار خودت کردی؟ گالانت: کارت راحت‌تر کردم، این جنازه که برسه بیروت حسین رو هم بدست میاریم، تو می‌خوای اونو بکشی ولی من اون رو زنده می‌خوام، مغز متفکر همه بلاهایی که سرمون اومد اون بوده، نباید معمولی و بدون درد بمیره. یسرائیل: تو کاری که به تو مربوط نبود دخالت کردی، ولی بهت فرصت میدم اگر حسین رو گیر آوردی که هیچی تازه چیزی هم گیرت میاد، اما اگر حسین تو تله نیفتاد باید جون خودت رو بدی. گالانت: حتما این دفعه تو تله می‌افته. یسرائیل: اون مثل تو احمق نیست. هانیه: هادی یه دلشوره عجیبی دارم، نگران سارا و حسین هستم. هادی: نگران نباش همکاراش گفتن حالشون خوبه. هانیه: یک ماهه رفتن برنگشتن، این دختر سرش برا مصیبت درد می‌کنه. هادی: خدا رو شکر می‌کنم تو این وقایع که آخر الزمان و نزدیک ظهوریم دخترمون جز کسایی که دغدغه دین و فلسطین داره. هانیه: منم خدا رو شکر می‌کنم، راستی من یه مبلغی کنار گذاشتم برا کمک به مردم لبنان اینو ببر واریز کن به این شماره کارت بی‌زحمت. هادی: قبول باشه عزیزم، ان شاالله به زودی شاهد نابودی این گرگ‌ها باشیم. هانیه: ان شاالله. ........ حمدان: احمد، ..... احمد: چی شده؟ چرا گریه می‌کنی!؟ حمدان: دیگه تموم شد، من نمی‌تونم سرم پیش فرمانده بالا بگیرم. احمد: چی شده مگه؟ حمدان: جنازه سارا خانم رو آوردن احمد: چی!؟ کی آورده؟ چطوری!؟ حمدان: جنازه رو بستن به دوش یه اسیر آزادش کردن اون هم جنازه رو آورده. مرتضی: صبر کنید ببینم، اون اسیر کیه؟ سارا خانم از کجا می‌شناخته که آورده اینجا؟ احمد: حمدان، حق با مرتضی است، این با عقل جور در نمیاد. حمدان: چرا جور درنمیاد، اونا جنازه رو با یه اسیر فرستادن. احمد: حمدان درست فکر کن، مگه چند ماه پیش یه جنازه بمب گذاری شده رو نفرستادن همراه یه نفر انتحاری زد، این نقشه تکراریه. هدفشون فرمانده‌است. مرتضی: اون مرد الان کجاست؟ حمدان: بخاطر خجالت از فرمانده بردمش سرد خونه همراه جنازه خانم. احمد: بریم سرد خونه. مرتضی: یک زن باید همراهمون ببریم برا باز کردن روی جنازه. احمد: نه خطرناکه ممکنه انتحاری چیزی باشه. مرتضی: خب چطور روی جنازه باز کنیم و بگردیم. حمدان: روی جنازه پوشیده نیست. مرتضی: بریم ببینیم تا دیر نشده. ....... + سلام قربان. احمد: سلام، این جنازه رو تو آوردی؟ + بله قربان احمد: چرا جنازه رو آوردی مقر؟ + به من گفتن بیارمش اینجا، گفتن این یه هدیه از طرف وزیر جنگ به فرمانده دیان هست. مرتضی: تو کی اسیر شدی؟ + سه سال پیش مرتضی: چه مسئولیتی داشتی که اسیرت کردن؟ + هیچی من یه سرباز ساده بودم. احمد: خیلی خب ممنون که جنازه رو آوردی الان می‌تونی برگردی. + برگردم!؟ من که جایی ندارم مرتضی: ببین، ما از تو زرنگ‌تر هستیم، این نامه رو ببر بده به همون سگ هار که ما رو احمق فرض کرده، بگو تو خواب ببینه فرمانده ما رو ترور کنن یا اسیرش کنن. + چی می‌گن قربان؟ من .... من آزاد شدم، دوباره برگردم.... مرتضی: حمدان، ببرش، تا خود مرز از همون جا که اومده. +قربان این کار رو با من نکنید خواهش می‌کنم. حمدان: راه بیافت. احمد: حالا جواب فرمانده رو چی بدیم؟ مرتضی: من به سارا خانم افتخار می‌کنم، ما حالا خون ناموسمون رو ازشون طلب داریم، من خودم به شخصه خودم رو مدیون سارا خانم می‌دونم، اون با این کارش فرمانده رو نجات داد. حمدان: ننگ بر ما که ناموسمون رو فدای حفاظت فرمانده‌هامون کردیم، من باید جای ایشون می‌خوابیدم اینجا. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🌸🍃 هر شب دلت رو با خــ♡ـدا صاف ڪن و ببخش همه کسایی رو که دلتو شکستن... اینجوری هم خـــ‌‌♡ـدا حواســش بهـت هسـت هم بهترین آرامـش شب نصیبـت میشـه 🌸🍃
💠 امامـ بـاقـر عليه السلامـ لا و اللّهِ ما أرادَ اللّهُ تَعالى مِن النّاسِ إلاّ خَصْلَتَينِ: أنْ يُقِرّوا لَهُ بالنِّعَمِ فيَزيدَهُم، و بالذُّنوبِ فَيَغفِرَها لَهُم. سوگند به خدا كه خداوند متعال از مردم جز دو خصلت نخواسته است: به نعمت‌هاى او اعتراف كنند تا آنان را نعمت فزون‌تر دهد، و به گناهان اقرار ورزند تا گناهان‌شان را بيامرزد. 🦋 📚 الکافي، ج٢، ص۴٢۶
کلا از دیروز تا الان نخوابیدم🥴 استرس امتحان رو داشتم، ساعت پنج صبح با یه مکافاتی چند دقیقه چشم رو هم گذاشتم😬 الان اومدم امتحان دادم، خیلی خوابم میاد، ولی کار عقب مونده زیاد دارم😩 بنابراین دوام می‌آوریم تا ببینیم چه می‌شود😁 😅
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_115 #پشت_لنزهای_حقیقت حسین: احمد کجاست؟ حمدان: تو مقر. حسین: صداش بزن بیاد. حمدان چشم. احمد:
معراج‌شهدا از هر وقت دیگه سردتر بود، هرلحظه منتظر بودم از خواب بیدار بشم و این کابوسی که چند ماهه افتاده تو زندگیم تموم بشه. خودم رو بی‌غیرت‌ترین مرد می‌دونستم، هیچ‌کس مثل من ناموسش سپر نکرده بود، من حتی به طفل چند ماهه‌ام هم رحم نکردم. لحظه‌ای که خبر شهادتش رو از زبان احمد شنیدم فراموش نکردم. صدای احمد در گوشم پیچید. خبر را مستقیم شنیده بودم، اما انگار مغزم توان درک نداشت. "فرمانده، جنازه‌ی سارا خانم رو آوردن..." دنیا ایستاد. صدای خنده‌هایش هنوز در گوشم بود؛ شیطنت‌های خاص خودش که همیشه فضای سخت عملیات را برای همه‌مان قابل تحمل‌تر می‌کرد. چهره‌اش با آن برق نگاهش که همیشه پر از امید بود، در ذهنم ظاهر شد. اما حالا؟ جنازه‌ای سنگین به دوش مردی غریبه … این بود آن پایانی که برای سارا رقم زدند؟ صدای مرتضی تکانم داد: "فرمانده، آماده‌ایم بریم سردخونه." قدمی برداشتم. هر عضله‌ای از بدنم به زحمت حرکت می‌کرد، انگار وزنه‌ای عظیم روی دوشم بود. مرتضی و احمد پشت سرم بودند، اما سنگینی زیر پوستم بیشتر از چیزی بود که قابل بیان باشد. وقتی در سردخانه باز شد، انگار سرمایش به روحم رسوخ کرد. جنازه‌ی سارا در گوشه‌ای قرار داشت. پارچه‌ی سفید هنوز گوشه‌هایش خونی بود، اما چیزی که آتش خشمم را شعله‌تر کرد، رد کبودی‌ها و زخم‌ها روی پوستش بود. چند قدم جلوتر رفتم. حتی چشمان بسته‌اش هم انگار پر از حرف بود. "سارا …" صدایم در گلو خفه شد. احمد کنارم نجوا کرد: "فرمانده، این ... خیلی واضح‌ـه. این یه پیام مستقیمه. قصداً جنازه رو اینجا فرستادن که شما رو عصبانی کنن. ما باید آروم بمونیم." با تمام قوا جلوی طوفانی که در دلم به پا شده بود را گرفتم. احمد درست می‌گفت، این فقط مرگ سارا نبود. این یک تله بود، به تمام معنا. آن‌ها نه فقط جان او را گرفتند، بلکه غرور و عقیده‌ام را نشانه رفته بودند. اما نمی‌دانستند، آتش زیر خاکستر وقتی شعله بکشد، فقط خاکستر باقی می‌گذارد. به سختی لب باز کردم: حسین: مرتضی، اون اسیر رو پس بفرست. اما همراهش یه جواب هم بفرست. مرتضی سری تکان داد. "چی بنویسم، فرمانده؟ بنویس: شما فکر کردید با گرفتن یک نفر از ما، ما می‌شکنیم؟ اما حواستون باشه، این آغاز فروپاشی شماست. ما حالا چیزی برای از دست دادن نداریم. چشمان احمد پر از بهت شد: فرمانده، این یعنی چی؟! برگشتم و مستقیم در چشمان هر دویشان نگاه کردم: حسین: ما تا حالا محتاط بودیم، همیشه فکر می‌کردیم باید کمترین هزینه رو بدیم. اما حالا، دشمن حدی برای قساوت خودش باقی نگذاشته. وقتشه که بفهمن هزینه‌ی خشم ما، بسیار بیشتر از چیزی‌ـه که فکرش رو می‌کنن. هرچقدر هم تله پهن کنن، اینبار ما شکارچی‌ها خواهیم بود." احمد اخم کرد، اما چیزی نگفت. می‌دانست وقتی این تصمیم را گرفته‌ام، دیگر رفتنم مشخص است. حسین: مرتضی، به تمام تیم‌ها اطلاع بده. تجهیزات لازم رو آماده کنن. حمدان رو خبر کن، نیاز داریم خروجی‌های اطلاعات سوریه و لبنان رو زیر نظر داشته باشه. مرتضی پرسید: برای چی، قربان؟ حسین:برای قطع ریشه‌ی این مار. ما از شیشه‌ی کارگاه این‌ها، به مغزشان نفوذ می‌کنیم. همه‌چیز از اطلاعات شروع می‌شه. می‌خوام بفهمیم جنازه از کجا عبور کرده، کی این تصمیم رو گرفته. هر دستوری که برای این کار صادر شده، می‌خوام توی دستم باشه. فقط اون‌طوری می‌تونیم اون‌ها رو تکه‌تکه کنیم." *** چند ساعت بعد، روی نقشه‌ها خم شده بودیم. احمد وارد اتاق شد: احمد: فرمانده، حمدان گفت اسیر تحویل داده شد. پیام رو هم دست خودشون داد، اما …" صورتش گرفته بود. لبخندی تلخ زدم. حسین:اما چی؟ او مردد مکث کرد. احمد: خیلی آروم بودن، انگار از گرفتن جنازه مطمئن‌تر از چیزی بودن که ما فکرش رو می‌کنیم." نگاهم را از نقشه‌ها بلند کردم. قسم می‌خورم که خون سارا تمام افکارم را به آتش کشیده بود. اما عقل می‌گفت، بیشتر فکر کنم. نبرد به این مرحله که می‌رسه، فراتر از انتقام‌های ساده است. همه‌چیز محاسبه شده‌ست. حسین: چند نقشه داریم، احمد؟" احمد: دو تا. یکیش حمله مستقیم به پاسگاه گذر مرزی اسرائیل ـ لبنان. یکی هم نفوذ به پایگاه اصلی یسرائیل." نگاهم دوخته شد به نقشه. چیزی که همه اطرافیانم فهمیدند این بود که انتخابم از قبل گرفته شده بود. حسین:"برای یسرائیل آماده بشید. می‌خوام خودش ببینه. می‌خوام اون لحظه‌ای که می‌فهمه تمام نقشه‌هاش شکست خورده، چهره‌ش رو با چشم خودم ببینم." اینبار نه عملیات معمولی بود، نه فقط انتقام‌گیری. قسم خوردم این مبارزه، پیامی باشه برای تمام کسانی که خیال می‌کنن می‌تونن باور و شرف‌مون رو بخرند. لحظاتی سکوت اتاق را فرا گرفت، اما در سکوت، صدای خشم گروه ما از مرزها عبور کرد. حسین: آماده باشید، این آغاز پایان است.