eitaa logo
❣️بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ❣️
243 دنبال‌کننده
600 عکس
345 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
روزها گرم و شب‌ها‌به‌شدت‌،سرد‌و‌استخوان سوز بود. برخلاف شهر که صدای تیر و تفنگ رو از دوردست‌ها میشنیدیم، اینجا لالایی بچه‌ها صدای تیروتفنگ بود. خونه‌ای که در‌ اون مستقر بودیم به شدت‌امنیتی بود، دیوارهایی بتنی به‌کار برده بودند که محافظ ما زنان باشه. حرم خانم زینب نزدیک‌بود، آخر هفته‌ها دسته جمعی و گروهی میرفتیم زیارت. داعش روی دیوارهای حرم نوشته بود‌: (سترحلین‌ مع اسد)»»»»(همراه بشار اسد نابود میشوی). برایم جای سوال بود که اینا مگه با شعار آزادی بیان پیش نیومدن؟ چی شد پس حالا تخریب قبور رو جایز میدونن. خودشون قبر ابن تیمیه رو آباد میکنن و محکوم میکنن کسانی که به اونجا حمله کردند، ولی به ما که میرسه مرتد و کافر خونده میشیم. انگار خوشی به اهل بیت نیومده بود، حتی قبورشون هم مورد تجاوز قرار گرفته، تو سوریه هر روز، عصر عاشوراست که اسارت اهل بیت رقم خورد؛ اما یک تفاوت هست با عصر عاشورا، اینجا هزاران عباس و علی‌اکبر برای خانم‌زینب جان میدهند، خون عباس و علی‌اکبر بر زمین ریخت و هزاران عباس از آن جوشید و متولد شد. _الو، سلام علی: سلام عزیزم، خوبی؟ _چرا آروم حرف میزنی؟ علی: دفترم، صدام بیرون میره، مجبورم آروم حرف بزنم. _ کاری داشتی؟ علی: گفتم حالت رو بپرسم، نی‌نی‌ چطوره؟ _ هردوتامون خوبیم، اگر بابایی بیاد یکم ببینیمش بهتر هم میشیم. میتونستم تصور کنم علی الان با این حرفم چه لبخندی داره میزنه. علی: دو هفته دیگه باهم برمیگردیم خونه. _ ان شاالله. علی: کاری نداری خانمی؟ _ نه ممنون. علی: آها راستی، یه بیمارستان هست اینجا یکم امکانات داره، دور هست ولی بریم یه چکاپ کنیم بد نیست. _ دستت درد نکنه بابایی، شما سالم بیا برگرد، ما هیچی ازتون نمیخواییم. علی: باشه مامانی خانم. ام‌حسن، از همه ما بزرگ‌تر بود، سه تا از پسراش شهید شده بودند، همسرش هم تو همون محاصره ده روزه شهر همراه طاهر و بقیه شهید شده بود، اما همچنان مقاوم بود، با جون دل غذا میپخت، اونجا همه هوای منو داشتن، وقتی فهمیدن از ایران اومدم کلی منو تحویل گرفتن، کار سنگین رو به من نمیدادن. جمع دوستانه‌ای داشتیم، ام‌حسن عربیش خیلی برام قابل فهم تر بود، لهجه‌اش کمتر بود، راحت‌تر متوجه‌میشدم چی میگن‌. تو جمعمون یه بچه دوساله بود که دستش شکسته بود، این بچه همه خانواده‌اش رو از دست داده، آوردنش اینجا هربار یکی اینو گردن میگیره و سرگرمش میکنه. رئوف با من بیشتر دوست شده بود. ام حسن: رئوف خیلی با تو رفیق شده، اگر موافق باشی رئوف با تو باشه ما هم بقیه کارها رو میکنیم. _ خیلی هم عالی، من هم به رئوف میرسم هم کمکتون میکنم، دوست ندارم بقیه حس کنن من اینجا برای خوش گذرانی اومدم. ام‌حسن: اینجا رو من اداره میکنم، کسی جرأت نمیکنه رو حرفم حرف بزنه☺️ _ خدا حفظتون کنه. مادر بودن رو زودتر از به دنیا اومدن بچه‌ام داشتم تجربه میکردم. با رئوف فارسی حرف میزدم، گوشش بیشتر آشنا میشد با فارسی، ارتباطمون هم راحت‌تر میشد. اما خب رئوف اصلا حرف نمیزد، همه حرف‌هاش رو با اشاره میگفت، خیلی سخت بود برام، این بچه زبونش باز نمیشد. اما من نمیگذاشتم ساکت بمونه، بعضی وقت‌ها آروم و ضعیف میگفت: مامان من ازش خواستم منو مامان صدا بزنه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو اتاق خونه مشغول بازی با رئوف بودم که صدای یا حسین خانم‌ها رو از تو حیاط شنیدم. _ رئوف مامان اینجا بشین الان برمیگردم. طبق معمول بدون حرف زدن فقط سر تکون داد. وارد حیاط شدم، دو تا شهید آورده بودند، هر دوتا ایرانی، یکی هم زخمی. فورا وسایلم رو برداشتم و اومدم تو حیاط یه ملافه سفید داشتیم، اونو پاره کردم، چندتا ، تا زدم ازش خواستم اینو به دندون بگیره، تیر توی ران پاش اصابت کرده بود، توی شرایطی که میشه گفت تقریبا غیر بهداشتی بود مجبور شدیم دست به این کار بزنیم، تو مسیر آمبولانس رو زده بودند، بخاطر همین نمیشد اونا رو بیمارستان برد. به هر سختی‌ای بود تیر رو بیرون کشیدم، مقداری، نخ بخیه و استریل داشتم، پاش رو بستم. رزمنده لبنانی: خدا خیرتون بده خانم دکتر، ممنونم. _ خواهش میکنم، خدا سلامتی رو ان شاالله زودتر شامل حالتون بکنه. رزمنده: الان میتونم دوباره برم؟ _ کجا؟ با این پا؟ تازه بخیه زدم، یکم تکون بخورید خونریزی میکنه، تا حداقل سه هفته نباید اصلا تکونش بدید. رزمنده: خانم دکتر سه‌هفته خیلیه، ما باید بریم خط، بچه‌ها رو یکی‌یکی میزنن. _خدا هست، شما با این پا برید قطعا نمیتونید بجنگید، ممکنه اسیر بشید اون موقع بدتر. ام حسن: پسرم حرف گوش کن، سه هفته اینجا بمون، پات بهتر شد خودم میفرستمت بری جبهه. بنده خدا دیگه حرفی نزد، تا سه هفته تو خونه موند. ماریا: الهه، رئوف داره گریه میکنه، تو رو صدا میزنه. _ الان میام. ... رئوف مامان چی شدی؟ دورت بگردم، چرا گریه میکنی؟ بغلش کردم و اشک‌هاش رو پاک کردم، ام حسن یه مقدار پوره سیب زمینی درست کرده بود، تو کاسه گذاشت و به من داد تا به رئوف بدم. ام حسن: خیلی برام عجیبه، رئوف هیچ وقت برای هیچ کدوم از ما گریه نکرد، خیلی بهت وابسته شده. چیکار میکنی براش؟ _ هیچی والا، فقط باهاش بازی میکنم، شما که شاهدید. ام حسن: خدا حفظت کنه دخترم، بچه صالح و سالم بهت بده ان شاالله خیلی کار ما رو راه انداختی، نمیدونی چقدر خوشحالم میبینم زبونش باز شده و تو رو صدا میزنه. _ خدا رو شکر. هفته آخر که قصد کردیم برگردیم بعلبک، با علی صحبت کردم، ازش خواستم رئوف رو هم با خودمون ببریم من که تنهام، توی ماه‌های بعد هم سختم میشه بیام اینجا حداقل اونجا تنها نمیمونم. علی هم قبول کرد، رو حرف نه نیاورد. حقیقتش خیلی از این جمع خواهرانه خوشم اومده بود، دلم نمی‌اومد اینجا رو رها کنم، تو این سه هفته ، چهاربار تونستم برم حرم زیارت. اگر برگردم از زیارت محروم میشم، ولی خب زندگیم رو هم نمی‌تونستم رها کنم. ام حسن: برو دخترم خدا به همراهت، کاش میگذاشتی رئوف اینجا بمونه. _ نه میخوام سرپرستیش رو قبول کنم و با خودم ببرمش، من بچه‌ها رو دوست دارم، اینجاکارتون سخته، من بیکارم، میتونم بهش برسم. ام حسن: ظهور امام زمان رو ببینی ان شاالله، سایه پسرم علی از سرت کم نشه ان شاالله. _ ممنونم از دعای قشنگتون. بعد از حدود یک ساعت علی و حامد اومدن دنبالمون، رئوف رو بغل کردم و سوار ماشین شدیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه درس از زیست شناسی دبیرستان بود به نام "حواس " می‌گفت بیشتر اندام های حسی بعد یه مدت که دربرابر محرک قرار بگیرن دیگه نسبت بهش واکنش نشون نمیدن! مثل حس بویایی اگه یه مدت یه عطر توی فضا بمونه دیگه اعصاب بویایی تحریک نمیشن ! درست مثل ازدواج ، اگه تا قبل از ازدواج درگیر رابطه های حرام بشی دیگه لذت زندگی عاشقانه و متعهدانه رو نمیفهمی ، خلاصه که خیلی حواست باید باشه . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هفته پیش که ما هنوز سوریه بودیم مامان انتصار و حنان برگشته بودند، حامد رفته بود دنبالشون و قضیه شهادت طاهر رو گفته بود. حنان خیلی ناراحت بود، ولی مامان انتصار قوی‌تر نشون میداد. ولی خب این مردم به غم دیدن پشت سرهم عادت کرده بودند، تقریبا خیلی سریع برمیگشتن به حالت عادی. حنان: این بچه‌رو چرا با خودت آوردی؟ خودت که بارداری. _ بهتره، میخواستم از تنهایی دربیام، بعدشم من اونجا بهش عادت کردم دلم نیومد ولش کنم، با خودم آوردم، میشه پسر من و علی. خیلی بچه‌است هنوز، راحت با ما بزرگ میشه. حامد: کاش همه مثل آبجی الهه بودن، خیلی دل بزرگی داره. به تاریخ ایران حدودا یک هفته دیگه سال جدید شروع میشد، سال۱۳۹۶. علی: بلیط گرفتم برا ایران. _ ایران!؟ چه خبره؟ علی: نمیخوای بری عید رو اونجا باشی؟ سال تحویل کنار خونوادت؟ _ خب چرا دروغ، دوست دارم؛ ولی تو چی؟ میخوای بمونی اینجا منو تنها بفرستی؟ علی: نه منم باهات میام عزیزم، بریم اونجا یکم حال و هوات عوض بشه، نشد سوریه بریم سونوگرافی بگیریم، ولی اونجا ایران همه چی فراهم. _خوبه، فقط چقدر اونجا میمونیم؟ علی: رفتنمون با خودمون هست، برگشتنمون با خدا. برام این سفر خوب بود، اونجا میتونستم برا رئوف هم لباس بخرم، یه چندتا لباس نوزادی هم همین طور، حداقل برا یه مدت خیالم راحت میشه، اگر برگردیم معلوم نیست کی دوباره بتونیم بریم ایران و باید احتیاط کنم. کسی از خانواده‌ام خبر نداشت که من و علی قراره بریم ایران، سوپرایز کنیم خانواده رو. _ رئوف مامان بیا بالا، آروم، آروم علی: بده من بغلش کنم خب. _ نه، بزار یاد بگیره، یکم پاهاش قوت بگیره. علی: چشم مامان خانم. رئوف رو آروم‌آروم از پله‌ها بردم بالا. رئوف رو تو بغلم نشوندم، علی هم کنار دستم نشست. علی: بده من بغلش کنم، تو نباید سنگینی برداری. _ سنگینی کجا بود، این بچه مثل پر می‌مونه. حدود هفت ساعت و خورده‌ای ما تو مسیر نه، بهتره بگم رو هوا بودیم. رئوف: مامان، آب _جان مامان، صبر کن الان برات تو لیوان میریزم. هر بار که رئوف به حرف می‌اومد قند تو دلم آب میشد، خیلی شیرین حرف میزد، حتما پدر مادرش از آسمون هم مثل من از دیدن بچه‌شون خوشحالن. علی اینقدر خسته بود که تو همون ساعت‌های اول خوابش برد، رئوف هم رفته رفته خسته شد و سرش رو ، رو سینه من گذاشت و خوابید. از پنجره هواپیما به زیر دست‌هام نگاه میکردم، شهر و کشور و آدم‌ها معلوم نبودند خیلی ریز و ناپیدا بود. آرزو کردم، کاش این برگشتم به ایران ابدی باشه، خاک وطنم، بوی هوای لطیف ومهربان ایرانم، هیچ قابل مقایسه با لبنان نیست. خوشحال بودم از سفرم به ایران، یه چند شبی رو بدون سر و صدا و تیر و تفنگ ترس میتونم بخوابم. بعد از هفت ساعت پرواز بالاخره به ایران رسیدیم، بعد از دوسال دوری برگشتم وطنم، ایران عزیزم، ایران زخم خورده اما مقاوم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
♥️🍃 «یا چشم بپوش از من و از خویش برانم‏ یا تنگ در آغوش بگیرم‏ که بمیرم» ‌‌ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
،، آنچه انسان را از خداغافل می‌کند نه زیبایی ها بلکه تعلق داشتن به زیبایی هاست ! |🌱|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنم حسابی کوفته شده بود، حدود ساعت ۸شب بود که رسیدیم، رئوف همچنان خواب. رئوف رو خودم بغل کردم و علی وسایل ها رو برداشت. چون کسی از اینکه ما اومدیم ایران خبر نداشت، طبیعتا کسی اونور گیت منتظر ما نبود. یه تاکسی گرفتیم و سمت خونه مامان راه افتادیم. _ حس میکنم تو این دوسال که نبودم ایران عوض شده. علی: همش دوسال نبودی، همه چی سر جاش بنظرم، فقط درخت‌ها یکم قد کشیدن، یکم هوای تهران آلوده‌تر شده. _ باشه، علی خان. علی: نمیخوای زنگ بزنی بگی اومدیم ایران، تو راهیم؟ _ نه، میخوام پشت در که رسیدیم زنگ رو بزنم اونوقت که باز کردن خودشون میفهمن. علی: میخوای مقابله کنی؟ جبران کاری که خودشون کردن. _ اهم، سوپرایز در مقابل سوپرایز. چشمم به مطبی خورد که دو سال پیش برا خودم بود، چه اتفاقاتی توش از سر گذروندم. حالا شده بود مطب آقای دکترجنانی. یادمه من دوسال پیش فروخته بودم به خانمی به اسم محبوبه متحد، احتمالا ایشون هم دیگه واگذارش کرده. دلم خواست به دوتا خواهری که چهارسال پیش دیدم هم سر بزنم، آخرین بارشب عروسیم بود که اونا رو دیدم، حالا که فکر میکنم چقدر تو ایران کار دارم. سرم رو تکیه دادم به صندلی که چشمم خورد به تابلوی ثبت احوال. _ علی علی: بله _ فردا برو اول وقت اقدام کن، نه، اول بپرس ببین چطوری میشه برا رئوف شناسنامه گرفت. علی: شناسنامه؟ فکر کنم خیلی کار قضایی و حقوقی داشته باشه. _ مشکلی نیست، دوست بابا وکیل، از اون کمک میگیریم. علی: چشم میپرسم. _ راستی فردا بیمارستان هم میخوام برم، ببرم دست رئوف رو یه چک بکنن اگر استخونش جوش خورده دیگه دستش رو باز کنن، گناه داره بچه. علی: آره فکر خوبیه، فقط نوبت سونوگرافی هم یادت نره. _ چشم، اون رو هم حتما انجام میدم. بعد از حدود یک ساعت بالاخره ما رسیدیم. خونه پدری، خونه‌ای که الان نه رویا توش هست، نه نازنین. علی دستش رو سمت دکمه آیفون برد. ! بله بفرمایید. _ حاجی، دخترتون رو براتون پست کردن از لبنان، میشه لطفا بیاید تحویلش بگیرید.😅 !الهه! نمیتونم حدس بزنم پدرم با چه سرعتی خودش رو به در حیاط رسوند، وقتی در رو باز کرد انگار که دنیا رو بهش داده باشن، منو محکم بغل کرد. ! نفس بابا، دختر بابا، خوش اومدی، چه بی خبر؟ علی: الهه خواست سوپرایزتون کنه. ! سلام علی آقا خوش اومدید. به همون اندازه پدرم علی رو محکم بغل کرد. چشمش به حالت سوال به رئوف افتاده بود. _نگران نباش بابا طبیعتا هنوز بچه من دنیا نیومده، هنوز سه ماهم هست. علی: بریم داخل قضیه‌اش رو تعریف میکنیم. _ بابا مهمون دارید؟ ! غریبه نیستن بابا، امشب نازنین و مجید و رویا و حسن و بچه‌هاشون اومدن، قرار گذاشتیم چرخی باشه تا شب عید، لحظه تحویل سال خونه هرکی افتاد شام همه رو مهمون میکنه‌. _چه خوش سعادتم من، یه مهمونی هم قراره بریم. + حاجی کی بود؟ ! بیا ببین چی آوردم براتون. محمدعلی: خاااااله الهه. محدثه: آخ جون خاله الهه اومده. _ الهی من دورتون بگردم فینگیلیا. +مادر دورت بگرده، خوش اومدی، نورچشم خونه. _ممنونم مامان. - الهه، چه بی خبر! خوش اومدی. _ دیگه وقت نبود خبر کنم. نازنین: مارو هم یکم تحویل بگیر الهه خانم. _ نازنین!؟ چقدر عوض شدی! چه خانم شدی؟ نازنین: بی وفا نمیگی خواهر دارم، یه زنگی بزن. _ حلال کن بخدا اونجا تو شرایطی نیستم که زنگ بزنم. - این بچه !؟ _توضیح میدم، فقط من برم اتاق خودم این بچه رو بزارم اونجا. + تخت که نداره، صبر کن براش یه تشک بیارم. _ ممنون مامان. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اتاقم چقدر عوض شده بود، کمدم خالی بود، رنگ الیافی به خودش گرفته بود، خیلی بوی نو میداد. _ چقدر دلم برات تنگ شده اتاق عزیزم. رفیق درد‌ها و گریه‌های شبانه من. + بیا مادر، اینم تشک برا بچه. _ ممنون زحمت کشیدید. +چه زحمتی مادر، فقط الهه جان قضیه این بچه‌چیه؟ _ رئوف همه خانواده‌اش رو تو بمباران از دست داده، هیچ قیمی هم نداره، چندتا از خانم‌ها تو سوریه هر روز دست به دستش میکردن و سرگرم، من و علی رفته بودیم سوریه، دو هفته اونجا بودیم، خیلی با من رفیق شد، حقیقتش منم دلبسته‌اش شدم، با مشورت علی سرپرستیش رو قبول کردیم، علی از خدا خواسته هم قبول کرد، چون دلش نمیخواست من تنها باشم . الان هم قراره بریم براش شناسنامه بگیریم و اسمش رو تو شناسنامه خودمون بیاریم. + ممکنه خیلی بدو‌بدو داشته باشه، چقدر اینجا می‌مونید؟ _ نمیدونم، این هفته روکه هستیم، بعدش هم بستگی به علی داره. +حالا که اومدی نمیشه بمونی؟ بزار علی تنها برگرده، اونجا با این وضع بارداری، سخته مادر، من هنوز تنم میلرزه وقتی یاد اون ده شب می‌افتم، اگر اون داعشی... _ بهش فکر نکن مادر من، هر وقت علی خواست برگرده منم برمیگردم، من علی رو تنها نمیزارم. + حالا بیا بریم پایین شام بخوریم. _ چشم، لباس‌هام رو عوض کنم میام. + منتظریم. علی: الهه؟ کجایی؟ _ اینجام، تو اتاق. علی: خوبی، میخوای بخوابی؟ _ نه، اومدم لباس عوض کنم، رئوف هم خواب بود، اومدم گذاشتمش اینجا. علی: بچه‌ها چقدر مظلومانه میخوابن. _ این یکی که از همه مظلوم‌تره. علی: همبازی خوبی داره، محمدعلی. _ آره، همسن هستند، خوب میشه اینطوری، یه مدت از این تنهایی در بیاد. بعد از اینکه دور هم شام خوردیم، تا نصف شب دسته جمعی مشغول حرف زدن شدیم، مردها یه گوشه باهم، ما هم تو هال نشسته بودیم. -الهه، الان چند ماهت هست؟ _ الان سه ماه. -بسلامتی _ نازنین توچه خبر؟ نمیخوای ما رو خاله کنی؟ نازنین: ما هم منتظر رحمت خدا هستیم، برامون دعا کن. _ ان شاالله خیره. +صدا گریه کیه؟ بچه‌ها کجان؟ _صدای رئوف، حتما بیدار شده منو ندیده ترسیده، ببخشید با اجازه. سریع رفتم بالا، رئوف بیدار شده بود، پشت در اتاق ایستاده بود و گریه میکرد. _ رئوف مامان من اینجام برو کنار از پشت در تا بیام تو. آروم آروم در رو باز کردم. _ جانم مامان، چرا گریه میکنی؟ من اینجام. دست و صورتش رو آب زدم، برگشتم پایین. + به به چه پسر خوشگلی. رئوف دو دستی روسری منو گرفته بود و ول نمیکرد، بغل هیچ کس نمیرفت. -چرا حرف نمیزنه؟ _ تازه از خواب بیدار شده، یکم حرف میزنه، مامان، بابا، آب، اما خب خیلی راه نیفتاده. + برم براش یکم غذا بزارم. _ لطف میکنی مامان. محمد‌علی و‌محدثه، مدام دور رئوف میچرخیدن، هی میخواستن اونو به بازی ببرن. نهایتا هم محمدعلی موفق شد. رئوف یه همبازی خوب گیرش اومده بود، محمدعلی، مثل یه برادر بزرگ‌تر به رئوف کمک میکرد، با اینکه اختلافشون فقط یک سال بود. دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و از جمع خدا حافظی کردم رفتم تو اتاق خوابیدم. دو ساعت تا اذون صبح مونده بود. تازه خوابم برده بود که متوجه شدم به چیزی روی سینه‌ام هست، چشم‌هام رو نیمه باز کردم، دیدم رئوف سرش رو، روی سینه من گذاشته. بدون این که حرفی بزنم به خوابم ادامه دادم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
اذان میگویند❣❣🌹 التماس دعا
روضه خوان خیز و بر منبر بنشین روضه ات از سر بگیر ، با رقیه (س) دم بگیر سینه زن ، محکم بزن ، امشب رقیه تازیانه می خورد ؛ سینه زن، محکم بزن ، عمه سیلی می خورد؛ فرا رسیدن شهادت مظلومانه رقیه خاتون بر همگان تسلیت و تعزیت باد 🖤🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤| حکایت رقیه... ▪️ای بابا! حکایتی شده...😭 حضرت_رقیه سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلم گرفته بود، همه داشتن حلالیت میطلبیدن برن سفر. ناراحت بودم، چرا همه برن و من نباید برم؟ همیشه قضیه بی‌پولی و کم‌بضاعتی ظهور و بروز داشت، دلیل اصلی نرفتن خیلی از سفر‌ها. لعنت به این اقتصادی که لذت رو از زندگی من برد، لعنت به هرچی که باعث شد من این سفر رو نرم. تو که از حال من خبر داری، جناب مهدی صاحب الزمان آیا انصافه بری کربلا مجانی و هزینه نکنی ولی ما نتونیم بریم؟ طی الارض میکنی، در یک ثانیه کربلایی نیازی به پاسپورت نداری، و خیلی هم همه جا میتونی بری، این عدله؟ اونوقت من بخاطر پول لنگ باشم. تو همین جامعه امروزی، چندنفر از شما معجزه دیدن؟ به من که میرسه میخوای همه چی رو معقول و عادی پیش ببری. من پول میخوام، من باید هرطور شده، به هر قیمتی که شده این سفر رو برم. من به این سفر نرم یه بلایی سرم میاد، جناب امام زمان من رو نخری شیطان میخره. منتظره شما نیای سراغم، منم که ضعیف النفس، قطعا شیطان منو میخره. نمیدونم چطوری و میخوای چیکار کنی، اما من باید به این سفر برم. همه این حرف‌ها رو زدم، با شدت و عصبانیت و غلظت. گذشت و گذشت تا اینکه خواب بودم، صدای موبایلم رو شنیدم. خانم حسنی بود، جواب دادم، یه باره گفت: میای بریم کربلا؟ یه نفر جا داریم. نمیدونم چطورو چی شد، ولی خواب از سرم پرید و فوری رفتم پاسپورت رو برداشتم. جواب دادم: بله قطعا، من همین الان آماده میشم. بالاخره عجز و لابه‌های من و عصبانیت و حرصم جواب داد و من راهی سفر عشق شدم، کربلا سلام. ✍ف.پورعباس ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
از روزنهٔ چشم تو خورشیـد هویداست وز لطف نگاه تو جهـان خـرم و زیبـاست صبحی که تو در آینه‌اش نقش ببندی چون باغ بهار است، بهشت است، فریباست 〰️🌱،، ♥،، 🌱