eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
929 دنبال‌کننده
802 عکس
510 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان اسم محمدرضا به احمدرضا تغییر پیدا کرد. 🙏
از لحظه لحظه زندگیت لذت ببر🦋 دنیا ارزش غم و ناراحتی نداره🌹 برای دنیایی که بیش از۱۴۰۰ساله تموم شده خودت رو پیر نکن❣ مگه تو چندبار زندگی میکنی؟ ۱۶سالگیت، ۲۰سالگیت مگه چندبار تکرار میشه؟ گاهی بلند بلند بخند☺️ گاهی لبخند به دیگران هدیه بده❣ گوشت رو به حرفهای بی ارزش دیگران ببند🥰 تو عالی هستی، پس به خودت احترام بزار🍀
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_11 #مُهَنّا دلم میخواست مثل همه عروس‌ودامادها یه ماه عسلی داشته باشم، اما اون هم نشد. بیست‌
لباس‌های زیر درست و‌حسابی و تمییزی نداشتم، پول هم نداشتیم که بخوام برم بخرم، از مادرم قایمکی صابون و شامپو می‌گرفتم. مادرشوهرم تهمتم میزد که من خیلی ریخت و پاش میکنم، هرجا میرفت می‌گفت: زن احمدرضا تمییز نیست. نمیدونم چرا از من بدشون می‌اومد. یه روز اینقدر گفتن زن احمدرضا تمییز نیست که زد به سرم و بلند شدم اتاق رو تمییز کنم. یه گل میز کوچیک داشتم که کتابهای همسرم توش بود، اونو به تنهایی بلند کردم ببرم حیاط، همین که بلندش کردم یه درد شدیدی تو کمرم حس کردم. دیگه نتونستم صاف بایستم. از شدت درد نفسم بالا نمی‌اومد، حاضر نبودن حتی پول بدن همسرم منو دکتر ببره، مادر شوهرم و خواهر شوهرم منو بردن پیش یه زنی که بهش میگفتن عارفه. منو روی شکم خوابوندن، زنه با پاش کمرم رو فشار داد، از شدت درد چنان جیغ زدم که زن بیچاره ترسید. بعدش از من پرسید چرا اینطور شدی، بهش گفتم چیکار کردم. زنه محکم زد تو سرش، و گفت: خاک به سرم چرا اول نگفتی؟ تو دوات این نیست که من پا بزارم، من فکر کردم یه گرفتگی عضلات بعد رو کرد به مادر شوهرم و خواهر شوهرم بهشون گفت حتما ببریدش دکتر. با یه مکافاتی از پدر شوهرم پول گرفتیم و احمدرضا منو برد دکتر. یه مورفین بهم زدن، تو برگشت آروم آروم پیاده برگشتیم، حدودا بعد دوساعت تونستم صاف بایستم. اما دیگه کمرم مثل سابق نشد، من دیسک کمر گرفتم. واقعا یه حماقت محض بود کاری که کردم، گاهی فکر می‌کنم کاش به حرفشون اهمیت نمیدادم، الان من به این حال و روز نمی‌افتادم. بین همه خواهر شوهرام و فقط ناهید و زهره با من مهربون بودن، خیلی منو دوست داشتن. هرکاری می‌کردم به چشمشون نمی‌اومد، شش ماهه بودم، دوباره یه دعوای مفصل سر گرفتن پول راه افتاد، احمدرضا به پدرش گفته بود من پول ندارم چطور قبض آب و برق و گاز رو بدم؟ سر همین قضیه دعوا شد؛ من زن باردار شش ماهه تا سه روز غذا نخوردم، تو این سه روز حتی یک بار هم بهم سر نزدن بگن زن بیا غذا بخور تو بارداری، عین خیالشون هم نبود. احمدرضا هم چیزی نمی‌گفت، ظهر که از مدرسه برگشت، چادرم رو سر کردم و به احمدرضا گفتم: من میخوام برم خونه مادرم، من الان سه روزه غذا نخوردم، تو حتی به من یه ذره هم اهمیت نمیدی، در مقابل توهین خانوادت هیچ کاری نمیکنی، منو به عنوان نوکرشون به خونه آوردن نه عروسشون. احمدرضا هم عصبانی شد و گفت: اگه رفتی دیگه برنگرد، منم دنبالت نمیام. تو دیگه خانوادم رو شناختی، باهاشون کنار بیا. خلاصه که از رفتن منصرف شدم، احمدرضا منو دوست داشت، فقط مشکلش این بود که زیادی به خونوادش احترام میگذاشت، هم میخواست خانواده‌اش رو راضی نگه داره هم من رو. زن باردار که باید تو ۹ماه بارداری آرامش داشته باشه، من عین نه ماه رو کار می‌کردم و حرف می‌شنیدم، شب و روزم به گریه می گذشت. از بعد از ظهر دردم شروع شد، احمدرضا با دعوا از پدرش پول گرفت تا ماشین کرایه کنه منو ببرن بیمارستان، از خانواده شوهرم هیچکس همراهم نیومد، احمدرضا رفت سراغ مادرم. من و احمدرضا و مادرم با تاکسی رفتیم بیمارستان. هر لحظه دردم بیشتر می‌شد، منو بستری کردن، خانم دکتر اومد منو معاینه کرد، متوجه شدن بچه مرده‌. خانم دکتر گفت : نفست رو حبس کن و تا به بچه‌ات اکسیژن برسه. بعد از حدود یک ساعت تلاش، خانم دکتر موفق شد بچه‌ام رو برگردونه. فورا منو بردن اتاق عمل، میشه گفت زایمان سختی داشتم. اما هرچی بود به خیر گذشت. خدا یه دختر بهم داده بود، صورتش سفید بود و موهاش سیاه بود. خانم دکتر اجازه نمیداد من موهاش رو بپوشونم،میگفت بزار سرش باز باشه، موهای به این خوشگلی که نباید پوشیده باشه. به پیشنهاد احمدرضا اسم دخترموم رو فاطمه گذاشتیم. از جهتی که تو ایام فاطمیه دنیا اومد، تصمیم گرفتیم اسمش رو فاطمه بزاریم. حالا که سه نفر شده بودیم و خرجمون بالا رفته بود، باز هم ککشون نگزید. حالا که فاطمه اومده بود تو زندگیمون، من از تنهایی بیرون می‌اومدم، ساعت‌هایی که احمدرضا نبود خودم رو با فاطمه سرگرم می‌کردم. بعد از دو روز حال بچه‌ام بد شد، تب و لرز شدید گرفته بود، نمیدونستم چیکار کنم، با عجله بچه‌ام رو بردم بیمارستان، اونجا گیر یه دکتر ناشی افتادم، نزدیک بود بچه ام رو به کشتن بود، خدا رو شکر یه دکتر ماهر اونجا بود و بچه‌ام رو نجات داد. دکتر گفت: چون تو ایام بارداری آرامش نداشتی و بچه هم فوت کرده بود و برگشته بود این مشکل به وجود اومده. یه چندتا دارو براش نوشت، بردم خونه با خودم. حتی اجازه نمیدادن، داروهای بچه‌ام رو تو یخچال بزارم. منم کسی نبودم که خبر ببرم و بیارم، مادرم از ظلم‌هایی که در حقم شده بود بی‌خبر بود. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب به خیر! با اینکه روزی دیگر از زندگی شما به پایان رسیده است، اما هنوز به فرصتی دیگر برای بهبود و تحول ورزیدن دست یافتید.*•.¸♡ ♡¸.•* 𒐫 این یک شب فوق العاده است برای دست زدن به برنامه هایتان و ارتقای خودتان به سطوح بالاتر.꧁❤•༆$ ꧁࿐༵༆༒
11.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بقیه الله یعنی... چراغ روی قبر مادر😭 بقیه الله یعنی... دلتنگی مدام حیدر💔 بقیه الله یعنی... پیشنهاد میکنم با حال خوب گوش کنید😔 صبحت بخیر آقای من💔
شما رو نمیدونم ولی من دلم خیلی برای ‎ و ‎ تنگ شده...
ساعت 2:30 منتظر پارت جدید مهنا باشید🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_12 #مُهَنّا لباس‌های زیر درست و‌حسابی و تمییزی نداشتم، پول هم نداشتیم که بخوام برم بخرم، از
فاطمه هر روز ضعیف‌تر و بی رنگ و رو‌تر می‌شد، یه شب از خواب بیدار شدم که بچه‌رو شیر بدم، دیدم بچه‌ام کبود شده، نمیدونم چی شد، فقط اونو چسبوندم به سینه‌ام، نیمه شب نه می‌تونستم احمدرضا رو بیدار کنم، نه میتونستم ببرمش دکتر، آخه با چه پولی بچه رو دکتر می‌بردم؟ دستم رو به بدن بچه‌ام می‌کشیدم و حمد میخوندم. خدا نگاهی به حالم کرد، با شایدم می دونست اگر دخترم برنگرده فردا کلی حرف درمیاد، بچه‌ام رو بهم برگردوند. فاطمه خیلی چشماش درشت بود. تو صورت کوچیکش قشنگ چشمای درشت و سیاهش پیدا بود. یکی از آشناهای خانواده احمدرضا اومدن بودن سر سلامتی، فاطمه دو ماهش بیشتر نبود، تازه از خواب بیدار شده بود. خانمه گفت: بچه رو بده ببینیم. منم فاطمه رو دادم دستش، همین که بچه‌رفت تو بغلش، یجوری هااا کرد و بچه‌رو طرف جمعیت گرفت و گفت: واااای دختر احمدرضا فقط چشم داره، چقدر چشاش بزرگ و سیاهه. به شب نکشید، بچه‌ام تشنج شدید کرد، تبش پایین نمی‌اومد. دکترا هم که به چشم زخم اعتقادی نداشتند، میگفتن بچه‌ات بخاطر دوران بارداری مشکل پیدا کرده. البته خیلی هم بد نمی‌گفتند؛ مشکلات دیگه‌ای هم بعدها زد بیرون که همش بخاطر دوران بارداری بود، سه روز غذا نخوردن و غم و غصه‌هایی که توی ۹ ماه بارداری کشیدم. بعضی‌شب‌ها بچه‌ام از هوش می‌رفت، یه بار بچه‌رو گرفتم سمت احمدرضا و گفتم: تو مثلا پدرش هستی، بچه مون داره از دست میره، پول دوا و دکترش رو نداریم، احمدرضا من خانواده‌ات رو نمی‌بخشم اگر برا بچه‌ام اتفاقی بیافته، دیگه حق نداری پول حقوقت رو بدی بهشون، چرا فقط تو پول‌بهشون میدی؟ چرا حامد این کار رو نمیکنه؟ بعد عروسی دو روز اینجا موندو رفت خونه واسه خودش گرفت، اون داداشت که به مادرت زور میگه و روش دست هم بلند میکنه و همه رو نوکر خودش می‌بینه، این چه زندگیه که ما داریم؟ احمدرضا: میگی منم باید باهاشون دعوا کنم؟ منم رو پدر مادرم دست بلند کنم؟ مهنا: من همچین حرفی نزدم، فقط حق خودمو بچه‌ام رو میخوام، پاهای فاطمه رو دیدی؟ بچه بخاطر نداشتن مای‌بیبی تاوا زده، زیر بچه زیر انداز میندازم یکم بهش هوا بخوره مادرت داد و بیداد میکنه که بچه‌ات رو جمع کن تا ما رو نجس نکرده. داروهاش رو اجازه نمیدن بزارم یخچال، تهمت زنیشون هم که خیلی خوبه. احمد رضا از همین الان بیافت دنبال خونه، ما اگر بخوایم با خانوادت زندگی کنیم بجایی نمی‌رسیم، تو این اتاق جای سه نفر نیست، فردا بچه بزرگ‌تر میشه، نمیشه که اینجا باشیم. احمدرضا: یکم صبر کن، بخاطر من، قول میدم همه چی رو درست کنم. بعضی وقت‌ها آرامش احمدرضا منو دیوونه می‌کرد، احمدرضا میخواست هم خانواده‌اش رو راضی نگه داره هم من رو، اما این نشدنی بود. پنهونی افتادیم دنبال خونه، قیمت‌خونه‌ها نسبت به الان کمتر بود، یادمه یه خونه ۲۰۰ متری دیدیم، مثلا تو بهترین محله ۴۰۰ هزار تومن، اما توان ما نبود که اینقدر هزینه بدیم. همه طلا‌هام رو و هدایای روز عروسیم رو جمع کرد، تا بتونیم یه خونه جور کنیم. نمیدونم پدر شوهر و مادر شوهرم قضیه رو فهمیدن، چشمتون روز بد نبینه، یه دعوای بزرگی راه افتاد. خبر رسید به ساعد برادر بزرگه احمد رضا، من تو اتاق نشسته بودم، که در اتاق با لگد ساعد باز شد، تفنگش رو طرف من گرفته بود. ساعد: تو غلط میکنی بخوای از این خونه بری، همین جا می‌کشمت. احمد رضا سرکار بود، وقتی وارد شد و این صحنه رو دید، خودش رو بروی تفنگ قرار داد و گفت: احمدرضا: اول باید از رو جنازه من رد بشی، بعد هرکاری دلتون خواست با زنم بکنید. از شدت ترس حتی گریه هم نمی‌تونستم بکنم، بدنم به لرزه افتاده بود، لرزش دستام رو نمی‌تونستم کنترل کنم. ساعد: تو خیلی احمقی که به حرف زنت گوش میدی. احمدرضا: تو خوبی که کهنه بچه‌هات رو میشوری و جرأت نداری به زنت بگی بالا چشت ابرو. من خونه پیدا کردم، همین روزاست که از اینجا برم، کسی هم حق نداره جلوم رو بگیره. پدر شوهرم و ساعد از شدت عصبانیت فقط لب می‌گزیدن و دیگه نمی‌تونستن کاری کنن، اون روز فهمیدن احمدرضا همچین بی عرضه هم نیست. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا