فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نشسته در انتظار دیدن دستانت.
برای شنیدن آرزوهایت
برای برآورده کردن آنها
اون همینجاست
کنار تو، از خودت به خودت نزدیکتر
پس با خیال راحت بخواب
که او بیدار است
شب خوش🦋
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_89 #مُهَنّا ایلیا: آقای بریک میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ بریک: ایلیا الان!؟ زمان ارائه
#پارت_90
#مُهَنّا
الکس: فلش رو رد کن بیاد.
استاد: قرار نبود اون دختر بلایی سرش بیاد.
الکس: من مشخص میکنم کی زنده برگرده، اون دختر نباید زنده برگرده.
استاد: منم فلش رو به شما نمیدم، شما همسر منو در اختیار دارید، هرکاری خواستید براتون انجام دادم، هشت ساله در خدمتتون هستم، دروغ گفتم که همسر شهیدم و خودمو به عنوان همسر شهید جا زدم، دیگه چیکار باید بکنم؟
الکس: فلش رو میدی همسرت رو پس میگیری.
استاد: اول همسرم رو باید ببینم، مطمئن بشم که حالش خوبه.
الکس: اینجا من شرط میزارم نه تو.
بریک: الکس لعنت به تو
لوکاس: آروم باش بریک.
بریک: چطوری آروم باشم لوکاس؟ نمیبینی زحمتهامون رو چطور هدر داد، این دختره قبول کرده بود با ما همکاری کنه، بخاطر این کار همه چی رو از دست دادیم.
الکس: اون که نمرده هنوز.
بریک: اگر بمیره که خودم با دوتا دستام خفهات میکنم، الان وزارت خارجه ایران دستور بررسی داده، سفیرش رو هم فرستاده، گفته با قاتل برمیگرده ایران.
لوکاس: الکس تو همه چی رو خراب کردی، همه چی رو.
الکس: قاتلش که من نیستم، قاتلش استادش.
لوکاس: چرت نگو، همه دیدن از بالای اون ساختمون تیر انداختن بهش، الان با این کار چی گیر تو اومد؟
الکس: اطلاعات ساخت اون سلول.
بریک: لوکاس هی من میگم این احمقه تو میگی خوددار باش. چی میگی تو هااان؟
لوکاس: حماقت محضه اگر فکر کردی اون دختر همه اطلاعات رو اونجا گذاشته.
بریک: فقط اون دختره است که میتونه سلول رو بسازه، حتی اگر همه مراحل اینجا گفته شده باشه، ما به حضور اون دختر برا ساختش نیازمندیم.
لوکاس: اون دختره بر اثر تیری که تو پهلوش خورد محکم خورده زمین و ضربه به سرش وارد شده، الکس اگر بمیره دولت آمریکا باید غرامت سنگینی بده.
بریک: منم مجبور میشم تو رو بهشون تحویل بدم، هم تو هم این استاد رو.
الکس: تو این کار رو نمیکنی، چون دولت اسرائیل ....
بریک: خفه شو الکس، نتانیاهو هم از دست تو عصبانیه، همه چی داشت خوب پیش میرفت، ما میتونستیم اون دختره رو کم کم قانع کنیم و پاش رو اینجا بند کنیم بعد بفرستیم اسرائیل، این دختر یه نخبهاست، اما تو همه چی رو خراب کردی، همه چی رو.
استاد: من میتونم برم؟
الکس: فعلا برو.
بریک: من اگر بجای شما بودم خانم هیچ وقت به شاگردم خیانت نمیکردم و به هیچقیمتی اونو به غریبهها نمیفروختم.
استاد: وقتی جون عزیزانم در میان بود کار دیگهای نمیتونستم بکنم.
تو هم اگر جای من بودی همین کار رو میکردی.
.............
خبر تیر خوردن فاطمه به ما رسید، از ساعتی که خبر رو شنیدم یک سره فقط گریه کردم، گفتن زخمی شده و تو بهترین بیمارستانه ولی من باور نمیکردم.
شوهر بهار آقا مرتضی و احمدرضا فوری کارهاشون رو درست کردن و رفتن آمریکا.
هرچی اصرار کردم که منو هم ببرید قبول نکردن.
بهار:آروم باش مامان، استادش اونجاست حتما حواسش بهش هست، تازه اونجا دکترای خوبی هم داره.
مهنا: دکترای خوبشون بخوره تو سرم، دخترم برنگرده من چه خاکی تو سرم بکنم.
هدی: ان شاالله برمیگرده، گفتن فقط زخمی شده.
مهنا: دروغ میگن، اونا همش وقتی میخوان خبر مرگ کسی رو بدن اینطور میگن اولش.
بهار: بابا و مرتضی هم رفتن اونجا، یکم دندون رو جیگر بزار تا اونا خبر بدن.
مهنا: آخه بگو آبت نبود، نونت نبود، دختر خارج فرستادنت چی بود؟
ای خداااا این چه بلایی بود که سرم اومد، من دیگه طاقت درد و دوری ندارم.
مدام خودم رو سرزنش میکردم، اگر بخاطر ترس از فاش شدن راز نبود فاطمه الان ایران بود، خودش هم دلش با رفتن به آمریکا نبود، به اصرار من و پدرش راهی شد.
به معنای واقعی کلمه از چاله تو چاه افتادیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_90 #مُهَنّا الکس: فلش رو رد کن بیاد. استاد: قرار نبود اون دختر بلایی سرش بیاد. الکس: من مشخص
#پارت_91
#مُهَنّا
احمدرضا: مرتضی جان تو برو بپرس و ببین چی میگن، من زبانم خیلی فول نیست.
مرتضی: چشم بابا جان.
دکتر: شما باهاشون چه نسبتی دارید؟
مرتضی: من شوهر خواهرش هستم، ایشون پدرشون هستن.
دکتر: ایشون به علت ایجاد لخته خون تو سرشون تو کما رفتن.
مرتضی: یعنی....
دکتر: لخته ایجاد شده بخشی از مغز رو درگیر کرده، تا سطح هوشیاریشون بالا نیاد ما نمیتونیم عملشون کنیم.
کلیهاشون هم آسیب دیده و ممکنه کلیهاشون رو هم از دست بدن.
مرتضی: ما چیکار باید بکنیم؟ بهترین دکترها رو خبر کنید، چه میدونم هرکاری لازمه بکنید، شما که نمیخواید اون بمیره.
دکتر: آقای محترم ما هرکاری از دستمون بربیاد انجام میدیم، بحث دولت آمریکاست، من دستور دارم برای این که کشور آمریکا بیشتر از این غرامت نده جون اون دختر رو نجات بدم، پس نگران نباشید ما نهایت تلاشمون رو میکنیم.
احمدرضا: چی میگه مرتضی؟
مرتضی: چیزای خوبی نمیگه باباجان، ولی شما نگران نباشید، من مطمئنم فاطمه خانم خوب میشه.
وزیر امورخارجه: بنابر اینکه در خاک کشور شما به جان هموطن ما که برای تحصیل به این کشور آمده بودند سو قصد شده و ایشون به علت ضربه وارده در کما به سر میبرند، دولت آمریکا موظف است هرچه زودتر ضارب و مسئول این جنایت را به دولت ایران تسلیم کند.
در ضمن دولت آمریکا به جریمه نقدی ۳۰۰هزار یورو نیز محکوم میشود.
وزیر خارجه آمریکا: ایشون بنابر آخرین گزارشهای دریافتی هنوز زنده هستند، پس دادن غرامت به این میزان بیمعنی میباشد. ما ضارب را چهارساعت بعد از واقعه دستگیر کردیم و تحویل نیروهای شما دادیم و همین الان در حال بازجویی است، شما از چی دیگه دارید حرف میزنید؟
وزیرامورخارجه: عامل و محرک اصلی ضارب رو میخواهیم، قطعا بین شما کسانی هستند که بدونن اون کیه. دادن غرامت بر دولت آمریکا است، چه ایشون زنده بمونن چه خدایی نکرده از دنیا برن.
بریک: جناب من نگرانی شما رو درک میکنم، اما این یه تهمت بزرگ هست به دولت، شما ما دولت مردان رو خائن میدونید؟ ما تو این دوسال و خوردهای با جان و دل از خانم دکتر عباسی مراقبت کردیم، پس دلیلی نداره ما برای ترور ایشون اقدام کنیم، بنظر من عامل اصلی یکی از هموطنهای شماست، تو آمریکا دنبالش نباشید.
وزیر امورخارجه: ولی من خبر موثق دارم که خانم دکتر عباسی طی چهارماه پیش دوبار به صورت غیر مستقیم تهدید شده بودند.
جناب بریک پنهان کردن قضیه فقط به ضرر دولت شما تموم میشه بهتره منکر چیزی نشید، خودتون خائن رو تسلیم کنید خیلی بهتره تا اینکه دولت ایران بخواد خودش اونو پیدا کنه.
ایلیا: سلام قربان.
بریک: سلام، چه خبر ایلیا؟
ایلیا: هنوز تو کما هستن، پزشکش گفته تا سطح هوشیاریش بالا نیاد نمیتونن عملش کنن.
بریک: لعنت بهت الکس، جز خرابکاری هیچی بلد نیستی.
ایلیا: الان چی میشه؟
بریک: نمیدونم، تا اینجا که دولت آمریکا زیر سوال رفته.
ایلیا: یه چیز دیگه، پدرش، پدر خانم دکتر اومده.
بریک: جدی!؟
ایلیا: بله، امروز تو بیمارستان دیدمشون.
بریک: ایلیا خیلی مراقب افرادی که اونجا رفت و آمد میکنن باش.
حتی مراقب پزشک و پرستارها باش، کسی جز خودت اون دور و بر نباشه. دقیقه به دقیقه بهم خبر بده از اوضاع اونجا.
ایلیا: میخواید چیکار کنید؟
بریک: بهترین پزشکهای مغز و اعصاب آمریکا رو از تمام کشور جمع میکنم، همهشون باید شبانه روز تلاش کنن اون دختر برگرده، چون اگر برنگرده من مجبور میشم الکس رو تحویل بدم و این برای دولت آمریکا بد میشه.
ایلیا: چشم آقای بریک.
احمدرضا و مرتضی به من نگفتن که فاطمه رفته کما، گفتن عملش کردن و بیهوشه.
خیلی هم نمیتونستیم تماس بگیریم؛ من اینور از غصه آب میشدم و دخترم اونور با مرگ دست و پنجه نرم میکرد.
خبر تو کل خانواده پیچید، هر روز یکی یکی زنگ میزدن و خبر از حال فاطمه میگرفتن
منم که جون حرف زدن نداشتم، یا بهار جواب میداد یا هدی.
هرچی میخواستم حریف افکارم بشم نشد، مدام یاد اتفاقهای بیستسال گذشته میافتم و حرص میخوردم فقط.
نمیدونستم این وسط مقصر کیه؟ خانواده احمدرضا؟ اون زن که بچهاش رو جا بجاکرد؟ من و احمدرضا؟
گاهی همه رو مقصر میشمردم، گاهی فقط خودم رو ملامت میکردم.
شب و روزم به اشک و آه و ناله میگذشت.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشاربه هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_91 #مُهَنّا احمدرضا: مرتضی جان تو برو بپرس و ببین چی میگن، من زبانم خیلی فول نیست. مرتضی: چ
#پارت_92
#مُهَنّا
بریک: همه شمارو اینجا فراخوندم که جون یک نفر رو نجات بدید، به هر قیمتی شده اون دختر باید برگرده و زنده بمونه، البته سلامت کاملش رو هم میخوام.
اگر نیاز بود جون خودتون رو بدید تا اون برگرده این کار رو بکنید، این رو میگم تا اهمیت کار دستتون بیاد.
من نشد و نتونستیم و .... امثال اینها رو قبول نمیکنم.
پزشک: ما نهایت تلاشمون رو میکنیم.
بریک: حتما همین کار رو بکنید، از الان هم شروع کنید من هم وقتتون رو نمیگیرم، برید شروع کنید، در ضمن من حواسم به تکتک شما هست، وای بحال شما اگر خطایی ازتون سر بزنه، اون موقع دیگه امید نداشته باشید طلوع آفتاب رو ببینید.
مرتضی: بابا بیاید بریم غذا بخوریم، اینجا موندن ما فایده نداره.
احمدرضا: مرتضی یه دردی تو سینهام هست که نمیزاره من راحت باشم، فاطمه به اصرار من و مادرش اومد آمریکا، بخاطر فرار از یه مصیبت فاطمه رو فرستادیم آمریکا اما الان...
مرتضی: نمیپرسم دلیلش رو قطعا شما دلیل خودتون رو داشتید، ولی الان سرزنش کردن خودتون چه فایدهای داره؟ چند روزه خواب ندارید؟ چشماتون کاسه خون شده، خدایی نکرده مریض بشید شرایط سخت میشه بابا.
احمدرضا: خواب؟ دخترم داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه، مادرش اونور داره از غصه و بیخبری آب میشه، چطور بخوابم؟
مرتضی: میگید چیکارکنیم بابا؟ خواهش میکنم بیاید یکم غذا بخورید استراحت کنید، من اینجا میمونم شما بخوابید یکم.
هرچی زنگ احمدرضا و مرتضی میزدیم هیچ کدوم جواب نمیدادن، دلهره منبیشتر میشد، یک هفتهای از رفتنشون میگذشت اما بی هیچ نتیجه و فایدهای.
تنها راه چاره برای خبر گرفتن از فاطمه استادش بود، گوشی رو برداشتم و به استادش زنگ زدم، اونم بعد از دوبار رد تماس بالاخره جواب داد.
استاد: سلام خانم عباسی
مهنا: سلام خانم سلیمانی، خوبید؟
استاد: ممنونم، شما چطورید؟ چه خبر؟
مهنا: زنگ زدم حال دخترم رو از شما بپرسم، هرچی به پدرش و دامادمون زنگ میزنم جواب نمیدن، تو رو خدا یه خبری از دخترم بهم بدید.
استاد: من اجازه ندارم بهش سر بزنم، اما طبق آخرین خبری که ازش گرفتم هنوز بیهوشه، همه دکترهای آمریکا رو به صف کردن تا فاطمه خانم رو نجات بدن.
مهنا: یعنی اینقدر حالش بده؟
استاد: توکل کنید به خدا، ان شاالله درست میشه، فاطمه صحیح سالم برمیگرده خونه.
اشکهام به تماس پایان داد، از این که کاری از دستم برنمیاومد بیشتر اعصابم خورد میشد.
مأموراطلاعات: خانم ساداتی یا نه بهتره بگم استاد سلیمانی .
استاد: بله قربان.
مأموراطلاعات: خدا قوت استاد، کارتون عالی بود بانو.
استاد: درس پس میدم قربان.
مأموراطلاعات: شما رو به عنوان خائن معرفی کردن، عملا شما برای اونا مهره سوخته حساب میشید، بنظرم باید پایان عملیات شما رو اعلام کنم.
استاد: پس نجات جون آقای ماهوری چی میشه؟
مأموراطلاعات: این پرونده یه قربانی نیاز داره، قربانی نباید از افراد عادی باشه، ما اینجاییم تا جون بدیم، جون شما و خانم دکتر از همه چی مهمتره.
استاد: اما من میتونم ایشون رو پس بگیرم، فقط کافیه فلش رو به الکس بدم، من تا آخرین لحظه صبر میکنم وقتی آقای ماهوری رو تحویل دادن من فلش رو بهشون میدم.
مأمور اطلاعات: نمیتونیم همچین ریسکی بکنیم، ممکنه اینجوری هردوتای شما رو از دست بدیم.
استاد: من تو دو قدمی تحویل آقای ماهوری هستم، خواهش میکنم اجازه بدید ادامه بدم.
مأموراطلاعات: برگشت شما به آمریکا خطر داره؛ ممکنه اونا تا الان گفته باشند که شما باعث اون اتفاق هستید و خانواده عباسی از دست شما شاکی باشن.
استاد: من سمت بیمارستان نمیرم، در ضمن معلومه اونا هنوز چیزی نگفتن چون مادرش همین امروز به من زنگ زد و احوال دخترش رو میپرسید.
مأمور اطلاعات: باید قول بدید سلامت برگردید، هرجا احساس خطر کردید و عرصه بهتون تنگ شد برمیگردید، ما هم از اینجا کنترلتون میکنیم.
استاد: قول میدم، ممنون که اعتماد کردید.
مأموراطلاعات: قبل از اینکه بفهمه اطلاعات اون فلش ساختگی و فیکه باید برگردید ایران.
استاد: حتما همین کار رو میکنم.
مأموراطلاعات: پس برید الان استراحت کنید، فردا اول وقت پروازتونه.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_92 #مُهَنّا بریک: همه شمارو اینجا فراخوندم که جون یک نفر رو نجات بدید، به هر قیمتی شده اون د
#پارت_93
#مُهَنّا
مأموراطلاعات: فراموش نکنید که قرار ما چی بود، اولویت جان شما و خانم دکتر عباسی هست.
استاد: مطمئن باشید، همه باهم زنده برمیگردیم.
مأموراطلاعات: در پناه خدا خانم سلیمانی.
درد من اینجا بود که خائنین به کشور در صدر مناسب مملکتی بودن، اونا برای رسیدن به مقاصد کثیفشون دست به هرکاری میزنن، به بهانه برداشت تحریمها قرارداد تحویل یا ترور سردار سلیمانی رو امضا کرده بودند، و جدیدا دادن امتیاز کامل ساخت این سلول به آمریکا به طوری که ایران برای بیمارانش به آمریکا نیازمند باشه.
ما با کمک آقای ماهوری تونسته بودیم بزرگترین مشاور و نقشه کش توطئههای اسرائیل را بزنیم، کار طوری پیش رفت که خود اسرائیل دست به قتل این مشاورش زد.
شاید در ظاهر ما انتقام سخت نگرفتیم، ولی با درایت رهبر انقلاب و بچههای گمنام اسرائیل و آمریکا از درون ضربه خوردن، همه چی خوب پیش میرفت، تا اینکه یک نفر آقای ماهوری رو لو داد، ایشون هم گیر افتادن، البته ما فکر اینجا رو هم کرده بودیم، الان هم دنبال این هستیم که بفهمیم جاسوسی که آقای ماهوری رو لو داده کی بوده.
بعد از پایان این مأموریت شاید هیچ وقت نتونم تو چشمای فاطمه و خانوادهاش نگاه کنم، ناخواسته وارد بازی کثیف دولتمردان شد.
هشت سالی هست من درگیر این ماجرام، واقعا بعد از پایان این ماجرا به یه استراحت مطلق نیاز دارم.
برگردم دانشگاه به عنوان یه استاد و تدریسم رو شروع کنم کنار شاگردانم یه زندگی شیرین داشته باشم.
الکس: خب چی شد؟ فلش رو آوردی؟
استاد: همون طور که گفتم فلش پیش منه، با تمام اطلاعاتش، اما من اول همسرم رو پس میگیرم بعد فلش رو تحویل میدم.
الکس: من اول باید محتوای اون فلش رو ببینم.
استاد: نکنه به من شک داری؟ فکر میکنی میخوامدسرت کلاه بزارم؟
الکس: من به ایرانیها نمیتونم اعتماد کنم، هنوز در حیرتم که چطور تو سازمان موساد نفوذ کردید و برترین مشاور ما رو به کشتن دادید؟
استاد: این به من و همسرم ربطی نداره، برو ببین کجا گاف دادی که ایرانیها از اون سر دنیا شما رو نابود کردن.
الکس: چه با دل و جرئت صحبت میکنی! چیه؟
استاد: من از اولش هم دل و جرئت داشتم، منتها تو کور بودی.
الکس: من خیلی وقت ندارم امروز باید برگردم اسرائیل، شوهر تو دست من نیست، همون طور که میدونی اسرائیله، متهم به جاسوسیه، من آخرین تلاشهام رو برای پس گرفتن همسرت انجام میدم. حالا فلش رو بده.
استاد: نه دیگه نشد، آخرین تلاشهام رو میکنم نشد جواب من، من همسرم رو تحویل میگیرم و فلش رو میدم.
شما همسر منو بفرستید اینجا، منم فلش رو تحویل آقای بریک یا لوکاس میدم.
الکس: قبوله، حالا اون فلش رو بده.
استاد: اینم از فلش، بعد از تحویل همسرم رمزش رو بهتون میدم، طوری رمز گذاری شده که هیچ کس نمیتونه اونو رمز گشایی کنه.
الکس: میدونی که اگر بهم دروغ گفته باشی چی میشه؟
استاد: من آب از سرم گذشته، دیگه نمیخواد منو از چیزی بترسونی، حتی اگر به دست تو کشته نشم، تو ایران نیروهاشون منتظرن تا من برگردم و حکم اعدامم رو به جرم خیانت بدن.
دلم پیش فاطمه بود، به هر طریقی بود با ایلیا تماس گرفتم و جویای احوالش شدم.
ایلیا: سلام خانم دکتر.
استاد: چه خبر ایلیا؟ حالش چطوره؟
ایلیا: خیلی تغییری نکرده، یه مقدار سطح هوشیاریش بالا اومده ولی باز هم نمیتونن عملش کنن، بهترین دکترها رو آقای بریک بالا سرشون آوردن.
استاد: ایلیا به کسی نگو من باهات تماس گرفتم، لطفا هرچی هم شد به من اطلاع بده.
ایلیا: چشم خانم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_93 #مُهَنّا مأموراطلاعات: فراموش نکنید که قرار ما چی بود، اولویت جان شما و خانم دکتر عباسی ه
#پارت_94
#مُهَنّا
مرتضی: میخوان ببرن عملش کنن.
احمدرضا: میشه بهشون بگی قبل عمل اجازه بدن برم ببینمش.
مرتضی: فکر نکنم قبول کنن ولی چشم، امیدوارم قبول کنن.
احمدرضا: سلام دختربابا، صدام رو میشنوی؟ فاطمه جونم، دخترم، قشنگم، چرا جواب نمیدی بابا؟ منو ببخش دخترم، تو بخاطر کوتاهیهای من به این حال و روز افتادی، من همین جا منتظرت میمونم، باهم سرپا و سالم برمیگردیم خونه قشنگم.
یه عکس از فاطمه روی تخت بیمارستان زیر کلی دم و دستگاه برام فرستادن، اون عکس دقیقا برا یک ساعت قبل عملش بود.
تسبیح دست گرفتم و مدام میگفتم:
یا ام البنین دخیلم درمانده و ذلیلم تا ندادی جوابم دست از تو برندارم.
هرچی صلوات و دعا بلد بودم میخوندم، بهار هم نگران خواهرش بود، از دلشوره و نگرانی رو پا بند نبودیم، مدام تلفن رو چک میکردیم یه خبری بدن از فاطمه.
بریک: چند ساعته که تو اتاق عمله؟
ایلیا: ۲ساعتی میشه.
بریک: هنوز خبری ندادن؟
ایلیا: نه آقای بریک، من پشت در اتاق عمل هستم هر خبری بشه قطعا خبرتون میکنم.
بریک: منتظرم.
ایلیا: شما اینجا چیکار میکنید؟
استاد: شاگردمه، مثل دخترمه، نتونستم تحمل کنم، بگو چه خبر؟
ایلیا: هنوز هیچی، ما هم منتظریم. پدرش و اون آقا هم اونجا هستن، اونا خیلی حالشون از ما بدتره.
استاد: سلام آقای عباسی.
احمدرضا: سلام خانم، حال شما؟
استاد: حلالم کنید، من خیانت در امانت کردم، باید بیشتر مراقبش میبودم.
احمدرضا: شما چرا؟ شما بهتر از همه میدونید فاطمه دلش با اومدن به آمریکا نبود، ما مجبورش کردیم قبول کنه.
مرتضی: آقا جون، خواهش میکنم بس کنید، سرزنش کردن خودتون یا دیگران الان فایده نداره، دعا کنید فاطمه خانم سالم از اتاق عمل بیرون بیاد.
همراه پدر و دامادشون پشت در اتاق عمل منتظر موندیم، آقای بریک و لوکاس هم طاقت نیاوردن و اومدن بیمارستان.
از دیدن من متعجب شدن، با چشم وابرو منو کنار کشید و گفت:
بریک: از جونتون سیر شدید که اومدید اینجا؟
استاد: شاگردمه نگرانشم.
بریک: شما متهم ردیف اول هستید، متوجهاید.
استاد: فعلا که انگشت اتهام طرف آقای الکس، کسی یه درصد هم احتمال خیانت نمیده به من.
بریک: الکس هم از دیروز غیبش زده، لعنتی فقط خرابکاری بلده.
استاد: از همون روز اول نباید ایشون رو در جریان میگذاشتید، الان ما همه چی رو از دست دادیم، تمام تلاش من برای نگه داشتن این دختر تو آمریکا به هدر رفت.
بریک: این دختر اگر زنده هم بمونه، مطمئنا دیگه اینجا نمیمونه.
استاد: قطعا همین طوره.
لوکاس: شما که میدونید ما مقصر نیستیم، لطفا قانعشون کنید.
استاد: اول دعا کنید دختره زنده بمونه بعد این حرفها رو بزنید.
ایلیا: آقای بریک، آقای بریک، دکترش ...
با عجله رفتیم سمت دکتر، هیچ کس حرفی نمیزد، همه منتظر بودن دکتر یه چیزی بگه.
دکتر: خوشبختانه عمل با موفقیت انجام شد.
احمدرضا: خدایاااا، خدایااااا ممنونم، متشکرم.
بریک: کارت عالی بود دکتر، دستخوش داری.
استاد: ممنونم آقای دکتر، متشکرم.
لوکاس: هیچ کس به الکس خبر نده، به نفع ماست که این دختر سالم از آمریکا بره بیرون.
بریک: من اینو قبلا به پزشکهای معالجش سپردم، ایلیا رو مراقب گذاشتم تا کسی خبرنده، حتی پرستارها رو هم زیر نظر گرفتم.
مرتضی: الو بهار.
بهار: مرتضی، چی شد؟ چه خبر؟
مرتضی: عملش با موفقیت انجام شد، نگران نباشید.
بهار: واقعاااا! الان حالش چطوره؟
مرتضی: نیم ساعته عمل تموم شده، بردنش بخش مراقبتهای ویژه منتظرن که به هوش بیاد.
بهار: ممنونم مرتضی، منتظر خبر بعدیت هستم.
مرتضی: چشم عزیزم.
مهنا: چی شد مامان؟ مرتضی چی میگفت؟
بهار: عملش خوب بوده، الان هم منتظرن که بهوش بیاد،به مرتضی سپردم به محض این که خبری شد بهم اطلاع بده.
همون لحظه سجده شکر رفتم، با اینکه فاطمه هنوز بههوش نیومده بود، ولی خدا رو شکر کردم که حداقل هنوز دخترم نفس میکشه.
کلی نذر و نیاز کردم برا سلامتیش.
الکس: سلام، طبق قولی که دادم همسرت رو فرستادم آمریکا، همین الان تو فرودگاه میتونی بری ببینیش.
استاد: انتظار نداری که ازت تشکر کنم؟ هر وقت تایید شد خبرت رمز رو برات میفرستم.
الکس: منتظرم.
هرچند دلم پیش فاطمه بوده، ولی بی خبر زدم بیرون رفتم سمت فرودگاه.
مجبور بودم تظاهر کنم که همسرم رو بعد از هشت سال دیدم.
آقای ماهوری رو تو این هشت سال کلی شکنجه کرده بودن، بر اثر این شکنجهها چشمش رو از دست داده بود، دندونهاش یکی در میون ریخته بودن، تقریبا جای سالمی تو بدنش نبود.
استاد: عزیزم، حالت خوبه؟ چه بلایی سرت آوردن؟
ماهوری: من خوبم، تو چطوری؟ اینجا چیکار میکنی؟
استاد: الان وقتش نیست، بریم خونه، ببینم چه بلایی سرت آوردن.
مستقیم خبر دادم که آقای ماهوری رو تحویل گرفتم، طبق قول و قرارمون بلیط رو برا صبح روز بعد به مقصد ایران برام تهیه کردن.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_93 #مُهَنّا مأموراطلاعات: فراموش نکنید که قرار ما چی بود، اولویت جان شما و خانم دکتر عباسی ه
ماهوری: تونستید بفهمید کی منو لو داده؟
استاد: نه، ولی خیلی هم حدسش سخت نیست، تا حالا سه نفر رو دستگیر کردن، به جاهای خوبی رسیدیم.
ماهوری: باید میدیدی اونجا چه خبره؟ بعد از ترور سردار سلیمانی، ایران که مقر عین الاسد رو زد، تو اسرائیل ولوله شد.
باید میدیدی چه دعوایی بین اون مشاور و مقامات رخ داد، همه ترامپ رو مقصر میدونستن، ترور سردار خیلی براشون هزینه سنگینی داشته. تو خود اسرائیل مردم به این کار اعتراض کردن و نتانیاهو رومحکوم کردن.
استاد: هرچند مردم از اینا خبر ندارن یه عده دارن حرص میخورن که ایران چرا اسرائیل رو نمیزنه. ولی ما باید دلمون رو خوش کنیم که حداقل یه کاری کردیم.
ماهوری: در قبال چی منو پس گرفتید؟
استاد: مهم نیست، فقط بدونید بخاطر آزادی شما جون یه نفر دیگه در خطره، همین الان اون شخص داره با مرگ میجنگه.
ماهوری: ولی من اینو نمیخواستم.
استاد: ما میخواستیم تو رو پس بگیریم، جون تو برامون مهم بود، زنده تو میتونه ما رو به جاسوسانی که در اطرافمون هستن برسونه.
ماهوری: اون کیه؟
استاد: هرچی کمتر بدونید به نفعتونه، برید استراحت کنید فردا سفر طولانی در پیش داریم.
من آقای ماهوری رو پس گرفتم، اما باز هم رمز رو برا الکس نفرستادم.
تمام شب رو الکس تماس میگرفت تا رمز رو بگیره ولی من جواب نمیدادم.
درست یک ساعت بعد از پرواز رمز رو براش فرستادم، میخواستم وقتی اون فلش رو باز میکنه ما دیگه آمریکا نباشیم.
خیلی دلم میخواست قیافهاش رو ببینم وقتی فلش رو باز میکنه و میبینه اون چیزی که میخواست نبوده.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_94 #مُهَنّا مرتضی: میخوان ببرن عملش کنن. احمدرضا: میشه بهشون بگی قبل عمل اجازه بدن برم ببینم
#پارت_95
#مُهَنّا
بریک: الان دو روز از عملش گذشته، چرا بهوش نمیاد؟
دکتر: تا یک هفته حداقل تو این حال بودن طبیعیه، لختهخونی رو که برداشتیم جای حساسی بوده، با این سطح هوشیاری طبیعی زود بهوش نیاد.
بریک: با کسی که در مورد این دختر صحبت نکردید؟
دکتر: خیر.
بریک: خوبه، تازمانی که این دختر از این خاک بره کسی نباید از حالش باخبر بشه.
مهنا: الو، سلام احمدرضا، چه خبر؟
احمدرضا: سلام، سلامتی، فعلا خبری نیست، هنوز بیهوشه.
مهنا: دکترا چی میگن؟
احمدرضا: میگن طبیعیه چند روز بیهوش باشه، از این جور حرفا.
مهنا: نمیشه بیارنش ایران؟ من دیگه طاقت ندارم.
احمدرضا: بهترین دکترها رو آوردن، دکترا ۲۴ساعت بالاسرشن، یه لحظه هم رهاش نکردن، بیارمش ایران!؟
در ضمن تا حق اون ضارب و مسئولینی که دست داشتن تو این قضیه رو کف دستشون نزارم نمیام ایران، دانشگاه در مقابل این اتفاق مسئوله.
مهنا: تو فقط فاطمه رو زنده و سالم بیار، نمیخواد کاری کنی، ما اشتباه کردیم، دیگه نباید به این اشتباه ادامه بدیم.
احمدرضا: به هر حال من شکایت کردم، مرتضی هم پیگیره.
مهنا: چی بگم، به خدا میسپارم باعث و بانیش رو.
دخترکم قرار بود دو هفته قبل برگرده و آماده بشه برا جشن عروسی خواهرش، اما حالا افتاده رو تخت بیمارستان.
علیرضا: سلام مامان.
خمرتضوی: سلام پسرم خسته نباشی.
علیرضا: ممنون.
خمرتضوی: چیزی شده علی مادر؟
علیرضا: من چطور باید باور کنم که دوستم داری؟
خمرتضوی: چی!؟ چرا نباید دوست داشته باشم؟ پارهتنمی.
علیرضا: خبر داری دخترت، همون که دادیش به خانواده عباسی اون سر دنیا بهش سو قصد شده.
خمرتضوی: چی!؟ سو قصد!؟
علیرضا: بله، دو هفتهاست که تو آمریکا بستریه،روز آخر بعد از اتمام کار حین برگشت با تیر میزننش.
خمرتضوی: با تیر!؟ الان حالش چطوره؟
علیرضا: مامان متوجهی که مقصر همه اینا تو هستی؟ تو اگر اون رو نداده بودی هیچ کدوم از این اتفاقها نمیافتاد، اونا از ترس برملا شدن این راز اونو فرستادن آمریکا.
خمرتضوی: تو مادر نیستی، نمیدونی یه مادر بچهاش رو چقدر دوست داره، تو فکر کردی من برام راحت بود وقتی داشتم اون کار رو میکردم؟ تو این ۲۲ سال با عذاب وجدان زندگی کردم، مدام به این فکر میکردم نکنه جاش بده، نکنه گیر خانواده ناسالمی افتاده. تو اینا رو نمیفهمی، نمیدونی من چی کشیدم و دارم میکشم.
خبرکه به گوش خانواده مرتضوی رسید خانم مرتضوی هر روز زنگ میزد و جویای احوال میشد.
بهار: مامان این مرتضوی چی میخواد هی زنگ میزنه؟ به اون چه ربطی داره حال فاطمه؟
مهنا: بخاطر اینکه فاطمه همکار پسرش بوده و یه روزی خواستگارش زنگ زده، بنده خدا فاطمه رو خیلی دوست داره.
بهار: حالا که این ازدواج سر نگرفته، بی خود و بیجهت زنگ میزنه که نبش قبر کنه؟ لابد میخواد دوباره برا پسرش بیاد خواستگاری.
مهنا: بهار، بنده خدا بد کرده احوالپرسی کرده؟ چته تو؟
بهار: قضیهاش مشکوکه، این همه سال زنگ نزد، اد حالا؟
مهنا: تموم کن، من اعصاب ندارم، تو هی بدترش نکن.
حال و روز همه حسابی بهم ریخته بود، پنهون کردن قضیه خیلی سخت بود، ماه کمکم داشت از پشت ابرها بیرون میزد، خودم رو برای این رسوایی داشتم آماده میکردم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
شنیدی میگن فال نیک بزن؟
یا به فال نیک بگیر؟
میدونی چرا هر اتفاقی میافتهمیگن خیره؟
چون به فال نیک گرفتن اتفاقات، باعث میشه یه آرامش تو زندگیمون بیاد🦋
حالا فکر کن به خالقت به خدای مهربونت فال نیک داشته باشی😍
یعنی چی به خدا فال نیک داشته باشیم؟🤔
یعنی مدام به خودت بگو، خدا برام بهترینها رو کنار گذاشته، خدا بهترین فرد رو تو زندگیم قرار میده، خدا بهترین مسیر رو تو زندگیم قرار میده.
به خدا که حسن ظن داشته باشی، خدا شرم میکنه که ناامیدت کنه😍
✍ف.پورعباس
شب خوش🌙✨
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_95 #مُهَنّا بریک: الان دو روز از عملش گذشته، چرا بهوش نمیاد؟ دکتر: تا یک هفته حداقل تو این ح
#پارت_96
#مُهَنّا
الکس: این دختره چه زرنگه، محتوای ساخت سلول رو هم رمز گذاری کرده.
امانوئل: رمز گشاییش زمان میبره.
الکس: در اسرع وقت میخوامش.
امانوئل: بین این کلمات نامفهوم سخته.
الکس: همه نیرو و زمانت رو بزار و راز ساختش رو پیدا کن.
........
بریک: سلام، وقتتون بخیر، چه خبر؟
دکتر: شرایطش تغییر نکرده، بهتر نشده ولی بدتر هم نشده.
بریک: چی باعث شده این همه زمان بیهوش بمونه.
دکتر: ضعف بدنیش، ما تاجایی که تونستیم از قویترین داروها استفاده کردیم، ولی بدنش همه رو پس میده، بیشتر از این هم تزریق همچینداروهایی تو چنین وضعیتی خطرناکه.
بریک: الان پنج روزه از عملش میگذره.
دکتر: ما هم به اندازه شما نگرانیم، بعد از روز هفتم شاید دیگه امیدی به بهوش اومدنش نباشه.
بریک: دیگه این جمله رو نشنوم، اون نباید بمیره، حرفهای روز اول رو که یادتونه؟
ایلیا کجایی؟
ایلیا: مقابل اتاق خانم دکتر.
بریک: بیا کارت دارم؟
ایلیا: چشم.
بریک: پدر خانم عباسی و اون همراهش کجان؟
ایلیا: اونا هم همین جا هستن.
بریک: مکان اسکانش کجاست؟
ایلیا: تو هتل ملونی، البته خیلی اونجا نمیرن، اکثرا اینجا هستن، مخصوصا پدرش.
بریک: حواست بهشون باشه، دم دستشون باش، هرچی خواستن براشون فراهم کن، نزار سخت بگذره بهشون.
ایلیا: چشم، هر طور شما میفرمایید.
....
احمدرضا: من برم نماز بخونم، تو اینجا میمونی مرتضی جان؟
مرتضی: بله، من هستم، شما برید هتل یه استراحت کنید من همین جا هستم، همین گوشه نماز میخونم و میشینم.
احمدرضا: نه، من زود برمیگردم، برم لباسهام رو فقط عوض کنم، بعدش تو برو یه استراحتی کن، خیلی خسته شدی.
مرتضی: نگران من نباشید آقا جون.
ایلیا: سلام، من ایلیا هستم.
مرتضی: سلام، خوشبختم.
ایلیا: من دوسال راننده خانم دکتر بودم، الان هم به دستور رئیس دانشگاه اینجا هستم، هرچی نیاز داشتید به من بگید.
مرتضی: ممنونم، دستتون درد نکنه، چیزی نیاز نداریم.
ایلیا: من همین اطرافم، به هرحال اگر کاری بود من در خدمتم.
مرتضی: ممنونم، متشکر.
ایلیا: چی شد!؟
مرتضی: حتما فاطمه خانم بهوش اومدن.
همه با استرس و نگرانی پشت در منتظر بودن پرستارها و دکترهایی که با عجله وارد اتاق شدن بیان بیرون خبر بدن.
درد اجازه نمیداد حرف بزنم، متوجه بودم دارن منو صدا میزنن.
چشمام هنوز تار میدید، صداها رو ولی به خوبی میشنیدم.
دستگاه تنفسی که تو دهنم بود اجازه حرف زدن بهم نمیداد.
بعد از چند بار پلک زدن تونستم اطرافم رو واضحتر ببینم.
دست و پاهام رو حس نمیکردم، هنوز درست نمیدونستم چه اتفاقی افتاده.
یکی از اون دکترها که موهای طلایی رنگ داشت و ریشش رو ظاهرا به تازگی زده بود منو صدا زد، من با چشم تایید کردم که میشنوم.
لبخند رضایت بخشی رو لب همه دکترها و پرستارها نشست.
مرتضی: چه خبر دکتر؟ چی شده؟
دکتر: بهوش اومده، حالش نسبتا خوبه، ولی هنوز باید اینجا باشه.
ایلیا: من برم به آقای بریک خبر بدم.
بریک: بله ایلیا.
ایلیا: قربان خانم دکتر بهوش اومدن.
بریک: جدی!؟ کی؟
ایلیا: همین چند دقیقه قبل، دکترش گفته حالش نسبتا خوبه.
بریک: ممنونم ایلیا.
مرتضی: الو بابا جان.
احمدرضا: جانم مرتضی، من دارم میام.
مرتضی: بابا فاطمه خانم بهوش اومدن.
احمدرضا: خوش خبر باشی پسر، کی؟
مرتضی: چند دقیقهای میشه.
احمدرضا: من الان میرسم بیمارستان.
مرتضی: باشه منتظرم.
مرتضی که خبر بهوش اومدن فاطمه رو داد دلم آروم گرفت، اشک و خنده رو در هم آمیخته بودم.
بهار: کی مرخصیش میکنن؟
مرتضی: هنوز زوده عزیزم، همش یه ساعته که بهوش اومده.
بهار: نمیشه باهاش حرف بزنیم؟
مرتضی: بهار جان، میگم هنوز شرایطش کامل استیبل نشده، اگر از بخش مراقبتهای ویژه بیرون آوردنش شرایطش بود تصویری زنگ میزنم که ببینیدش.
بهار: ما دل تو دلمون نیست، تو رو خدا ما رو بی خبر نذار.
مرتضی: چشم خانمی، کاری نداری؟
بهار: نه ممنون.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~