12.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر حرفش حق بود🥺
دمت گرم آقای پناهیان😭
بخدا که همینه💔
اونایی که امسال اربعین رفتن.....
یا حسین، ما را دیوانه خودت کردی، مارا به حال خودمان رها نکن💔
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_117 #آبرو هاکان با صدای زنگ در اتاق از خواب بیدار شد، از چشمی در نگاه انداخت، محمدحسین بود.
#پارت_118
#آبرو
بازپرس: خانم نازنینزهرا معالی، متولد ۷۴.
نمیخوای خودتو بهتر برامون معرفی کنی؟
نازنین فقط سکوت کرده بود، شاید چیزی هم نمیشنید، خیره به دستبندها شده بود و لب باز نمیکرد.
بازپرس: آشنایی تو با مریم زاهدی چطور شروع شد؟ سکوت تو به نفعت نیست، چند روز قبل از ورودت به ایران مریم کشته میشه، به طرز مشکوک، خودت خیلی مخفیانه وارد میشی، اینا هیچ کدومش به نفع تو نیست.
اما نازنین همچنان سکوت کرده بود، بازپرس لیوان آب رو سمت نازنین سر داد، اما نازنین اصلا توجهی نمیکرد.
بازپرس: ببریدش، امیدوارم جلسه بعدی سر عقل بیای و همه چی رو بگی.
محمدحسین از انتهای راهرو نازنین رو میدید که دارن به سمت سلول میبرنش، سرش پایین انداخت و وارد دفترش شد.
بابک: خیلی متاسفم داداش، میدونم چقدر برات سخت بود این کار رو بکنی.
محمدحسین: تنها راه نگه داشتنش همین بود، خیلی بهش داره سخت میگذره ولی مطمئنا بیگناهیش ثابت میشه.
بابک: متوجهی که الان رابطه تو و خواهرت ممکنه بهم بریزه.
محمدحسین: همین داره منو دق میده.
بابک: چند وقته به خانمت سر نزدی؟ کوچلو کی دنیا میاد؟
محمدحسین: تلفنی در ارتباطم، ان شاالله سه ماه دیگه.
بابک: تو این شرایط فقط از خدا برات صبر میخوام.
.......
بازپرس: هاکان میعادی، یا بهتر بگم اوغلوم.
هاکان: بله
بازپرس: خودت برامون توضیح بده، اول خودت معرفی کن، بعد توضیح بده چی شد اومدی ایران؟
هاکان: هاکان میعادی، پدرم بعد از ازدواج با مادرم فامیلش عوض میکنه و هویت ترکیهای میگیره، شدیم اوغلوم.
من یه شرکت دارم تو ترکیه از پدرم و مادرم بهم ارث رسیده، پروژههای ساخت و ساز مجتمعهای مسکونی و تجاری رو میگیریم.
بازپرس: نسبتت با آرشام چیه؟
هاکان: تو کافهاش رفت و آمد داشتم، کافه رستوران معروفی داره، شرکتمون باهاش قرار داشت، هر وقت مهمون خاصی برام میاومد میرفتیم اونجا.
بازپرس: چند وقته باهاشی؟
هاکان: بیشتر از پنج سال.
بازپرس: نامزدت یا نازنینزهرا معالی رو چطور باهاش آشنا شدی؟
هاکان: تو یه مهمونی که آرشام و مریم گرفته بودن، اونجا نازنین جام گردون مجلس بود، البته من نازنین نمیشناختم، آرشام یه سناریوی معرفی برام چید و از من خواست با نازنین وارد رابطه بشم، البته من نمیدونستم اسمش نازنین چون آرشام براش هویت جدید گرفته بود، جمره دنیز.
بازپرس: چند وقت نازنینزهرا معالی همراه آرشام ومریم بود؟
هاکان: شاید یک ماه، خیلی اونجا نموند، سریع ما باهم آشنا شدیم و من به درخواست آرشام اونو همراهم بردم استانبول.
هاکان همه چی رو برای بازپرسها تعریف کرد، ریز و درشت قضیه رو البته دلیل ناگهانی اومدن نازنین رو مخفی کرد.
بازپرس: سوال آخر، چرا اومدید ایران؟
هاکان: نازنین از دست خانوادهاش ناراحت بود، تازه تو کنکور رتبه برتر شده و قرار از دو ماه دیگه در رشته مورد علاقهاش مشغول به تحصیل بشه، اومده بود موفقیتش رو به پدر و مادرش نشون بده.
بازپرس: که اینطور
هاکان: جناب، نازنین و من در قتل مریم زاهدی دخالت نداشتیم، مریم عضو سازمان بود، نازنین مهره بازی اونا شده بود، من وقتی فهمیدم نازنین رو ازشون دور کردم، برخلاف خواسته آرشام.
بازپرس: طی تحقیقات همه چی مشخص میشه.
هاکان رو با دست بسته سمت سلولش بردن، دلش حسابی برا نازنین میتپید، نگران حال و روز نازنین بود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
صبحتون به همین زیبایی😍 صبح که می شود🍃🌸 دنبالِ اتفاقاتِ خوب بگرد دنبالِ آدم هایِ خوبی که حالِ خوبت ر
هستید بعد از نماز بریم یه پارت دیگه داشته باشیم؟☺️😄
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_118 #آبرو بازپرس: خانم نازنینزهرا معالی، متولد ۷۴. نمیخوای خودتو بهتر برامون معرفی کنی؟ ن
#پارت_119
#آبرو
سلول پر از جمعیت بود، چهرههایی رو میدید که مدتهاست به خود آفتاب ندیده، چهرههای طلبکارانه، پشیمان، ترسان.
نازنین برای مدتی نامعلوم باید میان آنها زندگی میکرد.
وارد سلولی شد که پنج تا زن دور هم نشسته بودن.
+ همبندی جدید، چقدر هم قیافه مظلومها رو به خودش گرفته.
_ تخت تو اون گوشه پایینی هست.
نازنین لباس و پتو به دست به چشمهایی که به او خیره شده بود نگاه میکرد، سردرگمی بزرگی تو چهرهاش پیدا بود.
یکی از زنها که متوجه حال بد نازنین شد جلو اومد و پتو و وسایل نازنین رو ازش گرفت.
+ هی، کی بهت گفت کارش انجام بدی؟ این معلومه از اون بچه پولدارهاست، اختلاس مختلاس کرده اومده، پدر ما رو همینا در آوردن.
# کسی بهم نگفت، نمیبینی حالش خوب نیست، شوکه شده، اون مثل من و تو نیست، تو سابقه چهاربار زندان شدن داشتی و آب و هوای اینجا بهت افتاده، فکر نکن همه باید مثل تو باشن.
+ مثل اینکه سرت برا دعوا درد میکنه
# بخوای شر به پا کنی آمار مواد مخدرهات رو به زندان بان میدم، تو که نمیخوای بفهمن تو زندان هم ساقی شدی؟
زنک کنار کشید و زیر چشمی دندان قرچهای کرد، سرش رو برگردوند و آب دهانش رو با عصبانیت تف کرد.
# بیا اینجا بشین، الان برات یکم غذا میارم.
زن دست نازنین رو گرفت و روی تخت نشوند، به سلول خودش برگشت تا برای نازنین غذا بیاره.
..............
افسر: احتمال این که آرشام به ایران اومده باشه هست.
+ ما که میدونیم مریم عضو سازمان بوده، مرگش هم معلومه یه عملیات حذف سازمانی بوده دستگیری هاکان و معالی چه دلیلی داشت؟
افسر: کسانی که مریم تو ایران کشتن هم قطعا با سازمان هستن، آرشام با واسطه یا بی واسطه دستور قتل مریم رو داده، درست زمانی که میخواسته از ایران بره، آخرین تماس مریم با آرشام بوده، توی ترکیه هم قبل از قتل مریم درست روز دوم دستگیری مریم، آرشام با هاکان تماس میگیره، هرجای این پرونده رو نگاه کنی میرسی به هاکان و نازنینزهرا معالی.
+ چقدر پیچیده شد، حالا باید بفهمیم در تماسها چی گذشته. دولت ترکیه برای دستگیری آرشام کمک میکنه؟
افسر: مجبور کمک کنه، وجود نیروهای سازمانی توی ترکیه به ضررشون تموم میشه، در ضمن آرشام ایرانیه، باید پیداش کنن و تحویلش بدن به ما.
محمدحسین وارد اتاق افسر شد احترام نظامی گذاشت و منتظر اجازه ماند.
افسر: بفرمایید بشینید آقای معالی.
محمدحسین: ممنون، قربان اومدم که دوتا درخواست ازتون داشته باشم.
افسر: یکیش رو میتونم حدس بزنم، مربوط به خواهرته.
محمدحسین سرش رو پایین انداخت.
محمدحسین: بله، میخواستم اجازه بدید ببینمش و باهاش صحبت کنم، شنیدم تو بازجویی دیروز حرفی نزده.
افسر: فکر میکنی با دیدن تو به حرف بیاد؟
محمدحسین: احتمال میدم، الان تو شوک، میخواستم باهاش صحبت کنم شاید تاثیری داشت.
افسر: نمیتونم قول بدم، ولی ببینم چیکار میشه کرد. دومی چیه؟
محمدحسین: مرخصی سه روزه میخواستم، میخوام برم شهرستان، حال همسرم مساعد نیست، خبر خواهرم هم به پدر و مادرم رسیده یکم ...
افسر: متوجه شدم، مشکلی نداره مرخصی سه روز رو برات رد میکنم، رو درخواست اولی هم فکر میکنم، میتونی بری و برگردی، فردا دومین جلسه بازجویی، نمیتونی ببینیش، برو شهرتون بعد از اون تا زمان اولین دادگاه شاید بتونم نوبت ملاقات برات بگیرم.
محمدحسین: ممنون قربان.
محمدحسین با احترام نظامی از اتاق خارج شد. دلش پیش نازنین بود، خدا خدا میکرد نازنین تو جلسه بازجویی فردا همه چی رو بگه تا حقیقت آشکار بشه
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از دست تو آب و دانه میخواست دلم
در بـام بهشـت لانــه میخـواست دلــم
این شعـــر بهـــانـه است اصـــلا آقـــا
از دور سلام عاشقانه میخواست دلـم
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
شب جمعه هوایت نکنم میمیرم💔
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_119 #آبرو سلول پر از جمعیت بود، چهرههایی رو میدید که مدتهاست به خود آفتاب ندیده، چهرههای
#پارت_120
#آبرو
# حالا که غذات رو نخوردی حداقل بگو چرا آوردنت اینجا؟ تو که خیلی جوونی، به چه جرمی راهی این خرابه شدی؟
+ هی اینقدر نازش نخر، همه عمر تو پر قو بوده، بزار یه مدت مثل ما زندگی کنه.
# نخود هر آش نباش لطفا.
+ سکوتش بهتره، کسی حوصله غرغر و آه ناله شنیدن نداره، الان لب باز کنه بغضش میترکه، ما رو هم آزار میده.
# به اینا اصلا توجه نکن، با من راحت باش؛ اصلا بیا یه کاری کنیم من اول خودمو معرفی کنم، شاید اینطوری بهتر باشه.
من اسمم هدیه است، هدیه ژاری، فامیلم خیلی عجیبه، من استاد دانشگاهم، بیوهام، شوهرم هشت سال پیش تو یه تصادف از دنیا رفت، همینقدر بگم من الان پنج سال و دو ماه زندانم، به جرم قتلی که کار من نبوده، قاتلش رو هنوز نگرفتن، کسی هم باور نمیکنه کار من نبوده، اتفاقی من تو محل قتل بودم.
تا حالا دوبار هم حکم اعدامم اومده، ولی هربار بهش اعتراض زدم.
این خلاصهای از احوالات ما بود، حالا نوبت توئه.
نازنین اما لب باز نکرد، انگار رباتی بود که از برق کشیده شده باشه، خیره به یک گوشه گهگاهی هم پلک میزد.
# هر وقت دلت خواست من اون سلول روبه رویی هستم، بیا همکلام بشیم.
تو سلول خاموشی اعلام شد، همه باید میخوابیدن، نازنین اما همچنان بیدار و خیره به در سلولی که بسته شده.
............
ملکا: خوش اومدی عزیزم.
محمدحسین: ممنون، خوبی؟ ببخشید این دفعه دیر برگشتم.
ملکا: من خوبم، خودت چطوری؟
محمدحسین: هم خوبم هم بد، یجورایی مثل آدمای خمارم.
ملکا: نازنین چطوره؟
محمدحسین: بد، خیلی بد.
ملکا: چرا گذاشتی تهمت قتل بهش بزنن، تو که مردم این شهر و خانوادت رو میشناسی.
محمدحسین: دست رو دلم نزار ملکا، واقعا نا ندارم برا بازگو کردن اتفاقهایی که افتاده.
ملکا: دمنوش گل گاوزبان آماده دارم، بزار برات بیارم یکم سرحال بشی.
محمدحسین: زحمت نکش بیا بشین، میدونم به اندازه کافی اذیت شدی.
ملکا: کاش جلوی حاج یوسف میگرفتی، تو سپاه یادش ندادن مسائل خاص رو نباید جار بزنه؟
محمدحسین: متاسفانه، حاج یوسف انگار ماهی شکار کرده پیروز مندانه به من نگاه میکرد، خیلی از دستش ناراحتم.
ملکا: خدا ازش نگذره، آبروی دختر بیچاره رو بیخود و بی جهت برد، کمکم داره میپیچه چی شده، تازه یک کلاغ و چهل کلاغ میکنن، با پیاز داغ اضافه تحویل میدن.
محمدحسین: ملکا بیخیال بیگناهی نازنین که مشخص بشه میکنمش تو چشم همه، ببینم کی جرأت داره چرت و پرت بگه.
ملکا: ولی من خوشحالم برگشته نازنین، این قضیه جدا از جنبه منفیش جنبه مثبت هم داره.
محمدحسین: منم از این مورد خوشحال بودم اما...
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﴾﷽﴿
در مقام و منزلت تو همین بس که
پناه عالم ، حسین
به تو پناه آورد...❤️🩹
#امام_عباس #امام_حسین🌙
#کربلا #اربعین #امام_زمان_غریبم💔
◇.•°•.•°•.◇.•°•.•°•.◇.•°•.•°•.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
﴾﷽﴿ در مقام و منزلت تو همین بس که پناه عالم ، حسین به تو پناه آورد...❤️🩹 #امام_عباس #امام_حسین🌙 #
#حدیث_روز
🛑 امام باقر (علیه السلام):
اگر مردم می دانستند چه فضیلتی در زیارت امام حسین (ع) است از شوق جان می سپردند و نفسشان از روی حسرت و اندوه قطع می شد.
بحارالانوار، ج98، ص18
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#حدیث_روز 🛑 امام باقر (علیه السلام): اگر مردم می دانستند چه فضیلتی در زیارت امام حسین (ع) است از ش
ما نمیدانیم و نخواهیم فهمید فضیلت زیارت امام حسین را🥺
ولی میدانیم لحظهای بدون او سر کنیم میمیریم😭