eitaa logo
🇵🇸بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
844 دنبال‌کننده
675 عکس
404 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
داننده تویـی ؛ هرآنچه دانـی ، آن دِه 🌔 ! . شبتون بخیر ✨
«♥️🕊 عشق‌یك‌واژه‌بی‌ارزش‌وبی‌معنی‌بود تاکه‌یکباره‌خداگفت؛که‌عشق‌است‌حسین:) ♥️¦↫ 🕊¦↫ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅
صبحتون بخیر😍
هاکان با صدای زنگ در اتاق از خواب بیدار شد، از چشمی در نگاه انداخت، محمد‌حسین بود. محمد‌حسین: حکم جلب شما رو داریم. هاکان: به چه جرمی آقا محمد‌حسین؟ محمد‌حسین: من مجبورم شما رو دستگیر کنم، شما جزو نزدیک‌ترین کسانی هستید که با مریم ارتباط داشتید. هاکان، محمدحسین رو کنار کشید و آروم باهاش صحبت کرد. هاکان: آقا محمد‌حسین، نازنین داره همه چی رو قبول می‌کنه، اون داره به خودش برمی‌گرده، این کار شما همه چی رو خراب می‌کنه. افسر: این ربطی به ایشون نداره جناب، از اینترپل پیام رسیده که شما دوتا تحت تعقیب هستید، متهم به قتل مریم زاهدی. هاکان: جناب من و نامزدم تو استانبول هستیم، آرشام و مریم، ازمیر هستن. محمد‌حسین با شنیدن کلمه نامزدم چشم‌هاش سرخ شد و رگ گردنش باد کرد افسر: تو تحقیقات مشخص میشه. هاکان به پای محمد‌حسین و افسر افتاد و التماسشون می‌کرد کاری با نازنین نداشته باشن، نازنین مات و مبهوت به محمد‌حسین نگاه می‌کرد، دست‌های ظریفش رو دستبند زدن، محمد‌حسین روش از نازنین برگردوند. هاکان رو هم پشت سر نازنین بردن، هرکدوم رو جداگونه سوار ماشین کردن و راهی کلانتری شدن. هاکان: نازنین دلش برا شما می‌تپید، من تو کیفش عکسی از پدر و مادرش ندیدم، ولی عکس‌های دونفره تو و نازنین رو میان وسایلش دیدم، حرف‌های دیروز نازنین از ته دلش نبود، اون فقط عصبانی بود، بهم ریخته بود، اگر نازنین اعتراف کنه برای چه کاری ایران اومده دیگه خواهرت رو نمی‌بینی، نازنین روحیه لطیفی داره. سرباز: حرف نزن آقا. محمد‌حسین فقط حرف‌های هاکان رو می‌شنید، همه حق رو به هاکان می‌داد، نازنین نه قاتل نه جانی، اون فقط عصبانیه، دلش پره از چرخ بی‌وفای دنیا که باب میلش نچرخید. ............ ملکا: مامان چرا اینقدر بی‌تابی؟ زهره: نازنین به جرم قتل تو تهران گرفتن، یه پسری هم همراهش بوده. ملکا: کی این خبر بهتون داد؟ محمد‌علی: سلیمه، دختر حاج یوسف که پدرش سپاهی، اونم اونجا بوده لحظه دستگیری نازنین. ملکا: شما هم باور کردید؟ زهره: از اون دختر همه چی برمیاد، اون که یک سال فرار کرده و معلوم نیست کدوم گوری رفته بود، حتما قتل هم کرده. ملکا: مامان، چرا هر چرندی مردم می‌گن باور می‌کنید؟ یعنی شما دختری که بزرگ کردید نمی‌شناسید؟ ما کاری کردیم نازنین فراری بشه، ما کینه تو دلش کاشتیم، از نازنین به آدم کینه‌ای ساختیم و رهاش کردیم، فقط بخاطر حرف مفت مردم، بابا شما که درس دین خوندید دیگه چرا؟ حرف مردم اینقدر مهمه؟ دخترتون رو قاتل می‌دونید؟ ملکا ناراحت و عصبانی به اتاق برگشت، از شدت هیجان بالا لگد‌های نامنظم بچه رو حس می‌کرد. چندتا نفس عمیق کشید و روی تخت دراز کشید. .......... اتاق تاریک بود، یه چراغ وسطش آویزون بود و گه‌گاهی تاب می‌خورد، چادر گل‌گلی رو به سر نازنین انداخته بودن، پشت میز نشوندنش، نازنین هیچ حرفی نمی‌زد، رسما یه مرده متحرک شده بود. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر حرفش حق بود🥺 دمت گرم آقای پناهیان😭 بخدا که همینه💔 اونایی که امسال اربعین رفتن..... یا حسین، ما را دیوانه خودت کردی، مارا به حال خودمان رها نکن💔
بازپرس: خانم نازنین‌زهرا معالی، متولد ۷۴. نمی‌خوای خودتو بهتر برامون معرفی کنی؟ نازنین فقط سکوت کرده بود، شاید چیزی هم نمی‌شنید، خیره به دستبند‌ها شده بود و لب باز نمی‌کرد. بازپرس: آشنایی تو با مریم زاهدی چطور شروع شد؟ سکوت تو به نفعت نیست، چند روز قبل از ورودت به ایران مریم کشته میشه، به طرز مشکوک، خودت خیلی مخفیانه وارد میشی، اینا هیچ کدومش به نفع تو نیست. اما نازنین همچنان سکوت کرده بود، بازپرس لیوان آب رو سمت نازنین سر داد، اما نازنین اصلا توجهی نمی‌کرد. بازپرس: ببریدش، امیدوارم جلسه بعدی سر عقل بیای و همه چی رو بگی. محمد‌حسین از انتهای راهرو نازنین رو می‌دید که دارن به سمت سلول می‌برنش، سرش پایین انداخت و وارد دفترش شد. بابک: خیلی متاسفم داداش، می‌دونم چقدر برات سخت بود این کار رو بکنی. محمد‌حسین: تنها راه نگه داشتنش همین بود، خیلی بهش داره سخت می‌گذره ولی مطمئنا بی‌گناهیش ثابت می‌شه. بابک: متوجهی که الان رابطه تو و خواهرت ممکنه بهم بریزه. محمد‌حسین: همین داره منو دق میده. بابک: چند وقته به خانمت سر نزدی؟ کوچلو کی دنیا میاد؟ محمد‌حسین: تلفنی در ارتباطم، ان شاالله سه ماه دیگه. بابک: تو این شرایط فقط از خدا برات صبر می‌خوام. ....... بازپرس: هاکان میعادی، یا بهتر بگم اوغلوم. هاکان: بله بازپرس: خودت برامون توضیح بده، اول خودت معرفی کن، بعد توضیح بده چی شد اومدی ایران؟ هاکان: هاکان میعادی، پدرم بعد از ازدواج با مادرم فامیلش عوض میکنه و هویت ترکیه‌ای می‌گیره، شدیم اوغلوم. من یه شرکت دارم تو ترکیه از پدرم و مادرم بهم ارث رسیده، پروژه‌های ساخت و ساز مجتمع‌های مسکونی و تجاری رو می‌گیریم. بازپرس: نسبتت با آرشام چیه؟ هاکان: تو کافه‌اش رفت و آمد داشتم، کافه رستوران معروفی داره، شرکتمون باهاش قرار داشت، هر وقت مهمون خاصی برام می‌اومد می‌رفتیم اونجا. بازپرس: چند وقته باهاشی؟ هاکان: بیش‌تر از پنج سال. بازپرس: نامزدت یا نازنین‌زهرا معالی رو چطور باهاش آشنا شدی؟ هاکان: تو یه مهمونی که آرشام و مریم گرفته بودن، اونجا نازنین جام گردون مجلس بود، البته من نازنین نمی‌شناختم، آرشام یه سناریوی معرفی برام چید و از من خواست با نازنین‌ وارد رابطه بشم، البته من نمی‌دونستم اسمش نازنین چون آرشام براش هویت جدید گرفته بود، جمره دنیز. بازپرس: چند وقت نازنین‌زهرا معالی همراه آرشام ومریم بود؟ هاکان: شاید یک ماه، خیلی اونجا نموند، سریع ما باهم آشنا شدیم و من به درخواست آرشام اونو همراهم بردم استانبول. هاکان همه چی رو برای بازپرس‌ها تعریف کرد، ریز و درشت قضیه رو البته دلیل ناگهانی اومدن نازنین رو مخفی کرد. بازپرس: سوال آخر، چرا اومدید ایران؟ هاکان: نازنین از دست خانواده‌اش ناراحت بود، تازه تو کنکور رتبه برتر شده و قرار از دو ماه دیگه در رشته مورد علاقه‌اش مشغول به تحصیل بشه، اومده بود موفقیتش رو به پدر و مادرش نشون بده. بازپرس: که اینطور هاکان: جناب، نازنین و من در قتل مریم زاهدی دخالت نداشتیم، مریم عضو سازمان بود، نازنین مهره بازی اونا شده بود، من وقتی فهمیدم نازنین رو ازشون دور کردم، برخلاف خواسته آرشام. بازپرس: طی تحقیقات همه چی مشخص میشه. هاکان رو با دست بسته سمت سلولش بردن، دلش حسابی برا نازنین می‌تپید، نگران حال و روز نازنین بود. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
امام من چند شبی‌است دور از آغوش تو می‌خوابم😭 کار من شده خیال پردازی با خیال حرمت می‌خوابم💔 شب خوش عاشقای اباعبدالله🖤
صبحتون به همین زیبایی😍 صبح که می شود🍃🌸 دنبالِ اتفاقاتِ خوب بگرد دنبالِ آدم هایِ خوبی که حالِ خوبت را با لبخند هایشان🍃🌸 به روزگارت سنجاق کنی یک روزِ خوب، اتفاق نمی افتد ساخته می شود سلام صبح و عاقبت همگی بخیر🙏🥰🍃
هستید بعد از نماز بریم یه پارت دیگه داشته باشیم؟☺️😄
سلول پر از جمعیت بود، چهره‌هایی رو می‌دید که مدت‌هاست به خود آفتاب ندیده، چهره‌های طلبکارانه، پشیمان، ترسان. نازنین برای مدتی نامعلوم باید میان‌ آنها زندگی می‌کرد. وارد سلولی شد که پنج تا زن دور هم نشسته بودن. + همبندی جدید، چقدر هم قیافه مظلوم‌ها رو به خودش گرفته. _ تخت تو اون گوشه پایینی هست. نازنین لباس و پتو به دست به چشم‌هایی که به او خیره شده بود نگاه می‌کرد، سردرگمی بزرگی تو چهره‌اش پیدا بود. یکی از زن‌ها که متوجه حال بد نازنین شد جلو اومد و پتو و وسایل نازنین رو ازش گرفت. + هی، کی بهت گفت کارش انجام بدی؟ این معلومه از اون بچه پولدارهاست، اختلاس مختلاس کرده اومده، پدر ما رو همینا در آوردن. # کسی بهم نگفت، نمی‌بینی حالش خوب نیست، شوکه شده، اون مثل من و تو نیست، تو سابقه چهاربار زندان شدن داشتی و آب و هوای اینجا بهت افتاده، فکر نکن همه باید مثل تو باشن. + مثل اینکه سرت برا دعوا درد می‌کنه # بخوای شر به پا کنی آمار مواد مخدرهات رو به زندان بان می‌دم، تو که نمی‌خوای بفهمن تو زندان هم ساقی شدی؟ زنک کنار کشید و زیر چشمی دندان قرچه‌ای کرد، سرش رو برگردوند و آب دهانش رو با عصبانیت تف کرد. # بیا اینجا بشین، الان برات یکم غذا میارم. زن دست نازنین رو گرفت و روی تخت نشوند، به سلول خودش برگشت تا برای نازنین غذا بیاره. .............. افسر: احتمال این که آرشام به ایران اومده باشه هست. + ما که می‌دونیم مریم عضو سازمان بوده، مرگش هم معلومه یه عملیات حذف سازمانی بوده دستگیری هاکان و معالی چه دلیلی داشت؟ افسر: کسانی که مریم تو ایران کشتن هم قطعا با سازمان هستن، آرشام با واسطه یا بی واسطه دستور قتل مریم رو داده، درست زمانی که می‌خواسته از ایران بره، آخرین تماس مریم با آرشام بوده، توی ترکیه هم قبل از قتل مریم درست روز دوم دستگیری مریم، آرشام با هاکان تماس می‌گیره، هرجای این پرونده رو نگاه کنی میرسی به هاکان و نازنین‌زهرا معالی. + چقدر پیچیده شد، حالا باید بفهمیم در تماس‌ها چی گذشته. دولت ترکیه برای دستگیری آرشام کمک می‌کنه؟ افسر: مجبور کمک کنه، وجود نیروهای سازمانی توی ترکیه به ضررشون تموم میشه، در ضمن آرشام ایرانیه، باید پیداش کنن و تحویلش بدن به ما. محمد‌حسین وارد اتاق افسر شد احترام نظامی گذاشت و منتظر اجازه ماند. افسر: بفرمایید بشینید آقای معالی. محمد‌حسین: ممنون، قربان اومدم که دوتا درخواست ازتون داشته باشم. افسر: یکیش رو می‌تونم حدس بزنم، مربوط به خواهرته. محمد‌حسین سرش رو پایین انداخت. محمد‌حسین: بله، می‌خواستم اجازه بدید ببینمش و باهاش صحبت کنم، شنیدم تو بازجویی دیروز حرفی نزده. افسر: فکر می‌کنی با دیدن تو به حرف بیاد؟ محمد‌حسین: احتمال میدم، الان تو شوک، می‌خواستم باهاش صحبت کنم شاید تاثیری داشت. افسر: نمی‌تونم قول بدم، ولی ببینم چی‌کار میشه کرد. دومی چیه؟ محمد‌حسین: مرخصی سه روزه می‌خواستم، می‌خوام برم شهرستان، حال همسرم مساعد نیست، خبر خواهرم هم به پدر و مادرم رسیده یکم ... افسر: متوجه شدم، مشکلی نداره مرخصی سه روز‌ رو برات رد می‌کنم، رو درخواست اولی هم فکر می‌کنم، می‌تونی بری و برگردی، فردا دومین جلسه بازجویی، نمی‌تونی ببینیش، برو شهرتون بعد از اون تا زمان اولین دادگاه شاید بتونم نوبت ملاقات برات بگیرم. محمد‌حسین: ممنون قربان. محمد‌حسین با احترام نظامی از اتاق خارج شد. دلش پیش نازنین بود، خدا خدا می‌کرد نازنین تو جلسه بازجویی فردا همه چی رو بگه تا حقیقت آشکار بشه ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از دست تو آب و دانه میخواست دلم در بـام بهشـت لانــه میخـواست دلــم این شعـــر بهـــانـه است اصـــلا آقـــا از دور سلام عاشقانه میخواست دلـم شب جمعه هوایت نکنم میمیرم💔
# حالا که غذات رو نخوردی حداقل بگو چرا آوردنت اینجا؟ تو که خیلی جوونی، به چه جرمی راهی این خرابه شدی؟ + هی اینقدر نازش نخر، همه عمر تو پر قو بوده، بزار یه مدت مثل ما زندگی کنه. # نخود هر آش نباش لطفا. + سکوتش بهتره، کسی حوصله غرغر و آه ناله شنیدن نداره، الان لب باز کنه بغضش می‌ترکه، ما رو هم آزار میده. # به اینا اصلا توجه نکن، با من راحت باش؛ اصلا بیا یه کاری کنیم من اول خودمو معرفی کنم، شاید اینطوری بهتر باشه. من اسمم هدیه است، هدیه ژاری، فامیلم خیلی عجیبه، من استاد دانشگاهم، بیوه‌ام، شوهرم هشت سال پیش تو یه تصادف از دنیا رفت، همینقدر بگم من الان پنج سال و دو ماه زندانم، به جرم قتلی که کار من نبوده، قاتلش رو هنوز نگرفتن، کسی هم باور نمی‌کنه کار من نبوده، اتفاقی من تو محل قتل بودم. تا حالا دوبار هم حکم اعدامم اومده، ولی هربار بهش اعتراض زدم. این خلاصه‌ای از احوالات ما بود، حالا نوبت توئه. نازنین اما لب باز نکرد، انگار رباتی بود که از برق کشیده شده باشه، خیره به یک گوشه گه‌گاهی هم پلک می‌زد. # هر وقت دلت خواست من اون سلول روبه رویی هستم، بیا همکلام بشیم. تو سلول خاموشی اعلام شد، همه باید می‌خوابیدن، نازنین اما همچنان بیدار و خیره به در سلولی که بسته شده. ............ ملکا: خوش اومدی عزیزم. محمد‌حسین: ممنون، خوبی؟ ببخشید این دفعه دیر برگشتم. ملکا: من خوبم، خودت چطوری؟ محمد‌حسین: هم خوبم هم بد، یجورایی مثل آدمای خمارم. ملکا: نازنین چطوره؟ محمد‌حسین: بد، خیلی بد. ملکا: چرا گذاشتی تهمت قتل بهش بزنن، تو که مردم این شهر و خانوادت رو می‌شناسی. محمد‌حسین: دست رو دلم نزار ملکا، واقعا نا ندارم برا بازگو کردن اتفاق‌هایی که افتاده. ملکا: دمنوش گل گاوزبان آماده دارم، بزار برات بیارم یکم سرحال بشی. محمد‌حسین: زحمت نکش بیا بشین، می‌دونم به اندازه کافی اذیت شدی. ملکا: کاش جلوی حاج یوسف می‌گرفتی، تو سپاه یادش ندادن مسائل خاص رو نباید جار بزنه؟ محمد‌حسین: متاسفانه، حاج یوسف انگار ماهی شکار کرده پیروز مندانه به من نگاه می‌کرد، خیلی از دستش ناراحتم. ملکا: خدا ازش نگذره، آبروی دختر بیچاره رو بی‌خود و بی جهت برد، کم‌کم داره می‌پیچه چی شده، تازه یک کلاغ و چهل کلاغ می‌کنن، با پیاز داغ اضافه تحویل میدن. محمد‌حسین: ملکا بی‌خیال بی‌گناهی نازنین که مشخص بشه می‌کنمش تو چشم همه، ببینم کی جرأت داره چرت و پرت بگه. ملکا: ولی من خوشحالم برگشته نازنین، این قضیه جدا از جنبه منفیش جنبه مثبت هم داره. محمد‌حسین: منم از این مورد خوشحال بودم اما... ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﴾﷽﴿ در مقام و منزلت تو همین بس که پناه عالم ، حسین به تو پناه آورد...❤️‍🩹 🌙 💔 ◇.•°•.•°•.◇.•°•.•°•.◇.•°•.•°•.
صبح بخیر ❤️
🛑 امام باقر (علیه السلام): اگر مردم می دانستند چه فضیلتی در زیارت امام حسین (ع) است از شوق جان می سپردند و نفسشان از روی حسرت و اندوه قطع می شد. بحارالانوار، ج98، ص18
ما نمی‌دانیم و نخواهیم فهمید فضیلت زیارت امام حسین را🥺 ولی می‌دانیم لحظه‌ای بدون او سر کنیم می‌میریم😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کیا بیدارن؟😊 کیا غسل جمعه کردن و نیت دارن برن نماز جمعه؟😄 ثواب نماز‌های جمعه رو که از دست نمی‌دید؟😌 اگر هستید یه اعلام وجود کنید بگید بعد از ظهر چه ساعتی پارت بعدی رو بزارم. بعد از نماز جمعه باشه ترجیحا☺️ همه اون ساعت آنلاین باشن❤️
به وقت یادگیری زبان😍 من واقعا زبان دوست دارم اما نه به روشی که تو مدارس و آموزشگاه یاد میدن یه اپلیکیشن باحال پیدا کردم باهام حرف میزنه و بهم یاد میده مکالمه رو بدون این که بخوام به خودم زحمت یادگیری گرامر رو بدم. مثلا زبان فارسی که از بچگی اینقدر شنیدیم تا یاد گرفتیم ☺️
+ نازنین‌زهرا معالی آماده شو، بریم بازجویی. # پس اسمت نازنین‌زهرا، نازنین جان حقیقت رو برو بهشون بگو، هرچی که اتفاق افتاده و نیفتاده، بی‌گناه باشی می‌فهمن و زود از اینجا خلاص میشی، یکم طول میکشه ولی بالاخره آزاد میشی. نمی‌دونم چرا سکوت کردی، ولی بدون با حرف نزدن کار پرونده‌ات رو کند‌تر می‌کنی و خودت بیشتر اذیت میشی. هدیه روسری نازنین رو سرش انداخت و چادرش رو هم روش کشید، تا دم در سلول دستش گرفت و همراهی کرد. _ از دیروز تاحالا هیچی نخورده، ازش بدم میاد ولی دلم هم بحالش می‌سوزه، به قیافش نمیاد واقعا خلاف ملاف کرده باشه. + مگه به قیافه من و تو می‌اومد؟ ما هم بی‌گناهیم والا، امرار معاش می‌کردیم راهمون بستن. # تو که حتما بی‌گناهی. ........ افسر: بگید سروان موسوی امروز بره برا بازجویی از معالی. - چشم. نازنین رو وارد اتاق کردن، فضای اتاق بازجویی با اتاق قبلی فرق داشت، همه چی واضح و روشن‌تر بود، دیوار روبه‌رویی مثل آیینه بود که نازنین خودش رو می‌دید. با ورود سروان، خانمها از اتاق خارج شدن، نازنین موند با دو مرد هیکلی و مو مشکی و یقه آخوندی بسته که یه پرونده هم زیر بغلشون بود. دومی لپ‌تاپش رو باز کرد، موسوی سلام کرد. سروان: جلسه قبل که هیچی نگفتی، باید بگم که سکوتت اصلا به نفعت نیست، هاکان همه چی رو اعتراف کرده، بهتره تو هم هر سوالی ازت می‌پرسم بدون انکار کردن جواب بدی. سوال اول شروع رابطه و آشنایی تو با مریم از کجا شروع شد؟ سروان موسوی بعد از مدتی که گذشت و جوابی نگرفت دستور داد دستبند‌های نازنین رو باز کنن. سروان موسوی: می‌خوام راحت باشی، به دست‌هات خیره نشو، منو نگاه کن و به سوالاتم جواب بده، دوباره تکرار می‌کنم، چطوری با مریم زاهدی آشنا شدی؟ نازنین باز هم سکوت پیشه کرده بود، عرق روی پیشانیش نشسته بود، سرش رو که پایین انداخت یه قطره عرقش روی میز چکید. انگار نازنین از چیزی رنج می‌برد، از درون با خودش درگیر شده بود، یا شاید هم از اینکه محمد‌حسین جاش رو لو داده ناراحت بود و تمام امید و تکیه‌گاهش رو از دست داده بود غصه می‌خورد. سروان موسوی که از سکوت نازنین صبرش لبریز شده بود دستی به ریشش کشید و بطری آب رو باز کرد یه نفس سر کشید. سروان موسوی: من اونقدرا که فکر می‌کنی صبور نیستم، هیچ کس تاحالا تو بازجویی زیر دست من نتونسته مقاومت کنه، روز اول دوم اعتراف می‌کنن. نازنین اما بی‌تفاوت متحمل دردی عجیب شده بود، موسوی که بی‌توجه به حال و روز نازنین بعد از دوساعت انتظار عصبانی و محکم روی میز زد و بلند خطاب به نازنین گفت: فکر نکن چون داداشت همکار ماست امتیاز ویژه داری، اینجا هیچ کس بخاطر نسبش امتیازی نداره، خلاف کرده باشید باید تاوان پس بدید. نازنین با شنیدن ضربه، دست روی سینه‌اش گذاشت و محکم قفسه سینه‌اش رو فشار داد و از روی صندلی افتاد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بجای این مسخره بازیا بلند شو....😒 والا بخدا.... فاز برداشتن بعضیا برامون😐 کلیپ رو حتما ببینید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه گوشه از مصاحبه‌ای که تو کربلا باهام کردن تو مسیر مشایه😁🥺 شبکه یک نشون داده بودن کیا دیدن؟ بزارم کاملش یا نه؟
سروان: سریع پزشک بهداری رو خبر کنید. + قربان نبضش نمی‌زنه سروان: سریعا پزشک و آمبولانس آماده کنید. پزشک: ایست قلبی کرده، دستگاه اکسیژن رو بیارید، باید عملیات احیا رو انجام بدیم. پزشکان بالا سر نازنین نشستن، یک نفر دستگاه اکسیژن رو وصل کرد و دومی قسمت سینه نازنین رو فشار میداد. بعد از یک ساعت تلاش فقط انگشت کوچیکه دست نازنین تکون ریزی خورد، به دستور پزشک فورا منتقلش کردن بیمارستان. تشخیص ضربه مغزی دادن و ایست قلبی. ....... افسر: آقای موسوی گزارش اتفاق رو کامل می‌خوام. موسوی: چشم قربان. افسر: تا اطلاع ثانوی هم تعلیقی آقای موسوی. موسوی: قربان، ما فقط روند بازجویی طی کردیم. افسر: این دختر قبل از ورود به زندان تست سلامت داده، از لحاظ جسمی تو سلامت کامل بوده، تحت بازجویی دچار ایست قلبی و بر اثر خوردن به زمین ضربه مغزی میشه، درست بعد از صدا بلند کردن شما و ضربه محکم به میز زدن، اینا همه بر علیه شماست. موسوی: یه ذره عصبانیت جز روند بازجویی قربان. افسر: مرحله آخر عصبانیت و فشار روانی اونم نه با شدت زیاد. اگر دختره زنده نمونه همه ما باید جواب پس بدیم. .............. محمد‌حسین: ملکا جان ببخشید، خبر دادن که نازنین حالش بد شده باید برم. ملکا: منم میام. محمدحسین: با این حال و روز؟ ملکا: مگه چمه؟ هیچیم نیست. محمد‌حسین: آخه می‌ترسم... ملکا: هیچی نمیشه. زهره: کجا محمد‌حسین جان. محمد‌حسین: نازنین حالش بد شده دارم برمی‌گردم تهران. زهره: حالش بد شده؟ محمد‌حسین: نمیاید بریم؟ نازنین شما رو ببینه خوشحال میشه، یکم تحویلش بگیرید بد نیست. محمدعلی: به اندازه کافی آبرومون تو در و همسایه و فک و فامیل رفته، انگشت‌نمای خاص و عام شدیم. محمد‌حسین: واقعا براتون متاسفم، امیدوارم این بهونه‌ها تو آخرت برا خدا مورد قبول باشه. محمد‌حسین بخاطر اوضاع ملکا بلیط هواپیما جور کرد و سمت تهران به پرواز در اومدن. ........ پزشک: بیمار اصلا اوضاع خوبی نداره، فورا برا عمل آماده‌اش کنید لخته خونی که رو مغزش اومده رو باید برداریم. پرستار: بله، چشم. پزشک: فورا بیمار رو برای عمل آماده کنید، منم میرم آماده میشم. نازنین بی‌هوش و نیمه جون رو مهیای عمل می‌کردن، انگار تو تقدیر این دختر روز خوش دیدن نوشته نشده بود. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
35.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هو الناصر الی کربلا فی طریق الاقصی مصاحبه کامل در مسیر مشایه با شبکه یک😅