🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_120 #مُهَنّا بریک: چرا میخوای استعفا بدی ایلیا؟ من حقوقت رو هم افزایش میدم، اگرمشکل دیگهای
#پارت_121
#مُهَنّا
جشن عروسی بهار و مرتضی خیلی باشکوه و عالی برگزار شد؛ درسته از جشن عقد خواهرم جا موندم ولی بجاش تو عروسیش حسابی جبران کردم.
بهار: آبجی خیلی زحمت کشیدی
فاطمه: این چه حرفیه! من آرزوی همچین لحظهای رو داشتم.
بهار: ان شاالله به زودی تو عروسی خودت جبران کنم.
آخر جشن عروسی بعد از خداحافظی گوشهای نشستم و به اتفاقی که بین من و علیرضا گذشت فکر میکردم، اون ماجرا خیلی برام گرون تموم شد، از درون منو حسابی بهم ریخت، به پیشنهاد احسانی و ایلیا فکر میکردم، بیشتر از احسانی به فکر ایلیا بودم که الان داره چیکار میکنه؟ مطمئنم اون داره دنبال حقیقت میره، اما این که تا چه حد به حقیقت رسیده خبر ندارم.
مهنا: خسته نباشید همگی.
احمدرضا: ممنون، شما هم خسته نباشید، خدا رو شکر همه چی عالی بود.
ساعد: مبارکه احمد، آخرش زیر بار حرف زنت رفتی و دخترت رو دادی به کسی که اون گفت.
احمدرضا: ساعد این چه حرفیه؟ مگه بهار فقط دختر اونه؟
مهدی: مبارکه داداش، زن داداش مبارکه.
مهنا: ممنون آقا مهدی.
خانواده احمدرضا اومدن خونه ما، به جز خواهر شوهرم کوچیکه ناهید و هانیه و برادر شوهرم مهدی بقیه فقط تیکه میپروندن، خیلی سعی کردم رو اعصابم مسلط بشم.
وجودشون فقط داغ دلم رو تازه میکرد.
ساعد: فاطمه عمو تو کی عروس میشی؟ رفتی خارج نتونستی کسی رو تور کنی؟
فاطمه: ببخشید عموجان رفته بودم اونجا درس بخونم.
ساعد: شما زنها فقط خرج میذارید تو زندگی، چقدر داداشم بابت اون بلایی که سرت اومد خرجت کرد؟
خیلی دلم میخواست بهش بگم به تو ربطی نداره، اما شیطون لعنت کردم و سکوت کردم.
ساعد: احمدرضا یه زن خوب سراغ دارم، بیا برات جورش کنیم بلکه این اجاقی که چندساله خاموشه روشن بشه و خدا بهت پسر بده.
مادراحمدرضا: آره مادر بیا زن بگیریم برات، اینجوری از ارث هم بینصیب نمیمونی.
احمدرضا: کجای شریعت اومده هرکس پسر داشته باشه ارث میبره هرکس هم نداشته باشه محروم میشه؟
اگر بخوام پسر دار بشم از این زنم هم میتونم، اما من نمیخوام، خدا هم برام نمیخواسته، حتما صلاح و مصلحتی داشته.
هانیه: ای بابا، الان این حرفها چیه میزنید؟ خدا چهارتا دختر سالم و نخبه و زرنگ داده بهشون بجای شکر نعمتتونه؟ روز عروسی یکم شادتر حرفبزنید.
ساعد: هانیه جون ما هم داریم ازعروسی دیگه حرف میزنیم، احمدرضا دوباره داماد بشه.
دیگه نتونستم تحمل کنم .
مهنا: ببخشید اگر اینقدر پسر دوست دارید خودتون چرا زن نمیگیرید؟ تو هم چهارتا دختر داری.
وقتی این حرف رو زدم ساعد یه چشم غرهای بهم رفت و دندونهاش روبهم سابید.
..............
احسانی: سلام خانم عباسی.
فاطمه: سلام، شما اینجا....
احسانی: اومدم احوالتون رو بپرسم و ....
فاطمه: آقای احسانی من به زمان بیشتری نیاز دارم.
احسانی: دو ماه گذشته، یعنی هنوز شما نتونستید تصمیمتون رو بگیرید؟
فاطمه: بحث یک عمر زندگیه، لباس و شی نیست که اگر خسته شدیم عوض کنیم.
احسانی: من تو این دوماه به نتیجه رسیدم شما کسی هستید که میتونم کنارش به آرامش برسم، میتونم زندگیم و بهش بسپارم.
فاطمه: ولی من هنوز به نتیجهای نرسیدم آقای دکتر.
احسانی: خانم عباسی میتونم یه سوال بپرسم؟
فاطمه: بفرمایید
احسانی: پای کس دیگهای در میونه؟
فاطمه: آقای احسانی بنظرم دیگه خیلی دارید وارد زندگی شخصی من میشید، من گفتم به نتیجه نرسیدم، شما هم باید صبر کنید، فکر نمیکنم دیگهحرفی مونده باشه.
احسانی: من منظور بدی نداشتم، فقط...
فاطمه: من سرم شلوغه آقای دکتر با اجازه باید برم.
با عصبانیت شدید از پیش احسانی بلند شدم و رفتم تو حیاط.
شایدم احسانی حق داشت، دوماه زمان کمی نیست، باید تکلیفش رو مشخص میکردم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_120 #آبرو # حالا که غذات رو نخوردی حداقل بگو چرا آوردنت اینجا؟ تو که خیلی جوونی، به چه جرمی
#پارت_121
#آبرو
+ نازنینزهرا معالی آماده شو، بریم بازجویی.
# پس اسمت نازنینزهرا، نازنین جان حقیقت رو برو بهشون بگو، هرچی که اتفاق افتاده و نیفتاده، بیگناه باشی میفهمن و زود از اینجا خلاص میشی، یکم طول میکشه ولی بالاخره آزاد میشی.
نمیدونم چرا سکوت کردی، ولی بدون با حرف نزدن کار پروندهات رو کندتر میکنی و خودت بیشتر اذیت میشی.
هدیه روسری نازنین رو سرش انداخت و چادرش رو هم روش کشید، تا دم در سلول دستش گرفت و همراهی کرد.
_ از دیروز تاحالا هیچی نخورده، ازش بدم میاد ولی دلم هم بحالش میسوزه، به قیافش نمیاد واقعا خلاف ملاف کرده باشه.
+ مگه به قیافه من و تو میاومد؟ ما هم بیگناهیم والا، امرار معاش میکردیم راهمون بستن.
# تو که حتما بیگناهی.
........
افسر: بگید سروان موسوی امروز بره برا بازجویی از معالی.
- چشم.
نازنین رو وارد اتاق کردن، فضای اتاق بازجویی با اتاق قبلی فرق داشت، همه چی واضح و روشنتر بود، دیوار روبهرویی مثل آیینه بود که نازنین خودش رو میدید.
با ورود سروان، خانمها از اتاق خارج شدن، نازنین موند با دو مرد هیکلی و مو مشکی و یقه آخوندی بسته که یه پرونده هم زیر بغلشون بود.
دومی لپتاپش رو باز کرد، موسوی سلام کرد.
سروان: جلسه قبل که هیچی نگفتی، باید بگم که سکوتت اصلا به نفعت نیست، هاکان همه چی رو اعتراف کرده، بهتره تو هم هر سوالی ازت میپرسم بدون انکار کردن جواب بدی.
سوال اول شروع رابطه و آشنایی تو با مریم از کجا شروع شد؟
سروان موسوی بعد از مدتی که گذشت و جوابی نگرفت دستور داد دستبندهای نازنین رو باز کنن.
سروان موسوی: میخوام راحت باشی، به دستهات خیره نشو، منو نگاه کن و به سوالاتم جواب بده، دوباره تکرار میکنم، چطوری با مریم زاهدی آشنا شدی؟
نازنین باز هم سکوت پیشه کرده بود، عرق روی پیشانیش نشسته بود، سرش رو که پایین انداخت یه قطره عرقش روی میز چکید.
انگار نازنین از چیزی رنج میبرد، از درون با خودش درگیر شده بود، یا شاید هم از اینکه محمدحسین جاش رو لو داده ناراحت بود و تمام امید و تکیهگاهش رو از دست داده بود غصه میخورد.
سروان موسوی که از سکوت نازنین صبرش لبریز شده بود دستی به ریشش کشید و بطری آب رو باز کرد یه نفس سر کشید.
سروان موسوی: من اونقدرا که فکر میکنی صبور نیستم، هیچ کس تاحالا تو بازجویی زیر دست من نتونسته مقاومت کنه، روز اول دوم اعتراف میکنن.
نازنین اما بیتفاوت متحمل دردی عجیب شده بود، موسوی که بیتوجه به حال و روز نازنین بعد از دوساعت انتظار عصبانی و محکم روی میز زد و بلند خطاب به نازنین گفت: فکر نکن چون داداشت همکار ماست امتیاز ویژه داری، اینجا هیچ کس بخاطر نسبش امتیازی نداره، خلاف کرده باشید باید تاوان پس بدید.
نازنین با شنیدن ضربه، دست روی سینهاش گذاشت و محکم قفسه سینهاش رو فشار داد و از روی صندلی افتاد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_120 #پشت_لنزهای_حقیقت مرتضی: ما نتونستیم مقر منفجر کنیم، ممکنه فرمانده اون ور تو دردسر بیافت
#پارت_121
#پشت_لنزهای_حقیقت
از بالای انبار پایین اومدم و برگشتم به محل اسکان.
تمام فکر و ذکرم شده بود چیزی که تو انبار دیدم، سارا زخمی شده و گذاشتنش تو انبار مواد منفجره.
حتما میخوان ازش به نفع خودشون استفاده کنن، هرحملهای بشه به این انبار سارا کشته میشه و میتونن علم کنن که سارا رو نیروهای خودی کشتن ما نکشتیم.
اما اون زنی که جای سارا جا زدن هم باید هویتش مشخص بشه، حتما یکی از اسرای ما بود یا از زنان غزه و جنازههایی که اونجا بوده استفاده کردن.
اما زنده بودن سارا نباید من رو از هدفم دور کنه، کشتن گالانت و یسرائیل هدف من از ورود به اینجا بوده.
تو دوراهی سختی گیر کرده بودم، کشتن گالانت و یسرائیل قطعا عواقبی داره، آزادی سارا هم به این سادگیها نیست.
با فکر و خیال سارا دراز کشیدم و به دنبال راهی برای نجات سارا بودم.
چند ساعتی نگذشته بود که صدای آژیرهای خطر به صدا در اومد.
+ آقا فورا باید بریم پناهگاه به ما حمله شده.
حسین: حمله شده؟ کجا رو زدن؟
+ میگن به انبار تو نزدیکی منطقه جنین که پر از اسلحه و مهمات و نفت بوده رو منفجر کردن.
یعنی بچههادیشب کار رو تموم نکرده بودن!؟ چرا هیچی به من نگفتن!؟
+ چرا معطلی بیا بریم پناهگاه.
حسین: باشه، بریم.
وارد پناهگاه که شدم تازه فهمیدم وضع اسرائیلیها چقدر خیطه، نتیجه حرفهای مردم این بود که نتانیاهو نتونسته اونا رو نجات بده و در حمله به ایران هم شکست مفتصحانهای خورده.
حسین: من شنیدم تو حمله به ایران چندتا افسر کشته شدن.
- دروغه بابا، ایرانیها شب حمله رو پشت بوم بودن، رسانههای آمریکایی چند نفر اجیر کردن تا به نفع دولت اسرائیل خبر بزنن، اما اثری نداشته، ما که الان حدود ۱ ماه و بیست روز اینجاییم از ترس وعده صادق۳.
+ من شنیدم ایرانی ها دیگه نمیتونن به ما حمله کنن چون یه چیزی داریم که با حمله به ما قطعا از دستش میدن و برا ایران بد میشه
- دلت خوشههااااا، این حرفا رو میزنن که ما نترسیم، چرا نمیخواید باور کنید ما کارمون تمومه، ما حریف ایران نمیشیم.
یمن همین الان انبار مهمات ما رو زد، ما هیچ کاری نمیتونیم بکنیم، فقط اومدیم پناهگاه.
حسین: من شنیدم میگن ایرانیها میخوان خیبر رو تکرار کنن.
+ اجدادمون هم مثل نتانیاهو بیعرضه بودن و خطرات رو دفع نمیکردن، به مرحب گفته بودن به دست علی کشته میشی ولی اونو الکی شیر کردن و فرستادنش به جنگ با علی، باعث شد تا به امروز ما مضجکه علویان و ایرانیها بشیم.
دعوای لفظی قشنگی بینشون افتاد و منم فقط تماشا میکردم.
اونجا به سارا فکر میکردم، میدونستم انفجار اون انبار کار یمن نبوده و کار بچههای ما بوده، اما نگران بودم یمن حملهای بکنه و جون سارا به خطر بیافته.
بعد از سه روز از پناهگاه خارج شدیم، من مجدد به محل اسکان قبلیم برگشتم.
مجوز رفتن به محل حادثه رو گرفتم و سربازهایی که اونجا بودن کاملا سوخته بودن.
منم تا تونستم فیلم و عکس گرفتم.
سرباز: فرمانده یسرائیل و گالانت اومدن بازدید.
با شنیدن این حرف حسابی خوشحال شدم، این شاید یه موقعیت طلایی برای من بود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~