🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_14 #ستاره_پر_درد رفتم دنبال امیرعلی، آخرین عکسهام رو در مهد کودک با پسرم گرفتم. با خودم می
#پارت_15
#ستاره_پر_درد
من دیگه هیچی نداشتم، یه چمدان خیلی کوچیک و لباس تنم؛ و حالا من بودم و آسمان خدا.
خانوادهام میگفتندبیا اینجا، حالا اتفاقیه که افتاده، ما کنارتیم، اما من به خونه برنگشتم.
یه نگاهی به خونه و امیر علی انداختم و گفتم: میرم اینقدر خودم رو قوی میکنم، اینقدر دست پر برمیگردم که بتونم پسرم رو از این پس بگیرم.
بلیطم رو گرفتم، به مقصد تهران؛ شهری بزرگ و پر از دود و دم.
من هیچ جایی رو نداشتم برم، تو ترمینال مستاصل مونده بودم، الان کجا باید برم؟
یه خانم،تنها، هوا هم به تاریکی میرفت، دستم به هیچجا بند نبود.
موبایلم در آوردم و شماره۱۱۸ رو گرفتم و خانمی گوشی برداشت و گفتم:
ببخشید خانم من ترمینال بیهقی هستم، یه خوابگاه برای خانمهای غیر دانشجوها ندارید؟
خانم گفت: چرا داریم، آدرس رو داد و من یادداشت کردم.
تماس رو قطع کردم و نگاهی به آدرس انداختم، متوجه شدم آدرس صدا و سیما رو به من داد، انتهای الوند.
این آدرس منو یاد بچگیام انداخت، همه نقاشیهایی که برای برنامه فرستاده بودم، از بچگی آرزو داشتم اونجا رو ببینم، حالا من خیلی اتفاقی دارم میرم اونجا.
امیدکی تو دلم جوانه زد، به خودم گفتم از همینجا شروع کن، یکی یکی آرزوهات رو به بند بکش، ستاره کم نیار.
به سمت خوابگاه رفتم، ۳۱مرداد ماه سال۹۲.
من فقط ۳۰۰هزار تومن همراهم داشتم، با همین تونستم فقط یه گوشه از اتاق خوابگاه رو بخرم، برای یک ماه.
نه پتو داشتم و نه بالشت، تخت من کنار پنجره بود، شبها اینقدر به ستارههای آسمان زل میزدم تا خوابم میبرد.
من فقط یه نفر رو در صدا و سیما میشناختم، با ایشون تماس گرفتم و گفتم:
من میخوام کار کنم، گویندگی و مجریگری، هر کاری باشه، من مشکلی ندارم.
ایشون هم گفتن: من فقط یک بار تو رو امتحان میکنم، تو باید خودت رو نشون بدی که چند مرده حلاجی.
منم با شور و اشتیاق خودم رو آماده کردم، شب رو با کلی امید و آرزو خوابیدم.
اما در این میون فقط دلم پیش امیر علی بود؛ همه این سختیها رو تحمل میکردم بخاطر امیرعلی.
دادگاه اجازه داده بود من در ماه فقط ۱۲ساعت بچم رو ببینم.
و با خودم میگفتم: اینم از حقوق ما زنان، هی دم از حقوق زن میزنن، قاضی هم یه مرد، اون احساس نداره، اگر احساس داشت میفهمید نمیشه اینجوری در حق مادری که ۹ماه بچهرو حمل میکنه و دوسال سختی میکشه و شب بیداری، نمیشه اینجوری حکم داد.
همه اینها من رو جریئتر میکرد که یه روزی من بچهام رو پس میگیرم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_15 #ستاره_پر_درد من دیگه هیچی نداشتم، یه چمدان خیلی کوچیک و لباس تنم؛ و حالا من بودم و آسمان
#پارت_16
#ستاره_پر_درد
آخرای هر ماه من از تهران مسیری رو طی میکردم به سمت نجف به شوق دیدن امیرعلی.
باهاش که صحبت میکردم سراسر درد و غم بود این بچه.
میگفت: روز اول مدرسه همه مادرهاشون بودن و تو نبودی، میگفت از خونه که برمیگردم همه خونهها بوی غذا میاد ازشون، بوی قرمه سبزی، قیمه.
میپرسیدم تو چی میخوری؟
میگفت: آب میخورم تا سیر بشم.
انگار دنیا رو، رو سرم خراب کرده باشند، قلبم میخواست از سینه بزنه بیرون، آخه تا چه حد ظلم؟ آقای قاضی که حضانت بچه رو به پدر میدی، آیا تو به این موجود پدر میگی؟
واقعا اون لحظه از زمین و زمان شاکی بودم.
با خودم میگفتم، خدایا یعنی میرسه روزی که من بچهام رو ببرم یه رستوران پر از غذا، این بچه ندونه از بین اونا کدوم رو انتخاب کنه؟
با دلی پر از خون هر بار از این بچه جدا میشدم.
با قدرت کار میکردم، از ۶صبح تا۳بعد از ظهر، حتی بعضا شیفت بقیه رو میخریدم، و کار میکردم تا هزینهای داشته باشم برای ادامه زندگی.
درآمدم روزانه ۳۰هزار تومن بود، کم بود ولی برای من همین هم خوب بود.
رفتم دانشگاه ثبت نام کردم ، همزمان هم ادامه تحصیل دادم هم کار میکردم.
اون روزها واقعا اگر خدا نبود من میان همهی شبههها و پیشنهادیهای شیرین وسوسه انگیز غرق میشدم.
فضای خوابگاه اونجا خیلی قانونمند نبود، بین همه اون دخترها فقط من چادری بودم؛ دخترا اهل پارتی و مهمونی و پارک گردی بودند.
یه روز یکی اومد گفت: ستاره فردا میای بریم تولد؟
من یه نگاهی کردم تو دلم گفتم: اگه برم اونجا کلی دوست پیدا میکنم، اگه برم چقدر بخندم و بخندونم، کسی هم منو اینجا نمیشناسه، میرم کیف میکنم.
اما خب من لباس مناسب نداشتم برای تولد ومجالس.
بهش گفتم: من لباس ندارم.
اونم گفت: اینجا همه چی هست، ما هم بهت لباس میدیم هم آرایشت میکنیم، اینجا ازهمهحرفهای هستند دخترا.
منم که حرفهاش رو شنیدم قبول کردم، شب رو با کلی شوق ذوق برای مهمونی فردا سر به تشک گذاشتم.
صبح بیدار شدم برای نماز، نگاهی به آسمون انداختم و گفتم: تو که باشی کافیه، گور پدر همه، من راهی غیر راه تو نمیرم، دستم رو از دستت نمیکشم.
صبح به دخترا گفتم من امشب جشن نمیام.
دلیلش رو پرسیدن و من محکم گفتم: اون خدای بالای سر من که نجف آباد بود الان هم اینجاست، داره منو میبینه، دستم رو تا حالا رها نکرده، منم اونو رها نمیکنم.
با توکل بر خدا میرفتم استودیو شبکه آموزش و با قدرت گویندگی میکردم.
تا اینکه یه روز شرایطم مهیا شد بعد از سالها دوری و سفر نرفتن برم مشهد.
عزم سفر کردم، به سمت مولای رئوف.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
اولین خرید کتاب جولیا تا زهرا😍 😍😍 مبارکتون باشه عزیزم🌹❣ امیدوارم خوشتون بیاد ازش❣♥️
چهارتا دیگه موجود هست ازش
دست بجنبونید🏃♀🏃♀🏃♀