eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
770 عکس
480 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#داستانک #شکوفه_امید از دار دنیا یه بزغاله رو داشتم، تمام درآمدم هم از این راه بود، شیرش رو میفروخت
مقداری پولی رو که از پس‌انداز فروش شیر بزم، نگه داشته بودم رو برای مدتی با مدیریت استفاده کردم. اما با این گرانی‌ها، همه این پس‌اندازم شد خرجی یک هفته‌ام. درختان خونمون، فصلی بار میدادن، حالا هم که فصل پاییز و درختان بی زبون هم باری ندارن. تنها چیزی که داشتم و می‌تونستم باهاش خودم رو زنده نگه دارم، آب بود. تکه‌های نانی که خشک شده بودن رو هم تو آب می‌زدم و می‌خوردم. همه اینا تا یک ماه منو زنده نگه داشت. ولی از ماه دوم سختی واقعی برام شروع شد؛ حتی نمی‌تونستم برم از کسی نون قرض کنم و قول پرداخت هزینه رو بدم. شاید اگر همسایه‌های قدیمی بودن کمکم می‌کردن، ولی از وقتی همسایه‌هامون رفتن منم تو این محله غریب شدم. پسر دوازده ساله بودم، هرکسی قبول نمی‌کرد به راحتی به من کار بده. حاضر بودم هر کاری کنم، نهایتا رفتم سراغ میدان تر‌ و بار. اونجا مدتی مشغول شدم، صبح تا شب پس‌مانده‌های مغازه‌ها رو جمع می‌کردم، و از صاحبانش هزینه‌ناچیزی هم دریافت‌می‌کردم. دوماه اونجا مشغول بودم، تا اینکه یک روز از یکی از مغازه‌ها دزدی شد. همه اتفاق نظر داشتن که من دزد هستم، منم چیزی نداشتم و مدرک و شاهدی نبود که ثابت کنه من دزد نیستم. بعد از مرگ بزغاله‌ام، گفتم خدا بزرگه و دنبال کار افتادم، باورم نمی‌شد خدا همچین بلایی سرم آورده باشه، اون که دیده بود من با چه سختی دوماه رو زندگی کردم، یک ماه آب و‌ نون خشک خوردم. حالا چرا همین طوری نشسته و شاهد به زندان افتادن منه؟ هرچند من ساعت اول دستگیریم خیلی سر‌خدا غر زدم، ولی بعدا پشیمون شدم، و گفتم خدایا تو بهتر از همه کس به احوالم آگاهی. ته دلم یه روزنه امیدی بود، از اینکه بالاخره من رفع اتهام میشم. اما نه تنها رفع اتهام نشدم، بلکه به بیست‌سال حبس محکوم شدم. با قلبی پر از درد برگشتم به سلولم. خدا همون روزنه امیدم رو هم از من گرفت. من پسر دوازده ساله، باید بیست‌سال از عمرم رو بخاطر کار نکرده، تو حبس باشم. داستان ادامه دارد ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در حال نوشتن پارت اول مُهَنّا😍 با همراه باشید❣ ✍ف.پورعباس
https://EitaaBot.ir/poll/4li98 کیا موافقن امشب پارت یک مُهَنا رو بزارم؟؟ تو نظر سنجی بالا به من بگید👆
بعد از ۹ ماه، از تاریکی‌ها و آب‌ها به جایی پا گذاشتم که، پر از رنگ و بوی مختلفه. من که تو اون تاریکی فقط سیاهی رو دیده بودم، خیلی سخت تونستم به نور‌هایی که تو دنیا وجود داره، عادت کنم. خانمی زیبا رو و مهربان با چشمانی زاغی، از من مراقبت می‌کرد، مردی که موهای سرش یکی درمیان سفید شده بود، به شدت مراقبم بود. اسمم رو مهنا گذاشتن، به امید اینکه دور از رنج و درد باشم. من ششمین فرزند خانواده و پنجمین دختر خانواده بودم. اولین فرزند مادرم پسر بود. بعد از اون چهارتا دختر بدنیا اومدن، منم هم پنجمی بودم. بعد از من یک دختر و دوتا پسر هم بدنیا اومدن. پدرم چشمان زیبایی داشت، احساس می‌کردم منو بیشتر از همه خواهر برادرام دوست داشت. همیشه سر به سرم میگذاشت، بهم میگفت، این چشای سبزت رو ببند تا چشم نخوری. پدرم یه دکه داشت، همیشه منو با خودش اونجا می‌برد، کلی خوراکی و بستنی بهم میداد. من و مُحَنّا خواهرم بزرگ‌ترم، خیلی بهم شبیه بودیم. فاصله سنیمون دوسال بود، همبازی‌های خوبی برا هم بودیم. پدرم هم همیشه که به کویت سفر می‌کرد بهترین لباس‌ها را برامون می‌آورد. پدرم خیلی زحمت‌ ما رو می‌کشید، خیلی به برادرم و خواهرام اصرار می‌کرد درس بخونن ولی اونا هر کدوم بعد از خوندن سه کلاس، مدرسه رو ترک کردن. اما من و محنا به درس خوندن مشتاق‌تر بودیم، پدرم هم با تمام وجود زحمت کشید تا ما تو روند تحصیل دچار مشکل نشیم. اون موقع‌ها تحصیل خیلی بهتر از امروزه بود، درسته شرایط جنگ باعث شده بود مشکلاتی به وجود بیاد ولی به ما دفتر و‌کتاب مجانی میدادن، همه به صورت بسته بندی شده در اختیارمون بود. محتوای کتاب‌های درسیمون خیلی بهتر از درس‌های امروزه بود. داستان، خروس که آخر کتاب اول دبستان بود. اون داستان خیلی برام جذاب بود. من وقتی میدیدم پدرم اینقدر برا تحصیلمون زحمت می‌کشه، تصمیم گرفتم تا جایی که امکان داره تحصیل رو ادامه بدم، من خیلی دلم میخواست مامایی بخونم، یکی از رویاهام همین بود. محنا درسش یکم از من ضعیف‌تر بود، نهایتا هم تا کلاس پنجم خوند و بعد ترک تحصیل کرد. اما من همچنان ادامه دادم؛ هرچند سال اول دبستان به ناحق منو مردود کردن و باعث شدن یک سال از عمرم الکی از دست بره. اما یک سالی که به ناحق از من گرفته شد، باعث شد مشکل‌ها برام پیش بیاد. اول دبستان بودم، پدر و مادرم هم سواد نداشتن، من روزی که امتحان املا داشتم، نمیدونستم که باید امتحان روخوانی هم باید بدم. زمانی که رفتم کارنامه رو بگیرم، بهم گفتن، مهنا تو مردود هستی، چون امتحان روخوانی ندادی. هرچی گریه و زاری کردم که من نمیدونستم، معلم بعد امتحان به من گفتند برو، و از من امتحان نگرفتند، فایده نداشت، بخاطر همین من دوسال کلاس اول خوندم ولی باز هم با وجود این مشکل من ادامه دادم، بهتر درس میخوندم و دقتم رو بالا بردم. تا سال پنجم، سال پنجم که رسیدم، برام خواستگار اومد؛ من کوچیک بودم، نسبت به خانه داری کم اطلاع بودم، گریه کردم و گفتم من نمیخوام ازدواج کنم. پدرم که دید من چقدر دارم اذیت میشم، به خواستگارها‌گفت: تا زمانی که خود دخترم نخواد شوهرش نمیدم. دست پدرم رو بوسیدم، پدر منو تو آغوش گرفت و گفت: تا هرجا بخوای درس بخونی و ادامه بدی، من کنارت هستم، حتی اگر آمریکا قبول بشی. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برخیز، سحر ز راه آمده🦋 پروانه سعادت، با خبری آمده💝 برخیز و بهر کسب روزی تلاش کن❣ برخیز، ملکی بهر رساندن روزی تو آمده♥️ صبحتون بخیر عاشقااااا😍💋 ✍ف.پورعباس
اگر میخوای رشد کنی❣ اگر میخوای یه دختر قوی باشی🦋 اگر میخوای زندگیت رو بسازی💝 اصول تربیتی و سازش رو یاد بگیری⚜ تا میتونی کتاب بخون🦋📚 هفته کتاب و کتاب خوانی مبارک📖 ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~