https://EitaaBot.ir/poll/4li98
کیا موافقن امشب پارت یک مُهَنا رو بزارم؟؟
تو نظر سنجی بالا به من بگید👆
#پارت_1
#مُهَنّا
بعد از ۹ ماه، از تاریکیها و آبها به جایی پا گذاشتم که، پر از رنگ و بوی مختلفه.
من که تو اون تاریکی فقط سیاهی رو دیده بودم، خیلی سخت تونستم به نورهایی که تو دنیا وجود داره، عادت کنم.
خانمی زیبا رو و مهربان با چشمانی زاغی، از من مراقبت میکرد، مردی که موهای سرش یکی درمیان سفید شده بود، به شدت مراقبم بود.
اسمم رو مهنا گذاشتن، به امید اینکه دور از رنج و درد باشم.
من ششمین فرزند خانواده و پنجمین دختر خانواده بودم.
اولین فرزند مادرم پسر بود.
بعد از اون چهارتا دختر بدنیا اومدن، منم هم پنجمی بودم. بعد از من یک دختر و دوتا پسر هم بدنیا اومدن.
پدرم چشمان زیبایی داشت، احساس میکردم منو بیشتر از همه خواهر برادرام دوست داشت.
همیشه سر به سرم میگذاشت، بهم میگفت، این چشای سبزت رو ببند تا چشم نخوری.
پدرم یه دکه داشت، همیشه منو با خودش اونجا میبرد، کلی خوراکی و بستنی بهم میداد.
من و مُحَنّا خواهرم بزرگترم، خیلی بهم شبیه بودیم.
فاصله سنیمون دوسال بود، همبازیهای خوبی برا هم بودیم.
پدرم هم همیشه که به کویت سفر میکرد بهترین لباسها را برامون میآورد.
پدرم خیلی زحمت ما رو میکشید، خیلی به برادرم و خواهرام اصرار میکرد درس بخونن ولی اونا هر کدوم بعد از خوندن سه کلاس، مدرسه رو ترک کردن.
اما من و محنا به درس خوندن مشتاقتر بودیم، پدرم هم با تمام وجود زحمت کشید تا ما تو روند تحصیل دچار مشکل نشیم.
اون موقعها تحصیل خیلی بهتر از امروزه بود، درسته شرایط جنگ باعث شده بود مشکلاتی به وجود بیاد ولی به ما دفتر وکتاب مجانی میدادن، همه به صورت بسته بندی شده در اختیارمون بود.
محتوای کتابهای درسیمون خیلی بهتر از درسهای امروزه بود.
داستان، خروس که آخر کتاب اول دبستان بود.
اون داستان خیلی برام جذاب بود.
من وقتی میدیدم پدرم اینقدر برا تحصیلمون زحمت میکشه، تصمیم گرفتم تا جایی که امکان داره تحصیل رو ادامه بدم، من خیلی دلم میخواست مامایی بخونم، یکی از رویاهام همین بود.
محنا درسش یکم از من ضعیفتر بود، نهایتا هم تا کلاس پنجم خوند و بعد ترک تحصیل کرد.
اما من همچنان ادامه دادم؛ هرچند سال اول دبستان به ناحق منو مردود کردن و باعث شدن یک سال از عمرم الکی از دست بره.
اما یک سالی که به ناحق از من گرفته شد، باعث شد مشکلها برام پیش بیاد.
اول دبستان بودم، پدر و مادرم هم سواد نداشتن، من روزی که امتحان املا داشتم، نمیدونستم که باید امتحان روخوانی هم باید بدم.
زمانی که رفتم کارنامه رو بگیرم، بهم گفتن، مهنا تو مردود هستی، چون امتحان روخوانی ندادی.
هرچی گریه و زاری کردم که من نمیدونستم، معلم بعد امتحان به من گفتند برو، و از من امتحان نگرفتند، فایده نداشت، بخاطر همین من دوسال کلاس اول خوندم
ولی باز هم با وجود این مشکل من ادامه دادم، بهتر درس میخوندم و دقتم رو بالا بردم.
تا سال پنجم، سال پنجم که رسیدم، برام خواستگار اومد؛ من کوچیک بودم، نسبت به خانه داری کم اطلاع بودم، گریه کردم و گفتم من نمیخوام ازدواج کنم.
پدرم که دید من چقدر دارم اذیت میشم، به خواستگارهاگفت: تا زمانی که خود دخترم نخواد شوهرش نمیدم.
دست پدرم رو بوسیدم، پدر منو تو آغوش گرفت و گفت:
تا هرجا بخوای درس بخونی و ادامه بدی، من کنارت هستم، حتی اگر آمریکا قبول بشی.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
اگر میخوای رشد کنی❣
اگر میخوای یه دختر قوی باشی🦋
اگر میخوای زندگیت رو بسازی💝
اصول تربیتی و سازش رو یاد بگیری⚜
تا میتونی کتاب بخون🦋📚
هفته کتاب و کتاب خوانی مبارک📖
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_1 #مُهَنّا بعد از ۹ ماه، از تاریکیها و آبها به جایی پا گذاشتم که، پر از رنگ و بوی مختلفه.
#پارت_2
#مُهَنّا
پدرم هرچند خیلی سواد نداشت، ولی خیلی اهل دین و دیانت بود، نمازش اول وقت بود، خدا نکنه روزی نماز دیر بشه؛ مدام میگفت: نماز آخر وقت برامون بدبختی و فُگُری میاره.
خیلی اهل دیدن فیلمهای هندی بودم، پدرم همه چی رو فراهم میکرد برام، کارتونهایی که اون زمان نشون میدادن، خیلی جذاب بود، منم تلویزیون خونه رو برده بودم پشت بوم، با چه مشقتی دور از چشم بقیه خواهرام مینشستم فیلمهام رو میدیدم.
زندگی شیرینی داشتم، من و محنا که حسابی باهم اُخت بودیم، پایه خرابکاریهای همدیگه بودیم.
مادرم تو خونه یه بز داشت و یه گاو شیرده.
من خیلی از اون گاو میترسیدم، مادرم میگفت: برو طویله رو تمییز کن، شیر گاو رو بدوش ولی من نمیتونستم، خیلی ازش میترسیدم.
یه چندتا مرغ و خروس و مرغابی هم داشتیم.
هرچند تو شهر زندگی میکردیم، ولی خونه ما، بوی روستا میداد.
دختر کم رویی نبودم، ولی هیچ وقت زبون درازی نمیکردم.
سعی داشتم همیشه خودم کارهام رو بکنم، حتی سخت ترینکارها رو.
بخاطر همین دوچرخه سواری هم یاد گرفتم، یادمه داداشم حسن که دنیا اومد، یه روز با دوچرخه بردمش پارک، حسن دو سالش بود، سوار تابش کردم، بعد که تاب سواری حسن تموم شد، حسن رو پایین آوردم و گفتم: یه گوشه وایسا منم تاب بازی کنم.
نمیدونستم حسن پشت سرمه، همین که اولین تاب رو خوردم، محکم خوردم به حسن، صورتش پر خون شد، نمیدونستم چیکار کنم، حسن هی گریه میکرد، آخرش یه زن اون اطراف بود، من و حسن رو برد خونشون، موهای حسن رو از خون شست، زخمش رو بست، به هردوتامون شیرینی داد، آروم که شدیم برگشتیم خونه.
مادرم که حسن رو با سر باند پیچی شده دید کلی نگران شد.
دوتا خواهر بزرگهام ازدواج کرده بودند، یادمه با این که من سن و سالی نداشتم می رفتم و به قول امروزیها پادریش بودم.
تا چهل روز من از خواهرم مراقبت میکردم.
نون میپختم و گاهی حتی پدرم ترجیح میداد دستپخت منو بخوره تا مادرم.
زندگی شاد و مفرحی داشتم، زیر سایه پدر و مادرم حسابی خوش گذروندم، اردویی نبود که من با مدرسه نرفته باشم.
ورزشم هم عالی بود، مخصوصا والیبال.
سالهای شیرین رو یکی پس از دیگری سپری کردم، تا اینکه سال سوم دبیرستان که پدرم آلزایمر گرفت.
آلزایمرش حاد نبود، لحظهای بود، یک لحظه همه چی و همه کس رو فراموش میکرد، البته با مراجعه به دکتر یکم بهتر شده بود.
همیشگی نبود، ولی همین امر باعث شد ما دیگه پدرمون روخونه نشین کنیم.
اینجوری بیشتر حواسمون بهش بود.
پدرم یه شب گفت: مهنا تو حیاط فرشهای خوابم رو بنداز.
منم همین کار رو کردم، یه تور هم دور تا دورش زدم به حالت اتاقک.
تا نیمههای شب بیدار بودم، نفهمیدم چطور خسته شدم و خوابم برد.
چشم که باز کردم هوا روشن شده بود، برای اولین بار نماز صبحم قضا شد.
تعجب کردم چرا پدرم بیدارمون نکرد!؟
رفتم تو حیاط دیدم پدرم سر جاش نیست، کل خونه رو گشتم خبری از پدرم نبود.
از نگرانی مادرم رو بیدار کردم و گفتم بابا نیست.
زمین و زمان رو بهم ریختیم ولی انگار آب شده بود رفته بود تو زمین.
دو روز تمام خبری از پدرم نبود، اون زمان هم مثل امروزه نبود که راحت اسم گمشده رو بدی اونا هم بیفتن دنبالش، نه.
بعد از دو روز گوشی خونه به صدا در اومد، یادمه من امتحان داشتم، رفته بودم پشت بوم داشتم درس میخوندم.
مادرم جواب داد.
یهو شنیدم صداش بلند شد، حاجی کجایی؟؟ دو روز ازت خبری نیست؟
من هم باعجله اومدم پایین، تماس که تموم شد، مادرم قضیه رو تعریف کرد.
ظاهرا پدرم خواب زده میشه و از خونه میزنه بیرون، به خودش میاد میبینه تو اتوبوس.
از اطرافیان میپرسه این کجا داره میره؟
اونا هم میگن مشهد.
پدرم هم دیگه برنمیگرده، زنگ میزنه و میگه چند روز میخوام زیارت کنم بعد برمیگردم.
وقتی این خبر رو شنیدیم خیالمون راحت شد.منم رفتم و به خوندنم ادامه دادم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~