eitaa logo
❣️بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ❣️
249 دنبال‌کننده
581 عکس
331 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
حاج علی خان همراه چندتا از دوستاش اومده بودن، بچه‌هایی که تو خط زخمی شده بودند رو آوردن، یکیشون پسر۱۸ساله بود. دستش تقریبا قطع شده بود، یکی هم انگشت پاش رو از دست داده بود. علی خیلی آروم و سر به زیر سلام کرد. _ علیکم السلام. من مشغول مداوای این چندتا زخمی شدم، حنان و علی رفتن یه گوشه ایستادن،مشغول حرف زدن شدن؛چشم‌های علی سمت من بود و معنا‌دار، احتمالا حنان گفته بود که من امروز چه خطری از سرم گذشت و باردار هم هستم. کار زخمی‌ها که تموم شد، منم رفتم طبقه بالا که مثلا اتاق شخصی من و علی بود. علی پشت‌سرم داخل اتاق اومد. علی: معذرت میخوام که آوردمت اینجا. _ تو که منو به زور نیاوردی اینجا، من با اختیارم اومدم، ولی علی من قبلا هم بهت گفتم من نمیتونم دوری تو رو تحمل کنم، یه خبر از خودت بهم بده، دو‌هفته‌است خبری ازت نیست. علی: درسته ما پشت خط هستیم، ولی واقعا کارمون سخته الهه. _ میدونم سخته، میون این همه سختی یه کوچلو بهم زنگ بزن، من که نخواستم بیای سر بزنی. علی: حالا اینجوری نکن دیگه دل علی ریش میشه. _ چطوری؟ علی: اینقدر جیگر سوز حرف میزنی فکر میکنم کار بدی کردم، بعد کلی شرمندت میشم. _ علی علی: نفس علی، جان علی. _ میشه مثل وقتی که تو ایران بودیم بگیم و بخندیم؟ من دلم برا اون روزها تنگ شده، علی اون دوسالی که ایران بودیم درسته خیلی درگیر کارهای انتقالی شدیم و یه پامون تهران بود به پامون قم ولی بهترین لحظات عمرم، پیاده روی‌های شبانه، فیلم دیدن‌هامون، اما الان چی؟ حتی یک دقیقه هم نمیتونم ببینمت. علی: تو که اینقدر بی صبر نبودی الهه، دوساله صبر کردی، تو دختر خیلی با ایمانی هستی، اینجور عتاب کردن دور از توئه. البته فکر کنم دلیل این بهانه گیری‌ها رو بدونم چیه _ دلیلی نداره، منم مثل بقیه دلم میخواد شوهرم پیشم باشه. علی دست‌هام رو گرفت، با انگشت شصتش نوازش کرد، گردنش رو کج کرد تا چشمش به چشمم بیفته. علی: دلت میخواست شوهرت پیشت باشه تا خبر بارداریت رو بهش بدی و باهم بگید و بخندید، مثل زمانی که تو ایران تک‌تک این لحظه‌ها رو آرزو کردی. مثل بچه‌ننه‌ها دوباره شروع کردم گریه کردن، خودم هم دلیلش رو نمیدونستم. علی: اشکال نداره، گریه کن، طبیعیه جانم، تغییرات هورمونی زمان بارداری هست، این سرزنش کردن‌ها هم بخاطر بارداری، مردم ویار ترشک و لواشک میکنن، زنم ویار سرزنش کردن و گریه داره. با مشت زدم تخت سینه علی. _نامرد، تو این حالت‌هم دست از مسخره بازی بر نمیداری. بالاخره سرزنش‌ها و گریه‌هام جواب داد، بعد از منتقل کردن زخمی‌ها علی زنگ حاج قاسم زد و ازش سه روز مرخصی خواست،حاج قاسم هم کم نگذاشت، چون شرایط روحی علی‌رو میشناخت بهش سه هفته مرخصی داد. تو این سه هفته دوباره شدم الهه قبل، از تک‌تک لحظه‌هام استفاده میبردم، یک لحظه جدا از علی نبودم،خونه مادر علی و خواهرش هم به ما نزدیک بود، زود به زود به هم سر میزدیم. نهار و شاممون که سر یه سفره بود، چهار نفری سر سفره مینشستیم، برادرهای علی تو میدون جنگ بودن، هر‌ازگاهی سر میزدن. علی همیشه به حال اونا غبطه میخورد، میگفت: کاش منم روحیه اینا رو داشتم، متاسفم برا خودم. اما من خوشحال بودم، چون اگر علی میرفت میدون حتما با سر بریده،دست و پای بریده علی باید روبه‌رو میشدم. اما خب علی آدم کمی نبود، همین که تو گردان حاج قاسم بود برای اینکه داعش و نیروهای اسرائیلی بتونن بکشنش کافی بود. یه روز من و علی نشسته بودیم خونه و هرکدوم مشغول کاری بودیم. صدای در رو شنیدیم، غیر از انتصار خانم حنان کسی رو نداشتیم به ما سر بزنه. علی رفت در رو باز کنه، منم از گوشه پنجره پشت پرده نگاه میکردم. دیدم علی خیلی گرم گرفته، اگر انتصار خانم و حنان بودن اینقدر گرم گرفتن معنی نداشت، یعنی کی میتونه باشه. ازپشت پنجره کنار رفتم، گفتم حتما رفقای علی اومدن، چادرم رو برداشتم رو سرم گذاشتم که یهو یه صدای آشنایی اومد. _هاااااا، مامان، رویا🥺🥺🥺 پدر مادرم از ایران همراه حسن و رویا محدثه اومده بودن، دوسال بود که محدثه رو ندیده بودم. محمدعلی ۳سالش بود فقط تصویری اونو دیده بودم. همدیگه رو تو بغل گرفتیم و حسابی گریه کردیم. علی زنگ زده بود، با هماهنگی چندتا از دوستاش تو ایران و لبنان خواسته بود که پدر و مادرم بیان تا من یکم از این تنهایی دربیام. دو ماهی میشد که با پدرمادرم حرف نزدم، تنها ارتباط من با اونا از طریق واتساپ و تلگرام بود؛ دوماه پیش تصویری حرف زدیم. +الهی مادر بمیره برات، چقدر لاغر شدی مادر، اینجا خونه است یا بیمارستان؟ _دوگانه است مادر من😄 + از علی شنیدم که بارداری، نمیدونی وقتی شنیدم چقدر خوشحال شدم. -الهه حسابی دلتنگت بودم، این محدثه که منو کچل کرد، محمد علی هم مدام موبایل دست گرفته خاله خاله میکنه. _ الهی خاله قربون دوتاشون بره. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
از همون بچگی عاشق قرآن بود، اون زمان کامپیوتر و فلش و ضبط و موبایل نبود، یه کاست‌هایی بود که محتوا‌های مختلفی داشت، من صوت قرآن رو خریده بودم، تو خونه میگذاشتم یه گوشه هی بخونه. اینقدر این صوت تکرار می‌شد که یادمه ستاره سوره بقره رو با صوت و لحنش دقیق حفظ کرده بود. استعداد‌های زیادی داشت، به فعالیت‌های ورزشی‌هم علاقه داشت. خب ما مانعش نمیشدیم سعی میکردیم، تا جایی که میتونیم امکانات رو برای پیشرفتش فراهم کنیم. پدرش هم قصد کرد ادامه تحصیل بده، آزمون داد و دانشگاه یزد قبول شد، ستاره پدرش رو خیلی دوست داشت. گاهی بهونه پدر رو میگرفت، ولی سعی میکردم مجابش کنم که به این دوری عادت که، نه، ولی یجوری تحمل کنه. حاجی خیلی تو رفت و آمد بود، آخر هفته‌ها فقط خونه بود، من هم پدر بچه‌ها شده بودم هم مادرشون. فاصله سنیشون زیاد نبود، ولی خب ستاره هم خیلی کمکم میکرد. بچه‌های اول همیشه حس مسئولیت پذیری رو دارن، چه پسر باشه چه دختر. هر کدومشون به نوعی، اما دخترها با احساس‌تر و لطیف‌ترن. حاجی که دلتنگی بچه‌ها رو میدیدو سختی کاری که روی دوشم بود، تصمیم گرفت انتقالی بزنه به نجف آباد. کنار خانواده ادامه تحصیل بده، به وظیفه پدریش هم رسیدگی کنه. دوران ابتدایی بچه‌ها گذشت، ستاره وارد مقطع راهنمایی شد، اون موقع بحث متوسطه اول و دوم هنوز نبود، راهنمایی سه سال بود و دبیرستان چهارساله. ستاره وارد راهنمایی، یا به قول شما همون کلاس هفتم امروزی شد. با جدیت درس میخوند، چون میدونست که انتخاب رشته پیش رو داره. سال آخر راهنمایی بود، اومد به من گفت: مامان میخوام برم کلاس حفظ قرآن. گفتم: کلاسی نداریم، تازه برای رفتن به این کلاس باید از پدرت اجازه بگیری. گفت: چرا داریم، امروز از خانم نادری شنیدیم برای اولین بار یه موسسه افتتاح شده تو نجف آباد، یک ساله قرآن رو یاد میدن و حفظ میکنیم، فقط یک سال من نباید مدرسه برم. گفتم: تو سال دیگه مقطعت عوض میشه، سخته واقعا، قرآن یه وقت دیگه حفظ کن. گفت: لطفا با پدر صحبت کن، میخوام برم قرآن حفظ کنم. گفتم: خودت برو بهش بگو. دخترکم با دلهره و ترس پیش رفت تا قضیه دارالقرآن رو با پدرش در میون بزاره. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
پدرم هرچند خیلی سواد نداشت، ولی خیلی اهل دین و دیانت بود، نمازش اول وقت بود، خدا نکنه روزی نماز دیر بشه؛ مدام میگفت: نماز آخر وقت برامون بدبختی و فُگُری میاره. خیلی اهل دیدن فیلم‌های هندی بودم، پدرم همه چی رو فراهم می‌کرد برام، کارتون‌هایی که اون زمان نشون میدادن، خیلی جذاب بود، منم تلویزیون خونه رو برده بودم پشت بوم، با چه مشقتی دور از چشم بقیه خواهرام می‌نشستم فیلم‌هام رو می‌دیدم. زندگی شیرینی داشتم، من و محنا که حسابی باهم اُخت بودیم، پایه خرابکاری‌های همدیگه بودیم. مادرم تو خونه یه بز داشت و یه گاو شیرده. من خیلی از اون گاو می‌ترسیدم، مادرم میگفت: برو طویله رو تمییز کن، شیر گاو رو بدوش ولی من نمیتونستم، خیلی ازش میترسیدم. یه چندتا مرغ و خروس و مرغابی هم داشتیم. هرچند تو شهر زندگی می‌کردیم، ولی خونه ما، بوی روستا میداد. دختر کم رویی نبودم، ولی هیچ وقت زبون درازی نمی‌کردم. سعی داشتم همیشه خودم کارهام رو بکنم، حتی سخت ترین‌کار‌ها رو. بخاطر همین دوچرخه سواری هم یاد گرفتم، یادمه داداشم حسن که دنیا اومد، یه روز با دوچرخه بردمش پارک، حسن دو سالش بود، سوار تابش کردم، بعد که تاب سواری حسن تموم شد، حسن رو پایین آوردم و گفتم: یه گوشه وایسا منم تاب بازی کنم. نمیدونستم حسن پشت سرمه، همین که اولین تاب رو خوردم، محکم خوردم به حسن، صورتش پر خون شد، نمیدونستم چیکار کنم، حسن هی گریه می‌کرد، آخرش یه زن اون اطراف بود، من و حسن رو برد خونشون، موهای حسن رو از خون شست، زخمش رو بست، به هردوتامون شیرینی داد، آروم که شدیم برگشتیم خونه. مادرم که حسن رو با سر باند پیچی شده دید کلی نگران شد. دوتا خواهر بزرگ‌هام ازدواج کرده بودند، یادمه با این که من سن و سالی نداشتم می رفتم و به قول امروزی‌ها پادریش بودم. تا چهل روز من از خواهرم مراقبت می‌کردم. نون میپختم و گاهی حتی پدرم ترجیح میداد دستپخت منو بخوره تا مادرم. زندگی شاد و مفرحی داشتم، زیر سایه پدر و مادرم حسابی خوش گذروندم، اردویی نبود که من با مدرسه نرفته باشم. ورزشم هم عالی بود، مخصوصا والیبال. سال‌های شیرین رو یکی پس از دیگری سپری کردم، تا اینکه سال سوم دبیرستان که پدرم آلزایمر گرفت. آلزایمرش حاد نبود، لحظه‌ای بود، یک لحظه همه چی و همه کس رو فراموش می‌کرد، البته با مراجعه به دکتر یکم بهتر شده بود. همیشگی نبود، ولی همین امر باعث شد ما دیگه پدرمون رو‌خونه نشین کنیم. اینجوری بیشتر حواسمون بهش بود. پدرم یه شب گفت: مهنا تو حیاط فرش‌های خوابم رو بنداز. منم همین کار رو کردم، یه تور هم دور تا دورش زدم به حالت اتاقک. تا نیمه‌های شب بیدار بودم، نفهمیدم چطور خسته شدم و خوابم برد. چشم که باز کردم هوا روشن شده بود، برای اولین بار نماز صبحم قضا شد. تعجب کردم چرا پدرم بیدارمون نکرد!؟ رفتم تو حیاط دیدم پدرم سر جاش نیست، کل خونه رو گشتم خبری از پدرم نبود. از نگرانی مادرم رو بیدار کردم و گفتم بابا نیست. زمین و زمان رو بهم ریختیم ولی انگار آب شده بود رفته بود تو زمین. دو روز تمام خبری از پدرم نبود، اون زمان هم مثل امروزه نبود که راحت اسم گمشده رو بدی اونا هم بیفتن دنبالش، نه. بعد از دو روز گوشی خونه به صدا در اومد، یادمه من امتحان داشتم، رفته بودم پشت بوم داشتم درس میخوندم. مادرم جواب داد. یهو شنیدم صداش بلند شد، حاجی کجایی؟؟ دو روز ازت خبری نیست؟ من هم باعجله اومدم پایین، تماس که تموم شد، مادرم قضیه رو تعریف کرد. ظاهرا پدرم خواب زده میشه و از خونه میزنه بیرون، به خودش میاد میبینه تو اتوبوس. از اطرافیان میپرسه این کجا داره میره؟ اونا هم میگن مشهد. پدرم هم دیگه برنمیگرده، زنگ میزنه و میگه چند روز میخوام زیارت کنم بعد برمیگردم. وقتی این خبر رو شنیدیم خیالمون راحت شد.منم رفتم و به خوندنم ادامه دادم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
علیرضا: سلام آبجی، خسته نباشی. فاطمه: ممنون داداش، شما هم خسته نباشی، امروز شیفت نبودی مگه؟ علیرضا: نه، حال رویا یکم خوش نبود پیشش موندم. فاطمه: خیره، ناخوشی برا دشمنش باشه. علیرضا: خیره آبجی، داری عمه میشی. فاطمه: چی!؟ جدی میگی؟ علیرضا: از حالا هرچی میشه میگن آره جون عمه‌ات، عمه‌ات بمیره.... فاطمه: عمه صدبار قربون قدمش بره الهی، چشمت روشن. علیرضا: ایلیا هنوز نیومده؟ فاطمه: نه دو روزه قم، این آخر ترم خیلی سرش شلوغه، امسال ان‌شاالله تحصیلش تموم میشه. علیرضا: می‌خواد عمامه هم سر بزاره؟ فاطمه: نه، ثبت‌نام کرده برا سپاه، البته اگر قبولش کنن، با این هویتی که داره و اینا فکر نمی‌کنم ولی خب رفته حضوری صحبت کرده یه چندتا از اساتید درجه یک حوزه تاییدش کردن پیش سردار و سپاه تا ببینیم چطور میشه. علیرضا: چرا ملبس نمیشه؟ فاطمه: میگه من در حدی نیستم که لباس پیامبر بپوشم، هنوز به اون درجه از پاکی نفس نرسیدم که بخوام لباس اونا رو بپوشم تا بعد الگو بشم، می‌خوام وقتی این لباس می‌پوشم از عجب و کبر و غرور هرچی گناهه به دور باشم که اگر کسی خواست منو الگوش قرار بده به خطا نره، هرچند خودش دوست نداره الگو باشه ولی خب میگه اون لباس ناچارا از تو یه الگوی دینی میسازه. علیرضا: دید جالبیه، تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم. امیر مهدی کجاست؟ فاطمه: خوابیده، یکم تب کرده. علیرضا: ای بابا، پس حسابی سرت شلوغه. پس با اجازه من دیگه برم، اگر کاری داشتی بگو سریع میام تا وقتی ایلیا برگرده. فاطمه: قربون دستت داداش، لطف می‌کنی. سلام رویا جون برسون بهش تبریک بگو. علیرضا: حواست باشه که بچه من رو تو قراره به دنیا بیاری ها. فاطمه: انوقت شما حواست هست که من چندساله تدریس می‌کنم از فضای طبابت فاصله گرفتم؟ علیرضا: از فضای طبابت فاصله گرفتی ، فراموش که نکردی؟ فاطمه: از دست تو. علیرضا واقعا برادر خوبی بود، گذشته‌ها رو به سختی فراموش کردیم، قلب پاکی داشت، هیچ وقت تو این چندسال به روم نیاورد که بخاطر تو مادر از دست رفت یا بد‌رفتاری‌ها و سردی‌هایی که باهاش داشتم رو، از این بابت خیلی خوشحال بودم. ایلیا به من زنگ زد و گفت: برام بلیط گرفته همراه امیر‌مهدی برم گیلان، چون درسش دو هفته دیگه طول می‌کشه و نمیاد تهران. منم بار و بندیلم و بستم و راهی گیلان شدم. چند ماهی میشد خانواده‌ام رو ندیده بودم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
زهره: سال داره تموم میشه و این دختر به فکر آینده‌اش نیست. محمد‌علی: به محمد‌حسین سپردم باهاش صحبت کنه بلکه سر عقل بیاد. زهره: این دختر همش سرش تو اون موس‌موسک معلوم نیست چی می‌بینه. محمد‌حسین: شما استعداد‌هاش رو نادیده می‌گیرید، اون زرنگه نیاز به مرور نداره، نمراتش عالیه منم از محتوای موبایلش آگاهم اون فیلم می‌بینه، مناسب با روحیه‌اش. محمد‌علی: روحیه‌ پسرونه‌اش هم معضلی شده. محمد‌حسین: یکم بهش فرصت بدید تو این برهه و سن و سال طبیعیه، یه روز خودش پیدا می‌کنه. نازنین‌زهرا: من می‌خوام برم بیرون. زهره: یا خدا این چه وضع لباس پوشیدنه!؟ نازنین‌زهرا: مگه لباسم چشه، این کفن سیاه رو هم رو خودم می‌ندازم کسی نمی‌بینه. محمد‌حسین: منم باهات میام آبجی. نازنین‌زهرا: جمع دخترونه میرم. زهره: محمد حسین جان. محمد‌حسین: اجازه بده مادر. نازنین زهرا: فقط منو برسون و برگرد. محمد‌حسین: باشه، خوبه. محمد‌حسین از هر فرصتی استفاده می‌کرد تا خواهرش به جمع خانواده برگردونه. هرجا که بتونه همراهش میره؛ کنار همه اینا حواسش به درس و ایام انتخاب رشته خواهرش هم هست. نازنین زهرا به محض رسیدن خیلی با ذوق قهقه پرید تو بغل دوستش. چادرش رو در آورد تا کرد روی دستش. محمد حسین از دور چشمش به نازنین بود. نازنین متوجه حضورش شد و با عجله سمت داداش رفت و گفت: تو که چیزی به مامان و بابا نمی‌گی؟ محمد‌حسین: نه خواهر جون. نازنین محمد‌حسین رو بغل کرد بوسید و به سمت دوستانش برگشت. خوش‌گذرونی هم به برنامه‌های نازنین اضافه شده بود. زهره: چرا به خواهرت رو میدی؟ محمد‌حسین: مادر این رو دادن نیست فقط اجازه میدم احساساتش رو بروز بده. محمدعلی: اما اینجوری فکر می‌کنه ما رفتارش رو می‌پسندیم. محمد‌حسین: خیالتون راحت اینطور نمیشه. امتحانات پایان سال هم به اتمام رسید، باز هم نازنین برنده و موفق از این امتحانات خارج شد. محمد‌حسین: مبارکه خواهری. نازنین‌زهرا: ممنون داداشی محمد‌حسین: خب تصمیت برای آینده چیه؟ نازنین‌زهرا: می‌خوام برم ریاضی، بعدش مهندس بشم یا شایدم مکانیک برم اوووووف نمی‌دونم واقعا، مکانیک یا ریاضی، داداش بنظرت کدومش مناسب منه. محمد‌علی: هیچ کدوم. محمد‌حسین: پدر!! محمد‌علی: نازنین باید بره حوزه علمیه، اونجا تو رو میسازه. زهره: اونجا فضا دخترونه‌است، اینقدر با داداشت دم خور شدی روحیه پسرونه گرفتی، بری اونجا یکم روحیه‌ات با جنسیتت همخوان میشه. نازنین‌زهرا: ولی من نمی‌خوام برم اونجا، هم کفن سیاه نوک دماغی، و یه چشم‌اند. محمد‌علی: بی‌حرف پیش باید بری حوزه، ما اسمت رو هم فرستادیم. محمد‌حسین: اما مامان، بابا... زهره: تو دخالت نکن پسرم ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~