💢ﺷﻴﺦ ﺟﺎﺑﺮ ، " ﺍﻣﻴﺮ سابق ﻛﻮﻳﺖ" ﺩﺭ کتاب ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﺪ ؛
🔸ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺟﻨﮓ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻭ ﻋﺮﺍﻕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ، ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺠﻠﻴﻞ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖﺻﺪّﺍﻡ ﺑﻪ ﻋﺮﺍﻕ ﺭفتم ؛ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﮔﺸﺖ ، ﺻﺪّﺍﻡ ﺷﺨﺼﺎً ﭘﺸﺖ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﺑﻨﺰ ﺗﺸﺮﻳﻔﺎﺕ ﻧﺸﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﺗﺎ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ ...
🔸ﺻﺪّﺍﻡ ﺣﺴﻴﻦ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﻛﻪ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﺑﺮﮒ ﮐﻮﺑﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ، ﻣﺘﻜﺒّﺮﺍﻧﻪ ﻛﻨﺎﺭﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ! ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ ؛ انشاالله ﺳﻔﺮﯼ ﺑﻪ ﻛﻮﻳﺖ ﺑﻴﺎﻳﻴﺪ ، ﻣﻨﺘﻈﺮﺗﺎﻥ ﻫﺴﺘﻴﻢ ، ﺻﺪّام ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻦ ﻣﺘﻜﺒّﺮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ ؛ ﻛﻮﻳﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺳﺖ ، ﺣﺘﻤﺎً ﻣﯽﺁﻳﻴﻢ !
🔸ﻭ ﻣﻦ ﺳﺎﻝ ۱۹۹۰ ، ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻓﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﻋﺮﺑﺴﺘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﻴﺮﻭﻫﺎﯼ ﻧﻈﺎﻣﯽ عراق ﺑﻮﺩﻡ ، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﺷﺪﻡ ...!
🔹ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺎ ﻛﻮﻳﺖ ، ﺻﺪّﺍﻡ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭﺍﻥ ، ﻛﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﻳﮕﺮ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ
نمیﭘﻮﺷﯿﺪ؟ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ؛ ﺩﺭ ﻛﻮﻳﺖ ، من ﻣﺮﺩﯼ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﻮﺩ نمیبینم ، ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﻣﯽﭘﻮﺷﻴﺪﻡ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ دلیل ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽﻫﺎ ﻣﺮﺩ ﺟﻨﮓ بودند !
🔹ﺻﺪّﺍﻡ ﺩﺭ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺍﻳﺮﺍﻥ ، ﻫﺮ ﺭﻭﺯ و حتی برای حضور در سالن صرف غذا ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﺣﺎﺿﺮ ﻣﻴﺸﺪ !!
#شهدا_زنده_اند
#ما_رأیت_الا_جمیلا
#کرامات_شهدا
حتما بخوانید 👌👌👌
🌹کرامتی عجیب و شنیده نشده درباره "شهید مصطفی ردانی پور"🌹
حاج محمدرضا توسلی کجانی ساکن اصفهان نقل می کند:
١٣ آذر سال ٩٥ قرار بود عازم کربلا بشویم. عصر روز ١٢ آذر رفتم گلستان شهدا که هم سر مزار برادر خانمم، "شهید عبدالرسول توسلی" بروم و هم بقیه ی شهدا، تا از شهدا برای این سفر اجازه بگیرم چون این شهدا بودند که راه کربلا را باز کردند.
چون هوا خیلی سرد بود و نزدیک غروب بود شاید بیش از پنج نفر در گلستان شهدا نبودند. اول رفتم سر خاک عبدالرسول و بعد هم شهید حاج حسین خرازی که با شهید ردانی پور و شهید کاظمی کنار هم هستند.
آنجا دیدم جوانی که تقریبا بیست و چهار پنج سالش بود توی این هوای سرد داشت قبر شهدا را می شست. سلام کردم، بلند شد و دست داد و احوال پرسی کرد. بعد نشست قبر شهید خرازی و شهید کاظمی را هم شست و بلند شد و دستم را گرفت و گفت: شما فردا صبح میری کربلا!
تعجب کردم. با خودم گفتم من که به او چیزی نگفتم.
کمی فکر کردم بعد گفتم: بله!
از جیبش سه تا تسبیح بیرون آورد و گفت: رفتی کربلا این یکی را به نیت مادر ردانی پور بینداز توی ضریح امام حسین، این یکی را هم به نیت خودم بینداز، و یک تسبیح سبز هم داد -که الان پیشم هست- گفت این هم مال خودت.
پرسیدم: تو از کجا فهمیدی من می خواهم بروم کربلا؟
تا پرسیدم فوراً دوید و رفت.
قضیه گذشت و رفتیم کربلا و به همان نیت تسبیح ها را انداختم داخل ضریح. خواستم مال خودم را هم بیندازم بعد گفتم این یکی را که داده به خودم، خوب است پیشم بماند.
توی حرم امام حسین موقع نماز مغرب رفتم کنار یک روحانی سید -که معلوم بود خیلی با شخصیت و مؤمن است- نشستم و سلام و احوال پرسی کردم و جریان آن جوان را برایش تعریف کردم.
وقتی جریان را گفتم گفت: مگه نمی دونی؟
گفتم: نه! چی رو؟
گفت: از کجا آمدی؟
گفتم: از اصفهان.
دوباره گفت: مگه نمی دونی این خود شهید ردانی پوره.
گفتم: نه! ردانی پور که روحانیه.
گفت: چرا! این اتفاق تا حالا برای چند نفر افتاده.
***
فرزند آقای توسلی می گوید: آن شب وقتی بابا آمد خانه دیدم بوی عطر عجیبی در خانه پیچیده که آدم را مست می کند مدتی توی خانه گشتم تا ببینم بوی عطر از کجاست تا اینکه فهمیدم از باباست. گفتم: کی بهت عطر داده؟
گفت: هیچکس! گفتم: بوی عطر عجیبی میدی. یک بوی خاص. تا این را گفتم یاد تسبیح ها افتاد و ماجرا را تعریف کرد.
کربلا هم که رفتیم توی کاروان ماجرای بابا و آن جوان را برای خانم های کاروان تعریف کردم خیلی ها گفتند این خود شهید ردانی پور هست و این اتفاق تا حالا برای چند نفر پیش آمده!
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#شهدا_زنده_اند
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
اسوه اخلاص، #شهید_مهدی_زین_الدین
♦️شهید #حاج_قاسم_سلیمانی: «یک شب خواب شهید زین الدین را دیدم و هیجانزده پرسیدم: آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش، توی جاده سردشت؟
🔸حرفم را نیمهتمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانیاش افتاد. بعد باخنده گفت: من توی جلسههاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زندهن؟
🔸عجله داشت. میخواست برود. یک بار دیگر چهره درخشانش را كاویدم. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: پس حالا كه میخوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمندهها برسونم.
🔸رویم را زمین نزد. گفت: قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی میگم زود بنویس. هولهولكی گشتم دنبال كاغذ. یک برگه كوچک پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: بفرما برادر! بگو تا بنویسم.
🔸گفت: بنویس: سلام، من در جمع شما هستم! همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی كه چاشنیِ التماس داشت، گفتم: بیزحمت زیر نوشته رو امضا كن. برگه را گرفت و امضا كرد. كنارش نوشت: سید مهدی زینالدین.
🔸نگاهی بهتزده به امضا و نوشته زیرش كردم. با تعجب پرسیدم: چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی! گفت: اینجا بهم مقام سیادت دادند!
🔸از خواب پریدم. موج صدای آقامهدی هنوز توی گوشم بود؛ سلام، من در جمع شما هستم!»
📚منبع: کتاب «تنها زیر باران»
#یادشهداکمترازشهادت_نیست
#شهدا_زنده_اند
🌹@tarigh3
#کرامات_شهدا
حتما بخوانید 👌👌👌
🌹کرامتی عجیب و شنیده نشده درباره "شهید مصطفی ردانی پور"🌹
حاج محمدرضا توسلی کجانی ساکن اصفهان نقل می کند:
١٣ آذر سال ٩٥ قرار بود عازم کربلا بشویم. عصر روز ١٢ آذر رفتم گلستان شهدا که هم سر مزار برادر خانمم، "شهید عبدالرسول توسلی" بروم و هم بقیه ی شهدا، تا از شهدا برای این سفر اجازه بگیرم چون این شهدا بودند که راه کربلا را باز کردند.
چون هوا خیلی سرد بود و نزدیک غروب بود شاید بیش از پنج نفر در گلستان شهدا نبودند. اول رفتم سر خاک عبدالرسول و بعد هم شهید حاج حسین خرازی که با شهید ردانی پور و شهید کاظمی کنار هم هستند.
آنجا دیدم جوانی که تقریبا بیست و چهار پنج سالش بود توی این هوای سرد داشت قبر شهدا را می شست. سلام کردم، بلند شد و دست داد و احوال پرسی کرد. بعد نشست قبر شهید خرازی و شهید کاظمی را هم شست و بلند شد و دستم را گرفت و گفت: شما فردا صبح میری کربلا!
تعجب کردم. با خودم گفتم من که به او چیزی نگفتم.
کمی فکر کردم بعد گفتم: بله!
از جیبش سه تا تسبیح بیرون آورد و گفت: رفتی کربلا این یکی را به نیت مادر ردانی پور بینداز توی ضریح امام حسین، این یکی را هم به نیت خودم بینداز، و یک تسبیح سبز هم داد -که الان پیشم هست- گفت این هم مال خودت.
پرسیدم: تو از کجا فهمیدی من می خواهم بروم کربلا؟
تا پرسیدم فوراً دوید و رفت.
قضیه گذشت و رفتیم کربلا و به همان نیت تسبیح ها را انداختم داخل ضریح. خواستم مال خودم را هم بیندازم بعد گفتم این یکی را که داده به خودم، خوب است پیشم بماند.
توی حرم امام حسین موقع نماز مغرب رفتم کنار یک روحانی سید -که معلوم بود خیلی با شخصیت و مؤمن است- نشستم و سلام و احوال پرسی کردم و جریان آن جوان را برایش تعریف کردم.
وقتی جریان را گفتم گفت: مگه نمی دونی؟
گفتم: نه! چی رو؟
گفت: از کجا آمدی؟
گفتم: از اصفهان.
دوباره گفت: مگه نمی دونی این خود شهید ردانی پوره.
گفتم: نه! ردانی پور که روحانیه.
گفت: چرا! این اتفاق تا حالا برای چند نفر افتاده.
***
فرزند آقای توسلی می گوید: آن شب وقتی بابا آمد خانه دیدم بوی عطر عجیبی در خانه پیچیده که آدم را مست می کند مدتی توی خانه گشتم تا ببینم بوی عطر از کجاست تا اینکه فهمیدم از باباست. گفتم: کی بهت عطر داده؟
گفت: هیچکس! گفتم: بوی عطر عجیبی میدی. یک بوی خاص. تا این را گفتم یاد تسبیح ها افتاد و ماجرا را تعریف کرد.
کربلا هم که رفتیم توی کاروان ماجرای بابا و آن جوان را برای خانم های کاروان تعریف کردم خیلی ها گفتند این خود شهید ردانی پور هست و این اتفاق تا حالا برای چند نفر پیش آمده!
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#شهدا_زنده_اند
🌹@tarigh3
#حتمابخوانید 👌👌
حکایت یکی از زائران سالار #شهیدان
#حضرت_اباعبدالله_الحسین_ع
در مسیر پیاده روی #اربعین
و همراهی #شهید_هادی با ایشان
یکی از خاطرات شیرینی که از سفر پیاده روی اربعین برام مونده ، این است که چون ارادت خاصی به #شهید_ابراهیم_هادی داشتم ، #عکس ایشون را در پشت #چادرم سنجاق کردم .
روز اول که پیاده روی می کردیم ، داشتم به آقا #ابراهیم فکر می کردم ، به نیتشون ذکر می گفتم یک لحظه از دلم گذشت که #داداش_ابراهیم ، من به فکر شما هستم ، تو هم به یاد من هستی ؟ اگر اینطوره ، یک نشانه برام بفرست ، باور کنید چند دقیقه نشد که یک آقا من را صدا کرد و گفت یک چیزی می خوام بهتون بگم ، نمی دونم خوشحال می شی یا نه .
گفتم بفرمایید ...
گقت من همرزم و دوست صمیمی #ابراهیم_هادی هستم
تو جبهه همش با هم بودیم
گفت عکس من در کتاب #سلام_بر_ابراهیم هست
خیلی ازسجایا و خصوصیات اخلاقی #ابراهیم برام تعریف کرد
من مات و مبهوت مونده بودم و فقط گریه می کردم ، خیلی برام شیرین بود و درطول سفر حضور #داداش_ابراهیم را در پیاده روی احساس می کردم .
#شهدا_زنده_اند
🌹@tarigh3
.