🔘 روز مباهله
🔹 روز بیست وچهارم ذیحجّة روزى است که رسول خدا(ص) با نصاراى نجران مباهله کردند و پیش از مباهله عبا بر دوش مبارک گرفتند و حضرت امیرالمؤمنین و فاطمه و حسن و حسین(ع) را زیر عبا جا دادند و فرمودند:
«پروردگارا! هر پیامبرى را اهل بیتی بوده، که مخصوصترین خلق نسبت به او بودند. خدایا! اینان اهل بیت منند، از ایشان شک و گناه را برطرف ساز و پاک کن ایشان را پاک کردنى کامل.»
🔹 پس جبرائیل نازل شد، و آیه تطهیر را در شأن ایشان فرود آورد. آنگاه رسول خدا(ص) آن چهار بزرگوار را براى مباهله به بیرون بردند. چون نگاه نصارى بر ایشان افتاد و حقیقت آن حضرت و آثار نزول عذاب را مشاهده کردند، جرئت بر مباهله را از دست داده، و استدعاى مصالحه و قبول جزیه کردند.
🔹 در این روز حضرت امیرالمؤمنین(ع) در حال رکوع، انگشتر خود را به سائل دادند و آیه «انّما وليكم اللّه» در شأن آن حضرت نازل گشت.
#مباهله
#به_جمع_مابپوندید
🌷 @tashadat 🌷
سلام علیکم وقت بخیر به همراهان عزیز #تاشهادت 😇
از کانال چه اندازه راضی هستید دوست دارید بخش اضافه تری بزاریم؟ مثلا چه بخشی⁉️ 🤔
با مسابقه و چالش موافق هستید⁉️اونم با جایزه 😍
نقص کانال چیه کدوم بخش حذف بشه بهتره ⁉️😊
انتقادات و پیشنهاداتتون رو به ایدی بنده حقیر ارسال کنید🌹
تا ان شاءالله اونطور که دوست دارید پست بزاریم ☺️❤️💐
🍃 @montazeralhojja 🍃
علی زیاد #ســـــجده میکرد و می گریست در شبانه روز ۵ بار #زیارت_عاشـــورا میخواند
همیشه میگفت
من در ســــجده به #شهادت می رسم
در کربلای ۵ بود که شنیدیم #علی در حال سجده به شهادت رسیده
🌷 @tashadat 🌷
4_5845835976055719757.mp3
1.19M
⭕️ بعضی وقتها باید
خلاف جهت آب حرکت کرد ...
🎤 استاد شیر افکن
امان زمان عج
بسیار شنیدنی✅
🌷 @tashadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
قسمت هفتاد و دوم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: شبیه پدر دستش بین موهام حرکت می کرد … و من بی اختیا
قسمت هفتاد و سوم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: بخشنده باش
.
زمان به سرعت برق و باد سپری شد … لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم … نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم … نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم … هواپیما که بلند شد … مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم …
حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد … ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود … حالتش با من عادی شده بود … حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم …
هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید … اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد … نه فقط با من … با همه عوض می شد …
مثل همیشه دقیق … اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود … ادب … احترام … ظرافت کلام و برخورد … هر روز با روز قبل فرق داشت …
یه مدت که گذشت … حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد… دیگه به شخصی زل نمی زد … در حالی که هنوز جسور و محکم بود … اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد …
رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن … بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود … که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود … در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم …
شیفتم تموم شد … لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد …
– سلام خانم حسینی … امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ … می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم …
وقتی رسیدم … از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید … نشست … سکوت عمیقی فضا رو پر کرد …
– خانم حسینی … می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم … اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم… و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم …
این بار مکث کوتاه تری کرد …
– البته امیدوارم … اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید … مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید …
🌷 @taShadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
قسمت هفتاد و سوم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: بخشنده باش . زمان به سرعت برق و باد سپری شد … لحظات
قسمت هفتاد و چهارم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: متاسفم
.
حرفش که تموم شد … هنوز توی شوک بودم … 2 سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود … فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود …
لحظات سختی بود … واقعا نمی دونستم باید چی بگم … برعکس قبل … این بار، موضوع ازدواج بود …
نفسم از ته چاه در می اومد … به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم …
– دکتر دایسون … من در گذشته … به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد … و به عنوان یک شخصیت قابل احترام … برای شما احترام قائل بودم … در حال حاضر هم … عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم …
نفسم بند اومد …
– اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون … فقط می تونم بگم … متاسفم …
چهره اش گرفته شد … سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد …
– اگر این مشکل … فقط مسلمان نبودن منه … من تقریبا 7 ماهی هست که مسلمان شدم … این رو هم باید اضافه کنم … تصمیم من و اسلام آوردنم … کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره … شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید … چه من رو انتخاب کنید … چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه … من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم … و حتی اگر خلاف احساس من، باشه … هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم …
با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد … تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم … مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم … هرگز فکرش رو هم نمی کردم … یان دایسون … یک روز مسلمان بشه …
🌷 @taShadat 🌷
عکس را باز کنید👆
🌹ﻣﺎﺟﺮاﻱ ﭼﻤﺪاﻥ ﻫﺎﻱ ﭘﺮ اﺯ ﭘﻮﻝ ﺑﺮاﻱ ﻗﺎﺿﻲ ﺷﻬﻴﺪ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
@taShadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ــــــــــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــــــــــــــ
میزنہ قلبم....
دوباره باز داره میاد...
بوے محــــــ🕊🖤ـــــرم...😔💔
#محرم 🖤
#ما_ملت_امام_حسینیم 🍃
#استوری 🌿
#مباهله ✨
🌷 @taShadat 🌷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
میلادی: Saturday - 15 August 2020
قمری: السبت، 25 ذو الحجة 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
💠 اذکار روز:
- یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه)
- یا حی یا قیوم (1000 مرتبه)
- يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹نزول سوره انسان
🔹اقامه اولین نماز جمعه به امامت امیرالمومنین علیه السلام، 35ه-ق
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️14 روز تا عاشورای حسینی
▪️29 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️39 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️54 روز تا اربعین حسینی
🌷 @taShadat 🌷
﷽
#نهج_البلاغه
#حکمت119
══🍃🌷🍃════
وَ قَالَ (علیه السلام): مَثَلُ الدُّنْيَا كَمَثَلِ الْحَيَّةِ، لَيِّنٌ مَسُّهَا وَ السَّمُّ النَّاقِعُ فِي جَوْفِهَا، يَهْوِي إِلَيْهَا الْغِرُّ الْجَاهِلُ وَ يَحْذَرُهَا ذُو اللُّبِّ الْعَاقِلُ.
ضرورت شناخت دنيا (اخلاقى، تربيتى):
و درود خدا بر او، فرمود: دنياى حرام چون مار سمّى است، پوست آن نرم ولى سمّ كشنده در درون دارد، نادان فريب خورده به آن مى گرايد، و هوشمند عاقل از آن دورى گزيند.
#کانال_تاشهادت
🌷 @taShadat 🌷
🥀 #باید_شهیدانه_زیست
#شهادت یک واژه و راهِ تمام نشدنی است ...
و آنقدر دست یافتنی است که هرکس می تواند،
آرزویش را داشته باشد
و امیدش را هم به دل، که حتما به آن دست خواهد یافت ...
و اما...هر آرزویی ... بهایی دارد ...
بعضی ها با پول به آرزوهایشان می رسند
و ما با جان ...
و جان دادن، لایق شدن میخواهد
خالص و مخلص شدن میخواهد ...
سختی و درد کشیدن می خواهد!
و همه ی اینها ...
خلاصه می شود در شهیدانه زندگی کردن...
شهیدانه زندگی کنیم شهید می شویم...
🌸 شهدا این گونه زیستند...
#سلام ✋🏻☺️
#صبحتون 💐
#شـهـدایـی 🌷😇
🌷 @taShadat 🌷
عاشق حضرت ابوالفضل(ع) و حضرت علی اکبـر(ع) بود تا حدی که یک شب بهم گفته بود:هر وقت #شهید شدم به مداح🎤 بگو برام روضه حضرت عباس(ع) یا روضه حضرت علی اکبــر(ع) بخونه.
هر وقت هم که #روضه ی این دو عزیز شروع می شد،زار زار گریه میکرد😭.
منم #ارادت خاصی به حضرت ابوالفضل(ع) داشتم و همیشه از ایشون میخواستم یه همسر پاک و مذهبی✨ برام انتخاب کنه.من #علیـرضا رو از خودِ حضرت گرفتم.
همسرشهید
#شهید_علیرضا_بریری
@taShadat
#خاطرات_شهدا
همسر شهید می گوید: «خواب دیدم که برادرم از جبهه برگشته است و صورتش سیاه شده، به او گفتم: چرا صورتت سیاه است؟ گفت: به خاطر دودهای خمپاره است و شهید را دیدم که به یک طرف افتاده است. صبح که از خواب بیدار شدم برادرم از جبهه برگشته بود. به او گفتم: چرا زود برگشتی؟ تازه که به جبهه رفته ای، که اشک در چشمانش جمع شد و فهمیدم که همسرم به شهادت رسیده است.» محمدصادق قدسی در تاریخ 20/4/1365 و در منطقه ی شلمچه به علت اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت نایل گردید.
#شهیدمحمدصادق_قدسی
#یادش_باصلوات
🌷 @taShadat 🌷
#زندگینامه_شهید_عباس_دانشگر
«عباس دانشگر فرزند مؤمن، هجدهم ارديبهشت 1372 در شهرستان سمنان در خانوادهاي متدين به دنيا آمد.» كتاب زندگينامه شهيد دانشگر نثر و سبكي ساده و خطي دارد. زندگي شهيد را به سادگي بيان ميكند. روايتها و نقل قولها در خصوص عباس را از مقطع كودكياش آغاز ميكند و زير هر خاطرهاي نيز نام راوي آورده ميشود: «از همان دوران كودكي، مسير بندگي را در پيش گرفته و 9 ساله بود كه اعتكافهاي رجبياش را آغاز كرد» (پدر شهيد).
خاطرات، قدم به قدم ما را با زندگي يك شهيد آشنا ميسازند. از حسن خلق عباس در مدرسه و احترام به والدينش در خانه و... از آنجايي كه شهيد دانشگر در خانوادهاي مذهبي پرورش يافته بود، بسياري از خاطرات مربوط به او، با خاطره عبادتهايش عجين شده است: «عباس بعد از نماز در مسجد به تعقيبات مشغول ميشد. يكي از مستحباتي كه از هشت سالگي شروع كرده بود، بعد از هر نماز حدود 3 تا 5 دقيقه سر به سجده ميگذاشت.»
گردآورندگان كتاب براي هر بخش، تصويري از شهيد در نظر گرفتهاند كه به جذابيت كار اضافه ميكند. جاذبهاي در اين كتاب است كه عطرش را از وجود خود شهيد ميگيرد: «موقع رفتن به مدرسه در مقطع ابتدايي و راهنمايي سرش را ميشست، بعد جلوي آينه ميايستاد و موهايش را شانه ميكرد و به لباسش عطر ميزد.»
عباس دانشگر پنجم مهر 1390 وارد دانشگاه امام حسين(ع) شد و رخت رزمندگي به تن كرد. دوراني را شروع كرد كه او را تا شهادت بالا برد. «هميشه ميگفت نكند ما به اندازهاي كه حقوق دريافت ميكنيم به همان اندازه كار نكنيم؟ همين كه در سپاه خدمت ميكنيم و توفيق خدمت در اين نهاد انقلابي را داريم بايد خدا را شاكر باشيم و حقوق و مزايا كمترين چيز براي ماست.»
حضور شهيد دانشگر در جبهه سوريه از جذابترين بخشهاي كتاب است. او كه 23 بهمن 1394 دختر عمويش را به همسري برگزيده بود، كمتر از سه ماه بعد در اول ارديبهشت سال 1395 عازم سوريه شد: «پشت بيسيم شنيديم كه يكي از نيروهاي جبهه النصره پارچهاي به دست گرفته و روي خط خودنمايي ميكند. عباس، قناسه (دراگانوف) درخواست كرد. با قناسه او را زد و به درك واصل كرد.»
خاطرات مقطع سوريه يكي بعد از ديگري تا شهادت عباس آورده ميشوند. شهيد دانشگر كمي قبل از شهادت نماز ظهر را در تيررس دشمن اقامه ميكند؛ مثل ياران حسين(ع) اما باز هم آرام است و اين موقعيت خطرناك از كيفيت نمازش كم نميكند. كسي نميداند در اين نماز ميان عباس و خدا چه ميگذرد. او چند ساعت بعد به شهادت ميرسد: «عباس ساعت سه و نيم بعد از ظهر پنجشنبه 95/3/20 به شهادت رسيد ولي ما در مقر بوديم، نميدانستيم كه عباس شهيد شده يا نه، فقط ميدانستيم كه عباس براي جلوگيري از پيشروي دشمن به جلو رفته، موقع غروب خورشيد بود كه همه نگران بوديم و ميگفتيم عباس الان مياد، سياهي شب فرارسيد، همه بيقرار بوديم. گاهي از مقر بيرون ميآمديم، چشمانتظار عباس بوديم، از سر شب تا صبح هر صدايي كه ميآمد همه بيرون ميپريديم كه عباس اومد... عباس اومد... صبح فرارسيد، نيروهايي براي تفحص جلو رفتند، پيكر مطهرش را به عقب آوردند. ديديم خون صورت عباس را خضاب كرده و سرخياش سرزمين حلب را رنگين كرده است.»
عباس تازهداماد بود. رفقاي عباس در سوريه همقسم شده بودند كه از او مراقبت كنند و او را سالم به ايران برگردانند. بعد از شهادتش گفتيم خدا براي او نقشه كشيده بود. عباس درس عاشقي را چشيده بود و بايد ميرفت.
#شهید_عباس_دانشگر|
🌷@tashadat🌷