⊰•🦋🐚•⊱
شما جانبازان، به هیچوجه مشروطیِ دانشگاه شهادت نيستيد💚
رهبر معظم انقلاب اسلامی :
شما جانبازان ذخیرههای باارزش دانشگاه جهادید. جهاد لزوماً با شهادت همراه نیست؛ اما لزوماً با فوزِ به رتبهی مجاهدان و تقرّب به پروردگار همراه است.
میدان جهاد هم همه جاست؛ هم در دفاع نظامىِ از کشور، هم در دفاع سیاسی و آبرویىِ از کشور و هم در تلاش برای پیشبرد کشور و ملت، که امروز شما در این سنگر کار میکنید. اینها همه مبارزه است و همه باید مبارزه کنیم. ٨٢/٩/٢۶.
⊰•🦋•⊱¦⇢#میلاد_حضرت_عباس
⊰•🐚•⊱¦⇢#روز_جانباز
⊰•💛🐚•⊱
روز شهید بهت تبریک گفتیم
امروز که روز پاسداره بهت تبریک میگیم
فردا که روز جانبازه بهت تبریک خواهیم گفت
حاجی جان
توی دنیا چه مدالی باقی مونده بود که به دستش نیاوردی؟
ای فخر شهدا
ای فخر جانباز ها
ای فخر پاسدار ها
⊰•💛•⊱¦⇢#حاج_قاسم
⊰•🐚•⊱¦⇢#ماه_شعبان
⊰•🧡☁️•⊱
+این ها خودش خاااص ترین سبڪ زندگیه😌
⊰•🧡•⊱¦⇢#حجاب
⊰•☁️•⊱¦⇢#زن_عفت_افتخار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🎊💖•⊱
-ایاهلِحرممیروعلمدارخوشآمد🤩
-سقایِحسینسیدوسالارخوشآمد♥️
⊰•💖•⊱¦⇢#میلاد_حضرت_عباس
⊰•🎊•⊱¦⇢#روز_جانباز
🌸بسماللهالرحمنالرحیمـ🌸
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۰۷ اسفند ۱۴۰۱
میلادی: Sunday - 26 February 2023
قمری: الأحد، 5 شعبان 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹ولادت حضرت سجاد علیه السلام، 38ه-ق
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام
▪️10 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج)
▪️26 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
▪️35 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
▪️40 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
✍️امام سجاد (ع) میفرمایند:
✅ سه حالت و خصلت در هر يك از مؤمنين باشد در پناه خداوند خواهد بود و روز قيامت در سايه رحمت عرش الهى مى باشد و از سختى ها و شدايد صحراى محشر در امان است :
1️⃣ اوّل آن كه در كارگشائى و كمك به نيازمندان و درخواست كنندگان دريغ ننمايد.
2️⃣ دوّم آن كه قبل از هر نوع حركتى بينديشد كه كارى را كه مى خواهد انجام دهد يا هر سخنى را كه مى خواهد بگويد آيا رضايت و خوشنودى خداوند در آن است يا مورد غضب و سخط او مى باشد.
3️⃣ سوّم قبل از عيب جوئى و بازگوئى عيب ديگران ، سعى كند عيب هاى خود را برطرف نمايد.
📚بحارالا نوار: ج۷۵، ص۱۴۱، ح۳
#حدیث #امام_سجاد علیه السلام
#زندگی_به_سبک_شهدا
🌿شهید مدافعحرم #رضا_حاجی_زاده 🌿
✨همسر شهید نقل میکنند: رضا میدانست که من طاقت دوریاش را ندارم. بینهایت صبور بود. وقتی بحثمان میشد، من نمیتوانستم خودم را کنترل کنم، یکسره غُر میزدم و با عصبانیت میگفتم تو مقصری، تو باعثِ این اتفاق شدی!
✨او اصلا حرفی نمیزد. وقتی هم میدید من آرام نمیشوم، میرفت سمت در؛ چون میدانست طاقت دوریاش را ندارم. آنقدر به همسرم وابسته بودم که واقعا دوست نداشتم لحظهای از من دور باشد. حتی جلوی مسجد رفتنش را میگرفتم.
✨او هم نقطهضعفام را میدانست و از من دور میشد تا آرام شوم. روی پلهی جلوی در مینشست و میگفت هر وقت آرام شدی، بگو من بیام داخل. اصلا دادزدن بلد نبود...
#رفیق_شهیدم
•┈••••✾🕊••✾•••┈
مداحی آنلاین - سرور جن انس و ملکی - نریمانی.mp3
9.01M
🌺 #میلاد_حضرت_عباس(ع)
🌺 #میلاد_امام_سجاد(ع)
💐مرد فقط تویی و مابقی
💐اداتو در میارن الکی
🎙 #سید_رضا_نریمانی
👏 #سرود
👌 #پیشنهاد_ویژه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ازجهنم تابهشت 💗
قسمت بیست و هشتم
حرفای امیرعلی رو باور داشتم ولی من همین جوری هم به زور شال سرم میکردم دیگه چه برسه به این که بخوام ده دور دور خودم بپیچمش. هوف. ولی چاره ای نبود ، آدمی نبودم که حرف مردم برام مهم باشه. ولی ظاهرا تنها برداشتی که از ظاهر من میشد داشت این بود که از خدامه موردتوجه پسرای لات قرار بگیرم ؛ از طرفی دلم نمیخواست همش نگران تیکه های پسرا باشم. پس بلاخره بعد از کلی فکر کردن و درگیری ذهنی تصمیم گرفتم یه مانتوی بلندتر بپوشم و حداقل یکم شالمو بکشم جلوتر .
_ ماااماااان. مااااماااان.
مامان_ جونم ؟
_ میای بریم خرید؟
مامان_ باهم؟؟؟؟؟؟؟
از این لحن متعجبش خندم گرفت خب حق داشت؛ من کی با مامان رفته بودم خرید که این دفعه دومم باشه ؟
همیشه با بچه ها میرفتم.
_ اره . میخوام مانتو بخرم.
مامان
_خب چرا با یاسمین اینا نمیری؟
چیزی شده؟
_ واه چی شده باشه؟
میخواستم مانتوی بلند بگیرم.
نمیای با اونا برم.
مامان_ تو ؟ مانتوی بلند؟
_ مامانی بیست سوالی میپرسی حالا؟
مامان_ خیلی خب برو حاضر شو بریم.
وقتی با مامان بودم که کسی نمیتونست حرفی بزنه پس نیاز به پوشیده تر بودن نبود.
یه بلوز سفید آستین سه ربع با یه کت حریر نازک مشکی با یه ساپورت مشکی وشال و سفید. مثله همیشه پرفکت. مامان با دیدن من دوباره شروع کرد به سوال پرسیدن
مامان_ حالا مانتوی بلند میخوای چیکار؟
_ میخوام بخورمش.
مامان _ نوش جونت .
خب مثله ادم برای چی میخوای ؟
_واه مامان خوب میخوام هروقت تنها رفتم بیرون بپوشم که انقدر بهم گیر ندن.
حالا بیا بریم. راستی ددی برده ماشینو؟
مامان_ هوف. از دست تو. اره برده. زنگ زدم آژانس
_ فداااات شم مامی جونم .
.
نمیدونم امروز مردم تغییر کردن یا من حساس شدم. انگار قبلا اصلا این پسرای هیزو نمیدیم از در خونه که اومدیم بیرون تا الان 10.20 نفر یا چشمک زدن یا تیکه انداختن. هوف. خوبه مامان همرامه. فکر کنم باید تجدید نظر کنم و همیشه از این مانتو مسخره ها بپوشم.
مامان _ حانیه بگیر بریم دیگه. الان دو ساعته داری میگردی فقط یه روسری گرفتی.
_ عه به من چه هیچکدومشون خوشگل نیستن. عه عه عه مامان اونجا رو نگاه کن. اون مانتو مشکیه خوشگله . بیا.....
و بعد دست مامان رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم به سمت اون مغازه . مانتوهاش عالی بود. یه مانتوی سفید بود که قسمت سفیدش تا روی زانو بود و روش پارچه حریر مشکی که تا زیر زانو بود جلوه خاصی بهش داده بود به خصوص حویه کاری های پایین پارچه مشکیه. با روسری مشکی که گرفته بودم عالی میشد. بلاخره بعد از 2 ساعت گشتن موفق شدم.
.
مامان در خونه رو باز کرد و منم دنبالش وارد خونه شدم. کفشای امیرعلی پشت در نشونه حضورش تو خونه بود با ذوق و انرژی دوباره که گرفته بودم مثله جت از کنار مامان رد شدم و کفشام رو در اوردم و رفتم تو . امیر رو مبل نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد.
_ سلااااام.
امیرعلی_ علیک سلام. چی.....
حرف امیرعلی تموم نشده بود که دستشو کشیدم و بردمش تو اتاق.
امیرعلی_ چته؟؟؟؟
_ چشاتو ببند. سرررریع
سریع کت حریر رو لباسم رو در اوردم و مانتو و روسری که گرفته بودم رو سرم کردم. نمیشد موهامو نریزم بیرون که یه دسته از موهای لختمو انداختم رو پشینیم و رو به روی امیرعلی وایسادم .
_ خب . باز کن.
با دیدن من لبخند زد و حالت چهرش رنگ تحسین گرفت و بعد بلند شد رو به روم ایستاد و موهام رو هل داد زیر روسریم.
امیرعلی_ اینجوری بهتره.
یه لبخند دندون نما تحویلش دادم و گفتم
_خب دیگه تشریف ببربیرون میخوام
استراحت کنم.
.......................................................
بیا دل را بده صیقل بدین سان
که بیعفت بدان بیشک به خواب است!
.......................................................
🍁نویسنده : ح سادات کاظمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ازجهنم تابهشت 💗
قسمت بیست و نهم
🍃 روایت امیرحسین🍃
با صدای موبایل از خواب بیدار شدم.
_ جانم؟
محمد
_خواب بودی؟
_ اره.
محمد
_ امیر خواب بودییییییییییی؟
_ عه دیوونه چرا داد میزنی؟
محمد
_ خوب شد خوابت پرید.
پسرررررررررره ی بی فکر خیر سرت خادمیا پاشو بیا دیگه.
_اه دوباره داد زد،داداش کر شدم.
کجا بیام ؟
محمد
_ یه ذره بهت امید داشتم ولی فهمیدم در جهالت به سر میبردم.
_ داداش قشنگ ترور شخصیتی کردی.
حالا بگو کجا؟
محمد
_ فکر کنم امشب پنجشنبس.
_ خب؟
ای وااااااااااااای خاک بر سرم.
ساعت چنده؟
محمد ساعت هشته.
حاج آقا هم تشریف اوردن سراغتونو گرفتن. گفتم الان زنگ میزنم بهش.
من برم بگم خواب بودی. یاعلی...
_ محمد داداش نوکرتم نگیاااا.
محمد_ هیییین. دروغ بگم؟
_ عه کی گفت دروغ بگی؟ بگو داره میاد.
محمد_ببینم چی میشه حالا. یاعلی...
_ ازدست تو. یاعلی....
سریع لباسامو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه از مامان خداحافظی کنم و بگم که دارم میرم. ای وای به پرنیان نگفتم حاضر بشه.
_ ابجی. ابجی. کجایی؟
مامان از تو آشپزخونه جواب داد
تنبل شدیا مادر.
پرنیان با ریحانه رفت.
_ فدات شم مامان چرا منو صدا نکردید خب؟
والا دیشب که تا صبح بیدار بودی گفتم بزارم بخوابی.
_ ممنون.
من رفتم. یاعلی...
_ علی به همراهت مادر.
خداروشکر هئیت ( یعنی خونه قبلی حاج قاسم که الان شده بود حسینیه )
سر کوچه بود و بدون ماشین هم میشد رفت. درو که باز کردم همزمان بابا رسید جلوی در.
بسلام بابا جان.
کجا به سلامتی؟
_ سلام بابا هیئت.
بسلام برسون
خداحافظ
_سلامت باشید
خداحافظ....
خداروشکر بابا مجبورمون نمیکرد که اعتقاداتمون رو تغییر بدیم مثلا نمیگفت هئیت رفتنمون ممنوعه ، فقط راهنمایی میکرد و الان هم برعکس بچگیامون راهنماییش غلط بود......
تا سر کوچه دوییدم . به نفس نفس افتادم. همزمان با رسیدن من حاج آقا هم از حسینیه اومد بیرون.
با دیدنش نیشمو تا بناگوشم باز کردم و یه لبخند دندون نما زدم و گفتم
سلام
حاج آقا هم نامردی نکرد سلام کرد و بعد گوشمو گرفت و اخ و اوخ منم بلند شد بعدم همونجوری با حاج اقا رفتیم داخل .محمد,و محمد جواد و علی و چندتا دیگه از بچه ها تو حسینیه بودن ، با دیدن من صدای خندشون بلند شد.
بعد حاج آقا گوشمو ول کرد و گفت: یاد بگیر. بعد هم خندید و دوباره از در رفت بیرون.
منم که با معرفت با رفتن حاج آقا سر بچه ها خالی کردم و صدای داد و بیداد و خنده هامون رفت بالا.
فکر کنم تو این چند هفته اولین باری بود که اینجوری خندیدم.داشتم دنبال محمد جواد میدوییدم که حاج اقا اومد تو با دیدن ما به شوخی سرشو به حالت تاسف تکون داد و گفت _ الهم اکشف کل مریضا.
با این حرف حاجی هممون زدیم زیر خنده...
🍁نویسنده :ح سادات کاظمی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ازجهنم تابهشت💗
قسمت سی ام
آخیش.چقدر آروم شدم همیشه هئیت مسکن من بود.خدا توفیق این نوکری رو از ما نگیره ان شاالله.
حاج آقا _ امیرحسین جان. یه لحظه بیا.
_جانم حاج آقا ؟
حاج آقا _ اتفاقی افتاده این چندوقته خیلی تغییر کردی؟
رازدار تر و راهنما تر از حاج آقا کی رو میتونستم پیدا کنم ؟
دل رو زدم به دریا و گفتم،از همون دو سال پیش تا الان. البته حاج آقا در جریان مشکل مالی که برای بابا پیش اومده بود ، بودن ولی این که این مشکلات تونسته رو اعتقاداتش تاثیر بزاره برای حاج آقا هم حیرت آور بود. ولی مشکل من علاوه بر اعتقادات بابا این بود که اجازه نمیداد من برم .
حاج آقا: میدونستم رفتن برات مهمه ولی نه انقدر که اینجوری تغییرت بده . ولی امیرجان شرط اول رضایت والدینه تو سعی خودت رو بکن و بقیش رو بسپار به خدا مطمئن باش همیشه بهترین هارو برات رقم میزنه
حرفای حاج آقا همیشه برای من بشارت دهنده آرامش بودن.
حرفاش از جنس زمین نبود حرفاش آسمونی بود...
دوباره زیر لب صلواتی فرستادم و زنگ زدم. در که باز شد استرس من هم بیشتر شد .
پرنیان_ عه داداش چته ؟ چیزی شده؟
_ ها؟ نه. چیزه. یعنی قراره بشه.
پرنیان_ امیر عاشق شدیا
_ابجی چی میگی؟
پرنیان_ هیچی خوش باش.
ای بابا . عشق من الان فقط و فقط شهادت بود. با دیدن مامان و بابا تو پذیرایی دیگه استرسم به اوج رسید . میترسیدم از این که دوباره همون حرفای همیشگی رو بشنوم.
_ سلام. بابا میشه حرف بزنیم؟
مامان_ سلام. قبول باشه خیر باشه مادر.
بابا_ سلام بابا جان. اره بیا بشین.
_ ان شاالله که خیره.
دوباره زیر لب صلوات فرستادم و نشستم رو مبل کنار بابا .
بابا_خب؟
_ها؟ چی؟
با این برخورد من همه زدن زیر خنده و پرنیان هم کم لطفی نکرد و گفت
_ نگفتم عاشق شدی؟
_ نه.
حواسم نبود خب. عه.
مامان: عه بچمو اذیت نکنید ببینم.
بگو مامان جان.
بابا چرا نمیزارید من برم ؟
بابا: این بحث قبلا تموم شده.
_ نه برای من
بابا:هزار بار گفتم بریز دور این مسخره بازیا رو.
دوباره همون آش و همون کاسه.
شروع شد.
_ حداقل یه راه پیش پام بزارید.
بابا_ بیخیال شو
_ اگه راهتون اینه ؛ نه.
بابا_ پس ازدواج کن.
_ میخواید دست و پام بسته بشه؟
بابا_ آقای دین دار و با ایمان ، ازدواج مگه سنت پیامبر نیست؟
_ نه برای من که قرار نیست بمونم.
بابا_ ازدواج کن بعد اگه زنت گذاشت برو. من که حرفی ندارم فقط من اجازه نمیدم.
شب به خیر
بابا: شب به خیر
مامان: امیرحسین پسرم بیا و بیخیال شو.
_ شب به خیر مامان
مامان_ شبت به خیر
با رفتن من به سمت اتاق پرنیان هم دنبالم اومد من که وارد اتاق شدم پرنیان دم در وایساد,و گفت
_ میخوای باهم حرف بزنیم ؟
_ بزار برای فردا
پرنیان باشه
شب خوش
_ شبت به خیر
🍁نویسنده :ح سادات کاظمی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تلنگر
تازمانۍڪھ
همنشینِ گناه باشیم💔
همنشینِ امامِزمان نخواهیمبود!
تازمانۍڪھ
گرفتارِ نَفس باشیم
همنَفَسِ امامِزمان نخواهیم بود ..!
#بهخودمونبیایم
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۰۸ اسفند ۱۴۰۱
میلادی: Monday - 27 February 2023
قمری: الإثنين، 6 شعبان 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام
▪️9 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج)
▪️25 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
▪️34 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
▪️39 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
#حدیث
◽️امام سجاد علیه السلام می فرماید:
❄️إیّاکَ وَمُصاحَبَةُ الْفاسِقِ، فَإنّهُ بائِعُکَ بِأَکْلَةٍ أوْ أَقَلّ مِنْ ذلِکَ وَإیّاکَ وَمُصاحَبَةُ الْقاطِعِ لِرَحِمِهِ فَإنّى وَجَدْتُهُ مَلْعُونا فى کِتاب ِاللّهِ
🌔بر حذر باش از دوستى و همراهى با فاسق چون که او به یک لقمه نان و چه بسا کمتر از آن هم ، تو را مى فروشد؛ و مواظب باش از دوستى و صحبت کردن با کسى که قاطع صله رحم مى باشد چون که او را در کتاب خدا ملعون یافتم.
📘تحف العقول ص 202، /بحارالا نوارف ج 74، ص 196ح
#رفیق شهیدم ابراهیم هادی
می گفت: اگر می گویید الگویتان
حضرت زهرا(سلام الله علیها) است باید کاری کنید ایشان از شما
راضی باشند و حجاب
شما فاطمی باشد.
#حجاب
#زن_عفت_افتخار