eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
5.1هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۴۱ و ۲۴۲ :_نه،دیشب زنگ زدم به حاج خانم... سفرش کنسل شد.. راهنما میزند و کنار خیابان میایستد. دستش را روي صندلی من میگذارد و به طرفم برمیگردد. :_نیکی؟راستش... میدونی... برمیگردد و هر دو دستش را روي فرمان میگذارد. به روبه رو خیره میشود. :_دیشب سیاوش از من اجازه گرفت که با تو حرف بزنه... +:راجع؟ :_راجع به خودش...(به طرفم برمیگردد) راجع به خودت هجوم گرماي خون را درون رگهاي صورتم حس میکنم. سرم را پایین می اندازم عمو ادامه میدهد :_اول خونم به جوش اومد...نمیدونم چی شد که یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به سینه ي دیوار میترسم،موقعیتم را فراموش میکنم +:دعوا کردین عمو؟ :_نه،دعوا که نه... به خودم اومدم دیدم حرف نامعقولی نمیزنه... دوباره سرم را پایین میاندازم :_نیکی،سیاوش پسر فوق العاده اي،اما دارم میبرمش،میخوام بیشتر فکر کنه میخوام مطمئن بشم احساسش سطحی نیست.. باید بفهمم به خاطر خودشه یا به خاطر دخترعمه اش.. از طرف دیگه،باید اول حاج خانم رو راضی کنه.. آدم تو این دنیا نباید مدیون دو تا چیز بشه:اول پدر و مادرش،بعد دلش... من تو پاکی و حسن نیت سیاوش شک ندارم...اما میخوام حساب کار دستش بیاد... باید یه کم تنبیه بشه،باید از اول به من میگفت نظرشو راجع به تو...میخوام بفهمه بین نیکی و سیاوش من طرف کی ام...زن گرفتن که به این راحتیا نیست. عمو میخندد.سرم را بیشتر در یقه ام فرو میکنم. عمو استارت میزند و راه میافتد. به صرافت میافتم:عمو دیگه دانشگاه نمیرم. :_چرا؟ +:مگه امروز نمیرین؟میخوام از بودن کنار شما نهایت استفاده رو کنم.. عمو میخندد:پس بزن بریم،صبحونه خوردي؟ +:فقط اون لقمه اي که با شما شریک شدم. ★ عمو ماشین را متوقف میکند و به طرفم برمیگردد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۴۳ و ۲۴۴ :_خب نیکی جان...وقت خداحافظیه بغضم را قورت میدهم،نمیخواهم پیاده شوم. اگر پیاده شوم نمیتوانم عمو را بغل کنم. میدانم خوشش نمیآید. قطره اشک مزاحمِ گوشه ي چشم راستم را میگیرم و خودم را به طرف عمو پرت میکنم. عمو،مهربان بغلم میکند. نمیدانم چقدر میگذرد،دلم میخواهد زمان متوقف شود. دلتنگی از همین حالا به جانم افتاده. از آغوش عمو جدا میشوم و به صورتش خیره میشوم. سعی میکند تلخی حلقه ي اشک چشمانشان را پشت شیرینی لبخندش،پنهان کند. :_دفعه ي بعد،واسه امر خیر خدمت میرسیم +:عمــــــــــــو؟ :_راس میگم دیگه،به هرحال برادر سیاوش هم هستم خب پیاده میشوم،عمو هم. سعی میکند صدایش نلرزد :_یه وقت دانشگاه و فکر و خیال هاي الکی از مطالعه دورت نکنه +:چشم،عمو زود بیاین دوباره لطفا :_کلک من زود بیام یا.... با شیطنت میخندد +:عمو؟ :_چادرت رو دربیار،یه وقت مامان و بابات نبیننت +:نه این وقت روز خونه نیستن :_تو هم دیگه برو تو لبم را گاز میگیرم. +:دلم براتون تنگ میشه :_منم همینطور میدانم چند لحظه ي دیگر بغضم میترکد،دلم نمیخواهد عمو را ناراحت کنم. در را باز میکنم و محکم با عمو دست میدهم. عمو سوار میشود،بوق میزند و میرود. میداند تا نرود من دمِ در میایستم. در را میبندم و اشکهاي دلتنگی مجال ریختن پیدا میکنند. * تسبیح را کنار مهر میگذارم و به عادت همیشه،سجده ي شکر میکنم. سر که بلند میکنم،صداي ظریفی به گوشم میرسد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۲۴۵ و ۲۴۶ :_قبول باشه برمیگردم،زن جوانی کنارم نشسته. در اولین نگاه چشمان سبز براقش پشت عینک طبی،خودنمایی میکند. اشکهایم مانع است براي دیدنش،اما چقدر چهره اش آشناست. چشمان خیسم را پاك میکنم. همسر سیدجواد است. اولین بار در مجلس ختم انعام دیدمش. به سرعت لبخند روي لبم میآید. این دختر و همسرش را نمیشود دوست نداشت. +:سلام حنانه جون :_سلام،خوبی؟ +:ممنون،شما خوبی؟ :_ممنون عزیزم،شکر خدا مام خوبیم. +:از آقاي علوي چه خبر؟ از ته دل آه میکشد...سنگینی نفسش،قلبم را میلرزاند. به جاي لبخند گرم چند لحظه پیش،لب هایش فقط کش میآیند. :_چی بگم؟ هر چند وقت یه بار زنگ میزنه،چند کلمه حرف میزنه و قطع میشه... یه بارم نتونستم باهاش درست و حسابی حرف بزنم... +:ان شاءاللّه صحیح و سالم برمیگردن...تو هم دل سیر باهاشون حرف میزنی ثل کودکی که وعده هاي مادرش را باور دارد، از ته دل میخندد. دوباره میشود همان حنانه ي صمیمی :_ان شاءاللّه..دعا کن نیکی،تو خیلی قلبت پاکه... در جواب محبتش،لبخند میزنم. بعد از رفتن سیدجواد،هر بار که براي نماز یا جلسات قرآن آمدم،حنانه را دیدم. دختري مؤمن و پاك؛زیبا و شاداب... حقا که شایسته ي سید جواد است... ★ مقنعه ام را سر میکنم. از دو طرف گوشه هایش را تا میزنم و بالایش را مثلثی میکنم. چند لحظه در آینه به خودم خیره میمانم. به چشم هاي قهوه اي ام.همان که شبیه چشم هاي عمووحید است..منتهی کمی درشت تر و کمی براق تر... دلم برایت تنگ شده عمووحیـــد... سه هفته اي از رفتنت گذشته... از کنار آشپزخانه میگذرم،مامان و بابا نیستند... براي اسکی رفته اند. این را دیشب،از حرف هایشان فهمیدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۴۷ و ۲۴۸ منیر طبق معمول مشغول آشپزي است . :_منیرخانم من میرم دانشگاه،کاري نداري؟ +:واسه نهار میاین دیگه؟ لبخند میزنم. :_هم خودم میام،هم دوستم! منیر هم میخندد،گرم و مهربان و شاید...مادرانه... +:به سلامت،منتظرم خداحافظی میکنم و از خانه بیرون میزنم. تا به حال،نه من و نه فاطمه،اشتیاقی نشان نداده ایم براي اینکه فاطمه به خانه ي ما بیاید. فاطمه به خوبی از حرفهایم فهمیده بود مامان میانه ي خوبی با امثال او ندارد و من هم دلم نمیخواست به میهمانم بی حرمتی شود... اما امروز،مامان و بابا نیستند،براي چند روز... بعد از اسکی چند روزي را در ویلا میگذرانند. ★ برگه را تحویل مراقب میدهم و از جلسه خارج میشوم. با چند تا از دخترها که بیرون دانشکده نشسته اند خداحافظی میکنم و به طرف ماشین فاطمه میروم. در را باز میکنم و مینشینم. فاطمه،عصبانی به طرفم برمیگردد. :_سلام فاطمه خانم +:سلام،کجایی دو ساعته؟؟ :_بابا سر جلسه که نمیتونم بهت خبر بدم،ببخشید دیر شد +:پسراي دانشکده تون خیلی بی ادبن... میخندم. :_دختر پشت فرمون این ماشین لوکس نشستی،انتظار داري با سلام و صلوات از کنارت بگذرن؟ نگاهش غمگین میشود +:مجبور شدم ماشین بابا رو بیارم...ماشین مامانم تعمیرگاه بود...محسن بفهمه ، به اشد مجازات محکومم میکنه... استارت میزند و راه میافتد. :_قهري؟ جوابم را نمیدهد،پس قهر است. :_فاطمه؟ ... :_فاطمه؟قهر نباش دیگه لبخند میزند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۴۹ و ۲۵۰ +:خیلی خب آشتی... ★ فاطمه،قاشق را داخل بشقاب خالی اش میگذارد. :_منیرخانم خیلی خوشمزه بود،دستتون درد نکنه منیر لبخند میزند،هرچقدر اصرار کردیم با ما غذا بخورد،قبول نکرد.. کنار نشست و تماشایمان کرد. +:نوش جان دور دهانم را با دستمال پاك میکنم. :_آره منیرخانم،خیلی خوشمزه بود... منیر باز هم لبخند میزند. فاطمه بلند میشود و بشقابش را برمیدارد. منیر بشقاب را از دستش میگیرد:من همه رو جمع میکنم شما برید فاطمه اصرار میکند:نه بابا،دو تا ظرفه دیگه، با هم جمع میکنیم. منیر میگوید:نه خانم،شما برید... به فاطمه میگویم:اصرار بی فایده است،بیا بریم.. فاطمه شانه بالا میاندازد و به دنبالم راه میافند. روي مبل ها مینشینم. فاطمه نگاهی به دور و بر میاندازد و مطمئن میشود که کسی نیست. :_نیکی؟ از سیاوش چه خبر؟ تعجب میکنم. +:سیـــــاوش؟؟ :_خیلی خب بابا،آقاسیاوش سعی میکنم بی تفاوت باشم +:هیچی... :_عموت هم چیزي نمیگه؟ +:چی مثلا؟ :_اي بابا،چرا این آدم هیچ اقدامی نمیکنه؟ +:عمووحید؟؟ با لحن کنایه وار میگوید :_مهنــدس،آقاسیاوش رو عرض کردم.. واقعا نمیدانم چه باید بگویم... بعد از رفتن عمووحید،دانیال،اصرارهایش را از سر گرفت... فاطمه نزدیک تر میآید. :_حالا خوبه میدونه تو خواستگار سمج داریا... +:شاید...شاید واقعا فقط به خاطراز سرباز کردن دخترعمه اش اون حرفا رو زده...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۵۱ و ۲۵۲ :_همچین آدمیه؟؟ نه...آقاسیاوش،اهل این کارها نیست... شرمنده از تهمتی که ناخواسته به زبان راندم،سرم را پایین میاندازم.. فاطمه،بااطمینان،میگوید :_همین روزا سر و کله اش پیدا میشه،فقط وقتی اومد تو هم یکم اذیتش کن،زودي جواب مثبت رو ندي...باشه؟ سرخ میشوم +:زشته فاطمه...این حرفا چیه؟ فاطمه میخندد.. میگویم +:واسه چی میخندي آخه؟صبرکن شاهزاده ي اسب سفیددارت برسه،اونوقـ... صداي موبایل حرفم را قطع میکند،در حالی که خم میشوم میگویم +:نخند بچه این همه مخاطب ناآشناست و پیش شماره ي دوصفرچهل و چهار ، ناخودآگاه لبخند روي لبم میآورد... روبه فاطمه میگویم +:از انگلیسه،حتما عمووحیده بدون مکث جواب میدهم +:سلام بیمعرفت.. صداي بم و مردانه اي،آن سوي خط میگوید :_سلام نیکی خانم تپش قلب،گشاد شدن رگها،هجوم خون به صورت و لرزش صدایم،از تصور فرد پشت خط،واکنش طبیعی بدنم است. خودم را جمع و جور میکنم +:سلام آقاسیاوش..شـر..شرمنده،فک کردم...یعنی.. خیال کردم عمووحیده... چشمهاي فاطمه گشاد میشود،زیر لب میگوید:مستجاب الدعوه بودما... سعی می کنم آب دهانم را قورت دهم،اما دهانم خشک خشک است! سیاوش میگوید:خوب هستین؟ +:ممنون نمیتوانم حالش را بپرسم...نمیدانم چرا؟ فاطمه،مشتاق چشم به دهانم دوخته. سیاوش نفس عمیقی میکشد،پس او هم مثل من استرس دارد.. :_راستش نمیدونم چطور بگم؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۲۵۳ و ۲۵۴ +:اتفاقی افتاده؟؟عمو....؟؟ :_نه نه،نگران نشید،وحید حالش خوبه راست میگوید،عمو همین یک ساعت پیش آنلاین بود :_من نمیدونم چی باید بگم؟ یعنی..چطور شروع کنم؟ پس او هم نمیداند چه بگوید؟ چقدر امروز شبیه هم شده ایم! ادامه میدهد :_راستش من از وحید اجازه گرفتم که با شما صحبت کنم...نمیدونم وحید از حرفاي من چی به شما گفته...همین باعث شده،یه کم اضطراب داشته باشم...اینکه صدام میلرزه براي همینه... صدایش میلرزد؟ پس چرا به نظر من قشنگ ترین موسیقی دنیاست؟ فاطمه،کنارم مینشیند و گوشش را به تلفن میچسباند. زیرلب میگوید:چی میگه؟؟چی میگه؟؟ صداي پشت خط،میگوید :_امیدوارم جسارت من رو ببخشید ولی راستش...تو کل عمرم،واسه هیچی این همه مصمم نبودم که واسه....(مکث میکند،صدایش پایین میآید) واسه خواستنِ شما...میدونم این عجیبه ولی...میخوام ازتون اجازه بگیرم که حاج خانمو...یعنی مادرمو بفرستم براي...یعنی براي امرخیر،مزاحم بشیم... از جایم بلند میشوم..ناخودآگاه،چند قدم جلو میروم قروپ قروپ قلبم،نفس هاي عمیق و پی در پی سیاوش،و بال بال زدن فاطمه.... :_الو....نیکی خانم؟ من... آرام میگویم +:صاحب اختیارین... نفس راحت میکشد،میتوانم چهره اش را تصور کنم... میگوید :_میخواستم اگه ممکنه،یه چند وقت،بهم فرصت بدین..کاراي شرکت رو سر و سامون بدم... بیام ایران،خونه بخرم،کار دست و پا کنم... ان شاءاللّه،با دست پر خدمت برسیم...اجازه میدین؟ زیر لب میگویم +:به حاج خانم سلام برسونین :_بزرگیتونو میرسونم،اتفاقا حاج خانم خیلی سلام رسوندن خدمتتون،گفتن مشتاق دیدارتون هستن... +:خداحافظ
هدایت شده از  ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۲۵۵ :_یاعلی تلفن را قطع میکنم و روي سینه ام میگذارمش فاطمه مشتاق نگاهم میکند،نفس عمیق میکشم و مینشینم. فاطمه میگوید :_چی شد؟نیکی چی گفت؟؟ سرم را بالا میآورم. +:گفت بهش وقت بدم تا کاراش رو سامون بده... :_خب.... دوباره سرم را پایین میاندازم +:برا امرخیر خدمت برسن... فاطمه از شوق جیغ میکشد و بغلم میکند.. :_وایییی دیدي گفتم...پس اینقدرا هم دست رو دست نذاشته...واییییی،الهی قربون اون لپاي اناریت بشم،خجالتی من.... بغلش میکنم و میخندم. نمیدانم چرا،میان این همه حس خوب،ناگهان خنده از لب هایم میپرد.... حسی،درون مغزم جولان میدهد: (نکند دیر شود).... ادامه دارد.... نویسنده✍ : فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌷@tashahadat313 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🔆اولین سلام روز🔆 🌸السلام علیک یا قائم آل محمد🌸 🔆السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🔆 ------------------------------------------------------------------- 🩸السلام و علیک یا ثارالله🩸 🥀السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🥀 ------------------------------------------------------------------- ☘السلام علیک یا ضامن آهو☘ 🌼ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌼 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲ میلادی: Friday - 19 May 2023 قمری: الجمعة، 28 شوال 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️12 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️31 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️38 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️40 روز تا روز عرفه
صفحه۵۹
تفسیر صفحه۵۹
💠 💠 💎 اهمیت کسب دانش 🔻امام علی علیه‌السلام: مَن خَلا بِالعِلمِ لَم توحِشهُ خَلوَةٌ ✳️ هركس با خلوت كند، از هيچ خلوتى احساس تنهايى نمی‌كند. 📚 غررالحكم، ج ۵، ص ۲۳۳، ح ۸۱۲۵ ‌ ‌ •┈┈••✾••┈┈•
سم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 شهیدحاج اسماعیل فرجوانی فرزند: محمدجواد تاریخ تولد :1341/7/6 تاریخ شهادت : 1365/10/3 محل تولد :اهواز محل شهادت :جزیره سهیل عملیات منجر به شهادت : کربلای 4 🌷 اسماعیل فرجوانی» ،فرمانده ی تیپ یکم لشکر7 ولی عصرعجل الله تعالی فرجه بود. اودریکی ازعملیات ها مجروح گردید و یک دستش قطع شد. ایشان [شهید ] درعملیات والفجر4به شهادت رسید و پیکرپاکش، مانند مولایش ابا عبدالله صلوات الله علیه سردر بدن نداشت. وقتی جنازه ی اورابه اهواز آوردند، مادرش هم آنجابود. به خاطراین که پیکر،سردربدن نداشت،بچه هااجازه نمی دادندمادرش بالای سرش بیاید،اما ایشان کوتاه نمی آمدومی گفت: «هرطورشده من بایدبچه ام روببینم.» درنهایت،بچه ها کوتاه آمدند و حاج خانم توانست جنازه ی فرزندش راببیند. همه منتظربودند، صحنه های دل خراش ومویه مادر و خراشیدن صورتش راببینند، اما مادر اسماعیل به قدری صلابت نشان دادکه تعجب همه رابرانگیخت. حاج خانم وقتی بالای پیکربدون سرفرزندش آمدو با آن وضع مواجه شد،فقط سه باربلندگفت: «مرگ برآمریکا،مرگ برآمریکا،مرگ برآمریکا» بعدزینب وار،بوسه ای برحنجره ی جگرگوشه اش زدوبدون گریه و زاری محوطه راترک کرد. 😭😭😭😭 🌼شادی روح پاک همه شهیدان و 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
__درکجا در جستجوی امام زمان"عج" باشیم..؟؟؟ پیشنهاد دانلود استاد رائفی پور الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ به حق
🔹سید محمد شعاعی دانشجو بود، تازه از مجروحیت برگشته بود، تک فرزند بود، خودش بود و مادرش، برای همین مانع می شدیم به خط برود. اما آن شب جمعه اصرار و اصرار که من باید امشب در خط باشم، می گفت حاج منصور توی خط هست و می‌خواهم برای دعای کمیل برم پیش حاج منصور. می گفت دعای کمیل منصور فرق دارد، روضه خوانی اش فرق دارد، وقتی روضه می خواند، انگار خودش در کربلا بوده و دیده... می گفت یک بار ‌حاج منصور دم یازهرا گرفته بود،‌که چراغ سنگر خاموش شد و نوری دیگر آمد...آنقدر التماس کرد که حاج نبی،‌فرمانده لشکر راضی شدو گفت برو...رفت،‌اما بیست دقیقه نشد پیکر غرقه به خونش را آوردند... سید محمد شعاعی حاج منصور خادم صادق 🌷@tashahadat313🌷
🔴 آقاخودش گفت:تو شهید میشی... 🔹 چون کر و لال بود، خیلی جدی نمیگرفتنش. یه روزکنار قبر پسر عموی شهیدش با انگشت یه قبر کشید،نوشت "شهید عبدالمطلب اکبری!" خندیدیم! هیچی نگفت فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد و نوشته‌‌ اش رو پاک کرد و سرش رو انداخت پایین و رفت. فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش. ۱۰ روز بعد شهید شد و پیکرش رو آوردن. ‏دقیقا جایی دفن شد که برای ما با دست قبر خودش رو کشیده بود و ما مسخره بازی درآورده بودیم! ‏وصیت نامه‌ش خیلی سوزناک بود؛ نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحیم ‏یک عمرهر چی گفتم؛به من می‌خندیدن! ‏یک عمر هر چی می‌خواستم به مردم محبت کنم،فکر کردن من آدم نیستم و مسخره‌‌م کردن! ‏یک عمرکسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم ‏اما مردم! ما رفتیم ‏بدونید هر روز با آقام امام زمان(عج)حرف می‌زدم. 🔵 ‏آقاخودش گفت:تو شهید میشی... 🌸 شهدا را یاد کنیم حتی با یک صلوات 🌷@tashahadat313🌷
جلسه هشتم همراه ما باشید 👇
خودسازی۸.mp3
24.1M
🔰درس گفتار هشتم 👈 حسادت❌ 🔰 نشانه های حسادت چیست❓❗️ 🔰راهکار درمان ✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۲۵۶ و ۲۵۷ فاطمه،یک قاشق پر از بستنی شکلاتی داخل دهانش میگذارد. نگاهش میکنم. :_خوشمزه است؟ با دستمال دور دهانش را پاك میکند و میگوید +:مگه کاکائوي بدمزه هم داریم؟ :_فاطمه،وسط زمستون داریم بستنی میخوریم. آلاسکا نشیم یه وقت؟ +:نه بابا نترس کمی بستنی وانیلیـدر دهانم میگذارم. +:آها راستی نیکی،از دو هفته پیش که خونه تون بودم،فلش فرشته که دست من بود، گم شده. اگه زحمت نیست گوشه،کنار اتاقت یه نگاه بنداز..شاید اونجا باشه :_چشم لبخند مهربانش را به صورتم میپاشد +:بی بلا ೏ روي زمین زانو میزنم،گوشه ي روتختی را بالا میدهم و زیر تخت را نگاه میکنم. عروسک کوچک روي فلش ،خودنمایی میکند. دست میاندازم و درش میآورم. شماره ي فاطمه را میگیرم. بعد از سه بوق جوابمـ را میدهد. :_جانم نیکی؟ +:سلام فاطمه،خوبی؟ :_سلام،قربونت تو خوبی؟ +:شکر خدا،ممنون،فاطمه فلش دخترخاله ات رو پیدا کردم. :_راس میگی؟واي دستت درد نکنه +:خواهش میکنم. :_نمیدونی فرشته چقدر این فلشو... صداي پچ پچ و زمزمه،پشت در اتاقم باعث میشود حواسم پرت شود. :_الو؟الو نیکی صدامو داري؟ +:فاطمه من باید برم،فردا بعدازظهر همون کافی شاپ باشه؟ متوجه التهاب صدایم میشود :_باشه،برو به کارت برس،بازم ممنون و خداحافظی موبایل را قطع میکنم و روي پنجه ي پا چند قدم به در نزدیک میشوم. صداي مامان و بابا را تشخیص میدهم. مامان میگوید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۵۸ و ‌۲۵۹ :_پیش خودش چی فکر کرده آخه؟یعنی نیکی خبر داشته؟ +:نمیدونم،باید باهاش حرف بزنم. :_مسعود،جدي باهاش برخورد کن صداي قدم هایشان به طرف در میآید. به سرعت روي صندلی مینشینم و کتابی را روي پاهایم باز میکنم. دستم را داخل موهایم میکنم و کمی مرتبشان میکنم. چند تقه به در میخورد. خودم را جمع و جور میکنم :_بفرمایید در باز میشود و بابا در آستانه ي در،ظاهر. به احترامش بلند میشوم. +:سلام بابا سر تکان میدهد،با دست اشاره میکند که بنشینم و در را پشت سرش میبندد. مامان همراهش نیست،جدي تر از همیشه است و این براي من نگران کننده است. روي تخت مینشیند. کتاب را میبندم و نگران چشم به لب هاي بابا میدوزم. دستش را روي صورتش میکشد و نگاهم میکند. :_این پسره امروز اومده بود کارخونه متوجه منظورش نمی شوم،ذهنم کشیده میشود سمت دانیال. ادامه میدهد :_با وقاحت اومده بود تو رو ازم خواستگاري میکرد. نمیتوانم جلوي خودم را بگیرم،شمرده شمرده میگویم +:کی؟دانیـ... :_این پسره،دوست وحیــــد قلبم به تالاپ تولوپ میافتد،خون به صورتم هجوم میآورد و ناخواسته چشمم را میبندم. آب دهانم را قورت میدهم و دوباره به بابا چشم میدوزم. :_میگفت تو خبر نداري راست میگفت. من خبر نداشتم،فکر میکردم بیشتر از این ها طول بکشد. +:من....نمیدونستم بابا.. زیر لب حرف میزند؛انگار بلند فکر می کند. :_پسره ي بی چشم و رو...به خدمت وحیدم باید برسم... آرام صدایش میزنم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۶۰ و ۲۶۱ +:بابا؟ سرش را بالا میآورد و نافذ،در چشمانم زل میزند :_به هرحال جوابش رو از من گرفت،گفتم که تو هم در جریان باشی بلند میشود و به طرف در میرود . بلند میشوم و با اضطراب میپرسم +:شما چی گفتین بابا؟ به طرفم برنمیگردد،پشتش به من است. :_جوابش،مشت راستم بود که تو دهنش نشست ناخودآگاه دست روي صورتم میگذارم،انگار سیلی بابا روي صورت من فرود آمده.. :_من نعش تو رم رو شونه ي اون نمیذارم. از اتاق بیرون میرود و نمیدانم عمدي یا ناآگاهانه،در را بهم میکوبد. روي زمین سقوط می کنم. بابا،جنازه ي من را هم روي دوش سیاوش نخواهد گذاشت،میدانستم... ★ چادرم را برمیدارم و از پله ها پایین میروم. چند پله با زمین فاصله دارم که صداي نسبتا بلند و عصبی بابا را از اتاق کارش میشنوم. مشخص است سعی دارد خودش را کنترل کند. :_نه،این حرفا ربطی به من نداره...این همه سال کجا بوده؟بسه،این همه اصرار نکن...نمی خوام بیاد... ببین زنگ میزنی به محمــــود گوشهایم تیز میشوند،از اسمی که میشنوم،تعجب میکنم . محمود؟عمومحمود؟ گوشم را به در میچسبانم شاید چیز بیشتري دستگیرم شود. قبل از اینکه چیزي بشنوم،منیر برابرم ظاهر میشود . نفسم را بلند داخل ریه ام میفرستم،هین بلندي میکنم و دستم را روي قفسه ي سینه ام میگذارم. :_ترسیدم منیر +:ببخشید خانم یک فنجان گل گاوزبان در سینی دارد،حتما براي باباست. خودم را جمع و جور میکنم،براي اینکه اوضاع عادي جلوه کند،میپرسم :_مامان کجاست؟ +:رفتن آرایشگاه :_منم میرم بیرون،کار نداري؟