📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۲۲ تیر ۱۴۰۲
میلادی: Thursday - 13 July 2023
قمری: الخميس، 24 ذو الحجة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹مباهله حضرت رسول با مسیحیان نجران، 10ه-ق
🔹صدقه دادن امیرالمومنین علیه السلام در رکوع نماز
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️15 روز تا عاشورای حسینی
▪️30 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️40 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️55 روز تا اربعین حسینی
ٺـٰاشھـادت!'
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
#با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را
☀️صفحه ۱۰۹
#تلاوت_یک_صفحه
#به_ترجمه_و_تفسیر_آیات_دقت_کنید
#حدیث روز
❗️امام سجاد علیه السلام:
🖇حق کسی که به تو نیکی کرده اینکه از او تشکر کنی و از وی به خوبی یاد کنی و میان خود و خدای عزوجل برایش خالصانه دعا کنی.
📚امالی(صدوقی)ص۳۷۲
♨️بخشی از وصیتنامه تکاندهنده شهید غلامعلی پیچک که گویا برای حالوهوای امروز جامعه و لزوم عدم انفعال دربرابر #جنگ_شناختی دشمن نوشته شده است:
"بگذار بگویند حکومت دیگری بعداز حکومت علی(ع) به نام حکومت خمینی با هیچ ناحقی نساخت تا... سرنگون شد!
ما از سرنگونی نمیترسیم، از انحراف میترسیم!"
✍رهبر معظم انقلاب در رثای این شهید والامقام نوشتند:
"درود خدا و فرشتگان و صالحان بر سردار شجاع و صمیمی و فداکار اسلام، غلامعلی پیچک، شهیدی که در دشوار ترین روزها مخلصانه ترین اقدامها را برای پیروزی در نبرد تحمیلی انجام داد، یادش به خیر و روحش شاد"
#شهیدغلامعلی_پیچک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸مباهله،
✨داستان فضیلت
🌸اهل بیت رسول خداست؛
🌸آنجا كه خدا
✨فرمان داد تنها زنان و فرزندان
🌸و جانهایتان
✨را به میدان بیاورید؛
🌸با رسول خدا(ص)،
✨تنها فاطمه(س) وحسن(ع)
🌸وحسین(ع) و علی(ع) ماندند!
🌸روز مباهله،
✨روز عزت و افتخار
🌸شیعه مبارک باد💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز حجاب و عفاف گرامی باد
🌷ما بیخیالِ #وصیتنامه شهدا نمیشویم.
شادی روح شهدای حادثه گوهرشاد (مدافعان حجاب) #صلوات
#سلام_بر_شهدا
#حجاب_وصیت_همیشه_شهدا
#هفته_حجاب_وعفاف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯پنجشنبه است
🥀به یاد آنهایی
🥀که دیگر میان ما نیستند
🥀و هیچکس نمیتواند
🥀جایشان را در قلب ما پر کند
🥀نثار روح پدران و مادران آسمانی
🥀فرزندان خواهران وبرادران درگذشته
🥀و همه در گذشتگان بخوانیم
🕯فاتحه و صلوات
روحشون شاد یادشون گرامی
🌴💎🕯💎🌴
💢دیدار با خانواده های شهدا
بعد از پنجاه شصت روز تازه از راه رسیده بود و با خود لبخند همیشگی و بوی خاکریز را آورده بود. بچه ها را در آغوش گرفت و گونه هایشان را بوسید. زود صبحانه را آماده کردم. تند تند لقمه هایش را خورد و بلند شد. می دانستم می خواهد به کجا برود.
گفتم: «بعد از این همه مدت نیامده می خواهی بروی؟ لااقل چند ساعتی پیش بچه ها بمان. اگر بدانی چقدر دلشان برای تو تنگ شده...»
با لحن ملایمی گفت: «حضرت رباب (س) را الگوی خودت قرار بده. مگر نمی دانی که بچه های شهدا چشم انتظار همرزمان پدرشان هستند تا به آنها سر بزنند و حالشان را بپرسند.» کار همیشگی اش بود نمی توانست توی خانه دوام بیاورد. باید می رفت و به خانواده تک تک شهدا و همرزمانش سر می زد.
#شهیدمحمودبنیهاشم
#فایل_صوتي_امام_زمان
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
❣بابی انت و امي...
یعنی؛ توبرایم عزیزترینی!
امامن، بودنت را،
تنهایی وآوارگی ات را،فراموش میکنم!
💓چراباور نمیکنم؛ تو برایم عزیزترینی؟
🌿خواهرم ؛
غنچه نهفته در برگ را نچینند
از بیحجابی است اگر عُمر گل کم است
نهفته باش و همیشه گل باش🌹 .
#شهید_حمیدرضا_نظام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستانی شنیدنی از پاداش #صلوات
▫️استاد فرحزاد
🔹 در این کلیپ کوتاه استاد فرحزاد داستانی عجیب از آیتالله بهاالدینی (ره) درباره آثار شگفت انگیز هدیه کردن #صلوات برای شادی روح اموات و گذشتگان بیان می کنند.
👌 یکی از بهترین اعمال که در شب و روز جمعه سفارش شده است زیاد #صلوات فرستادن است.
🔸 شادی قلب حضرت ولی عصر ارواحنافداه و شادی روح همه درگذشتگان #صلواتی هدیه بفرمایید
🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
..................................
📣🔻با نشر مطالب در ثواب آنها سهیم باشیم.
🌼💐ختم 128000 صلوات
هدیه به امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع)🌺
✅جهت سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج)🌹
✅هدیه به حضرت زهرا(س) و امام زمان(عج)🌸
✅هدیه به چهارده معصوم(ع)🌺
✅هدیه به حضرت رقیه ، حضرت زینب ، حضرت ابوالفضل ، حضرت علی اصغر ، حضرت معصومه و حضرت علی اکبر ،حضرت ام البنین و همه ی شهدای کربلا🌸
✅هدیه به تمامی شهدا علی الخصوص شهید ابراهیم هادی،شهید محمد رضا تورجی زاده ، شهید محسن حججی و شهید ناصرالدین باغانی🌼
✅هدیه به همه ی اموات به جز دشمنان اسلام و دشمنان حضرت علی(ع) و اولاد علی🌹
✅جهت شفای تمامی بیماران🌺
✅تمام کسانی که حق به گردنمان دارند🌼
و حاجت روایی تمامی شرکت کنندگان
به هر تعداد صلوات که دوست دارید به @Mahdi8322 ارسال کنید
با تشکر و سپاس فراوان🌱
تعداد صلوات برداشته شده: 101٬200صلوات
تعداد باقی مانده : 26٬800صلوات
به هر تعداد صلوات که دوست دارید در پی وی بنده اعلام کنید👇👇
@Mahdi8322
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۰۸۷ و ۱۰۸۸ چون در بازار داغ تعارفات و هیاهوي سال نو گم می شود. به نظر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۹۱ و ۱۰۹۲
+:ببخشید من اصلا عادت به کم خوابی ندارم.سرم داره منفجر
میشه،ممنون!
بلند می شود و به طرف اتاقش می رود.
طاقت نمی آورم
:_نیکی؟
برمی گردد
+:بله؟
:_عیدت مبارك.
+:عید شمام مبارك
لبخند گرمی می زند و دوباره راه اتاقش را در پیش می گیرد.
قلبم تالاپ و تولوپ می زند.
من راضیم به همین کنار تو بودن..
عید تویی؛بهار زندگیم تویی.
نمی دانی گرماي آمدنت چگونه رخوت زمستان را از دلم زدود..
قشنگ ترین اتفاق زندگی من!
آمدنت،مثل نسیمی،تارهاي قلبم را به بازي گرفت.
آمدنت،جوانه هاي عشق را بر خاك باران خورده ي سینه ام کاشت.
بعد.
شکوفه هاي شعر را از لبم چید.
آمدنت؛اي نوبهار دوست داشتن،خودم را از خودم گرفت.
براي دوست داشتنت،دل از عقل اذن نگرفت.
عشقت،سراسیمه وسط زندگی ام دوید و یک باره نور پاشید به قلب
فرتوتم...
حالا تنها حسرتم این است که کاش زودتر دیده بودمت..
*
پایم را روي پدال گاز فشار میدهم.
نیکی با شوق به حرکات و رفت و آمد مردم خیره شده.
یک لحظه آرام میخندد.
+:چیه نیکی؟میخندي؟
به طرفم بر میگردد.
لبخند هنوز روي لبهایش جا دارد.
+:همه چی نو و تازه است... این بچه هاي کوچیک خیلی ذوق دارن
منم مثل اونام هر سال..
و دوباره می خندد و به بیرون خیره میشود.
+:منم امسال ذوق داشتم واسه سال نو...براي اولین بار
چیزي نمیگوید.
+:تا بحال دوبی رفتی؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۹۳ و ۱۰۹۴
سر تکان میدهد و نگاهم میکند.
:_آره سه بار، تو چی؟
+:نه من نرفتم.علاقهاي به سفر ندارم کلا.
لبخند میزند.
+:بر عکس من.. تا قبل شونزده سالگی خیلی سفر میرفتم.
ولی الان سه سالی میشه که از تهران بیرون نرفتم.
آهی میکشد و به انگشتانش خیره میشود.
غم بزرگی در کلامش حس می کنم.
+:به چی فکر میکنی؟یعنی از چی ناراحتی؟
:_دوستم فاطمه سالی سه چهار بار میره مشهد حداقل هم یه بار می
ره کربلا...
ولی من تاحالا یه بارم نرفتم زیارت...
نمی فهمم...
نمی دانم چه چیزي او را تا این حد مشتاق سفر هاي مشهد و عراق
کرده....
مشهد هر چه قدر هم بزرگ و پر از اماکن تفریحی باشد، به پاي
سفرهاي اروپایی نیکی نمی رسد...
عراق هم که.
اامن است و آنطور که در تصاویر دیده ام، یک کشور بدون امکانات و
بدون تفریح.....
پس معنی این آه از ته دل برآمدهي او چیست؟
هر چه که هست به اعتقاداتش احترام می گذارم.
نیکی غمگین دست روي پیشانی اش می گذارد و دوباره به خیابان
خیره می شود.
دلم نمی خواهد روز اول عید اینطور ناراحت باشد.
تاب ناراحتی اش را هیچ روز و ساعتی ندارم.
باید او را از این حال و هوا در بیاورم.
+:ناراحت نباش این سفر امارات رو که بریم، حال روحیمون خیلی
بهتر میشه.دست عمو درد نکنه.
شتاب زده به طرفم بر می گردد.
+:مگه قرار بود بریم؟
+:نمی فهمم .مگه قرار بود نریم؟
:_خب آره ...معلومه که این سفرو نمی تونیم بریم...نیازي هم بهش
نبود..
براي همین من رفتم بلیت هامون رو کنسل کردم.
ماشین را متوقف می کنم به طرف نیکی بر می گردم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۹۵ و ۱۰۹۶
+:چی کار کردي؟نیکی بهتر نبود قبلش به من بگی؟
+:حق داري... این کادوي تولد تو بود.اما من نمی تونم این سفرو
بیام.
متوجهی که....؟
به هر حال ما فعلا کاراي مهمتري داریم....
امیدوارم منو ببخشی و درك کنی....
کامل میفهمم.
سفر با تور به معناي نزدیکی بیش از حد من و نیکی به هم بود.
چیزي که من را خوشحال می کرد و او را نگران..
به هر حال این حق اوست...
سر تکان می دهم و استارت میزنم.
نیکی سعی دارد فضا را تلطیف کند.
با لبخند می گوید.
:_حالا به جاي این کادو من خودم یه چیزي برات می خرم.جبران می
کنم قول می دم.
سر تکان می دهم و لبخند می زنم.
جلوي در خانه ي عمو مسعود می رسیم.
ماشین را پارك می کنم و سرم را خم می کنم وبه جلوي در خانه اشاره می کنم.
+:نیکی اینجا اولین بار دیدمت.
سر تکان میدهد و لبخند قشنگی کنج لبش خانه می کند
آرام میگوید:آره انگار صد سال گذشته...
+:اتفاقات پشت سر هم که بیفته در گیري ذهنی ایجاد میشه و آدم
گذشت زمان را درك نمیکنه!
همچنان که به جلوي در خانه خیره شده می گوید.
:_فکر میکنی زمان که بگذره همه چیز درست میشه...
ولی واقعیت اینه که هر روز که میگذره بار روي شونههات سنگین تر
میشه...
یه روزي میرسه که از نفس افتادي...
وا می روم.
نیکی از چه چیز تا این حد ناراحت است!
از کدام بار سنگین روي شانه هاي نحیفش حرف می زند؟
چرا نمی نخواهد این بار را تقسیم کنیم تا کمتر رنج بکشد...
نیکی به طرفم بر می گردد و با خنده می گوید
:_دفعه اول مانی گفت که من خدمتکار این خونم؟!
با اینکه ذهنم مشغول کنایه کلامش شده اما مثل خودش می خندم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۹۷ و ۱۰۹۸
+:من زل زده بودم به دختر چادري که یهو جلوم سبز شد و بعد با
سرعت از کنارم گذشت...مانی فکر کرد که تو...
سر تکان می دهد.
+:می فهمم.
لبخند میزنم.
+:ولی من فهمیدم دختر هنجارشکن عمو مسعود، همین دختري بود
که مثل فرفره از بغلم گذشت.
با خجالت می خندد.
+:بوي اون مریم ها هنوز توي ذهنمه..
چشمانش را می بندد و سر تکان می دهد.
انگار از یک رویاي شیرین بیدار شده باشد ،یک دفعه چشمانش را باز
می کند و می گوید.
+:بهتره دیگه بریم...
سر تکان می دهم و همزمان با نیکی پیاده می شوم.
به سمت خانه عمو مسعود می رویم.
دستم را روي آیفون می گذارم.
جواب "کیه" خدمتکار را می دهم..
+:ماییم.
نیکی جلوي دوربین می آید.
+:منیر خانم مهمون نمی خواي؟
با لبخند به مهربانی و تواضعش خیره می شوم.
انقدر گرم برخورد می کند که انگار خدمتکار،صاحب خانه است.
در با صداي تیک باز می شود.
نیکی با لبخند می گوید:بفرمایید.
+:نه اختیار دارین اول شما خانوم.
نیکی وارد حیاط می شود من هم پشت سرش.
از سنگ فرش وسط حیاط می گذریم.
از پله ها بالا می رویم.
زنعمو و عمو به استقبالمان می آیند.
نیکی با شادي پدر و مادرش را بغل می کند.
عمو مردانه شانه هایم را می گیرد.
+:عیدتون مبارك عمو جان
با لبخند نگاهم می کند:عیدت مبارك پسرم.
خم می شوم و دست زنعمو را می بوسم.
زنعمو با تحسین نگاهم می کند بعد مهربان بغلم میکند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۹۹ و ۱۱۰۰
:+زنعمو عیدتون مبارك سال خیلی خوبی داشته باشین.
زنعمو نگاهم میکند :ممنون عزیزم براي تو و نیکی هم همینطور.
نگاهم به نیکی می افتد.
آن طرف ایستاده و با لبخند نگاهم می کند.
زنعمو پشت کتفم میکوبد :برید اتاق نیکی... لباس هاتون رو عوض
کنید.
با تواضع می گویم:چشم هرچی شما بفرمایید.
نیکی با خنده دستش را به نشانه راهنمایی بالا می آورد و به پله ها
اشاره می کند.
"با اجازه "می گویم به طرف نیکی می روم.
هم شانه از پله ها بالا می رویم.
قیژ قیژ پله هاي چوبی زیر پاهایمان سمفونی آرامبخشی ایجاد کرده
است.
از جلوي چند در بزرگ چوبی می گذریم و جلوي یک در زرشکی می
ایستیم.
نیکی با یک دست در را باز می کند و تعارف می کند:بفرمایید تو
+:خواهش می کنم خانم ها مقدم ترن.
نیکی با خنده شانه بالا می اندازد و وارد اتاق می شود.
پشت سرش می روم و در را می بندم.
نگاهی به دور تا دور اتاقش می اندازم نسبتا بزرگ است با اثاثیه
ساده ،تخت و میزتحریر و میز توالت سفید چوبی...
با روتختی آبی روشن با گلهاي صورتی.
کاغذ دیواري هاي آبی روشن و صورتی ملایم...
همه چیز در عین سادگی چیده شده و معصومیت خاصی به منظره
اتاق بخشیده.
نیکی با خنده نگاهش را روي تک تک اسباب می چرخاند و می
گوید:دلم واسه اینجا تنگ شده بود.
بعد روبه من می کند:کتت رو در بیار بده به من.
سر تکان می دهم کتم را در میاورم.
نیکی چادرش را روي تخت می اندازد و میگوید:واقعا انگار صد سال
گذشته ها
لبخند می زنم و سر تکان می دهم.
*
فنجان چاي را به طرف دهانم میبرم و جرعه اي می نوشم.
بابا و عمو مسعود در گوشی با هم مشغول صحبت اند.
عجیب است.
مانی سقلمه اي به پهلویم می زند و به بابا عمو اشاره می کند:چه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۰۱ و ۱۱۰۲
برادرانه با هم حرف میزنن
سر تکان می دهم و زیر لب میگویم:عجیبه
نگاهم روي نیکی سر میخورد که داخل آشپزخانه مشغول صحبت با
خدمتکار است.
مانی،دهانش را نزدیک گوشم میآورد:گفتی بهش؟؟
سرم را چپ و راست میکنم:نهبابا...حرف تو حرف شد اصلا نتونستم
بگم...
مانی با تعجب میگوید:یعنی چی؟؟حرف به این مهمی رو نتونستی
بگی؟
شانه بالا میاندازم و به نیکی زل میزنم:حس میکنم میدونه چی
میخوام بگم..
مانی رد نگاهم را میگیرد:پس شاید بهتره بهش نگی...شاید دوست
نداره بشنوه.
با تعجب به طرفش برمیگردم؛سریع میگوید:البته باید بشنوه...
این حق توعه،حتی اگه دوست نداشته باشه باید بشنوه...
تو نباید مدیون قلب و احساست بشی...
نگران نباش،بسپارش به من!من خودم حلش میکنم.
متعجب از رفتارش میگویم:چطوري؟؟
مانی با غرور میگوید:گفتم که...بسپارش به من...
به حرکاتش خیره میشوم.
بلند میگوید:نیکی...نیکیجان
سقلمه اي به پهلویش میزنم و با اخم نگاهش میکنم.
مانی سریع حرفش را تصحیح میکند:زنداداش...زنداداش....
مامان با تعجب میگوید:چه خبرته مانیجان؟؟؟
نیکی به طرفمان میآید:بله؟چی شده؟؟؟
و بعد به من نگاه میکند.
شانه بالا میاندازم:از خودش بپرس...
مانی بلند میشود و برابر نیکی میایستد:یه تصمیم یهویی گرفتم...
نیکی سرش را بلند میکند ،به مانی نگاه میکند و بعد به طرف من
برمیگردد:اتفاقی افتاده؟؟
مانی میگوید:نه نه!تصمیم گرفتم همین الآن یه بازي بکنیم،سه
نفري!
من وتو و مسیح..چطوره؟؟
نیکی سعی میکند لبخندش را قورت بدهد:یعنی به خاطر این،من رو
صدا زدین؟
مانی با خونسردي میگوید:من یه همچین آدم باحالی هستم!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۰۳ و ۱۱۰۴
نیکی با تعجب نگاهم میکند و پقی میزند زیر خنده.
غرق شِکر صداي خندهاش میشوم...
*
به دستور مانی،روي زمین نشستهایم.
نیکی به بابا و عمو زل زده.
خودم را کنارش میکشم:به چی فکر میکنی؟
به طرفم برمیگردد:مشکوك نیست؟؟انگار نه انگار تا دیروز سایهي
هم رو با تیر میزدن..
ببین چقدر صمیمی باهم حرف میزنن!
سر تکان میدهم و به عمو خیره میشوم:بدیش اینه نمیتونیم
بفهمیم راجع چی حرف میزنن..
نیکی،نگاهم میکند و با خجالت سرش را پایین میاندازد.
مثل بچههاي خطاکار میگوید:من قصدم فالگوشوایسادن
نبود...ولی وقتی چایی بردم واسشون،شنیدم صحبت از طراحی یه
محصول و همکاري بود...ولی من چیز زیادي نفهمیدم..
فقط عذاب وجدانش واسه من موند..
لبخند میزنم و سرم را نزدیک گوشش میبرم.
صداي نفسکشیدنش را بهوضوح میشنوم.
آرام و زیرلب میگویم:تو چرا اینقدر خوبی؟؟
صداي سرفهي مانی میآید،نیکی سریع سرش را عقب میکشد.
مانی با لبخند شیطنتآمیزي نگاهمان میکند.
نیکی،سرش را پایین میاندازد.
گونههایش رنگ گرفتهاند و دستهایش را درهم قفل کرده.
گلویم را صاف میکنم و میگویم:کجایی پس مانی؟؟؟
مانی با خباثت میخندد:واسه شما که بد نشد..
و بعد مثل کسی که دزدي را حین سرقت گرفته به من خیره میشود.
با چشم و ابرو تهدیدش میکنم و سرزنشوار میگویم:مآنی...
مانی شانه بالا میاندازد و میگوید:رفتم بطري پیدا کنم تا
"جرئت،حقیقت" بازي کنیم.حالا آقامسیح،ببخشیدا عزیزم،اگه
ایرادي ندازه یهکم از خانومت فاصله بگیر،اینطرفتر بشین
..آها...یهکم دیگه...بشین اینور،انگار رأسهاي یه مثلث
هستیم...خوبه!
نیکی با تعجب میگوید:سهنفري؟!
مانی مثل معلمهاي سختگیر میگوید:بله...من خودم هم حاکمم هم
داور،هم بازیکن!
مانی "یک،دو،سه" میگوید و بطري را میچرخاند.
دو بار اول،روي محیط خالی میایستد،اما دفعهي سوم،رو به نیکی و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۰۵ و ۱۱۰۶
مانی!
مانی با لبخنديعمیق میگوید:خب نیکیجان...جرئت یا حقیقت؟
نیکی با دلهره میگوید:فکر کنم حقیقت بهتره!
مانی دستهایش را بهم میکوبد:خب....حقیقت...بذا بیینم چی باید
بگیم....
یک دفعه،تند و جدي میگوید:عاشق شدي؟
نیکی چند لحظه بیحرکت به مانی زل میزند و بعد سرش را پایین
میاندازد:چرا مثل دختراي دبیرستانی بازي میکنین؟
مانی با شیطنت میخندد:تازه اولشه..
زود،تند،سریع جواب بده:عاشق شدي؟؟
نیکی بدون اینکه سرش را بلند کند،زیرلب میگوید:آره،شدم!
بدون فکر،سریع میگویم:عاشق کی؟؟
نیکی سرش را بلند میکند،سعی میکند به چشمانم خیره نشود و
مضطرب میگوید:هردفعه یه سوال...
این قانون بازيعه...
و بطري را میچرخاند.
مانی با چشمانش من را به آرامش دعوت میکند.
دوباره بطري،فضاي خالی را نشان میدهد و بعد از چرخش دوباره،این
بار سر بطري به طرف مانی میایستد.
نیکی با خنده می گوید:خب،آقامانی!
میخندم:گذر پوست به دباغخونه افتاد مانیجان...بهرام که گور
میگرفتی همه عمر...
نیکی با شیطنت چشمانش را گرد میکند و میپرسد:جرئت یا
حقیقت؟؟
مانی،نمایشی آبدهانش را قورت میدهد:شما خیلی ترسناك
هستین...همون حقیقت!
نیکی نگاهم میکند،چشمک ریزي میزند و به طرف مانی برمیگردد.
:_آقامانیخودتون عاشق شدین؟؟
مانی دستش را زیر چانهاش میزند و میگوید:چی شد نیکیخانم؟؟
و بعد در حالی که اداي نیکی را درمیآورد،میگوید:مثل دختراي
دبیرستانی!
نیکی شانه بالا میاندازد
:_هیچ نقطهي تاریکی تو زندگیشما نیست..
فقط دوست دارم بدونم به کسی علاقمند هستین یا نه؟؟به
هرحال،جاري من میشه دیگه!!
کورسوي امید درون قلبم،جان میگیرد.