حتما بودید زمانی که همه چیو قایم کرده بودن نمیزاشتن بیاد بازار !
بخاطر اینکه گفتن ارزون کنید اونا هم مخالفت کردن و نمیزاشتن چیزی بیاد بازار چقدر از کارخانه ها میوه پوسیده دراوردن؟
یادم میاد روغن پیدا نمیشد ... پیدا شدنی هم دو برابرش میکردن !
آدمای پولدار زورشون بالا بود...
بجای اینکه دست فقیری رو بگیرن هر روز دکراسیون خونشونو عوض میکنن..
هر روز یک ماشین سوار میشن...
بجای اینکه مغازه دار به بچهی ندار ۵ تومن کمتر بفروشه.. ۵ تومن بالا فروخت گفت بعدا بیار...
ما داریم مسئول وظیفه نشناس
اما فکری که مردم راجب رهبر میکنن اصلا قشنگ نیست(:
صد شکر که دستان ولی بر سر ماست
دستان اباالفضـــــــل علــی یاور ماست
ما فاتح فتـــــــــــــنه های دورانیم چون
سید علی خامنه ای رهبــــــــر ماست
🏴 در شب و روز وفات سرور مادران شهید عالم حضرت ام البنین سلام الله علیها، و به مناسبت هفته ی بصیرت،
🍃جهت سلامتی رهبر فرزانه و حکیم انقلاب اسلامی🍃
حدیث کساء را قرائت می کنیم 🤲
☘️ رهبرم،
می سپارمت تورا
« به آیه ی فَاللّهُ خَیْرٌ حَافِظًا،
وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ»☘️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیامی از حضرت مسیح به فرزندان آریایی! 😂
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۰۶ دی ۱۴۰۲
میلادی: Wednesday - 27 December 2023
قمری: الأربعاء، 13 جماد ثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها، 64ه-ق
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️16 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیه السلام
▪️17 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️19 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️26 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیه السلام
#حدیث
🔅امام حسین (ع) :
🔺حضرت مهدى (ع) داراى غيبتى است كه گروهى در آن مرحله مُرتد مى شوند و گروهى ثابت قدم مى مانند و اظهار خشنودى مى كنند.
●افراد مرتد به آنها مى گويند : اين وعده كى خواهد بود اگر راست میگویید؟
🔸كسى كه در زمان غيبت در مقابل اذيّت و آزار و تكذيب آنها صبور باشد، مجاهدى است كه با شمشير در كنار رسول خدا (ص) جهاد كرده است.
📚بحارالأنوار، ج 51، ص 133
#توییت
| هر موقع دیدید ناگهان سرداری مظلومانه به شهادت رسید بدانید یک گام بزرگ به جلو برخواهیم داشت و نصرتی عظیم را در پی خواهد بود.
نه خدا از تحقق اهداف شهیدان میگذرد و نه کار بدون قربانی دادن پیش میرود.
🖊سپاه آسمانی #سردار_سلیمانی، #شهید_سیدرضی_موسوی را لازم داشت.💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 تشییع پیکر مطهر شهید رضی موسوی در حرم حضرت رقیه سلام الله علیها
شهید #سید_رضی_موسوی 🌷
#وفات_حضرت_ام_البنین 🖤
🔘پیام وزیر اطلاعات در پی شهادت سردار سید رضی موسوی؛ این جنایت پیامد سنگینی برای رژیم صهیونیستی خواهد داشت
حجتالاسلام خطیب:
🔹سردار مجاهد سرتیپ پاسدار سید رضی موسوی، همرزم سردارِ بزرگِ مبارزه با تروریسم، شهید قاسم سلیمانی توسط رژیم تروریستی صهیونیست به شهادت رسید.
🔹این عمل ددمنشانه، مصداق دیگری از خوی تروریستی رژیم جعلی صهیونیست و دلیل مستند دیگری بر ضرورت مهار قاطع و قطعی رژیم وحوش حاکم بر سرزمین قدس اشغالی است.
🔹اگر چه این جنایت وحشیانه، نشانگر عجز و ناتوانی رژیم صهیونیستی در مقابله با رزمندگان جبههی مقاومت اسلامی و پیامدهای طوفان الاقصی و مقاومت سترگ مردم مظلوم و مقتدر غزه میباشد، اما این جنایت به نوبهی خود پیامد سنگین دیگری برای رژیم جنایتکاران خواهد داشت.
🔹سربازان گمنام امام زمان در وزارت اطلاعات و اعضای جامعه اطلاعاتی کشور، شهادت سرافرازانهی این شهید والامقام را به پیشگاه حضرت ولی عصر (عج)، فرماندهی معظم کل قوا حضرت امام خامنهای (مدظلهالعالی)، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، ملت سلحشور ایران اسلامی و بهویژه خانواده معزز آن شهید تبریک و تسلیت عرض نموده، از درگاه الهی، علو درجات آن شهید مجاهد و مدافع حرم و حامی مردم بی دفاع غزه را همراه با پیروزی نهایی جبههی حق علیه اردوگاه کفر و نفاق تسلیت عرض مینمایند.
نماز سکوی پرواز 17.mp3
2.55M
#نماز 17
❣صراط؛ همین جاست؛ وسط همین دنیا
و نماز دستگیره امن ماست،
تا از صراط، با امنیت وصلابت بگذریم.
🔻نماز رو جدی بگیریم؛
تا آرام و سالم،از دنیای پر از آتش، عبور کنیم
شهیدی که آیت الله بهجت نوید شهادتش را داده بودند
فرهاد کاظمی خوابی عجیب دید برای تعبیر خوابش خدمت آیت الله بهجت رسیدند. پس از تعریف کردن خوابش، آیت الله بهجت دست روی زانوی او گذاشت و پرسید:
جوان شغل شما چيست؟ گفت: طلبه هستم.
🔹آیت الله بهجت فرمود: بايد به سپاه ملحق بشوی و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشی. ️
دوباره پرسید: اسم شما چیست؟
گفت: فرهاد
🔹️آقای بهجت فرمود: حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را يا عبدالصالح يا عبدالمهدی بگذاريد. شما در شب امامت امام زمان(عج) به شهادت خواهيد رسيد. شما يكی از سربازان امام زمان(عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع میکنید.
◾️شهید عبدالمهدی کاظمی در ۲۹ آذر ماه ۱۳۹۴ در شب نیمه شعبان در سوریه به شهادت رسید.
.
🔴نامه شهید ذبیح الله عالی به کارگزینی سپاه برای کم کردن حقوقش!
بسمه تعالی
اینجانب دارای چهارهكتار زمین زراعتی آبی و خشكه میباشم وحقوق من زیاد میباشد
لذا درخواست مینمایم كه در اسرع وقت ازحقوق ماهیانه من حدود دو هزارتومان كسر نمائید
خداوند همه ما را خدمتگزار اسلام و امام قرار بدهد.
💬این نامه رو حقوق نجومی بگیرها بخونند و از خجالت بمیرند.
#تلنگر
امربهمعروف
ازاونجاخرابشدکه
هرکیهرکاریکردگفت:
عیسیبهدینخودموسیبهدینخود
آیاخدایهردویکینبود..!؟(:
#بیتفاوتنباشیم..
اگه امروز ما بچه انقلابی ها درس نخونیم📚
فردا باید منتظر این باشیم که:
معلم بچها مون ی مشت غرب زده بشن
مسئولین مملکت مون هم همینطور..((
اگه من و تو واسه آینده کشور کاری نکنیم..
دشمن میاد کاری میکنه...!🤌
#تلنگر
◖♥️🌿◗
"بعدازشھادتآقامحسن؛دیدمعلیهمشمیوفته
میخواستمببرمشدڪتر…
شبمحسناومدتوخوابـمبھمگفت
خانم،علیچیزیشنیست..
منومیبینہمیخوادبغلمڪنهنمیتونہ!
بہنقلازهمسرشھید؛🥲
◖♥️🌿◗#شهیدانه
◖♥️🌿◗#خاطرات_شهید
◖♥️🌿◗#شهید_محسن_حججی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #مردی_در_آینه💗
قسمت43
دحود ساعت 8 شب بود كه رفت بيمارستانوقتی اومد بيرون رفت سراغش ...
مطمئن بودم رفتنش
اونجا يه ربطی به ماجرای مواد داشت ... هر چی بهش اصرار كردم ... اولش چيزی نمی گفت ... اما
بالاخره حرف زد ...
می خواست ماجرا رو به آقای ساندرز بگه تا با اون بچه ها صحبت كنه ...
و يه طوری قانع شون كنه كه از
اين كار دست بردارن ...
نمی دونست بايد چی كار كنه ... خيلی دو دل بود ... مدام به اين فكر می كرد اگه بره پيش پليس چه
بلايی ممكنه سر اون بچه ها بياد ... برای همين رفته بود سراغ ساندرز ... اما بدون اينكه چيزی بگه
برگشت 🥺
وقتی ازش پرسيدم چرا...هيچی نگفت .. فقط گفت ..آقای ساندرز شرايط خاصی داره .
كه اگر ماجرا درست پيش نره ممكنه همه چيز به ضررش تموم بشه ...
نمی خواست ساندرز به خاطر حمايت از كريس
آسيب ببينه و بلايی سرش بياد ... برای همين تصميم گرفت چيزی نگه ...
اون شب ...
من تا صبح نتونستم بخوابم ...
من خيلی كريس رو دوست داشتم ...
خيلی ...
مخصوصاً از وقتی عوض شده بود...
يه طوری شده بود ...
می دونستم واسه من ديگه يه آدم دست نيافتنی شده ...
خوب تر از اين بود كه مال من بشهاما نمی تونستم جلوی احساسم رو بگيرم صبح اول وقت ...
رفته بودم جلوی مدرسه شون ...
می خواستم بهش بگم تو كاری نكن...
من ميرم پيش پليس و طعمه ميشم ...
حاضر بودم حتی به دروغم كه شده به خاطر نجات اون برم زندان...
می ترسيدم
بلايی سرش بياد ...
كه ديدم داشت با اون مرد حرف می زد ...
خيلی با محبت دستش رو گذاشته بود روی شونه كريس و با هم حرف می زدن ... پ
برگشت سمت
ماشينش ...
وهمه چيز توی يه لحظه اتفاق افتاد ...
كريس دو قدم به سمت عقب تلوتلو خورد ...
و افتاد روی زمين ...
انگار تو شوك بود ...
هنوز به خودش نيومده بود ... سعی كرد دوباره بلند بشه ... نيم خيز شده بود ... كه
اين بار چند ضربه از جلو بهش زد ...
همه جا خون بود ...
از دهن و بينی كريس خون می جوشيد ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت44
لالا ديگه نمی تونست حرف بزنه ..
فقط گريه می كرد ...
می لرزيد و اشك می ريخت...
با هر كلمه ای كه از دهانش خارج شده بود ... درد رو بيشتر از قبل حس می كردم ... جای ضربات چاقو روی بدن خودم آتيش گرفته بود ...
من ترسيده بودم ... اونقدر كه نتونستم از جام تكون بخورم... مغزم از كار افتاده بود ...
اون كه رفت دويدم جلو ... كريس هنوز زنده بود ... يه خط خون روی زمين كشيده شده بود و اون بی حال
چشم هاش داشت می رفت و می اومد ... نمی تونست نفس بكشه ... سعی كردم جلوی خونریزی رو
بگيرم ... اما همه چی تموم شد...
کریس مرد ...
تنفس مصنوعی هم فايده ای نداشت ... قلبش ايستاد ... ديگه نمی زد ...
چند دقيقه فقط اشك می ريخت ... گريه های عميق و پر از درد ... و اون در اين درد تنها نبود ...
اوبران با حالت خاصی به من نگاه می كرد ... 🥺انگار فهميده بود حس من فرای تأسف ، ناراحتی و همدردی
بود ... انگار حس مشترك من رو می ديد ... 🥺🥺
نمی دونستم چطور ادامه بدم ... كه حاضر به بردن اسم قاتل بشه ... ضعف و بی حسی شديدی داشت
توی بدنم پيش می رفت و پخش می شد ...
توی همون حال بودم كه يهو از دور دوباره ديدمش ... داشت برمی گشت سراغ كريس ... منم فرار
كردم ... ترسيدم اگر بمونم من رو هم بكشه ...
اون موقع نمی دونستم چقدر قدرت داره ... بعد از مرگ كريس فهميدم اون واقعاً كی بود ...
تو رو ديد...
فكر می كنيد اگه منو ديده بود يا می فهميد من شاهد همه چيز بودم ... الان زنده جلوی شما نشسته
بودم ... اون روز هم توی خيابون ترسيدم ... فكر كردم شايد من رو ديده و تو رو فرستاده سراغم ...دستم رو گذاشتم روی ميز ... تمام وزنم رو انداختم روش و بلند شدم ... سعی می كردم خودم رو كنترل
كنم اما ضعف شديد مانع از حركت و گام برداشتنم می شد ... آروم دستم رو به ديوار گرفتم و از اتاق
بازجويی خارج شدم ...
تنها روی صندلی نشسته بودم ... كمی فرصت لازم داشتم تا افكارم رو جمع كنم ...
اوبران هم چند لحظه بعد به من ملحق شد ...
توماس ... بدجور رنگت پريده ... همه ماجرا رو شنيدی ... با لالا هم كه حرف زدی ... برگرد بيمارستان و
بقيه اش رو بسپار به ما ... تو الان بايد در حال استراحت ... زير سرم و مسكن باشی ... نه با اين شكم
پاره اينجا ...
چند لحظه بهش نگاه كردم ... چطور اين همه رفاقت و برادری رو توی تمام اين سال ها نديده بودم🥺...
حالا كه قصد رفتن و تموم كردن همه چيز رو داشتم ... اوبران فرق كرده بود...
يا من تغيير كرده بودم....
نفس عميقی كشيدم و دوباره از جا بلند شدم ... آخرين افكارم رو مديريت كردم و برگشتم توی اتاق
بازجويی ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸