🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 25
مژههای دختر کمی تکان خوردند. صابری در بیسیم گفت: حافظ حافظ، حافظ یک!
-حافظ یک به گوشم.
-وضعیت زرد. نیاز فوری به تیم امدادی دارم.
-کجا؟
-انتهای راهروی غربی.
-از اعضای تیمه؟
-بله. کل سالن و ورودی و خروجیها رو بررسی کنید.
-حتما.
صابری چادر دختر را کنار زد تا زخمش را ببیند. پهلوی دختر دریده شده بود؛ با چاقو. صدای قدمهای تیم امداد، صابری را از جایش بلند کرد. بالای سر امدادگرها ایستاد و تحکم کرد: بیسروصدا ببرینش. کسی نبیندش.
دوباره اطراف را بررسی کرد، به امید یافتن یک نشانه از ضارب. تنها اثر درگیری میدید. خون به دیوارها هم پاشیده بود و گلدان انتهای راهرو شکسته بود. خاکهاش کف راهرو پخش بودند و شاخه گلها شکسته بود.
-درگیر شده؟
صابری برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. حافظ یک بود، با دختری پشت سرش. صابری سر تکان داد و رو به دختر گفت: هاجر، تو اینجا وایسا و نذار کسی بیاد این طرف.
نگاه هاجر روی خونهای کف راهرو و جسم بیهوش محدثه روی برانکارد ماند و صدایش لرزید: زنده ست؟
-فعلا آره. حواست باشه، هیچکس نیاد اینجا رو ببینه. هرکس اومد اینور بهم اطلاع بده.
هاجر با دیدن چهره بیتفاوت و آرام صابری دلگرم شد. محکم و مصمم گفت: چشم.
صابری به راه افتاد و پشت سرش، حافظ یک. گفت: سالن و اطرافش رو بررسی کردین؟
-بچهها دارن میگردن.
-هیچ مورد مشکوکی ندیدین؟
-یه بسته مشکوک نزدیک در شرقی پیدا شده. گفتم تیم چک و خنثی بیان.
-ورود و خروج غیرعادی نداشتیم؟
-نه.
صابری دندانهایش را برهم فشار داد: توی سالن همایشه.
-گفتم یه استعلام درباره همه حضار بگیرن.
-احتمالا دوربینا کار نمیکنن؛ وگرنه زودتر میفهمیدیم. پیگیری کنید وضعیت دوربینا چطوریه.
و سرش را با تاسف تکان داد. هردو صدای یکی از اعضای تیم را از بیسیم شنیدند: قربان توی سطل زباله سالن انتظار یه بمب پیدا کردم.
صابری نفس عمیق کشید و پرسید: چطور فهمیدی بمبمه؟
-یه تایمر روشه.
صابری لبخند خشمآلودی زد: بهش دست نزن. الان میام.
حافظ یک به سر بیمویش دست کشید: میخواد گیجمون کنه. شاید هیچکدوم بمب نباشه.
صابری دوید: من میرم ببینم چه خبره. شما برید توی تالار، شاید لازم باشه تخلیهش کنیم.
حافظ یک دکمه بالایی پیراهنش را باز کرد تا بهتر نفس بکشد. روی پاشنه پایش چرخید و به سمت سالن همایش رفت.
***
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۲۴ خرداد ۱۴۰۳
میلادی: Thursday - 13 June 2024
قمری: الخميس، 6 ذو الحجة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹سالروز ازدواج امیر المومنین با حضرت زهرا علیهما السلام (بنابرقولی)، 2ه-ق
🔹مرگ منصور عباسی لعنة الله علیه، 158ه-ق
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️3 روز تا روز عرفه
▪️4 روز تا عید سعید قربان
▪️9 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
▪️12 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
@tashahadat313
🔰 امام علی (عليه السلام):
🔷 اعتماد به خدا، محكم ترين اميد است.
📚 غرر الحكم، حدیث 605.
#حدیث
@tashahadat313
📸 کاندیداهای انتخابات در دوران #دفاع_مقدس
.
✍معیار حال فعلی افراد است این که دیروز چگونه بودی مهم است اما اینکه اکنون چگونه ای مهمتر
🔻مراقب تغییر رنگها ازسبز به بنفش! واز بنفش به مخملی! باشیم چراکه هیچ رنگی جز همرنگی با مردم و انقلابی بودن حقیقت ندارد
🔻رنگ فقط رنگ خاکی لباس #سربازولایت!
رنگ فقط رنگ #وصیت_نامه #سردار_دلها!
📜 والله والله والله از مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروز سکان انقلاب را به دست دارد.
🔻 می شود مثل #رجایی، #رئیسی، #بهشتی شد.
نگیم آنها زمان اوایل انقلاب بودند،
آقای #شهید_رئیسی حجت را بر همه تمام کرد و ثابت کرد که می شود رییسجمهور شد و شهید شد.
🔹بادقت بیشتری انتخاب کنیم شکر خدایِ عالمیان در حالِ حاضر ،بستر مناسبی برایِ انتخاب اَصلح و هوشمندانه وجود داره.
#انتخابِ_اصلح
#انتخابات.
@tashahadat313
✍یه زمانی
علیاکبر هاشمیرفسنجانی رئیسجمهور بود؛
علیاکبر ناطقنوری رئیسمجلس؛
علیاکبر ولایتی هم وزیرخارجه؛
و علیاکبر محتشمی وزیرکشور!
بعضی خارجیها فکر میکردن "علیاکبر"، یه لقب دولتی هست که به سرانِ ایران اعطا میشه!
بعد من میخواستم برم ترکیه، توی مرز پاسپورتم را دادم، یارو یه نگاه کرد از جاش بلند شد به من احترام گذاشت به بقیه گفت این آقا علیاکبره! همه پا شدند! رئیسشون اومد جلو پاسپورت منو داد بعد همه به ستون وایستادن و یه راهرو باز کردند و من از همشون سان دیدم و از مرز با احترام رد شدم! بقیهٔ همسفرها که هاج و واج مونده بودند، پشتسر من میدویدند، و بدون بازرسی هر چی داشتند از مرز رد کردند!
😂😂😂😂😂
از خاطرات "علیاکبر زرندی"
کتاب "رویاهای شیرین من"
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماییم و عنایت امام باقر (ع)
الطاف و کرامت امام باقر (ع)
یا رب! چه شود گناه ما را بخشی
در شهادت امام باقر (ع)
🏴 شهادت امام باقر(ع) تسلیت باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️استاد عالی : طبق تجربه این بار اجماع صورت نمیگیره ... باید کسی رو انتخاب کرد که تو میدان کارنامه داشته باشه صرف برنامه عالی کافی نیست
@tashahadat313
بنده قصد معرفی نامزد خاصی برای ریاست جمهوری ندارم، بنظرم خودتون دارای قدرت تشخیص هستید و نامزد اصلح را انتخاب میکنید.
برای جهش و سرافرازی ایران عزیز در این ایام #سعید صلوات #جلیلی بفرستین 😁
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🤲🌺
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حرکت خفن سعید جلیلی - مخت سوت میکشه
🟢 اگه در رأی ندادن به سعید جلیلی مصمم هستی، این کلیپ را اصلا #نبین!! چون اون موقع بدجور مجبور میشی با خودت کلنجار بری!!
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 25 مژههای دختر کمی تکان خوردند. صابری در بیسیم گفت: حافظ حافظ، ح
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_امنیتی_شهریور 🌾
قسمت 26
***
صدای صلوات حضار از بالا تا پایین سالن سرازیر میشود و توی مغزم فرو میرود. به اصرار آوید، ردیف چهارم نشستهایم؛ نزدیکترین جایی که نسبت به جایگاه سخنرانی گیرمان آمد. و البته اگر کمی دیرتر میآمدیم، کلا باید قید صندلی را میزدیم و مثل خیلیها روی زمین مینشستیم.
با صلوات سوم، منتظری روی سن میآید و با گامهای موزون و سنگین، پشت میز و میکروفونش مینشیند. آوید مشتِ آرامی به بازوی من میزند: بترکی الهی. چرا دیروز نگفتین میخواین برین دیدنش؟ منم میخواستم با رزولوشن بالا ببینمش.
میخندم: همینم خوبه، برو خدا رو شکر کن.
زیر لب میگوید: تکخورا.
و دستش را زیر چانهاش میگذارد. افرا اما، در سکوت سرجایش نشسته؛ خیره به منتظری. از نگاهش پیداست که فکرش جای دیگر سیر میکند. بعد از ملاقات با منتظری، افرا تا بعد از غروب گم و گور شد و شب برگشت؛ با چشمان پف کرده و دماغ قرمز. نه من چیزی پرسیدم و نه او حرفی زد؛ اما مطمئنم به زودی خودش وا میدهد.
منتظری با بسم الله شروع میکند و هنوز درحال گفتن مقدمات سخنرانی ست که سه مرد و یک زن، به سوی سن میدوند. مردها کت و شلواری و زنها چادری. دویدنشان، آن هم در شرایطی که همه در سکوت و سکون، برای شنیدن حرفهای منتظری نفس در سینه حبس کردهاند، توجه خود منتظری را هم جلب میکند و البته ما را. با سکوتِ منتظری، همهمه در سالن جان میگیرد. همه میدانند دویدن چند مرد و زن مشکیپوش با هیبت بادیگاردها، آن هم در یک سالن همایش، اصلا معنای خوبی ندارد. سرم از بوی تند حادثه تیر میکشد.
روی سن، دنبال آن دختر محافظ میگردم و با دیدنش، دلم در هم پیچ میخورد. از پشت پرده بیرون میآید و سمت منتظری میدود. سرش را خم میکند تا حرفی بزند که محرمانه است؛ چون حواسش هست قبل از حرف زدن، میکروفون را خاموش کند.
منتظری با اخمهای درهم کشیده، با دختر گفت و گو میکند. بادیگاردها در میان نگاههای پرسشگر حضار، خودشان را به سن میرسانند و سوالاتی که از سوی مردم به سمتشان پرتاب میشود را بیپاسخ میگذارند.
منتظری وقتی میبیند محافظها دارند پشت هم از پلههای سن بالا میروند، با چشمان گرد از جا بلند میشود. یکی از محافظها که از بقیه سن و سالدارتر و درشتتر است، میکروفون را از روی میز برمیدارد و روشن میکند. چهار محافظ دیگر، دور منتظری را میگیرند و میبرندش پشت صحنه. همهمه بلندتر میشود. حالا دیگر همه فهمیدهاند واقعا اتفاق خوبی قرار نیست بیفتد.
مرد محافظ، پشت میکروفون فوت میکند و تمام سالن را با نگاه نافذش از نظر میگذارند. نگاهش که به من میرسد، چند لحظه مکث میکند میگذرد. نگاه من هم روی مرد محافظ قفل میشود. انگار جایی دیدهاماش. قدبلند و چهارشانه است، با سری کچل، پوست سبزه و تهریش سپید که خبر از سن بالایش میدهد. کجا او را دیدهام...؟
میگوید: توجه کنید لطفا... توجه کنید...
صدای بم و محکمش بر صدای زنبوروار گفتوگوها غلبه میکند و از آن میکاهد. ادامه میدهد: عزیزان، لطفا در کمال آرامش از سالن خارج بشید. سالن مورد تهدید تروریستیه.
خود کلمه «تروریستی»، مثل بمب میان جمعیت میافتد و میترکد. از یک جیغ شروع میشود و به تمام سالن سرایت میکند. مرد بدون این که حرف اضافهای بزند، میکروفون خاموش را روی میز میگذارد و همان بالا میایستد.
همه هجوم به سمت درهای خروجی بردهاند. کیف، تلفن همراه، بطری آب، خودکار و دفترچه و حتی آدمها... همه رفتهاند زیر دست و پا و جیغهاشان میان جیغ بقیه حل میشود. ماموران انتظامات و حفاظت، میان مردم و نزدیک در خروجی، سعی دارند این آشفتهبازار را سامان دهند و مردم را به سلامت از سالن خارج کنند.
انگار فقط ما سه نفریم که جیغ نمیزنیم. افرا سرش را محکم چسبانده به پشتی صندلی، چشم بسته و زیر لب چیزی زمزمه میکند. آوید هم روی صندلی، نیمخیز نشسته، دست من را در دستش گرفته و با چشمان نگران، خیره است به جمعیتِ هراسان که پشت درهای خروجی موج میزنند.
و من... گیجم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 27
مطمئنم ریز جزئیات را در جریان بودم. قرار نبود تا خود همایش بینالمللیِ بانوان شهید، خون از بینیِ منتظری بیاید و در سخنرانیها و جلساتی که میرود، حتی یک فندک روشن شود؛ چه رسد به بمب و حمله تروریستی. کدام خری این اتفاق را رقم زده؟ چرا به من نگفته بودند؟ من این وسط چکارهام؟
حس گس و تلخِ تردید، همراه اسید معدهام بالا میآید تا حلقم. اسید معده را قورت میدهم؛ اما تردید خودش را به مغزم میرساند و زنگ هشدار را روشن میکند. نکند لو رفتهام؟ نکند... نکند از اول قرار بود من بشوم قربانی و سپر بلا، تا یک احمق دیگر کارش را بکند؟ نکند اصلا این عملیات اصلی ست و من عروسک خیمهشببازیام؟
دانیال احمق... اگر واقعا چنین چیزی باشد، با دستان خودم خفهاش میکنم. فکر کرده من حاضرم به همین راحتی قید زندگیِ نازنینم را بزنم و بروم زندان؟ اگر واقعا به من خیانت کرده باشد، هرطور شده از چنگ نیروهای امنیتی ایران فرار میکنم، از زیر سنگ پیدایش گیرش میآورم و میکشمش...
من به ماموریتی آمدهام که آن دانیال بزدل حتی حاضر نبود بهش فکر کند. شاید هنوز نفهمیده من نه آن دخترِ لالِ پنج سالهام که زورش به پدرِ وحشیاش نرسد و نه آن دختر شانزده ساله احساساتی که خشمش را سر وسایل خانه تخیله میکرد. من الان آریلم؛ یک مادهشیرِ عصبانی.
بیش از آن که از انفجار قریبالوقوع یک بمب در سالن بترسم، نگرانم که این ظاهر آرامم، به چشم ماموران امنیتی بیاید و مشکوکشان کند؛ مخصوصا همان مرد کچل که فارغ از خطر انفجار، هنوز با آرامش بالای سن ایستاده و انگار کاری جز کاویدن میان جمعیت ندارد.
دست میگذارم روی دست آوید و فشارش میدهم: آ... آوید... ن... می... تو... نم... ن... ف... س... ب... ک... شم...
***
صابری بجای منتظری، بالای سن نشسته بود و به تالارِ آشفته و درهم ریخته نگاه میکرد. انگار واقعا در تالار بمب منفجر شده بود. بطری آب، کاغذ، خودکار، کیف، تلفن همراه و حتی لنگه کفش، روی زمین و صندلیها پخش شده بودند. حتی لپتاپ منتظری هم روی میز مانده بود و بعد از سه روز، باتریاش تمام و خاموش شده بود. کل ساختمان تالار را قرق کرده بودند؛ یک تیم داشتند از صحنه عکس میگرفتند و انگشتنگاری میکردند.
لپتاپ خودش را پیش کشید. میخواست فیلم تالار را از ابتدا تا زمان تخلیه ببیند؛ برای هزارمین بار. تنها فیلمهای تالار را فیلمبردارهای تیم رسانهای ضبط کرده بودند؛ که تنها شش زاویه در خود تالار و کمی از سالن انتظار را پوشش میداد. دوربینهای مداربسته در روز حادثه هک شده و از کار افتاده بودند.
هاجر از پلههای سن بالا آمد. در چهره جاافتادهی صابری، ردپای چیزی مثل خشم را میدید؛ شاید هم کلافگی. فلشی که در دستش بود را مقابل صابری گذاشت: اینا اطلاعات و سوابق تمام کساییه که توی سالن بودن. بررسیشون کردیم؛ چند نفری به نظرم مشکوک اومدن.
صابری فلش را به لپتاپ زد و بازش کرد. هاجر خم شد روی لپتاپ تا فایلها را باز کند و صابری خودش را عقب کشید: محدثه چطوره؟
-بهوش اومده و خدا رو شکر هوش و حافظهش سرجاشه. همونطور که گفته بودین، داره چهرهنگاری انجام میده.
فایل باز شد. هاجر گفت: بین دانشجوهایی که بودن، اتباع خارجی هم داشتیم. همه رو بررسی کردم و به چیز خاصی برنخوردم؛ بجز دو نفر. یکیشون آریل اباعیسی ست.
تصویر آریل و کارت شناساییاش را باز کرد و با لبخندی پیروزمندانه بر لبش توضیح داد: ادبیات فارسی میخونه و مسیحی لبنانیه. چیزی که دربارهش مشکوکه، اینه که چهارسال پیش پدر و مادرش رفتن لبنان؛ و یکم بعدش بدهیهای سنگین توی لبنان بالا آوردن و ناپدید شدن. آریل یه برادر دیگه هم داره که پنج ساله ایرانه و جامعهالمصطفی درس میخونه؛ ولی وقتی پدر و مادرش ناپدید میشن، توی لبنان تنها بوده. یه پسر که گویا از اقوام دورشون بوده، به دادش میرسه و بدهیها رو صاف میکنه؛ ولی هیچ خبری از پدر و مادرش نمیشه. من بیشتر دربارهش تحقیق کردم و فهمیدم آریل یه بازمانده از جنگ سوریه ست و پدرش داعشی بوده.
صابری بدون تغییری در حالت صورتش، به هاجر نگاه کرد: خب که چی؟
هاجر با حرارت بیشتری ادامه داد: خب این خیلی مشکوکه. شاید اونم مثل باباش باشه!
صابری شانه بالا انداخت: به نظرم دلیل منطقیای نیست؛ ما بازم بازمانده از جنگ سوریه داریم که پدر و مادرشون تروریست بودن؛ ولی جذب گروههای تروریستی نشدن. نمیتونی بگی چون ژن یه داعشی رو داره، حتما یه داعشیه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
میلادی: Friday - 14 June 2024
قمری: الجمعة، 7 ذو الحجة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹شهادت امام محمد باقر علیه السلام، 114ه-ق
🔹خطبه حضرت عباس علیه السلام بر فراز کعبه، 60ه-ق
🔹زندانی کردن امام کاظم علیه السلام در بصره
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا روز عرفه
▪️3 روز تا عید سعید قربان
▪️8 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
▪️11 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
▪️23 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
@tashahadat313
💠 امام باقر عليه السلام:
اَلحَياءُ والإيمانُ مَقرونانِ في قَرَنٍ فَإذا ذَهَبَ أحدُهُما تَبِعَهُ صاحِبُهُ
حيا و ايمان به يك ريسمان پيوسته اند . چون يكى برود ، ديگرى نيز ازپىِ آن برود.
#حدیث
@tashahadat313
#السَّلامُعَلیكَیٰاَبَقیَةَالله
صبحی که دلم
در پی دیدار تو باشد
آن صبح دلآرام ترین صبح جهان است ...💞
#سلام_امام_زمانـم... ♥️
صبحت بخیر حضرت صاحب دلم
#العجلمولایغریبم
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
به حق
#زینب_کبری_سلام_الله_علیها
@tashahadat313
ساکن خانه وحی بود و
خدا، تام و تمامِ علمش را در جان او ریخته بود؛
پنج ساله بود که:
نگاه کودکیاش
دشت نینوا را دید،
▪️سرهای بر نیزه را،
▪️قافله را،
▪️عطش را،
▪️اسیری را؛
زهرِ کینِ هشام که قُوَتی نداشت؛
او شهیدِ روضههای کربلا شد...😭
سلام بر تو ای شاهدِ لحظههای تب آلودِ عاشورا
😭
#باقرالعلوم
@tashahadat313
✍من در دبیرستان دکتر علی شریعتی مربی ورزش بودم. یادم هست در سال تحصیلی ۱۳۸۹-۱۳۸۸ در ایامی که زنگ ورزش، بعد از اذان ظهر می خورد، از بین دانش آموزان یکی دو نفری بودند که برای خواندن نماز از من اجازه می گرفتند. یکی از آن ها عباس بود. خبر شهادتش را که شنیدم در دل گفتم کسی که نماز اول وقت بخواند به چه درجاتی می رسد...
#شهید_عباس_دانشگر...🌷🕊
@tashahadat313
سلام و وقت بخیر خدمت اعضای عزیز 🌹
شهادت امام محمدباقر ( ع) رو خدمت شما تسلیت میگم 🖤🥀
از امروز یک مجموعه صوتی جدید میزاریم به نام
#اینکه_گناه_نیست❗️
از مجموعه سخنرانی های استاد شجاعی عزیز✨
امیدوارم از صحبت هاشون استفاده کنید و تو زندگی به کار ببرید👌
یاعلی مدد✋
این که گناه نیست 01.mp3
17.82M
#این_که_گناه_نیست 1
✴️ ساختارِ گُنــــاه
یه چیز عجیب و غریب نیست!
فقــط؛
یکی از چهار حمله ی شیطانه!
✅اگر بتونی، این حمله رو
با انواع ترفندهاش بشناسی؛
راحت میتونی جلوش، بایستی
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 #شهادت_امام_محمد_باقر(ع)
♨️رسم جوانان شیعه
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #بندانی_نیشابوری
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
@tashahadat313