🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
میلادی: Friday - 14 June 2024
قمری: الجمعة، 7 ذو الحجة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹شهادت امام محمد باقر علیه السلام، 114ه-ق
🔹خطبه حضرت عباس علیه السلام بر فراز کعبه، 60ه-ق
🔹زندانی کردن امام کاظم علیه السلام در بصره
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا روز عرفه
▪️3 روز تا عید سعید قربان
▪️8 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
▪️11 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
▪️23 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
@tashahadat313
💠 امام باقر عليه السلام:
اَلحَياءُ والإيمانُ مَقرونانِ في قَرَنٍ فَإذا ذَهَبَ أحدُهُما تَبِعَهُ صاحِبُهُ
حيا و ايمان به يك ريسمان پيوسته اند . چون يكى برود ، ديگرى نيز ازپىِ آن برود.
#حدیث
@tashahadat313
#السَّلامُعَلیكَیٰاَبَقیَةَالله
صبحی که دلم
در پی دیدار تو باشد
آن صبح دلآرام ترین صبح جهان است ...💞
#سلام_امام_زمانـم... ♥️
صبحت بخیر حضرت صاحب دلم
#العجلمولایغریبم
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
به حق
#زینب_کبری_سلام_الله_علیها
@tashahadat313
ساکن خانه وحی بود و
خدا، تام و تمامِ علمش را در جان او ریخته بود؛
پنج ساله بود که:
نگاه کودکیاش
دشت نینوا را دید،
▪️سرهای بر نیزه را،
▪️قافله را،
▪️عطش را،
▪️اسیری را؛
زهرِ کینِ هشام که قُوَتی نداشت؛
او شهیدِ روضههای کربلا شد...😭
سلام بر تو ای شاهدِ لحظههای تب آلودِ عاشورا
😭
#باقرالعلوم
@tashahadat313
✍من در دبیرستان دکتر علی شریعتی مربی ورزش بودم. یادم هست در سال تحصیلی ۱۳۸۹-۱۳۸۸ در ایامی که زنگ ورزش، بعد از اذان ظهر می خورد، از بین دانش آموزان یکی دو نفری بودند که برای خواندن نماز از من اجازه می گرفتند. یکی از آن ها عباس بود. خبر شهادتش را که شنیدم در دل گفتم کسی که نماز اول وقت بخواند به چه درجاتی می رسد...
#شهید_عباس_دانشگر...🌷🕊
@tashahadat313
سلام و وقت بخیر خدمت اعضای عزیز 🌹
شهادت امام محمدباقر ( ع) رو خدمت شما تسلیت میگم 🖤🥀
از امروز یک مجموعه صوتی جدید میزاریم به نام
#اینکه_گناه_نیست❗️
از مجموعه سخنرانی های استاد شجاعی عزیز✨
امیدوارم از صحبت هاشون استفاده کنید و تو زندگی به کار ببرید👌
یاعلی مدد✋
این که گناه نیست 01.mp3
17.82M
#این_که_گناه_نیست 1
✴️ ساختارِ گُنــــاه
یه چیز عجیب و غریب نیست!
فقــط؛
یکی از چهار حمله ی شیطانه!
✅اگر بتونی، این حمله رو
با انواع ترفندهاش بشناسی؛
راحت میتونی جلوش، بایستی
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 #شهادت_امام_محمد_باقر(ع)
♨️رسم جوانان شیعه
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #بندانی_نیشابوری
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 27 مطمئنم ریز جزئیات را در جریان بودم. قرار نبود تا خود همایش بین
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_امنیتی_شهریور 🌾
قسمت 28
هاجر وا رفت و لب برچید. صابری گفت: از برونمرزی استعلام گرفتی؟
-بله. گفتن کاملا پاکه؛ ولی من بازم بهش مشکوکم.
-اون یکی چطور؟
-آهان... دومی مشکوکتره. یکی از کارمندهای ساختمون مرکزیه که اون روز از عوامل برگزاری همایش بوده. سوءسابقه نداره و به نظر میاد پاکه؛ ولی دیروز صبح خانوادهش به پلیس اعلام مفقودی کردن و گفتن از پریروز عصر که رفته بیرون، برنگشته خونه و هنوز پیداش نکردن.
ابروهای صابری بالا رفتند: امیدوارم کردی. فکر کنم دست روی آدم درستی گذاشتی.
هاجر با تمام اجزای صورتش خندید: ممنون خانم.
-برو فیلمهایی که تیم رسانه گرفتن رو بررسی کن؛ اباعیسی و اون کارمنده رو سعی کن توی فیلم پیدا کنی. ببین کدومشون رفتارش غیرعادیه.
***
-بمبگذاری دو روز گذشته در سالن همایش دانشگاه اصفهان، بدون آسیب به هموطنان خنثی شد. هنوز هیچ گروهی مسئولیت این حمله تروریستی را بر عهده نگرفته است.
از اخبار چیز بیشتری در نمیآید. در تخت مثل مار به خودم میپیچم. تف به شرف نداشتهات دانیال... نمیدانم پیام بدهم یا نه. میترسم تحت نظر باشم. نگاهی به افرا میاندازم که زیر پتویش خزیده و مثل یک پریِ معصوم، دستانش را زیر سرش گذاشته.
نگاهم را میکشانم تا آوید که صورتش میان موهای فرفری و پرپشتش گم شده و بالشش را بغل کرده. حسرتشان را میخورم که میتوانند راحت بخوابند و به لو رفتن و دستگیر شدن و کوفت و زهرمار فکر نکنند. چرا همیشه، در هر جمعی، من بدبختتر از همهام؟
از جا بلند میشوم. تخت برای بیقراریام کوچک است. اتاق را قدم میزنم، طول... عرض... صدای ساعت روی اعصابم رفته. چهار و نیم صبح است، من فردا کلاس دارم، دارم از خستگی میمیرم و خوابم نمیبرد... اه.
چنگ میزنم میان موهایم. کدام گوری دیده بودم آن محافظِ کچلِ خونسرد را؟ چرا انقدر آشنا بود؟ چرا به من نگاه کرد؟ بدبخت شدم. حتما همین الان هم تحت نظرم. پرده را کمی کنار میزنم و پایین را نگاه میکنم؛ کسی نیست.
حاضرم تا ته جهنم بروم، ولی قدم به زندانهای امنیتیِ ایران نگذارم. به سمت کمد هجوم میبرم. کیف خاکستری سر جایش هست؛ وسایل داخلش هم. نکند افرا یا آوید آن را دیده باشند؟ اصلا شاید یک ریگی به کفش یکی از این دوتا هست. شاید همینها آدمفروشی کرده باشند که اگر اینطور باشد، خودم میکشمشان.
معدهام تیر میکشد. در کیف خاکستری را میبندم و به متر کردن طول و عرض اتاق ادامه میدهم. از خستگی، روی تخت سقوط میکنم. صفحه چت دانیال را باز میکنم. گور بابای همهچیز... دوست دارم هر فحشی که بلدم را بنویسم و برایش بفرستم.
اصلا اگر تحت نظر بودم، باید تا الان یک اتفاقی میافتاد دیگر... عملیات تروریستی سه روز پیش ناکام ماند و خنثی شد؛ بدون آسیب به هیچکس. خب دیگر منتظر چی هستند؟ تا الان باید دستگیر میشدم. من حواسم به همهچیز بوده. هیچکس تعقیبم نکرده. هیچ حرکت اضافه و خطرناکی نداشتهام. نه در لبنان، نه ایران. اصلا هیچ سوءسابقهای ندارم که کسی به من مشکوک شود؛ مگر این که یک نامردی من را فروخته باشد.
برای دانیال مینویسم: نزدیک بود بمیرم، احمق عوضی.
سریع آنلاین میشود و مینویسد: داشتی دیر میکردی، نصف عمر شدم عزیز دلم.
-زهر مار. کدوم خری این مسخرهبازی رو راه انداخت؟
-خر نبود، یه مشت سگ وحشی بودن.
سگ وحشی هیچ معنایی جز تهماندههای متوهم گروهکهای تکفیری ندارد. مینویسم: حواستون به سگای وحشیتون باشه. هار بشن، کار دستتون میدن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور
قسمت 29
-حواسمون هست؛ ولی اینا از نژاد پیتبولاند. وقتی بزنه به سرشون، حتی صاحبشونم نمیشناسن.
پیتبول، وحشیترین نژاد سگ و به عبارتی، داعش. فکر میکنند میتوانند دوباره کمر راست کنند، خوشخیالها. مینویسم: یعنی قلاده پاره کرده بودن؟
-آره. اصلا قرار نبود اینطوری بشه. خیالت راحت. هواتو دارم عزیزم.
با خواندن کلمه «عزیزم» از طرف دانیال لرز میکنم. نمیدانم چرا؛ ولی همیشه مقابل ابراز محبتهایش حس انفعال داشتم و معذب بودم. پتو را تا چانه روی خودم میکشم که احساس لرزم کم شود. هنوز نمیدانم دانیال واقعا دوستم دارد یا نه. هیچچیزش به آدم نرفته؛ دوست داشتنش هم. ترجیح میدهم فقط همکار و نهایتاً فقط دوستم باشد؛ اما از این که پای عشق را به رابطهمان باز کنم، میترسم.
دانیال همیشه غیرقابلپیشبینی ست و یک برگ برنده در آستینش دارد. همیشه طوری رفتار میکند که انگار از قبل، ارادهاش محقق شده و به چیزی که میخواهد میرسد؛ چنین آدمی برایم ترسناک است.
صدای جیرجیر تخت آوید، از جا میپراندم. همراهم را خاموش میکنم و خودم را به خواب میزنم. آوید در رختخواب مینشیند، خمیازه میکشد و پاورچین پاورچین، از اتاق بیرون میرود.
اگر تا الان بیدار بوده باشد چی؟ اگر این بیقراریام را دیده باشد چی؟ نه... اگر دیده بود انقدر زود از جا بلند نمیشد... ولی الان دارد میرود چه غلطی بکند؟ دارد میرود کجا؟ میخواهم دنبالش بروم؛ اما پشیمان میشوم. نمیخواهم کار را خرابتر از این که هست بکنم. محکم به تخت میچسبم و پتو را دور خودم میپیچم؛ مثل وقتهایی که کمسنتر بودم و نیمهشب، بیخوابی میزد به سرم و وهم برم میداشت که پدرِ داعشیام، در خانه پنهان شده تا وقتی خوابم برد، بیاید و سرم را ببرد. و مثل الان، مچاله میشدم زیرِ تنها وسیله دفاعیام: پتو.
آوید برمیگردد به اتاق؛ بیصدا و آرام. تنها سایه شبحمانندش را میبینم که با هالهای بیجان و نقرهای از نور ماهِ پشت پنجره، پوشیده شده. چادر نمازش را میپوشد و سجادهاش را پهن میکند. ساعت چند بود مگر؟ هنوز که اذان نگفتهاند... دختره دیوانه.
***
چیز زیادی از این خیابان و دیگر خیابانهای تهران به یاد نمیآورم؛ اما واضح است که با پانزده سال پیش تفاوت زیادی دارد. به هر حال ایران همیشه در نظر من، جایی بوده با خیابانهای تمیز و امن و آفتابی، جایی خالی از صدای انفجار و جت جنگی و هنوز هم همانطور است.
ساختمان مرکز خورشید، ساختمانی ست نوساز به سبک معماری ایرانی و سردرش، کلمه «خورشید» با خط نستعلیق خودنمایی میکند. افرا آرام شانهام را هل میدهد: برو دیگه!
در مسیر اصفهان به تهران که بودیم، افرا بالاخره وا داد. گفت آن کسی که منتظری میگفت میتوانیم ازش کمک بگیریم، پدرش است. پدری که وقتی افرا بچه بوده، افرا و مادرش را رها کرده و رفته. بعد هم مادرش بیمار شده و فوت کرده. برای همین افرا در یک قهر طولانی با پدرش به سر میبرد و با وجود اصرار پدرش، نه حاضر است با او زندگی کند و نه حتی با او کوچکترین ارتباطی داشته باشد. بعد از فهمیدن راز افرا، با او احساس نزدیکی بیشتری کردم. هردومان یک چیز مشترک داشتیم: غم فقدان مادر و کینه از پدر. البته درباره افرا، فکر نکنم کینهاش به اندازه من شدید باشد.
افرا هم متقابلا، کمی گاردش را مقابلم پایین آورده و حاضر شده با من بیاید مرکز خورشید. فکر میکند هیچ چیز پنهانی از هم نداریم؛ دخترکِ سادهی بیچاره!
گرمای مطبوعی داخل مرکز هست که فشار سرمای آبان را از دوشم برمیدارد. تنها چیزی که سکوت مرکز را میشکند، صدای گریه و خندهی بچههاست که با گل و گلدانهای متعددِ چیده شده دور تا دور سالن انتظار، به فضا روح میبخشد. انقدر رنگهای به کار رفته در سالن، شاد و زیبا هستند که هرکس نداند، فکر میکند آمده مهدکودک نه مرکز درمانی. اینجا، بزرگترین و مجهزترین مرکز درمانی مغز و اعصاب کودکان در جنوب غرب آسیاست و یکی از پنج مرکز برتر مغز و اعصاب کودکان در جهان؛ که البته از این پنج مرکز، یکی دیگرش هم در ایران است.
میروم به سمت میز اطلاعات و کارمندِ پشت میز، زودتر سلام میکند؛ با لبخندی که به همه مراجعان تحویل میدهد: سلام. روزتون بخیر، چطور میتونم کمکتون کنم؟
هرچه جمله در ذهنم مرتب کرده بودم، از یادم میرود و دست و پایم را گم میکنم: ام... من...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۲۶ خرداد ۱۴۰۳
میلادی: Saturday - 15 June 2024
قمری: السبت، 8 ذو الحجة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹توطئه ترور امام حسین علیه السلام در مکه، 60ه-ق
🔹دعوت عمومی حضرت مسلم علیه السلام در کوفه، 60ه-ق
🔹حرکت امام حسین علیه السلام از مکه به سمت عراق، 60ه-ق
📆 روزشمار:
🌺1 روز تا روز عرفه
🌺2 روز تا عید سعید قربان
▪️7 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
▪️10 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
▪️22 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
@tashahadat313
💠 #حدیث روز 💠
💎 سه توصیه قابل تأمل از أمیرالمؤمنین علی (ع)
🔻امیرالمؤمنین علی علیهالسلام:
مَنْ أَصْلَحَ سَرِيرَتَهُ، أَصْلَحَ اللَّهُ عَلَانِيَتَهُ؛ وَ مَنْ عَمِلَ لِدِينِهِ، كَفَاهُ اللَّهُ أَمْرَ دُنْيَاهُ؛ وَ مَنْ أَحْسَنَ فِيَما بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللَّهِ، أَحْسَنَ اللَّهُ مَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ النَّاسِ
✔️ آن كس كه درون و باطن خويش را اصلاح كند، خداوند ظاهرش را اصلاح مینمايد.
✔️ هركس براى دين خود كار كند، خداوند كار دنيايش را سامان میبخشد.
✔️ آن كس كه رابطه ميان خود و خدايش را اصلاح كند، خداوند رابطه ميان او و مردم را اصلاح خواهد كرد.
📚 نهجالبلاغه، حکمت۴۲۳
@tashahadat313
همیشهمیگفت: واسه کی کار میکنی ؟!
میگفتم : امام حسین علیه السلام
میگفت: پس حرف ها رو بیخیال !! کار خودت رو بکن جوابش با #امام_حسین علیه السلام
#شهید_محمد_حسین_محمدخانی🕊🌹
@tashahadat313
این که گناه نیست 02.mp3
6.27M
#این_که_گناه_نیست 2
❌یک اشتبـاه بـزرگ؛
چرا همش دنبالِ اینی، چی ثواب داره؟
چرا نمیری، چیزایی که
کارهای خوبتو بی اثر میکنه، بشناسی؟
✅تا آفت ها رو نشناسی،
خوبی هات پایدار نمی مونن
@tashahadat313
28.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻شما فکر کردین
آقا میگه بیاین رأی بدین
از سر ضعفه⁉️
🎙مهدی رسولی
انتشار حداکثری با شما ✅
#انتخابات
@tashahadat313
💞معرفی شهید💞
💥اولین روحانی مدافع حرم است که آرزو داشت:
«آنچنان بایدباداعش بجنگیم وبکشیم که اگرخودکشته شدیم، نبایدچیزی ازبدن مابماند تازحمت تشییع مان به دوش دیگران نیفتد».
🌻حجت الاسلام مالامیری مسلط به زبان عربی وانگلیسی بود.سالهای آخربه شهرهای مرزی کشور که داعش نیروجذب میکردمیرفت تاتیردشمنان به سنگ بخورد.حتی به درخواست اهل تسنن که میگفتند جوانان ماراازافکارانحرافی داعش نجات دهیدبه سیستان وبلوچستان،خاش،ایران شهر،کرمانشاه،تالش وآستارامیرفت وآنجابه تبلیغ میپرداخت.
#شهیدمدافعحرم
🕊🌷حجتالاسلاممحمدمهدیمالامیری
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خیلی قشنگ خونده حسین طاهری، بفرستید برای کسانیکه قصد رای ندادن دارن
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور قسمت 29 -حواسمون هست؛ ولی اینا از نژاد پیتبولاند. وقتی بزنه به سرشون،
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_امنیتی_شهریور 🌾
قسمت 30
افرا به دادم میرسد و به کارمند میگوید: سلام. میخواستیم ببینیم چطور میشه کارمندهای قدیمی اینجا رو پیدا کنیم؟
لبخندِ کارمند روی لبهایش میماسد: قدیمی؟ منظورتون چه زمانیه؟
-کارمندهایی که قبل از آتشسوزیِ ده سال پیش اینجا کار میکردن.
جمله افرا را کامل میکنم: مثلا سال دوهزار و هفده... یعنی... نود و شش...
ابروهای کارمند بالا میروند و تهماندهی لبخندش هم محو میشود: این مربوط به مدیریت قبلی مرکزه؛ من اطلاعی ندارم. البته احتمالا هرکس اون زمان اینجا کار میکرده، تا الان باید بازنشست شده باشه.
لجم میگیرد؛ اما ناامید نمیشوم. پرونده پزشکیام را از کیفم بیرون میکشم و نشانش میدهم: ببینید... پزشک من ایشون بودن. میشناسیدشون؟
کارمند نگاهی به کاغذهای رنگ و رو رفته و قدیمی میاندازد و مشخصات پزشک. سرش را تکان میدهد: نه، ایشون رو اصلا نمیشناسم. اینا مربوط به مدیریت قبلی اینجاست.
افرا میگوید: چیزی از اسناد مدیریت قبلی ندارید؟
-متاسفم، نمیتونیم در اختیارتون بذاریم؛ چون محرمانه ست.
دستانم مشت میشوند تا به صورت کارمندِ لعنتی کفگرگی نزنم. افرا میگوید: میتونم با خانم دکتر ساعی صحبت کنم؟
-ایشون...
-بفرمایید، با من کار داشتید؟
خانمی همسن منتظری، کلام کارمند را بریده و حالا دست در جیب روپوش پزشکیاش، روبهروی ما ایستاده؛ با لبخند. افرا به سمتش برمیگردد: خانم منتظری گفتن که...
دکتر با دست اشاره میکند به سمت یک راهرو: بریم داخل اتاق صحبت کنیم.
در مقابل چشمان مبهوت کارمند اطلاعات، پشت سر خانم دکتر راه میافتیم. در یک اتاق را برایمان باز میکند؛ در دفترش را. دعوتمان میکند که روی مبلهای راحتی قهوهای رنگ بنشینیم و خودش هم کنارمان مینشیند: کاش زودتر خبر میدادید که تشریف میارید.
منتظر جوابمان نمیماند. برایمان چای میریزد و میگوید: ریحانه خیلی سفارشتون رو کرد. منم گفتم اسناد مدیریت قبلی رو بررسی کنن.
قلبم تندتر میزند. خودم را روی صندلی جلو میکشم: خب... بعد؟
بیتوجه به هیجان من، چند جرعه چای مینوشد و به پشتی صندلی تکیه میدهد: متاسفانه بیشتر اسناد مدیریت قبلی، ثبت الکترونیکی نشدن و خیلیشون هم توی آتشسوزیِ ده سال پیش از بین رفتن.
وا میروم؛ مثل کسی که به نزدیکیِ چشمه رسیده و متوجه شده که سراب دیده. دکتر لبخند میزند: حالا ناراحت نباش. من یه چیزی پیدا کردم که شاید به دردت بخوره.
امیدِ پژمردهام، دوباره جان میگیرد و امیدوارانه نگاهش میکنم. از جا بلند میشود و میزش را دور میزند. از داخل کشو، پروندهای بیرون میکشد و روی میز میگذارد: این پرونده توئه...
دستم به سمت پرونده دراز میشود؛ اما صدای دکتر متوقفم میکند: ولی بیشتر صفحاتش سوخته متاسفانه.
با احتیاط، پرونده را برمیدارم. افرا تذکر میدهد: مواظب باش خراب نشه...
پرونده را در یک کاور جدیدِ سبزرنگ گذاشتهاند و کاور قبلی، پوسیده و نیمسوخته است. تقریبا نیمی از صفحه مشخصاتم از بین رفته. چشمم به نام سلما که میافتد، مورمورم میشود. عکسی هم از روزهای اول ورود به ایران در پرونده هست؛ منِ بحرانزده و پریشانِ پنج ساله. من با موهای طلایی شانه نخورده، چهرهای زخمی، چشمان طوسی اشکآلود و پیراهنی رنگ و رو رفته.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 31
حس میکنم اگر دستم به برگه بخورد، از هم متلاشی میشود. چند برگه دیگر هم هست؛ گزارشهای پزشک و مزخرفات دیگر. در هیچکدام، درباره مردی که به ملاقاتم آمد و با هم نقاشی کشیدیم حرفی زده نشده.
دکتر میگوید: یه نفر هزینههای درمانت رو پرداخت کرده؛ ولی اسمش به درخواست خودش ثبت نشده. احتمالا همون مدافع حرمیه که میگی.
دوباره وا میروم؛ اینبار بیشتر از قبل. افرا آخرین تیر در تاریکی را میاندازد: هیچکدوم از کارمندهای قبلی رو هم پیدا نکردین؟
-نه متاسفانه.
نفسم را با صدای بلند از سینه بیرون میدهم. بهترین سرنخم کور شده و ذوق خودم هم. از جا بلند میشوم و پرونده نیمسوختهام را روی میز دکتر میگذارم: ممنونم. ببخشید که مزاحمتون شدیم.
دکتر و افرا هم میایستند و دکتر میگوید: کاری نکردم... چاییتون رو میل نکردید...
-نه ممنونم. بیشتر از این مزاحمتون نمیشیم.
از اتاق میزنم بیرون. صدای افرا هنوز از داخل اتاق به گوش میرسد که دارد از خانم دکتر تشکر میکند؛ نمیدانم برای چی. عملا به هیچ دردی نخورد. یک پرونده نیمسوخته به چه درد من میخورد؟ و این که بدانم یک آدم ناشناسی، هزینه درمانم را تقبل کرده که احتمالا همان حیدر است...؟
یک جای کار این حیدر میلنگیده. وگرنه صرف جنگیدن در سوریه، باعث نمیشود یک نفر بخواهد انقدر موش و گربهبازی در بیاورد.
بالاخره افرا از اتاق بیرون میآید: بریم...
دنبالش به سمت در مرکز راه میافتم. میگوید: نمیخواستی بدونی اونی که هزینه درمانت رو داده کی بوده؟
- مثل این که اون نمیخواسته.
-خیّرهای زیادی هستن که همچین کارایی بکنن. معلوم نیست حتما حیدر بوده باشه.
خودم را دلداری میدهم که بالاخره یک راهی هست برای پیدا کردنش. حتی اگر لازم باشد، تصویرش را از عمق عمق پستوی حافظهام بیرون میکشم، پرترهاش را تکمیل میکنم و به تکتک مردم ایران نشان میدهم تا یک نفر را پیدا کنم که میشناسدش. از زیر سنگ هم که شده پیدایش میکنم...
به محض بیرون آمدن از مرکز و ایستادن جلوی پیادهرو، یک خودروی سیاه مقابلمان ترمز میزند و رانندهاش پیاده میشود: سلام.
هردو با دیدن راننده، درجا خشک میشویم. خودش است، همان مرد محافظِ کچل... همان که نمیدانم قبلا در کدام قبرستانی دیده بودمش.
رنگ افرا مثل گچ شده. قدمی به عقب میگذارد و دستم را میگیرد: ب... بریم...
مرد ماشین را دور میزند، روبهرویمان میایستد و با چشمان سبز و بیروحش به ما خیره میشود: صبر کن. مگه نمیخواین حیدر رو پیدا کنین؟
افرا رویش را برمیگرداند به سمت دیگری و اخم میکند. لبانش را بر هم فشار میدهد؛ احتمالا برای این که فحشهایی که میخواهد نثار منتظری کند را در دهان نگه دارد.
هرچه به چهره مرد بیشتر دقت میکنم، میفهمم که چقدر شبیه افراست؛ مخصوصا آن چشمان سبز و ترسناکش. هنوز راز این شباهت را کشف نکردهام که میگوید: من مسعودم، پدر افرا. میخوام کمکت کنم. چیزی از حیدر میدونی؟
حس خوبی به این کمکِ داوطلبانه ندارم؛ به ویژه که او را قبلا در قامت یک مامور امنیتی دیدهام. میترسم برایم دام پهن کرده باشد. گیج شدهام. چنین چیزی میان سناریوهای احتمالیام نبود.
-همون... چیزایی که... به خانم منتظری گفتم...
فعلا ادامه دادن نقشِ یک دخترِ معصوم، تنها راه است تا ببینم بعدا چه پیش میآید. مرد تیزتر و ترسناکتر از افرا نگاهم میکند؛ بدبینانه و عذابآور. طوری که انگار تمام رازهای لعنتیام را میداند. من هم از رو نمیروم و به چهرهی آشنایش خیره میشوم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
مداحی آنلاین - میون بازارم اونم چه بازاری - جواد مقدم.mp3
6.55M
🔳 #شهادت_حضرت_مسلم(ع)
🌴میون بازارم اونم چه بازاری
🌴دلم برات تنگه خودت خبر داری
🎙 #جواد_مقدم
⏯ #شور
👌 #پیشنهاد_ویژه
@tashahadat313