📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۰۵ مرداد ۱۴۰۳
میلادی: Friday - 26 July 2024
قمری: الجمعة، 20 محرم 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹دفن پیکر جون در کربلا توسط بنی اسد، 61ه-ق
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️15 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️30 روز تا اربعین حسینی
▪️38 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام
▪️40 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
@tashahadat313
🌷 حدیث 🌷
🪴 امیرالمؤمنین عـلـے عليه السلامـ
إنَّ اللّهَ سبحانَهُ و تعالى جَعَلَ الذِّكرَ جَلاءً لِلقُلوبِ، تَسمَعُ بهِ بَعدَ الوَقرَةِ.
✳️ خداوند سبحان ياد خود را صيقل دهنده دلها قرار داده است، گوشِ سنگينِ دلها به وسيله آن شنوا مىشود.
📚 نهج البلاغة، خطبه ٢٢٢
@tashahadat313
#خاطرات_شهدا
رفیقشمیگفت :
گاهیمـیرفتیهگوشهیِخلوت ،
چفیهاشرومیکشیدرویِسـرش
توحالتِسـجدهمـیموند . .!
بهقولِمعروفیهگوشـهای
خداروگیرمیآورد (:
شھیدمصطفیصدرزاده🌱
#خادم_الشهدا
این که گناه نیست 39.mp3
5.01M
#این_که_گناه_نیست 39
✅برای ازدواج آماده ای؟
✅برای تربیت یک نسل که بتونه تا ابدیت خوشبخت زندگی کنه، چی؟
تو تا تهِ قیامت
در قبال همسر و فرزندانت، مسئولی!
❌عدم آمادگیِ تو، گناهه ها
@tashahadat313
💠🍃💠🍃💠
💠روایت پدرشهید جلیل اکبرزاده درمورد نحوه مطلع شدن از خبر شهادت پسرش.
《دوستانش هرگاه می خواستند از این شهید یاد کنند‚ لفظ شیرمردی شجاع را به کار می بردند و به راستی ترس برایش معنا نداشت. در سخت ترین و خطرناک ترین عملیات بسیار آرام و مطمئن بود که موجب دل گرمی و آرامش دیگر رزمندگان می شد.》
🌷شهید والامقام جلیل اکبرزاده🌷
@tashahadat313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_امنیتی_شهریور 🌾
قسمت 103
هاجر تشویشها و دلهرههایش را به زبان نیاورد؛ این که الان چشم دنیا به این همایش است و اگر بخاطر یک تهدید بیوتروریستی تعطیل شود، آن هم بعد از آن حادثه در سخنرانی منتظری، امنیت کشور زیر سوال میرود و تبعات بعدی سیاسی و وجهه ناجور بینالمللیاش...
سرش را بالا گرفت و به سقف و دیوارها نگاه کرد. با خودش فکر میکرد: خب پذیرایی و خود سالن به کنار... دیگه چطوری میشه عامل آلودگی رو منتشر کرد؟ پذیرایی یعنی راه بلع. میز و صندلیها یعنی تماس پوستی... میمونه عامل تنفسی...
به خودش که آمد، دید مسعود هم دارد دیوارهای بلند و سقف را نگاه میکند و لبش آرام تکان خورد: تهویهها!
-چی؟
مسعود داشت با سرتیم چک و خنثی حرف میزد. داشت از امید نقشه تاسیسات ساختمان را میخواست. هاجر به دریچههای تهویه خیره شد؛ اما چشمش ناگاه چرخید سمت نازلهای اطفای حریق. به مسعود گفت: یه چیز دیگه هم هست... اطفای حریق؟
چشمهای مسعود نزدیک بود بیرون بزند. طوری به نازلهای اطفای حریق خیره بود که انگار به یک هیولای هفتسر نگاه میکند. آب دهانش را قورت داد و بدون این که نگاهش را از سقف بردارد، گفت: چطور فعال میشن؟
-فقط نیروهای حفاظت سالن میتونن فعالش کنن، اگه دود یا حرارت حس کنن هم خودکار فعال میشن.
-سیستم اطفای حریقش چیه اینجا؟
-ورتکسه. مهآب پخش میکنه.
-چندتا مخزن داره؟
-چهارتا. یکیش برای این سالنه، یکیش برای سالن کناری، دوتای دیگه هم برای راهروها و لابی.
مسعود بالاخره سرش را پایین آورد و دوید. داشت با بیسیمش حرف میزد.
-سریع به پدآفند زیستی بگید بیان سر مخازن اطفای حریق...
هاجر سر جایش ایستاده بود؛ زیر یکی از نازلهای اطفای حریق که در تاریکی، ترسناکتر به نظر میرسیدند. فکرهای وحشتناکتر و تازهتری در سرش میچرخیدند: چه سمیه که توی آب حل شده و از راه تنفس جذب میشه؟ چقدر میتونه کشنده باشه؟ چطور میخوان فعالش کنن؟ اصلا... اصلا اگه مخزن واقعا آلوده باشه و سمش خطرناک باشه، تخلیه و پاکسازیش یه روز تمام طول میکشه...
***
🌾 فصل هفتم: آن چاقو هنوز آنجا بود...
دستم را روی گوشی میکوبم تا صدای زنگش قطع شود. پلکهایم به هم چسبیدهاند. با فشار انگشتانم، چشمانم را باز میکنم. نور خورشید چشمم را میزند. مغزم هنوز خواب است؛ خودم هم دوست دارم باز هم بخوابم. دیشب یادم نیست کی خوابم برد. صفحه گوشی را میچرخانم رو به صورتم تا ببینم ساعت چند است.
انگار شوک الکتریکی به بدنم وارد کرده باشند، با دیدن ساعت هشت و سه دقیقه صبح، از جا میپرم و محکم میکوبم روی لپم. حافظهام کمکم بازیابی میشود و به عمق فاجعه پی میبرم: من باید قبل از ساعت ده صبح بمب را وارد سالن کرده و از آن خارج شده باشم. تا آماده بشوم ده دقیقه طول میکشد، و تا برسم به سالن، بیست دقیقه... نباید طوری بروم و بیایم که مشکوک شوند. وای خدای من...
آوید کنار تختم، یک یادداشت گذاشته: آریل جانم، هرچی صدات زدم بیدار نشدی. ببخشید که بدون تو رفتم. هر وقت بیدار شدی خودتو برسون.
آوید هم رفته سالن همایش و حالا ناگزیرم به کشتنش؛ مگر این که یک معجزه اتفاق بیفتد. به عروسک نگاه میکنم و دندانقروچه میروم: اگه برای سحر بیدار شده بودم، میتونستم یه چیزی تو غذاش بریزم که نره همایش.
دیگر فایده ندارد. از تخت پایین میپرم و با سرعتی دیوانهوار، دنبال لباسهایم و وسایلم میگردم. جوراب... مانتو... شلوار...
صدای خودم را در ذهنم میشنوم: یعنی یه قاتل اینطوری لباس میپوشه؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 104
خودم جوابش را میدهم: قاتلها با بقیه متفاوت نیستن. ولی من با همه قاتلها متفاوتم. چندنفر توی تاریخ تونستن سیصدنفر رو یهجا بکشن؟
-ولی من انگشتکوچیکه اون خلبانی که بمب اتم روی سر ژاپن انداخت هم نمیشم! فکر نکنم کسی رکوردشو بشکنه!
-چرا، من یه فرق مهم با اون خلبانه دارم، اون مقتولهاش رو نمیشناخت. ولی من... میخوام نزدیکترین دوستامو بکشم...
روسری خاکستری را روی سرم میاندازم و گیره میزنم. اگر آوید اینجا بود، برای دهمین بار ذوق میکرد و میگفت: چقدر به چشمات میاد! چه چشمای خوشرنگی داری!
روسری را چقدر باسلیقه در کاغذ کادو پیچیده بود؛ یک کاغذ کادو با طرح نقاشیخط این شعر: شبِ تاریک و بیمِ موج و گردابی چنین حائل، کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها؟
بعد از کشتن آوید، باید این روسری را چکار کنم؟ میتوانم نگهش دارم؟ باید بیندازمش دور یا بسوزانمش؟ دلم درهم میپیچد. وقت صبحانه خوردن ندارم. تندتند هرچه لازم دارم را داخل کیفم میچپانم. گوشی یدکی... بمب...
دستم به بمب میخورد و تنم یخ میکند. ذهنم شروع میکند به تصویرسازی. سالن قرنطینه شده و درهایش قفلاند، بمب منفجر میشود و پرده آتش میگیرد، همه برای خاموش کردنش در تکاپو میافتند. آژیر آتشنشانی روشن میشود و سیستم اطفای حریق، مهآب آلوده به سم را در هوا میپاشد... چند ثانیه بعد، هرکس یک گوشه افتاده، گلویش را گرفته و با چشمان از حدقه بیرون زده، برای نفس کشیدن تقلا میکند. و تا چهار دقیقه بعد، زمین و صندلیها و سن، پر است از جنازههایی با چهره کبود و بدنی درهمپیچیده از خفگی. فاطمه هم میانشان افتاده...
از تصور چنین لحظهای، رمق از پاهایم میرود و روی تخت ولو میشوم. فاطمه همین هفته پیش کنارم نشسته بود، خاطره میگفت و میخندید. رد گرمای دستش هنوز روی دستانم هست. من را دختر خودش میدید. شاید هر وقت نگاهم میکرد، یاد عباس میافتاد که انقدر دوستم داشت.
هشت و پانزده دقیقه. وقت ندارم به عاقبت کارم فکر کنم؛ یعنی الان دیگر وقتش نیست. یک سیلی میزنم به خودم و از جا بلند میشوم. یک دور دیگر، وسایل داخل کیفم را چک میکنم و میخواهم بروم؛ اما یادم میافتد که دیگر قرار نیست به این اتاق برگردم. هرچیزی که اینجا بگذارم، برای همیشه همینجا خواهد ماند. عروسکم... برش میدارم و به چشمانش خیره میشوم. یعنی از این به بعد، باید بدون عروسکم بخوابم؟ بغض در گلویم رسوب میکند. بغلش میکنم، میبوسمش و در گوشش میگویم: قول میدم زود بیام و ببرمت پیش خودم. مطمئن باش نمیذارم اینجا بمونی.
طوری در آغوشش میگیرم که انگار بچهام است؛ حتی از بچه هم عزیزتر. آخرین چیز، اسلحه کمری ست. در برداشتنش تردید میکنم. اگر همراه خودم ببرمش، بیشتر ایجاد شک میکند تا امنیت. از خیرش میگذرم و فقط چاقوی جیبی را با خودم میبرم.
از خوابگاه بیرون میآیم و تا سر خیابان میدوم. تاکسی اینترنتی پیدا نمیشود. الان است که گریهام بگیرد. تندتر میدوم بلکه بتوانم دربست بگیرم. ذهنم پر شده از صدای خودم؛ که نمیدانم با کی حرف میزنم. انگار هزارتا آریل، دارند با هم دعوا میکنند و جواب هم را میدهند: وقتی به عباس گفتم مشکل رو حل کنه منظورم این نبود...
-الان سایهم فکر میکنه بیخیال شدم.
-واقعا داری میرم آدم بکشم؟ میخوام فاطمه رو بکشم؟
-اگه عباس زنده نباشه ناراحت نمیشه. اگرم واقعا زنده باشه، جلوم رو میگیره.
-اون کاری نمیتونه بکنه. باید خودمو نجات بدم.
-از چی خودمو نجات بدم؟ از مقتول بودن یا قاتل شدن؟
-عباس نجاتم نداد که خواهرشو بکشم.
-واقعا میخوام حیثیت ایران رو توی دنیا ببرم؟ میخوام بکشمشون؟ مردم ایران چه بدیای بهم کرده بودن؟
-بدیشون این بود که زیادی باهام مهربون بودن. حتی اونا که نمیشناختنم.
سرم درد میگیرد در این همهمه. دوست دارم سر همهشان داد بکشم که بس کنند؛ اما به من بیتوجهاند. ساعت هشت و بیست و پنج دقیقه است... تندترمیدوم. یکیشان میگوید: بدو... دیر برسی نمیتونی کارت رو تموم کنی.
میدوم. دیگری میگوید: صبر کن. فاطمه تو اون سالنه... آوید توی اون سالنه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۰۶ مرداد ۱۴۰۳
میلادی: Saturday - 27 July 2024
قمری: السبت، 21 محرم 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️14 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️29 روز تا اربعین حسینی
▪️37 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام
▪️39 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۰۶ مرداد ۱۴۰۳
میلادی: Saturday - 27 July 2024
قمری: السبت، 21 محرم 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️14 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️29 روز تا اربعین حسینی
▪️37 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام
▪️39 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
#حدیث_روز
📣 امام على عليهالسلام:
🔸عَجِبتُ لمَن يَرى أنّهُ يُنقَصُ كلَّ يَومٍ في نفسِهِ و عُمرِهِ و هُو لا يَتَأهَّبُ للمَوتِ!
در شگفتم از كسى كه مىبيند هر روز از جان و عمر او كاسته مىشود و با اين حال براى مرگ آماده نمىشود؟!
غررالحكم حدیث ۶۲۵۳
این که گناه نیست 40.mp3
4.85M
#این_که_گناه_نیست 40
بجایِ اینکه،
ظاهراً با یه گناه مبارزه کنی...
مزاجِ قلبت رو تغییر بده❗️
❤️قلبی که حقیقت رو کشف کرد؛
و چینشِ علایقـش درست شد...
لذّتِ گنـــاه، حتماً رهاش میکنه
@tashahadat313
برای شهید شدن،
بایستی
شهیدانہ زیست...
شهیدانہ فڪرڪرد...
شهیدانہ نیت ڪرد...
شهیدانہ عمل ڪرد...
شهیدانہ ڪار ڪرد...
خلاصہی ڪلام :
برای شهادت ؛
باید همت و باڪری باشیم:)🚶
#تلنگرانه
#شهیدانه
#آرمان_علی_وردی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️۴۰ ثانیه با رفتارهای شهید رجایی وقتی رییس جمهور بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 فقط شهید رئیسی رو ببینید اسم کربلا میاد جا نگه نمیداره
یکی از قشنگترین صحنههای موندگار برای ما 😭😭😭
در جمع مردم یاسوج
حضرت زهرا(سلام الله علیها) اومده امسال ایشان رو خریده 😭
#رئیسی
#نمازاول_وقت_سفارش_شهدا
🌷شهید سعید ما از ویژگیهای اخلاقی و شخصیت و معنوی خاصی برخوردار بوده و رعایت ادب، حفظ حرمت دوستان، گفتن یا زهرا و یا علی در ابتدا و انتهای مکالمات تلفنیاش به جای سلام و خداحافظی همیشه بود ـ
در اقامه نماز اول وقت زبانزد خاص و عام بود.
بسیار انسان محجوب صبور و مهربان بودند و در فضای خانواده یک الگو برای دیگر فرزندان بود. ایشان همیشه با همان لبخند زیبایشان به پدر و مادر خود احترام و دستهایش را با رضایتی کامل و عشقی خاص میبوسید.
#سیره_شهدا
#التماس_دعا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_امنیتی_شهریور
قسمت 105
میدوم. دیگری میگوید: صبر کن. فاطمه تو اون سالنه... آوید توی اون سالنه...
-تو میمیری.
-تو قاتلی.
-خودتو به کشتن نده.
مردی دست به سینه، آن سوی خیابان ایستاده و طوری با آرامش نگاهم میکند که انگار هیچچیز از عملیات تروریستی و برنامه من نمیداند. انگار که به یک دیوار یخی خورده باشم، میایستم و چند قدم به عقب، تلوتلو میخورم. گلویم خشک شده.
-این... این عباسه...
-خودشه؟ مطمئنی خودشه؟
-عباس مُرده. توهم زدم. باید برم...
-ولی اون خودشه. خود خودشه...
-از قبر در اومده. ببین، لباسش هنوز خونیه... چاقو توی پهلوشه...
بهتزده، پلک میزنم تا بهتر ببینمش. سرم گیج میرود. کاش مغزم فقط چند لحظه از کار میافتاد. از نگاه عباس خجالت میکشم؛ از خونهای روی لباسش. دسته سیاه یک چاقوی بزرگ در پهلویش فرو رفته و از جای زخم سه ضربه دیگر، هنوز خون میریزد. اینبار لبانم به حرکت درمیآیند: من... من واقعا نمیخوام قاتل باشم... بیا، مثل دفعه قبل از این معرکه نجاتم بده...
لبخند میزند؛ مثل پدری که به خطای فرزندش آگاه است؛ اما نمیخواهد به رویش بیاورد. پدری که میخواهد دستگیری کند، نه مچگیری.
-عباس میتونی کاری بکنی؟ میتونی نذاری کسی بکشدم؟ میتونی پادرمیونی کنی که دستگیر نشم؟
برایم دست تکان میدهد و صدایش را در سرم میشنوم: میتونم.
انگار که یک بار سنگین را از شانهام برداشته باشند. مغزم خنک میشود. حالا دیگر از هیچچیز نمیترسم. میدوم تا به آن سوی خیابان برسم؛ به نقطه رهایی. دویدن که نه، انقدر سبکم که انگار درحال پروازم.
-عباس میتونه کمکم کنه. بخاطر من از اون دنیا برگشته. اومده که نجاتم بده... مثل وقتی بچه بودم... الان میرم یه دل سیر بغلش میکنم، بعد یه فکری برام میکنه. منو میبره یه جای دور، یه جایی که دست هیچکس بهم نرسه. یه جایی که بتونم بابا صداش کنم.
بوق بلند و کشداری، خط قرمز میکشد روی واگویههایم و صدای جیغ لاستیک ماشین روی زمین، همراه میشود با تاریکی زمین و زمان...
⭕️پایان نه اینجا نقطه آغاز ماجراست⭕️
شهریور مظهر شکوه، سیطره و قدرت خداوند است...
فاطمه شکیبا، زمستان ۱۴۰۱.
(پایان فصل اول)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سلام خدمت اعضای عزیز کانال تاشهادت🌹
فصل اول این رمان تمام شد امیدوارم لذت برده باشید و مورد پسندتون بوده باشه
ان شاءالله از فردا فصل دومش رو هم میزارم
یاعلی
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۰۷ مرداد ۱۴۰۳
میلادی: Sunday - 28 July 2024
قمری: الأحد، 22 محرم 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️13 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️28 روز تا اربعین حسینی
▪️36 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️38 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام