eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.8هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
روانشناسی قلب 25.mp3
6.11M
25 🎧آنچه خواهید شنید ؛ ❣️بعضی دل ها ... محبوبند؛ هم تو چشمای خدا... هم تو چشم بنده های خدا! توی این دلها، چی هست؛ که همه جا محبوبشون می کنه؟ @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴رهبر انقلاب: نخبه باید احساس اثرگذاری کند 🔹کشور باید از نخبه استفاده کند تا به‌دنبال فرار از کشور نباشد. برخی نخبه‌ها برای امرارمعاش مجبور می‌شوند سراغ تاکسی‌رانی بروند. @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 رهبر انقلاب: مهم‌ترین وظیفهٔ نخبگان ایجاد یک خیزش و نهضت جدید علمی است. @tashahadat313
🔴اقامه نماز جمعه این هفته تهران به امامت آیت الله خامنه ای خواهد بود 🔺محمد امین توکلی زاده، معاون امور اجتماعی و فرهنگی شهرداری تهران از تمهیدات ویژه شهرداری پایتخت در برگزاری نماز جمعه تاریخی این هفته به امامت رهبر معظم انقلاب اسلامی و نیز جمع آوری کمک‌های مالی مردم در راستای تقویت جبهه مقاومت خبر داد. @tashahadat313
🔴رهبر انقلاب: تنها راه پایان جنگ در منطقه کم شدن شرّ آمریکا است رهبر معظم انقلاب در دیدار نخبگان: 🔹اساس مشکلات منطقه، کسانی همچون آمریکا و برخی کشورهای اروپایی هستند که به دروغ دم از صلح و آرامش می‌زنند. 🔹تنها راه پایان درگیری‌ها و جنگ‌ها در منطقه، کم‌شدن شرّ این کشورهاست. 🔹ما این روزها عزاداریم و به‌خصوص بنده جداً عزادار هستم چرا که حادثه فقدان آقای سیدحسن نصرالله ضایعه کوچکی نیست. 🔹 پیام تشکیل این جلسه این است که اگرچه عزاداریم اما عزای ما به معنی ماتم گرفتن و افسرده شدن و گوشه‌نشینی نیست. 🔹مهمترین زمینه برای نخبه‌سازی بهره هوشی است و ایران در زمینه بهره هوشی جزو کشورهای پیشرو دنیا است. 🔹در فضا و زیست‌بوم کنونی کشور ممکن است اتفاقات بسیار بزرگ و حیرت‌آوری برای دنیا رخ دهد. 🔹پس از انقلاب به توانایی‌های گوناگون نخبگان توجه شد. 🔹نخبه‌ای که با در ِبسته فلان پژوهشگاه یا دستگاه دولتی مواجه شود، احساس بی‌اثری می‌کند. @tashahadat313
📷 حضور جمعی فرزندان رهبر انقلاب در دفتر حزب‌الله لبنان در تهران 🔹فرزندان رهبر انقلاب دیروز با حضور در دفتر حزب‌الله لبنان در تهران و دیدار با «عبدالله صفی‌الدین» نمایندۀ این جنبش، ضمن ابلاغ تبریک و تسلیت آیت‌الله خامنه‌ای برای حادثۀ عظیم شهادت دبیرکل حزب‌الله لبنان و یاران شهیدشان به ارواح مطهر ایشان فاتحه و قرآن هدیه کردند. @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 113 خیلی وقت بود کسی این نمایش خجالت‌آور را ندیده بود؛ حمله پنیک احمقانه‌ام را. و او دید. این وحشتناک است، یک فاجعه است. حاضر بودم هرچه از موساد می‌دانم و نمی‌دانم را لو بدهم، ولی اینطور مقابلش به حال احتضار نیفتم. چندبار خواستم حرفی بزنم و حنجره‌ام فرمان نمی‌برد. او ایستاده بود و نگاهم می‌کرد. نگاهش غمگین بود؛ ولی رنگ ترحم نداشت. تعجب هم نبود. بیشتر شبیه کسی بود که چشمش به عکس عضوی از دست رفته از خانواده‌اش افتاده. دلتنگی هم نبود... نمی‌دانم. آرام زمزمه کرد: پنیک؟ دوست داشتم همان‌جا بزنم زیر گریه و مثل بچه‌ها بلوار را روی سرم بگذارم، پا روی زمین بکوبم و دستانم را تکان بدهم. یا نه... دوست داشتم همان‌جا کوهن را خفه کنم. نمی‌دانم قیافه‌ام چطور شده بود؛ ولی صورت کوهن طوری بود که انگار دیگر هیچ‌وقت نمی‌تواند بخندد. تمام اجزای صورتش رو به پایین آویزان بودند. وقتی دید جواب نمی‌دهم، آه کشید. خودش را کنارم روی نیمکت ولو کرد و نگاهش را به سمتی دیگر برگرداند. آرام گفت: الان دوست داری فرار کنی، دوست داری قایم بشی... حتی شاید دوست داشته باشی منو بکشی. بیشتر از این غیررسمی شدنِ ناگهانی، از این که دقیقا می‌دانست چه حالی دارم شوکه شدم و به سمتش برگشتم. به روبه‌رو خیره بود و همچنان چهره‌اش انقدر غمگین بود که انگار اصلا نمی‌دانست شادی چیست. گفت: دقیقا می‌دونم چه حسی داری، چون منم این مشکل رو دارم. -پنیک؟ -اوهوم. قضیه داشت جالب می‌شد. شاید در کودکی تصویری از جنگ هفتم اکتبر دیده بود، یا یکی از عملیات‌های فلسطینی‌ها. و شاید برای همین داشت برای بئری مستند می‌ساخت. روی نیمکت به سمتش برگشتم. -تو چرا؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 114 روی نیمکت به سمتش برگشتم. -تو چرا؟ -مثل تو. شاهد یه اتفاق بد بودم. -چه جور اتفاقی؟ شانه‌هایش را جمع کرد و سرش را پایین انداخت. چشمانش را بست و روی هم فشار داد. حس کردم الان است که از هم بپاشد. گفت: یه اتفاق وحشتناک. انقدر که نخوام درباره‌ش حرف بزنم. چشمانش را باز کرد و کیفش را از روی نیمکت چنگ زد. چشمانش مثل آدم‌های گیجی بود که از خواب پریده‌اند. انگار مسخ شده بود. با عجله از نیمکت بلند شد و گفت: می‌فهمم که نمی‌خوای درباره‌ش حرف بزنی... ببخشید... انتظار بی‌جایی بود... تقریبا داشت می‌دوید؛ می‌دوید و دور می‌شد. من نمی‌خواستم درباره بئری، تجربه‌ی سیزده سالگی‌ام حرف بزنم؟ شاید... کیست که دوست داشته باشد یک خاطره افتضاح، مبهم و خونین را از زیر خاک بیرون بکشد و جلوی چشمش بگذارد؟ کوهن داشت دور می‌شد. دستش مثل آونگ کنار بدنش تکان می‌خورد و قدم‌های بلند برمی‌داشت. او داشت من را با کابوس و اختلال اضطرابیِ پس از سانحه‌ی لعنتی‌ام تنها می‌گذاشت و می‌رفت که با اختلال اضطرابیِ پس از سانحه‌ی لعنتیِ خودش سر و کله بزند. هردو باید می‌چپیدیم گوشه اتاق‌هایمان و با یک خاطره‌ی پوسیده و گندیده سر و کله می‌زدیم. چرا؟ او را نمی‌دانم ولی من بخاطر یک مشت نیروی ویژه‌ی احمق به این روز افتادم. بخاطر کسانی که ادعای نیروی ضدخرابکاری بودنشان گوش جهان را کر می‌کرد ولی عرضه نداشتند گروگان‌های اسرائیلی را – ما را – از دست نیروهای حماس نجات بدهند. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 115 او را نمی‌دانم ولی من بخاطر یک مشت نیروی ویژه‌ی احمق به این روز افتادم. بخاطر کسانی که ادعای نیروی ضدخرابکاری بودنشان گوش جهان را کر می‌کرد ولی عرضه نداشتند گروگان‌های اسرائیلی را – ما را – از دست نیروهای حماس نجات بدهند. اصلا شاید یادشان رفته بود اسحله‌های مسخره‌شان چطور کار می‌کند؛ برای همین کلا صورت مسئله را پاک کردند. هرکس بود و نبود را به گلوله بستند؛ گروگان‌های اسرائیلی را آزاد کردند ولی نه از اسارت حماس؛ بلکه از اسارت تن! هیچ‌کس سر این قضیه تاوان نداده بود. تاوانش را من داشتم می‌دادم با کابوس‌هام، با حملات پنیک، با یک انزوای دوست‌نداشتنی، با انکار خانواده‌ام... من تاوان زنده ماندنم را می‌دادم، خون خانواده‌ام به گردن حماس افتاده بود و حتی عرضه انتقام گرفتن از حماس را هم نداشتند. کوهن با پنجه‌هاش به جان خاک افتاده بود و داشت کشتار بئری را نبش قبر می‌کرد؛ تنهایی نمی‌توانست. سرش زیر آب می‌رفت، بدون شک. من باید کمکش می‌کردم، باید خاک را با قدرت بیشتری کنار می‌زدم و جنازه پوسیده را از قبر بیرون می‌کشیدم. آن جنازه درواقع هنوز زنده بود. کابوس‌ها زنده بودند. یک زامبی بود که باید بیرون می‌آمد، آزاد می‌شد و به جان مقصران حادثه می‌افتاد. من می‌خواستم حرف بزنم؛ یعنی باید حرف می‌زدم. در تمام بلوار سر چرخاندم. کوهن نبود. تا من بیایم به این نتیجه برسم که باید دهان باز کنم، تلما صدها قدم دور شده بود، با قدم‌های بلند، با حرکت آونگ‌وار دستش، و درحالی که شاید داشت با جنازه‌ی پوسیده‌ی حادثه‌ای که در ذهنش بود می‌جنگید. ندیدن کوهن، مرا از جا جهاند. دویدم، در جهتی که می‌دانستم خانه‌اش بود. به احتمال نود و نه درصد، مستقیم می‌رفت خانه، خودش را روی تختش می‌انداخت و خود را در اتاق خوابش حبس می‌کرد. شاید گوشه تخت خودش را بغل می‌گرفت، شاید می‌لرزید، شاید گریه می‌کرد، شاید به مشروب پناه می‌برد، شاید پوست لب‌ها یا موهایش را می‌کند و شاید مثل من ناخن می‌جوید... نه. ناخن‌هایش سالم بودند. سالم، کشیده و خوش‌فرم. حتی اگر روزی این عادت را داشته، خیلی وقت است که آن را ترک کرده. او حتما می‌فت خانه؛ بعید بود جای دیگری برود. تازه آمده بود تل‌آویو و فکر نمی‌کردم به این زودی جایی را به عنوان پناهگاه و مامنش انتخاب کرده باشد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 116 تقریبا به سمت خانه کوهن می‌دویدم؛ انقدر که پیراهنم از عرق خیس شد و قطرات عرق از شقیقه‌ام سر می‌خوردند، انگار مغزم اشک می‌ریخت. گرمم بود؛ ولی نه بخاطر عصر بهاری و شرجیِ شهر سفید. آتشی که زیر خاکستر نگه داشته بودم، داشت شعله می‌کشید و داغم می‌کرد. می‌دویدم و شعله‌ها جان می‌گرفتند. می‌دویدم و در خیابان شلومو هاملخ(شاه سلیمان)، دنبال خانه‌ی کوهن می‌گشتم. هرکس من را می‌دید، قدمی به عقب برمی‌داشت و متعجب نگاهم می‌کرد. مثل کسی می‌دویدم که دنبال دزد می‌دود؛ کسی که چیز مهمی از او دزدیده‌اند. چیز مهمی از من دزدیده بودند: خانواده‌ام، آرامشم. می‌خواستم کوهن کمک کند آن را پس بگیرم. شاید او هم چیزی را باید پس می‌گرفت مشابه این. شاید از او هم چیزی دزدیده بودند و او می‌خواست پس‌اش بگیرد. کوهن داشت در حیاط خانه‌اش را باز می‌کرد که به او رسیدم. پهلویم از درد داشت سوراخ می‌شد و گلویم طعم خون داشت. چند قدم مانده تا کوهن را تلوتلو خوردم و سرعتم کم شد. دست راستم را به یکی از ماشین‌های پارک شده‌ی کنار خیابان تکیه دادم و با دست چپم، پهلوی دردناکم را گرفتم. خم شدم و سرفه کردم. نفسم برنمی‌گشت که حرف بزنم؛ و کوهن با چشمان گرد، برگشته بود و نگاهم می‌کرد. شاید انقدر شوکه بود که یادش رفته بود باید کمکم کند. فقط منتظر ایستاد تا نفسم جا بیاید و بتوانم حرف بزنم. دست چپ را بالا آوردم و بریده‌بریده گفتم: می‌خوام... مصا... حبه... کنم... *** روی نیمکت می‌نشیند، اما مثل قبل راحت و معتمد به نفس نیست. انگار در اتاق بازجویی نشسته. کمرش را راست کرده، دستانش را روی زانو گره کرده و پوست کنار لبش را می‌کَنَد. می‌گوید: قبلش... می‌شه یه سوال بپرسم؟ موهایم را پشت گوش می‌اندازم و می‌گویم: بپرس. -چطوری منو پیدا کردی؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
🔴سازمان رادیو و تلویزیون رژیم صهیونیستی: ما یک پاسخ تند به ایران می‌دهیم البته بصورتی که به جنگ منطقه ای تبدیل نشود. @tashahadat313
1.ان شاءالله ۲.دمش گرم ۳.الله اکبر ۳و۴.اره والا باید کلا نیست و نابودشون میکردن😅
جبهه اسلام همیشه پیروز است دمشون گرم اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فرزند شهید نیلفروشان: پیکر پدرم هنوز شناسایی نشده 🔹فرزند شهید نیلفروشان: پیکر پدرم هنوز شناسایی نشده تا مراسم تشییع و تدفین برگزار کنیم. 🔹 فیلمی که به نام من در شبکه‌های اجتماعی پخش شد از اساس کذب است. @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۱۲ مهر ۱۴۰۳ میلادی: Thursday - 03 October 2024 قمری: الخميس، 29 ربيع أول 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️9 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️11 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ▪️35 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️43 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) @tashahadat313
. امام صادق علیه السلام 🔹إنَّ مِنْ أَعْظَمِ اَلنَّاسِ حَسْرَةً يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ مَنْ وَصَفَ عَدْلاً ثُمَّ خَالَفَهُ إِلَى غَيْرِهِ 🔹 بيشترين افسوس را در روز قيامت كسى مى خورد كه سخن از عدالت بگويد اما خود با ديگران به عدالت رفتار نكند .🌸🌸🌸 📙الکافی ج۲ ص۳۰۰ @tashahadat313
🥀🕊 🌹🕊 💐با آغاز جنگ سوریه شهید حسین تابسته به آنجا رفت.آن زمان شناخت زیادی از جنگ سوریه نداشتیم. پیش از اعزام به من گفت:می خواهم ۴۵ روز به ماموریت بروم و اگر خبری از من نشد جای نگرانی نیست.شنیده بودم که ماموریت های سوریه ۴۵روزه است. ازش پرسیدم می خواهی آنجابروی؟انکارکرد اما شک داشتم. 🌷با بیان این که همسرم هشتم شهریور به سوریه اعزام شد و دو هفته بعد در تاریخ بیست و یکم شهریور ۱۳۹۳ به شهادت رسید، گفت: شهید حسین تابَسته در اولین اعزام شهید شد. محل شهادت ایشان در مکانی پشت حرم حضرت زینب (س) بوده است. آن طور همکاران شهید می گویند، ایشان پشت توپ بوده و ترکش به پهلویش اصابت می کند. پیکر مطهر شهید، بعد از ۲،روز به ایران آمد. شهید دوران سربازی را در جنگ تحمیلی گذراند و همیشه غبطه می خورد که چرا همراه با دوستانش به شهادت نرسیده است.🕊😔 ✍راوی:همسر شهید 🌹 @tashahadat313
این تصویر شهید سید حسن نیست. این سید هاشم صفی الدین است، مردی که سال ها برای جانشینی او آماده شده است. مردی که در ظاهر شبیه به سید حسن هست که گویی برادر هستند، حتی صداشون هم شبیه به هم است. اما تفاوت هایی بین این دو نفر وجود داره! ‏شهید سید حسن در طول عمر خود به رهبری میانه رو معروف بود، نفوذ و جایگاه تاریخی او غیرقابل انکار است، اما رویکرد او اغلب با عمل گرایی توصیف می شد. صفی الدین تمام خصوصیات سید حسن رو هم از جایگاه فکری، مدیریتی و رهبری داره، اما مواضع سید هاشم تهاجمی تر خواهد بود، و از رهبری دیپلماسی سید حسن به سمت رویکردی بیشتر نظامی حرکت خواهد کرد. ‏نتانیاهو و رژیم صهیونیستی از اینکه سید حسن را ترور کرد، پشیمان خواهد شد. @tashahadat313
روانشناسی قلب 26.mp3
9.71M
26 🎧آنچه خواهید شنید؛ بدست آوردن دل خدا؛ سخت نیست 😊 🔻فقط کافیه جهنم های قلبت رو؛ خاموش کنی! اونوقت از تو...تا خدا؛ فاصله ای نیست... @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 
ادمین جهادی میشم . آمار بالای ۲k 🦦 ! شرایط پیوی :) @TAB_SAHAB
هدایت شده از 
کانال دختر خیاطمون 😍🙇🏻‍♀! بابا دختر چرا رو میگیری از اهالی ایتاااا😂 بخدا بزور آوردیمش، فقط برای دوخت عبا های قشنگ‌ شماا 🌝🤣 https://eitaa.com/joinchat/718143733Cb286083482
هدایت شده از