📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۱۶ دی ۱۴۰۳
میلادی: Sunday - 05 January 2025
قمری: الأحد، 4 رجب 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
🌺6 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام
🌺9 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
▪️11 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها
▪️21 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
▪️22 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام
@tashahadat313
✨ #حدیث
🌹 امام على علیه السلام:🌹
كسى كه به خانواده اش بدى مى كند، هيچ اميدى به او نيست
📗عيون الحكم والمواعظ
@tashahadat313
#سیره_شهدا
#بچه_هیئتی_بود
#به_نقل_از_دوست_شهید
💠وحید یک عمر نوکری امام حسین (ع) را کرد و بین اهل محل به بچه هیئتی شناخته می شد.
💠رامین تعریف می کند:
«برای انجام کارهای هیئت همراه بود و از
هیچ کمکی دریغ نمی کرد. هر وقت می خواستیم برای دهه محرم هیئت بر پا کنیم، وحید قبل از همه ی بچه های محل می آمد و بعد از همه می رفت».
💠 او ادامه می دهد: «سالها با وحید رفیق
بودم و در همه این سال ها کاری نکرد تا من را ناراحت کند. شاید من او را ناراحت کرده باشم اما او هیچوقت چنین کاری را نکرد».
💠وحید خیلی مردمدار بود. اهل کار خیر بود اما پنهانی. خوب به یاد دارم که همیشه
می گفت برای کار خیر همین که خدا بداند
کافی است و نیازی نیست بنده اش چیزی بداند.
💠اما من غیر مستقیم خبر داشتم که به خیلی ها کمک می کرد و شخصیتش طوری بود که اگر می فهمید کسی گرفتار است از هیچ کمکی دریغ نمی کرد».
#شهیدوحیدزمانی_نیا❤️
هدیه به روح مطهر شهید والا مقام صلوات
💚الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ💙
@tashahadat313
یاد خدا ۲۳.mp3
12.11M
مجموعه #یاد_خدا ۲۳
#استاد_شجاعی | #حجهالاسلام_قرائتی
√ دل باید پاک باشه!
ایمان به چهار تا تارمو، و چند تا پارتی و چند تا فیلم مورددار و ... نیست که!
انسانیت مهمه !!!
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ استوار دوم سپهر روشنی از مأمورین پلیس ستاد مرزبانی انتظامی استان ایلام که حین گشت زنی در محیط برفی بود به علت برودت و سرمای هوا دچار یخ زدگی شد و شهید شد💔
در جامعه ای زندگی می کنیم که برای مجازات یک یاغی، اوباش، قاتل و شرور سلیبریتی ها هشتگ و پویش حمایت راه می ندازن ولی در قبال مدافع امنیتی که در راه دفاع از امنیت در زیر برف پیکرش یخ می زند همه سکوت می کنند
@tashahadat313
6.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقای شهردار داراب خدا زندگیتو آباد کنه
زیبا سازی کوچه ها و خیابانهای شهرو روستا با نقاشیهایی از شهدا ،سبک زندگی ایرانی اسلامی و...برنامه زیبایی هست برای شهرداران و مسئولین عزیز و خدمتگزار برای مردم و محله.
نام و یاد شهید و بخصوص راه شهید،ابادی یک منطقه و جامعه و هر ملتی است.
@tashahadat313
✨بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨
🔮 #همرزم_شهید
🍃حسین برای مجاهدان، قداست قائل بود. او همه شهدا را جمع و همه را یک نور واحد کرد.
🌷حسین هنرمند بود و با بیان قوی، نهجالبلاغه را بهگونهای درس میداد که بچهها برای تنهایی امام علی(ع) در خلوتشان گریه میکردند؛ اینها همه تاثیر سخنان حسین بود که از دل پاکش سرچشمه میگرفت.
💥ما در افکار بچهگانه خود نمیخواستیم حسین در عملیات شرکت کند تا او را از دست ندهیم، اما او آنقدر ابهت داشت که نمیتوانستیم از حضور او در عملیات ممانعت کنیم. به محض شروع عملیات، آتش سنگین دشمن شروع شد.
جرات نداشتیم سر از سنگر بیرون بیاوریم. پیشروی از سمت ما بود. یکباره برگشتم دیدم حسین با کوله آرپیجی روی دوش با قد خمیده میدوید و به دنبالش همه بلند شدند و دویدند.
فهمیدیم بدون حسین نمیشود عملیات کرد.
همان روز ۴۰ کیلومتر پیش روی کردیم، وجود حسین بود که به ما شجاعت میداد. 🌹
🌷 #شهیدسیدحسین_علم_الهدی
🌷 #سالروزشهادت
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥نقاب ابلیس 🔥 قسمت 38 (حسن) آرام از پشت سر میگویم: -ببخشید آقا، منزل رفیعی میشناسید؟ بعید
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥#نقاب_ابلیس🔥
قسمت 39
(مصطفی)
احمد مثل برق گرفتهها نگاهم میکند:
-چرا اینجوری شدی سید؟
مات نگاهش میکنم. مگر چجوری شدهام؟ به سختی لبهایم را تکان میدهم:
-علی رو زدن...
-الان کجاست؟ حالش چطوره؟
حال بدم را که میبیند، سراغ بقیه بچهها میرود. بین حرفهایشان، کلماتی مثل اتاق عمل، خونریزی، تیر، چاقو و جراحی را میشنوم. دکتر هم درباره همینها حرف میزد، البته درست نفهمیدم چه گفت. حتی نفهمیدم چطور ماجرا را برای افسر انتظامی تعریف کردم. فقط صدای زنگ همراه علی را میشنوم:
- لبیک یا حسین جان...
اگر مادرش ببیندش چکار میکند؟ نه، امیدوارم حداقل خونهای صورتش را پاک کرده باشند، وگرنه مادرش خیلی شوکه میشود. اصلا نباید ببیند. به مادرش میگویم رفته مسافرت، رفته شمال، راهیان نور، اردوی جهادی، چه میدانم! میگویم فعلا دستش بند است. کار دارد، نمیتواند ببیندتان.
چشمانم تار میشوند و بی آن که بخواهم، روی صندلی رها میشوم. سرم تیر میکشد. با دست میگیرمش، بازهم تیر میکشد. بچهها دورم جمع میشوند....
عباس با بچهها سرود کار میکند:
-از جان گذشتهایم/ در جنگ تیغ و خون...
علی در هیئت میخواند:
-بی سر و سامان توام/ سائل احسان توام... ثارلله...
عباس گوشهای آرام به سینه میزند و دم میگیرد:
-غریب کربلا حسین... شهید نینوا حسین...
علی در هیئت میخواند:
- نفس نفس من/ شعر غم تو/ ایشالا بمیرم/ تو حرم تو... حسین ثارلله... اباعبدالله...
عباس با بچهها سرود تمرین میکند:
-بسیجیان حیدریم/ فداییان رهبریم...
علی از گروه سرود بچههای مسجد عکس میگیرد.
عباس را بچهها در میان گرفتهاند و از سر و کولش بالا میروند. عباس میخندد، شیرین، مثل شیرینیهای نیمه شعبان.
علی پوسترها را به دیوار میچسباند. دستی روی عکس آقا میکشد و صورت ماهشان را میبوسد.
عباس میانداری میکند:
-اناالعباس واویلا حسین تنهاست واویلا...
علی مجلس شب تاسوعا را گرم میکند:
-ای اهل حرم میر و علمدار نیامد/ سقای حسین سید و سالار نیامد/ علمدار نیامد، علمدار نیامد!
عباس همراه بقیه بچهها دم میگیرد:
- حسین... حسین... حسین... حسین...
صدایشان هزاربار به پرچمها و گلدستههای مسجد میخورد و پژواک میشود:
-حسین... حسین... حسین... حسین... حسین...
سرم تیر میکشد، با دست میگیرمش، بازهم تیر میکشد. دستم به باندی که روی سرم بستهاند میخورد. اخمهایم درهم میرود. احمد دستانم را میگیرد:
-سید چرا نگفتی سرت شکسته؟
-علی کجاست؟
-هنوز تو اتاق عمله!
-عباس کجاست؟
-نمیدونم!
-به خانواده علی گفتین؟
-هنوز نه!
-اون پسره... اون کجاست؟
-مفتش شدی سید؟ روی تخت کنارته! چه ضعفی کرده بنده خدا! توام ضعف کردیا... یهو افتادی!
مینشینم. سرم دوباره تیر میکشد.
پسرک هم روی تخت نشسته، با دستبند، لرزان و پریشان. چشمش که به من میافتد، بیشتر میترسد:
- آقا غلط کردم! بخدا خر شدم اومدم دوتا شعار دادم تو خیابون... ما مال این حرفا نیسیم به جون امام!
احمد دستش را بالا میگیرد:
-جون امام رو وسط نکشا... عین آدم حرف بزن!
-به پیر، به پیغمبر، من تروریست و منافق و اینا نیستم! هنوز اصلا هجده سالمم نشده... خرمون کردن... گفتن بیاین مقابل فساد قیام کنین... نمیدونستم دارم چه غلطی میکنم... شکر خوردم آقا... من طاقت کتک خوردن ندارم.
عاقل اندر سفیه نگاهش میکنم:
-کی خواست تو رو کتک بزنه بچه؟ چندسالته؟
-شونزده... دو سه روز دیگه میرم تو هفده.
-اسمت چیه؟
-امیرعلی!
-کی زدت از پشت سر؟
-نمیدونم. فکر کنم همون مرد گندهه... افتادم زمین پام پیچ خورد. بعدش نفهمیدم چی شد اون دوست شما پرید جلو.
احمد با اندوه زمزمه میکند:
-علی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔥نقاب ابلیس 🔥
قسمت 40
(مصطفی)
مرد گریه میکند، هق هق هم گریه میکند، حتی اگر مصطفی مغرور باشد. مرد باید هم گریه کند، اصلا باید زار بزند، وقتی رفیقش را شهید کردهاند و حتی نمیتواند جنازهاش را ببیند و سر خاکش برود. اصلا مرد دوباره با حضور رفیقش در مردانگیاش شک کرده است.
مدت زیادی با ما نبود، اما همهمان را سیاهپوش کرد. خوش به حال حسن که توانست ببیندش. مثل بچههای یتیم، ماتم زده و بی حال به اتاق علی میرویم، دور تختش. وقتی بههوش بیاید، اول از همه حال عباس را میپرسد. باید بگوییم رفته مسافرت. اصلا رفته کربلا، سامراء، اصلا مکه! چه میدانم! میگوییم عباس فعلا نیست!
صدای گریهمان بیدارش نمیکند. من حرفهای دکتر را نفهمیدم، اما سیدحسین میگفت توی کما رفته. به نظر من که حالش خوب است، فقط خسته است و گرفته خوابیده! دکترها شلوغش میکنند که این همه دم و دستگاه به علی وصل کردهاند. آنقدر قشنگ خوابیده که آدم هوس میکند بخوابد. مثل بچههایی که خواب خدا را میبینند. سیدحسین پیشانی شکستهاش را میبوسد.
حسن با صدای گرفته میپرسد:
-چرا نمیگی عباس کی بود؟
سیدحسین دست علی را میگیرد:
- بین خودمون بمونه بچهها. عباس یکی از بچههای (...) بود، اسمشم یه چیز دیگه بود. بخاطر گزارش شما درباره فرقه شیرازیا، قرار شد با پوشش مربی بیاد و فرقهشون رو تحت نظر بگیره. توی شب فتنه هم باید یکی از جاسوسای سازمان منافقین رو دستگیر میکرد. قرار شد ما کمکش کنیم؛ چون اون شب همکاراش هم گیر بودن و نیرو کم بود. من و عباس باهم وارد دانشکده شدیم، اما اون رفت شاخه (...) و من یه قسمت دیگه. خیلی بچه باهوشی بود. توی سوریه هم یکی دوبار دیدمش.
به اینجا که میرسد، ساکت میشود و چندبار دست علی را نوازش میکند. احمد میپرسد:
-تکلیف اون هیئته چی شد؟ نمیخوان اقدامی کنن؟
سیدحسین سر به زیر جواب میدهد:
-دوستای عباس کارشون رو بلدن... دارن آروم آروم جمعشون میکنن. اون بهاییهام یا فرار کردن از کشور خارج شدن یا گرفتیمشون.
دلم میخواهد مثل علی بگیرم بخوابم، یک دل سیر. به مرتضی و بچههای سرود چه بگوییم؟ این را بلند میپرسم. سیدحسین همچنان زمین را نگاه میکند و بغضش را میخورد. احمد میگوید:
-کی تشیعش میکنن؟ بریم مراسمش...
سیدحسین ناگاه سرش را بالا میآورد و طوری به احمد نگاه میکند که احمد تاب نیاورد و سر به زیر بیندازد. با دلخوری میگوید:
-بچههای (...) نه تشیع دارن، نه مراسم... قبرشونم گمنامه، به اسم شهید دفن نمیشن!
حسن میپرسد:
-خانوادش میدونن؟
سیدحسین سر تکان میدهد:
-هنوز نه... پدرش جانباز شصت و پنج درصده. چهارتا خواهر و برادر کوچیکتر از خودش داره... خدا صبرشون بده...
سینهام میسوزد. قلبم درد میکند. از اتاق بیرون میزنم، بوی مواد ضدعفونی بیمارستان حالم را بدتر میکند. از بیمارستان هم بیرون میزنم، کاش میشد از تهران هم بیرون بزنم. بروم کربلا، پیش عباس. همراهم زنگ میخورد، الهام است. رد تماس میزنم، باید ببینمش. باید ببینمش!
🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313