#خصوصیات✨
مهدی علیدوست یک انسان #خوب، #مهربان و #خوشاخلاق، دارای #اعتقاداتقوی و فردی #شجاع و #نترس بود. 🌹
هیچ کسی در مدت حیاتش هیچ گاه از او تندی و بد اخلاقی ندیده است.
احترام فوقالعادهای برای خانوادهاش قائل بود. 🌸
بیریا کار میکرد. 🍃
پای بند ولایت بود. 🌺
#عاشقائمه وحضرت زینب و حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود. ❤️
#رضایتخدا برایش در اولویت کارهایش بود. برخورد خوبی با اطرافیان داشت و #واجبات را انجام میداد و تمام تلاشش این بود که همه از ایشان راضی باشند.
#سادهزیست بود و به زرق و برق این دنیا اهمیت نمیداد.
از همان دوران نوجوانی به بسیج، پایگاه و مسجد علاقه داشت.🌈
مهدی علاقه و ارادت بسیار زیادی به #حضرتزهرا (سلام الله علیها) داشت.🌹
4⃣
@tashadat
#نهج_البلاغه
#حکمت_اول_نهج_البلاغه
1)🔔📢قَالَ علی (علیه السلام): كُنْ فِي الْفِتْنَةِ كَابْنِ اللَّبُونِ، لَا ظَهْرٌ فَيُرْكَبَ وَ لَا ضَرْعٌ فَيُحْلَبَ.
در #فتنه ها همانند بچه شتر باشید که نه
پشت او قوى شده که سوارش شوند نه پستانى دارد که بدوشند»;
🌷🌹🌷🌹🌷
براى روشن شدن محتواى این #کلام بسیار پر#معنا لازم است قبلاً دو واژه «#فتنه» و «ابن لبون» تفسیر شود:
✅فتنه، از ماده «فتن» در اصل به معناى قرار دادن #طلا در #کوره است تا #خالص از #ناخالص جدا شود سپس به معناى هرگونه #آزمایش و #امتحان و بلا و #عذاب و #آشوب هاى اجتماعى آمده است و خاصیت فتنه همین است که #خوب از #بد جدا می شود.
✅لبون، به شترى 🐪گفته مى شود که به جهت زائیدن مکرر پیوسته در پستانش شیر است (لبون به معناى شیر دار است از ماده لبن) و ابن لبون به #بچه چنین شترى گفته مى شود که دو سال آن تمام شده و وارد سال سوم شده است; نه #قوت و #قدرت چندانى دارد که بتوان بر پشت او سوار شد و نه پستان پر شیرى (زیرا هم کم سن و سال است و هم نر) و به این ترتیب هیچ گونه استفاده اى از آن در آن سن و سال نمى توان کرد.
🌷@taShadat🌷
🔸در محضر شهید....
✍کاظم یک ثانیه هم بدون #وضو نبود👌، حتی از خواب هم که بیدار میشد دوباره وضو میگرفت، بعد میخوابید، دقت عمل در نماز و واجباتش تک بود،💪 ما فقط استفاده میکردیم، به ما می گفت اگر#خوب باشید دیدن امام عصر (ارواحنافداه) کار مشکلی نیست، #پاک باشید، با#وضو باشید، #نماز_اول_وقت بخوانید.
📚سہ ماه رویایی
#شهید_کاظم_عاملو
#خاطره
#نــݦٵزٵۅݪۅقـٺ
#الــتـمـاسدعـا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
•♡ټاشَہـادَټ♡•
#شهید_مدافع_حرم_سعید_کمالے 🕊🌺
#خان_طومان #شهادت۹۵/۲/۱۶
#مادرش_میگفت
هنوز #مدرسه نمیرفت که تو مسجد شنید که حاج آقا رومنبر گفته آدم خوبه #دائم الوضو باشه. تو خونه روزی سه بار وضو میگرفت ومیگفت " آدم خوبه #دائم_الوضو باشه" از بچه گی #فوری کارهای #خوب رو یاد میگرفت و انجام میداد.
#پدرش_میگفت:
بارها تو موضوعات مختلف به ما میگفت :که ماباید طوری زندگی کنیم که زمینه ساز #ظهور آقا امام زمان باشیم.
#زن و #زندگیمون و #مهمونیهامون. حتی لباس پوشیدنمون..
اصلا ورد زبانش بود که زمینه ساز ظهور باشیم.
در همین راستا #عروسی خودشو همزمان باسفر #حجش برگذار کرد. جشن با ولیمه حج یکی شد.....
آره حاج سعید ما همیشه دوست داشت جزء زمینه سازان ظهور باشه... این شد که علیرغم اینکه شغلش ستادی بود ،یکسال دوندگی و تلاش کرد تا اسمش رو واسه مدافعین حرم بنویسند.
با همه سختگیریها موفق شد و به آرزوی خودش رسید...💔
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی تو بخوای 💗
قسمت پنجاهم
تا درو بست روی زانو هام افتادم...
دلم میخواست بلند گریه کنم.ولی جلوی دهانم رو محکم گرفتم که صدایی ازش در نیاد.
به ساعت نگاه کردم...
نه و پنج دقیقه بود.کی اینقدر زود گذشت.سریع بلند شدم.اشکهامو پاک کردم. روسری و چادرمو مرتب کردم.تو آینه نگاهی به خودم کردم.چشمهام قرمز بود ولی لبخند زورکی زدم و رفتم تو هال.
امین داشت با مردهای خانواده ش خداحافظی میکرد.تا چشمش به من افتاد لبخند زد...
فهمیدم منتظرم بوده.خداحافظی با عمه ها و خاله ش و حانیه خیلی طول کشید.
ساعت ده شد.صدای زنگ در اومد.همه فکر کردن اومدن دنبال امین،ناراحت تر شدن.امین به من نگاه کرد.گفتم:
_پدرومادرم هستن.
امین خوشحال شد. سریع رفت درو باز کرد. علی و محمد و اسماء و مریم هم بودن...
امین،علی و محمد رو هم در آغوش گرفت و نزدیک گوششون چیزهایی گفت...
بعد رفت سراغ مامان.مثل پسری که با مادرش خداحافظی میکنه از مامان خداحافظی کرد و دست مامان رو بوسید. فراد خانواده ی امین از این رفتارش تعجب کردن. بعد مامان رفت پیش بابا.
با بابا هم مثل پسری که با پدرش خداحافظی میکنه،خداحافظی کرد و دستشو بوسید و نزدیک گوش بابا چیزی گفت.
برگشت سمت من که صدای ماشین اومد...
بازهم شوخی خدا.. تا به من رسید. ماشین هم اومد.وقتی به من نزدیک شد،خانواده ی من رفتن پیش خانواده ی امین که با هم سلام و احوالپرسی کنن. بخاطر همین تا حدی بقیه حواسشون به من و امین نبود.
امین به چشمهای من نگاه کرد و آروم گفت:
_زهرا، وقتی میخواستم با تو ازدواج کنم حتی فکرشم نمیکردم زندگی با تو اینقدر #خوب و شیرین باشه.تمام لحظه هایی که با تو بودم برام شیرین و دلپذیر بود.ازت ممنونم برای همه چی.
تمام مدتی که حرف میزد من عاشقانه نگاهش میکردم. دستشو گرفتم و گفتم:
_امین...من دوست دارم.
لبخند زد و گفت:
_ما بیشتر.
صدای بوق ماشین اومد.همه نگاه ها برگشت سمت ما.امین گفت:
_زهرا جان مراقب خودت باش.
-هستم.خیالت راحت.منم خیالم راحت باشه؟
سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_خیالم راحت باشه که تو هم مراقب خودت هستی؟که خودتو نمی اندازی جلو گلوله؟
بلند خندید.گفت:
_خیالت راحت...خداحافظ
دلم نمیخواست خداحافظی کنم.هیچی نگفتم.امین منتظر خداحافظی من بود. ماشین دوباره بوق زد.امین گفت:
_خداحافظ
گفتم:
_...خداحافظ
لبخند زد.بعد به بقیه نگاه کرد. رضا،برادرش،از زیر قرآن ردش کرد.امین رفت سمت در و برگشت گفت:
_کسی تو کوچه نیاد.به من نگاه کرد و گفت:هیچکس.
وقتی به من نگاه کرد و گفت هیچکس بقیه هم حساب کار دستشون اومد و سر جاشون ایستادن.رفتم سمتش و گفتم:
_برو..خدا پشت و پناهت.
به من نگاه کرد و رفت.درو پشت سرش بستم و سرمو روی در گذاشتم.
وقتی ماشین رفت دیگه نتونستم روی پاهام بایستم و افتادم.دیگه هیچی نفهمیدم.
وقتی چشمهامو باز کردم...
🍁مهدییار منتظر قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313