eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
5.5هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ #سلام_امام_زمانم❣ سلام پدر مهربان ما صبحت بخير😊 🌾 اصلا #امروز هر طور که می‌خواهد بچرخد💫 🌾همین در #فکر_تو باشم حالم را خوبِ #خوب می‌کند😍 السَّلامُ عَلَیکَ یا وَعْدَ اللَّهِ الَّذى ضمِنهُ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌺 💝💝لینک کانال تا شهادت💝💝 👇👇👇 @taShadat 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
✨ مهدی علیدوست یک انسان ، و ، دارای و فردی و بود. 🌹 هیچ کسی در مدت حیاتش هیچ گاه از او تندی و بد اخلاقی ندیده است. احترام فوق‌العاده‌ای برای خانواده‌اش قائل بود. 🌸 بی‌ریا کار می‌کرد. 🍃 پای بند ولایت بود. 🌺 وحضرت زینب و حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود. ❤️ برایش در اولویت کارهایش بود. برخورد خوبی با اطرافیان داشت و را انجام می‌داد و تمام تلاشش این بود که همه از ایشان راضی باشند. بود و به زرق و برق این دنیا اهمیت نمی‌داد. از همان دوران نوجوانی به بسیج، پایگاه و مسجد علاقه داشت.🌈 مهدی علاقه و ارادت بسیار زیادی به (سلام الله علیها) داشت.🌹 4⃣ @tashadat
1)🔔📢قَالَ علی (علیه السلام): كُنْ فِي الْفِتْنَةِ كَابْنِ اللَّبُونِ، لَا ظَهْرٌ فَيُرْكَبَ وَ لَا ضَرْعٌ فَيُحْلَبَ. در ها همانند بچه شتر باشید که نه پشت او قوى شده که سوارش شوند نه پستانى دارد که بدوشند»; 🌷🌹🌷🌹🌷 براى روشن شدن محتواى این بسیار پر لازم است قبلاً دو واژه «» و «ابن لبون» تفسیر شود: ✅فتنه، از ماده «فتن» در اصل به معناى قرار دادن در است تا از جدا شود سپس به معناى هرگونه و و بلا و و  هاى اجتماعى آمده است و خاصیت فتنه همین است که از جدا می شود. ✅لبون، به شترى 🐪گفته مى شود که به جهت زائیدن مکرر پیوسته در پستانش شیر است (لبون به معناى شیر دار است از ماده لبن) و ابن لبون به چنین شترى گفته مى شود که دو سال آن تمام شده و وارد سال سوم شده است; نه و  چندانى دارد که بتوان بر پشت او سوار شد و نه پستان پر شیرى (زیرا هم کم سن و سال است و هم نر) و به این ترتیب هیچ گونه استفاده اى از آن در آن سن و سال نمى توان کرد. 🌷@taShadat🌷
🔸در محضر شهید.... ✍کاظم یک ثانیه هم بدون نبود👌، حتی از خواب هم که بیدار میشد دوباره وضو میگرفت، بعد میخوابید، دقت عمل در نماز و واجباتش تک بود،💪 ما فقط استفاده میکردیم، به ما می گفت اگر باشید دیدن امام عصر (ارواحنافداه) کار مشکلی نیست، باشید، با باشید، بخوانید. 📚سہ ماه رویایی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 •♡ټاشَہـادَټ♡•
🕊🌺 ۹۵/۲/۱۶ هنوز نمیرفت که تو مسجد شنید که حاج آقا رومنبر گفته آدم خوبه الوضو باشه. تو خونه روزی سه بار وضو میگرفت ومیگفت " آدم خوبه باشه" از بچه گی کارهای رو یاد میگرفت و انجام میداد. : بارها تو موضوعات مختلف به ما میگفت :که ماباید طوری زندگی کنیم که زمینه ساز آقا امام زمان باشیم. و و . حتی لباس پوشیدنمون.. اصلا ورد زبانش بود که زمینه ساز ظهور باشیم. در همین راستا خودشو همزمان باسفر برگذار کرد. جشن با ولیمه حج یکی شد..... آره حاج سعید ما همیشه دوست داشت جزء زمینه سازان ظهور باشه... این شد که علیرغم اینکه شغلش ستادی بود ،یکسال دوندگی و تلاش کرد تا اسمش رو واسه مدافعین حرم بنویسند. با همه سختگیریها موفق شد و به آرزوی خودش رسید...💔 ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت پنجاهم تا درو بست روی زانو هام افتادم... دلم میخواست بلند گریه کنم.ولی جلوی دهانم رو محکم گرفتم که صدایی ازش در نیاد. به ساعت نگاه کردم... نه و پنج دقیقه بود.کی اینقدر زود گذشت.سریع بلند شدم.اشکهامو پاک کردم. روسری و چادرمو مرتب کردم.تو آینه نگاهی به خودم کردم.چشمهام قرمز بود ولی لبخند زورکی زدم و رفتم تو هال. امین داشت با مردهای خانواده ش خداحافظی میکرد.تا چشمش به من افتاد لبخند زد... فهمیدم منتظرم بوده.خداحافظی با عمه ها و خاله ش و حانیه خیلی طول کشید. ساعت ده شد.صدای زنگ در اومد.همه فکر کردن اومدن دنبال امین،ناراحت تر شدن.امین به من نگاه کرد.گفتم: _پدرومادرم هستن. امین خوشحال شد. سریع رفت درو باز کرد. علی و محمد و اسماء و مریم هم بودن... امین،علی و محمد رو هم در آغوش گرفت و نزدیک گوششون چیزهایی گفت... بعد رفت سراغ مامان.مثل پسری که با مادرش خداحافظی میکنه از مامان خداحافظی کرد و دست مامان رو بوسید. فراد خانواده ی امین از این رفتارش تعجب کردن. بعد مامان رفت پیش بابا. با بابا هم مثل پسری که با پدرش خداحافظی میکنه،خداحافظی کرد و دستشو بوسید و نزدیک گوش بابا چیزی گفت. برگشت سمت من که صدای ماشین اومد... بازهم شوخی خدا.. تا به من رسید. ماشین هم اومد.وقتی به من نزدیک شد،خانواده ی من رفتن پیش خانواده ی امین که با هم سلام و احوالپرسی کنن. بخاطر همین تا حدی بقیه حواسشون به من و امین نبود. امین به چشمهای من نگاه کرد و آروم گفت: _زهرا، وقتی میخواستم با تو ازدواج کنم حتی فکرشم نمیکردم زندگی با تو اینقدر و شیرین باشه.تمام لحظه هایی که با تو بودم برام شیرین و دلپذیر بود.ازت ممنونم برای همه چی. تمام مدتی که حرف میزد من عاشقانه نگاهش میکردم. دستشو گرفتم و گفتم: _امین...من دوست دارم. لبخند زد و گفت: _ما بیشتر. صدای بوق ماشین اومد.همه نگاه ها برگشت سمت ما.امین گفت: _زهرا جان مراقب خودت باش. -هستم.خیالت راحت.منم خیالم راحت باشه؟ سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم: _خیالم راحت باشه که تو هم مراقب خودت هستی؟که خودتو نمی اندازی جلو گلوله؟ بلند خندید.گفت: _خیالت راحت...خداحافظ دلم نمیخواست خداحافظی کنم.هیچی نگفتم.امین منتظر خداحافظی من بود. ماشین دوباره بوق زد.امین گفت: _خداحافظ گفتم: _...خداحافظ لبخند زد.بعد به بقیه نگاه کرد. رضا،برادرش،از زیر قرآن ردش کرد.امین رفت سمت در و برگشت گفت: _کسی تو کوچه نیاد.به من نگاه کرد و گفت:هیچکس. وقتی به من نگاه کرد و گفت هیچکس بقیه هم حساب کار دستشون اومد و سر جاشون ایستادن.رفتم سمتش و گفتم: _برو..خدا پشت و پناهت. به من نگاه کرد و رفت.درو پشت سرش بستم و سرمو روی در گذاشتم. وقتی ماشین رفت دیگه نتونستم روی پاهام بایستم و افتادم.دیگه هیچی نفهمیدم. وقتی چشمهامو باز کردم... 🍁مهدی‌یار منتظر قائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313