ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#رمان_ابوحلما💗 💗#قسمت_بیست_و_پنجم💗 محمد همانطور که روبه روی عباس ایستاده بود پر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#رمان_ابوحلما💗
💗#قسمت_بیست_و_ششم💗
محمد موبایلش را از گوشش فاصله داد و به طرف اتاق دوید اما پرستارها مانع شدند، عباس شانه های محمد را گرفت و او را به طرف سالن انتطار برد و گفت:
+نگران نباش بابات کاملا هوشیاره☺️ دکترهم الان بالاسرشه
-بابام چی گفت؟ نذاشتن ببیننش
+میگم بعد بهت...به حاج خانم گفتی حسین به هوش اومده؟🤔
-آره الان داشتم با حلما حرف میزدم پیش مامانمه اصرار داشت با مامانم بیاد ولی مامانم نمیذاشت ترسیده...تورو خدا عمو عباس بابام واقعا خوبه؟😢
+پاشو بروخانم و مادرتو بیار اینقدرم نگران نباش توکل به خدا❣
محمد یاعلی(ع) گفت و بلند شد.
وقتی محمد به خانه پدری اش رسید زنگ زد اما کسی در را باز نکرد. لحظاتی انگشتان بلند و پهنش را در جیب هایش چرخاند تا کلید را پیدا کرد. به سرعت در را باز کرد. پله های ایوان را پشت سر گذاشت وقتی در هیچ کدام از اتاق ها مادر و همسرش را ندید، درحالی که آیت الکرسی میخواند سراسیمه به طرف حیاط برگشت که ناگاه صدای هق هق آرامی او را به طرف باغچه کشاند.❗️ گوشه دامن حلما را کنار درخت انار دید. سرش را کج کرد. حلما روی زمین نشسته بود و چشم های ملتهبش خیس اشک بود. محمد آمد جلوی حلما روی دو زانو نشست و پرسید: چی شده؟ مامان کجاست؟😥
حلما کبوترِ کم حالِ نگاهش را به سمت محمد پرواز داد و بی صدا لب هایش را برهم کوبید. بعد کاغذی را که در دستش مچاله کرده بود، در دست محمد گذاشت. محمد به محض اینکه کاغذ را باز کرد دست خط پدرش را شناخت:
"بسم الله الرحمن الرحیم
سلام معصومه جان! باورم نمی شد بعد از این همه وقت دوباره دست به قلم شوم و برایت بنویسم. آخرین نامه ام به تو روزهای پایان جنگ تحمیلی بود وقتی کنار کانال زانوهایم را به هم نزدیک کردم و برایت از خودم نوشتم. اما حالا دیگر خطم خوب نیست. یادت می آید وقتی فرصتی میشد و خطاطی 🖋میکردم، همینکه صدای کشیده شدن قلم نی را روی کاغذ لیز و نباتی رنگ، می شنیدی سریع می آمدی بالای سرم. سایه ات که روی دفترم می افتاد لبخندی🙂 میزدم و همانطور که سرم پایین بود می خواندم: دل میشکند دیر بیایی بانو!
تو کنارم می نشستی و می گفتی: دو چیز وقتی می کشند قشنگتر میشود، یکی خط 〰〰و دیگری دلــ❤️!
چطور نامت را بنویسم که دلـــ❤️ــ آرام شود؟
تو خوب میدانی که چقدر دوستت دارم 💘و بیشتر میدانی که برای این آب و خاک چقدر بی قرارم! دلم میخواهد دوباره توان به قدم ها و بازوانم برگردد تا مثل گذشته برای حفظ مردمم، کشورم ، دینم، با تمام توان بجنگم اما دیدن خیانت مزدورانِ بیگانه و دشمنان این ملت، جانم را آتش زده! جگرم پاره پاره می شود💔 وقتی غربت رهبر را می بینم😞. ای کاش صدها جان داشتم تا همه را فدای امام خامنه ای کنم. آقایمان که دیروز همسنگرمان بود برای دفاع از کشور و حالا هم در سنگر دفاع از این مردم و اب و خاک تنش آماج تیر و ترکش های نادیدنی دشمنان این اب و خاک است! اگر رفتنم به سوریه ممکن بشود و برای دفاع از این آب و خاک دفاع از دین و به اقتدای رهبر تمام آزادگان جهان بشریت، امام حسین(ع) برای کمک به مظلوم بتوانم حرکتی بکنم، به چیزی دست یافته ام واری هر سعادت و خوشبختی!
حلالم کن اگر رفیق نیمه راه شدم✋🏻
حسین رسولی ۱۵ /۱۱/ ۱۳۹۰"
🍁نویسنده؛بانو سین.کاف🍁
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
•♡ټاشَہـادَټ♡•
ٺـٰاشھـادت!'
🌷 #مهدی_شناسی 🌷 قسمت 5⃣2⃣ 🌹پیامبر ﺍﻋﻈﻢ (ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭﺁﻟﻪ) ﻣﯽ ﻓﺮﻣﺎﯾﻨﺪ: 🔸ﺍﯼ ﻣﺮﺩﻡ! ﺑﺎ ﻣﻮﺩﺕ ﻣﺎ ﺍﻫﻞ ﺑ
❣﷽❣
🌷 #مهدی_شناسی 🌷
قسمت6⃣2⃣
◀️"ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺍﺻﻮﻟﯽ ﺍﻣﺎﻡ، ﯾﻌﻨﯽ ﭼﺸﯿﺪﻥ ﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺍﯾﺸﺎﻥ."
🔸ﺩﺭﺳﺖ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺷﻤﺎ ﺑﺪﻭﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﯾﺪ، ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﭙﺬﯾﺮﯾﻢ؛ﭼﻮﻥ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ، ﺑﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﺟﺎﻧﻤﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
👈🏻ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺑﺸﻨﺎﺳﯿﻢ؛ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ: "ﻟﻮ ﺑَﻘﯿَﺖِ ﺍﻷﺭﺽُ ﯾَﻮﻣﺎً ﺑِﻼ ﺇﻣﺎﻡٍ ﻣِﻨَّﺎ ﻟَﺴَﺎﺧَﺖ ﺑِﺄﻫﻠِﻬَﺂ".
❓ﺁﯾﺎ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ، ﺩﺭ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻦ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯾﺶ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺍﯾﻦ، ﭘﺪﺭ ﯾﺎ ﻣﺎﺩﺭ ﺗﻮﺳﺖ، ﯾﮑﯽ ﺍﺳﺖ؟!
⁉️ﺁﯾﺎ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻭ ﻋﻼﻗﻪ ﯼ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﻣﺜﻞ ﻫﻢ ﺍﺳﺖ؟! ﺁﯾﺎ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺩﻭ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ؟!
➕ﻧﻔﺮ ﺍﻭﻝ ﺣﺎﺿﺮ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﺑﮑﻨﺪ، ﭼﻮﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﺪﯾﻮﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ؛ ﻭﻟﯽ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺣﺪِّ ﺳﻼﻡ ﺻﻮﺭﯼ ﻭ ﭼﻨﺪ ﮐﻠﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ.
ﭘﺲ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺩﺭ ﺷﻨﺎﺧﺖ، ﺳﺒﺐ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺍﺳﺖ.
☝️🏻ﻓﻘﻂ ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍمام مهدی ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺎﺳﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪﻩ -ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﺻﺤﯿﺢ ﺍﺳﺖ- ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﯿﻢ ﻫﺮ ﺑﺨﺶ ﺍﺯ ﮐﻤﺎﻝ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﺎ، ﺩﺭ ﺍﯾﺠﺎﺩ، ﺁﺛﺎﺭ ﻭ ﺍﺑﻘﺎﯼ ﺁﻥ، ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ، ﺑﺮﺯﺥ ﻭ ﻗﯿﺎﻣﺖ، ﻫﻤﻪ ﻃﻔﯿﻞ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ، ﺍﺛﺮﺍﺕ ﻭﺟﻮﺩﯾﺸﺎﻥ ﻫﺮﮔﺰ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ.
💯ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﮑﺎﺕ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﺑﻔﻬﻤﯿﻢ، ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ.
🔅ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺎ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﺎ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻧﺪ، ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺳﺎﻝ ﺑﮕﺬﺭﺩ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺒﯿﻨﯿﻢ ﯾﺎ ﺩﻝ ﺗﻨﮕﺸﺎﻥ ﻧﺸﻮﯾﻢ؛ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻧﻤﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ! ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ ﻭ ﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺍﻣﺎمماﻥ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﻢ، ﺍﺻﻼ ﻫﻢ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ!
🔹ﺑﻪ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺑﺎ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﯼ ﺣﯿﺎﺗﻤﺎﻥ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ؟! ﭼﻄﻮﺭ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺳﺎﻝ ﺑﮕﺬﺭﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﮑﻨﯿﻢ ﻭ ﺩﻟﻤﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺗﻨﮓ ﻧﺸﻮﺩ؟!ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ، ﺳﺎﻝ ﺑﮕﺬﺭﺩ، ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﻧﺰﻧﯿﻢ ﻭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﮑﻨﯿﻢ؟!
📍ﻫﻔﺘﻪ ﻫﺎ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ، ﺟﻤﻌﻪ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ، ﻧﺪﺑﻪ ﻫﺎ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻣﺎ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﻮﺩ ﺍﺛﺮﯼ ﺍﺯ ﻧﺪﺑﻪ ﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻧﺎﻟﻪ، ﺩﺭﺩ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ برای دوری اماممان نداریم...!
#مهدی_شناسی
#قسمت_بیست_و_ششم
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
•♡ټاشَہـادَټ♡•
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥#مزد_خون🔥
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_و_ششم
خیلی با رغبت ابراز علاقه کردم و گفتم خدا کنه بتونم و کاری از دستم بر بیاد دریغ نمی کنم برای امام حسین( ع )انشاالله...
لبخندی زد و تا اومد مطبی بگه، یه جوون که از چهره ی آفتاب سوخته اش پیدا بود از شهرهای جنوب کشور هست از ما عذر خواهی کرد و گفت: ببخشید حاج آقا میشه لطف کنید چند لحظه بیاید ما باید زود بریم کاری پیش اومده...
که بنده خدا حاج آقای خوش تیپمون از ما عذر خواهی کرد و رفت و حسابی مشغول شد...
دیگه واقعا چندین ساعت از فاطمه خبری نداشتم ضمن اینکه می خواستم به شیخ مهدی هم زنگ بزنم، خیلی زشت بود اون همه پول و هزینه رو برام واریز کرده بود و من تا اون موقع زنگ هم بهش نزدم!
به منصور گفتم: حاجی اگه کاری نداری من برم بیمارستان یه سر بزنم به خانمم خیالم راحت بشه!
محکم زد روی پام و گفت: هر چند که راهت نمیدن داخل ولی بیا بریم می رسونمت...
گفتم: نه حاجی مزاحم نمیشم باید چند جای دیگه هم برم ممکنه طول بکشه...
چشمکی زد و با شیطنت گفت: خیره اخوی انشاالله خیره...
خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم: منصور یه بار دیگه از این تکه کلام ها بگی، کلاهمون میره تو هم گفته باشم!
اصلا از این نوع تفکر خوشم نمیاد حتی به شوخی!!!
گفت: باشه بابا، آقا مرتضی یه چیزی گفتم با هم بخندیم گناه که نکردم اشاره به یکی از احکام خدا بود!
گفتم: اخوی اولا که شوخیشم قشنگ نیست!
دوما اینکه شما که طلبه ای بهتر از بقیه میدونی هر حکمی شرایط خاص و افراد خاص خودش رو داره سوما...
هنوز حرفم تموم نشده بود، پرید وسط صحبتم و با حالت عذر خواهی محاسنش رو با دستش گرفت و گفت: تسلیم اخوی تسلیم...
بعد هم اصلا به روی خودش نیاورد و ادامه داد: حالا شیخ مرتضی فردا پایه ایی چند جا با هم بریم؟!
گفتم: با این وضعیت خانمم کار خاصی که ندارم اما یکدفعه یادم افتاد من باید کارهای ثبت نامم رو انجام بدم و توی این موقعیت بهترین فرصته...
گفتم: منصور تازه یادم افتاد فردا احتمالا درگیرم حالا باز هم بهت خبر میدم...
خداحافظی کردم و راه افتادم سمت بیمارستان...
با خودم فکر میکردم شاید علت اینکه مهدی با منصور و بچه هاشون باج بهم نمیدن بخاطر همین شوخی های بیجای منصوره! اما نه منصور سریع پذیرفت و عذر خواهی کرد و مطمئنم تکرار نمی کنه، پس مسئله این نیست!!!
اینکه چی باعث این همه فاصله بین شیخ مهدی و شیخ منصور شده بود ذهنم رو حسابی مشغول کرده بود...
شماره مهدی رو گرفتم که ازش تشکر کنم...
چند تا زنگ خورد بعد جواب داد...
مثل همیشه گرم و صمیمی بدون اینکه به روی خودش بیاره چکار مهمی برام انجام داده با هم احوال پرسی کردیم، ازش کلی تشکر کردم اما قشنگ بحث رو عوض کرد و گفت: خوب کی باید بیایم شیرینی تولد آقازادتون رو بخوریم شیخ مرتضی...
گفتم: انشاالله تا دو هفته ی دیگه گفتن، خیلی دعا کنید که مشکلی پیش نیاد...
گفت: نگران نباش انشاالله سالم و صالح پا به رکاب و سرباز آقا، پس احتمالا میام می بینمت، دو هفته ی دیگه قم جلسه ای داریم توفیق و سعادتم داشته باشیم شما و آقازادتون رو هم زیارت می کنیم...
خیلی خوشحال شدم که قرار شد ببینمش...
توی دلم یه چیزی میگفت ماجرای دیدن منصور رو به شیخ مهدی بگم ....
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر🍁
🌸🌸🌸🌸🌸