#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت_بیست_و_هشتم
چرا تعقیبات نماز این همه اهمیت داره❓
🔶استاد پناهیان؛
🌺خدا اومده میگه بعد نماز از من چیزی بخواه من بهت میدم
سرشو انداخته پایین راست راست داره میره
🔴🔴🔴
کجا مهمتر از اینجا
این جز اینکه میخوای تکبر کنی به خدا
💢محبت خدا رو پس میزنی
بی نیازی خودتو به خدا نشون میدی
حالا بهت میگم شو خی نداره خدا
❌⭕️💢
نمازی که تعقیبات نداره قبول نیست
میدونی چرا؟
☘چون خدا میگه بنده من امر منو اجرا کردی نماز خوندی حالا یه دعای مستجاب داری
❎✅❎✅
بخواه از من تامن بهت بدم
رفت....آقا رفت🏃🏃
خدا میگه بعد نماز از من بخواه
السلام علیکم و رحمت الله و برکاته
اقا رفت
⛔️ بلا فاصله خدا میگه ملائکه من نمازش رو بهش برگردانید
بنده ای که به من نیاز نداره اومده امر منو اجرا کنه که چی
💢میخواد بگه نه تو خدایی نه من بنده تو ام
خب این بی ادبی هست
💢⭕️💢⭕️
چرا تو جبهه ها ا ین قدر چراغ معنویت روشن میشد
💢چون حساب و کتاب مرگ که جلو می آمد..
مرگ هم هیبت خدا را به دل می افکند
❎✅❎✅
به رزمندگان می گفتند نزدیک شب عملیاته یعنی نزدیک ملاقات خداست
حالیته شب عملیاته💢♨️
🔶یکدفعه خشیت خدا تو دلش می نشست تا خشیت خدا تو دلش مینشست خدا بنده اش رو بغل میکرد
🔺آقا اگه کسی از خدا بترسه
خدا مثل مادری که بچه اش رو بغل میکنه و نوازش میکنه
خدا شما رو هم بغل میکنه
🌺🍀🌺
شروع میکنه به نوازش کردن
میگه عزیز من نترس
🍀🍀🍀
اون رو بهش میگن رابطه عاشقانه با خدا❤️❤️
برای رسیدن به رابطه عاشقانه کلیدش در خوف هست
روایت هست،میگه مومن روچیزی جز خوف از خدا نمیتونه اصلاح کنه
🔰تولیدی عظمت خدا با چی هست؟
با ادب خودت😊
آقای من نسبت به هر کسی ادب رعایت کنید
ابهتش در دلت مینشیند
دوست داری ابهت خدا تو دلت بنشیند
#ادامه_دارد.....
🏴 @taShadat 🏴
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#رمان_ابوحلما💗 💗#قسمت_بیست_و_هفتم💗 محمد با پشت دست چندبار به در شیشه ای مقابلش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#رمان_ابوحلما💗
💗#قسمت_بیست_و_هشتم💗
" شیعه پرنده ایست که افق پروازش خیلی بالاتراز تیرهای ماست. پرنده ای که دوبال دارد: یک بال سبز و یک بال سرخ. بال سبز این پرنده همان مهدویت و عدالتخواهی اوست. چون شیعه در انتظار عدالت به سرمی برد،امیدوار است و انسان امیدوارهم شکست ناپذیر است. و بال سرخ شهادت است و ریشه در ماجرای کربلا دارد. اما این پرنده زرهی بنام ولایت پذیری بر تن دارد. ولایت پذیری شیعه که بر اساس صلاحیت هم شکل می گیرد، او را تهدید ناپذیر کرده است.
قدرت شیعه با شهادت دو چندان می شود . شیعه عنصری است که هر چه او را از بین ببرند بیشتر می شود .
این ها فاو را تسخیر کردند می روند کربلا را هم بگیرند، اینجا را هم قطعا می گیرند.
پس مهندسی معکوس برای شیعیان ایران این است که ابتدا ولایت فقیه را بزنید تا این را نزنید نمی توانید به ساحت قدسی کربلا و مهدی تجاوز کنید!"
حلما ابروانش را درهم کشید و رو به محمد پرسید:
+اینا که میلاد ترجمه کرده...حرفای کیه؟🤔
-فرانسیس فوکویاما کارمند سابق اداره امنیت آمریکا، تو یه نشست باعنوان هویت شناسی شیعه، تو اورشلیم...
+خیلی جالبه!...این کمکی بود که گفتی میخوای برا میلاد...
-آره، میدونی اوایل دانشجوییم یه بار رفته بودیم راهیان نور طلائیه، راوی اونجا یه حرف خیلی قشنگ زد، گفت: اگه یه وقت تو جنگ تو دلِ تاریکی گیر افتادی و جبهه خودی رو گم کردی، نگاه کن ببین آتیش دشمن کجا رو میکوبه بدون همون موضع دوسته! با این روش سعی کردم میلادو متوجه حقیقت کنم.
+برنامه آخر هفته هم پس رو همین حسابه...حالا کجا میخوای ببریش؟
-استخر، خرید، مسجد دعا توسل
+خرید؟
-آره میبرم چندتا کتاب درست و حسابی براش میخرم
+وقت کردی ماروهم یه جاببر آقای مهندس🤓
-نوکر شما سه تا که هستم در بست
+سه تا؟🧐
-آره دیگه دخترامو حساب نمیکنی؟🤩
+خدا نکشتت...😂
-الهی، الهی...😍
+خب حالا فرمونو ول نکن چه دست به دعا شد فوری! نمیدونستم اینقدر جون دوستی ها
محمد برای لحظاتی هیچ چیز نگفت حلما دستی به شانه محمد زد و گفت: شوخی کردم خب ناراحت شدی؟😕
همانطور که نگاه محمد خیره افق بود لب هایش آهسته از هم بازشد و صدای بم و مصممش در گوش حلما طنین انداز شد:
مرگ بزرگترین درد برای آدمیه که میتونه شهید بشه!
حلما آرام لبش را گاز گرفت و سعی کرد تلالو اشک هایش را پنهان کند، تا رسیدن به خانه دیگر هیچکدامشان چیزی نگفت.
🍁نویسنده بانو سینڪاف🍁
ادامه دارد....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
•♡ټاشَہـادَټ♡•
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥#مزد_خون 🔥
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_و_هشتم
گفت: راستی مرتضی اینها رو هم بگیر...
چند پرس غذا داد دستم و ادامه داد: اینا تبرکین، مهمون داری رزق مهمونات رسید...
گفتم: نه منصور مادرم حتما یه چیزی درست کردن...
گفت: بگیر دیگه مال امام حسین رو که آدم رد نمی کنه!
خیلی آدم با محبت و با مرامی بود....
هر فرد دیگه ای هم جای من بود احساس میکرد چقدر خوبه چنین رفیقی داشته باشه...
ولی من همچنان درونم پر از سوال بود با این حال لطف هاش رو نمیشد ندیده گرفت!
طی این دو هفته خیلی احوالپرسم بود و مدام بهم سر میزد... اما من منتظر بودم مهدی رو ببینم تا باهاش صحبت کنم... باید درست می پرسیدم اصل ماجرا چیه؟! تا این شبهه های ذهنیم برطرف میشد!
اما متاسفانه مهدی نتونست بیاد قم ...
با هم که تلفنی صحبت کردیم گفت: برنامشون کنسل شده و افتاده برای چند وقت دیگه...
همین باعث شد رابطه ی من و شیخ منصور بیشتر و صمیمی تر از قبل بشه...
خداروشکر بعد از اون همه سختی فاطمه و پسرم به سلامتی اومدن خونه...
مادرهامون هم حسابی مشغول آقازاده ی تازه متولد شده بودن...
من هم کارهای ثبت نامم رو کرده بودم و فقط مونده بود آزمون ورودی و مصاحبه که چند ماه دیگه برگزار میشد...
طی این مدت با دوستانی که شیخ منصور بهم معرفی کرده بود و چند بار طی چند روزی که خودش بود باهاشون دیدار داشتیم صمیمی شده بودم و رفت و آمد داشتم...
بچه های ساده و دل پاکی بودن که تمام زندگیشون عشق اهل بیت علیه السلام بود...
نکته ی جالبش اینجا بود که به جز چند نفر افرادی که در بر پایی مراسمات جایگاه های اصلی رو در جلساتشون داشتن بقیه ی افرادی که توی این جمع بودن زندگی های ساده ای داشتن و گاهی حتی افراد خیلی فقیر بینشون بود که خوب از کمک ها و لطف جلسه ی امام حسین بی بهره و دور نمی موندن و همین باعث میشد با اشتیاق بیشتری در این جلسات حاضر بشن و دار و ندارشون رو برای اهل بیت علیهم السلام خرج کنند... همه چی حالت عادی داشت و هیچ مسئله ی مورد داری تا اون موقع پیدا نکرده بودم!!!
تقریبا داشتم به این نتیجه میرسیدم که سید هادی و شیخ مهدی اشتباه می کنن و چون طی این چند وقت هم فاصله ی مکانی و هم اینقدر مشغول زندگی شده بودم که به جز چند بار تلفن زدن دیگه نتونسته بودم با هیچ کدومشون صحبت کنم این فکرم رو تقویت میکرد...
تا اینکه نزدیکای محرم شد...
شیخ منصور هم اومده بود قم ، داشتن بساط هیئتشون رو آماده میکردن ماشاالله پر از جووون و پر از شور نشاط بودن...
من هم مثل همه ی اونها تا جایی که می تونستم دست به کار شدم تا عرض ارادتی کرده باشم به حضرت سید الشهدا....
اما اتفاقی که هم زمان شده بود با این ایام باعث شد کل ورق برای من برگشت بخوره...
قضیه از اینجا شروع شد که من و منصور تنهایی کنار دیگ نذری مشغول پختن غذا بودیم برای هیئت و چون شیخ منصور من رو دیگه یکی از خودشون میدونست شروع کرد صحبت کردن...
خیلی برام تعجب آور بود که طی این مدت که زمانش هم کم نبود چطور صبر کرده تا خیالش از بابت من راحت بشه و حتی کوچکترین اشاره ای هم به افکار و عقایدش نکرده!!!
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸