قسمت چهارم🚫
این داستان واقعےاست🚫
.
#نقشه_بزرگ🔻
به #خدا توسل کردم و #چهل روز #روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات #قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده
هر#خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ...#زن صاف و ساده ای بود
علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست#دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه
تا اینکه مادر #علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد
#طلبه است؟
چرا باهاشون قرار گذاشتی؟
ترجیح میدم آتیشش بزنم اما بهاین جماعت ندم
عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت
مادرم هم بهانه های مختلف می آورد
آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره
اما همون #جلسه اول، جواب نه بشنون
ولی به همین راحتی ها نبود
من یه ایده #فوق_العاده داشتم!
#نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم
به خودم گفتم : خودشه #هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده
علی، #جوان گندم گون، #لاغر و بلندقامتی بود
#نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت
کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ... یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار #شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ... مادرم پرید وسط حرفش ... #حاج_خانم ، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد
ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم
گفتم:
اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته!!
این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق #شادی خانواده #داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ... پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من
و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی #لب هام بود بهش نگاه می کردم
می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده... .
#ادامه_دارد....
🌷 @taShadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_روزی_که_رفتی قسمت ۶۷ و ۶۸ چشمان رها مطمئنش کرد که بودنش خواستهی او هم هست! آیه: _ق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_روزی_که_رفتی
قسمت ۶۹ و ۷۰
رویا شوکه گفت:
_تو؟! تو؟! تو به چه حقی روی من دست بلند کردی؟!... صدرا؟!
صدرا: _به همون حقی که اگه نزده بود من زده بودم! تو اصلا فهمیدی چی گفتی؟حرمت همه رو شکستی!
رویا خواست چیزی بگوید که صدای مادر صدرا بلند شد:
_بسه رویا! به من زنگ که خبر صدرا رو بگیری، اومدی اینجا که حرف بزنی، راهت دادم؛ اما توی خونهی من داری به پسرم توهین میکنی؟ برگرد برو خونهتون، دیگه ادامه نده! الان هم تو عصبانی هستی هم صدرا! بعدا دربارهش صحبت میکنیم!
کلمهی بعداً رویا را شیر کرد:
_چرا بعداً؟ الان باید تکلیف منو روشن کنید! این دختره باید از این خونه بره! هم خودش و هم اون دوست پاپتیش!
صدرا از میان دندانهای کلید شدهاش غرید:
_خفه شو رویا... خفه شو!
کسی به در کوبید،...
رها یخ کرد. صدرا دست روی سرش گذاشت. محبوبه
خانم لب گزید.
"شد آنچه نباید میشد!"
در را خود رویا باز کرد،
آمده بود حقش را بگیرد... پا پس نمیکشید... آیه که وارد شد، حاج علی یاالله
گفت.
صدرا: _بفرمایید حاجی! شرمنده سر و صدا کردیم، شب اولی آرامش شما به هم خورد!
صدرا دست پاچه بود.
حرف های رویا واقعا شرمسارش کرده بود، اما آیه آرام بود. مثل همیشه آرام بود:
_فکر کنم شما اومدید با من صحبت کنید.
+با تو؟ تو کی باشی که من بخوام باهات حرف بزنم؟
_شنیدم به رها گفتی با دوست پاپتیت باید از این خونه بری، اومدم ببینم مشکل کجاست!
+حقته! هر چی گفتم حقته! شوهرت مُرده؟ خب به درک! به من چه!
چرا پاتو توی زندگی من گذاشتی؟ چرا تو هم عین این دختره هوار زندگی من
شدی؟
_این دختره اسم داره! بهت یاد ندادن با دیگران چطور باید صحبت کنی؟ این بار آخرت بود! شوهر من مُرد؟ آره! مُرده و به تو ربطی نداره! همینطور که به تو ربط نداره که من چرا توی این خونه زندگی میکنم! من با محبوبه خانم صحبت کردم، هم ایشون راضی بودن هم آقای صدرا! شما کی هستید؟ چرا باید از شما اجازه بگیرم؟
رویا جیغ زد:
_من قراره توی اون خونه زندگی کنم!
آیه ابرویی بالا انداخت:
_اما به من گفتن که اون خونه مال آقا صدرا و همسرشه که میشه رها! رها هم با اومدن من به اون خونه مشکلی نداره، راستی... شما برای چی باید اونجا زندگی کنید؟
رها سر به زیر انداخت و لب گزید.
صدرا نگاهش بین رها و آیه در گردش بود. هرگز به زندگی با رها در آن خانه فکر نکرده بود! ته دلش مالش رفت برای مظلومیت همسرش!
مجبوبه خانم نگاهش خریدارانه شد. دخترک سبزه روی سیاه چشم، با آن قیافهی جنوبیاش، دلنشینی خاصی داشت... دخترکی که سیاهبخت شده بود!
رویا رنگ باخت... به صدرا نگاه کرد. صدرایی که نگاهش درگیر رها شده بود:
+این زندگی مال من بود!
آیه: _خودت میگی که بود؛ یعنی الان نیست!
+شما با نقشه زندگی منو ازم گرفتید!
آیه: _کدوم نقشه؟ رها رو به زور عقد کردن که اگه نقشهای هم باشه از اینطرفه نه اونطرف!
+این دختره قرار بود...
آیه میان حرفش دوید:
_رها!
+هرچی! اون قرار بود زنعموی صدرا بشه، نه خود صدرا؛ من فقط دو روز با دوستام رفتم دماوند، وقتی برگشتم، این دوست شما، همین که همهش خودشو ساکت و مظلوم نشون میده شده بود زن نامزد من...شده بود
هووی من!
آیه: _اگه بحث هوو باشه که شما میشید هووی رها! آخه شما زن دوم میشید، با اخلاقی که از شما دیدم خدا به داد همسرتون برسه!
صدرا فکر کرد :
"رها گفته بود آیه جزو بهترین مشاوران مرکز صدر است؟ پس آیه بهتر میداند چه میگوید!"
رویا پوزخندی زد:
_شما هم میخواید به جمع این هووها بپیوندید؟
صدرا اخم کرد و محبوبه خانم سرش را از خجالت پایین انداخت. چه میگفت این دخترک سبک سر؟
شرمندهی این پدر و دختر شده بودند،
شرمندهی مرد شهیدش!
آیه سرخ شد و لب گزید،
اشک چشمانش را
پر کرد.
رها سکوت را شکست تا قلب آیهاش نشکند. این بغض فروخورده مقابل این دخترک نشکند:
_پاتو از گلیمت درازتر نکن! هرچی به من گفتی، سکوت کردم، با اینکه حق با تو نبوده و نیست، بازم گفتم من مداخله نکنم؛ اما وقتی به آیه میرسی اول دهنتو آب بکش!اگه تو به هر قیمتی دنبال شوهری و برات، مهم نیست اون مرد زن داره یا نه، تو رسم و آیین بعضی زندگیها #ادب و #نجابت هنوز هست! آیه با رضایت صاحب اونه که اینجاست، پس رفع زحمت کن!
+صدرا! این دختره داره منو بیرون میکنه!
صدرا رو از رویا برگرداند:
_اونقدر امشب منو شرمنده کردی که دلم میخواد خودم از این خونه بیرونت کنم!
+مامان جون... شما یه چیزی بگید! صدرا حق منه، من اومدم حقمو
بگیرم!
محبوبه خانم: _اومدی حقتو بگیری یا آبروی منو ببری؟ فکر میکردم خانمتر از این حرفا باشی!
رویا با عصبانیت رو برگرداند سمت در:
_من میرم، اما.....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸